کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

۱

٢

۳

٤

۵

۶

۷

۸

٩

۱٠

۱۱

۱٢

۱۳

۱۴

 

 
 
   
چشمهء آوا

انور وفـــا سمندر
 
 

ایستگاه نور

 

ما میدان­های عبور نور و نوا ییم.

تن خالیست؛ بی­جان است؛ مگر اینکه توسط آن جنس اولی و ازلی برپا شود.

این خانۀ خاکی، این معبد دل، توسط نور و نجوا طراحی شده است.

پس بزرگترین کامیابی ما آنست که این فوران درونی را بهتر بتابانیم.

تن ایستگاه نور است و صدای سکوت.

آن فریکانس­های تازه با ابزار ذهن و حواس فزیکی ما طرح بزرگ ایجاد و پرورش را پیش می­برند.

زمین مدرسۀ اموزش عشق، خرد و آزادی است.

آنچه در بیداری ذهنی و روزانۀ خود تجربه و حس می­کنیم، همین قلمرو سنگ، خاک، اتش و باران است،

زمین است.

فرد در زمین تنهاست، یگانه است

و بصورت فردی، اهداف فردی و سرنوشت فردی و منحصر بخودش را دنبال می­کند.

اما خانه کجاست؟ ماوا و منزلگاه فرد در کجاست؟

زود است که این سوال ما را با آن مایۀ غیر سوالی، غیر فزیکی و غیر ذهنی برساند؛

اگر سپید شویم؛ خالی برای آن.

***

 

دایرۀ خالی

 

من از کالبدم خارج شدم،

من عمرم را در این معبد بسر آوردم؛ بدن بخواب!

من این خانه را برای ابد ترک می­کنم. «من انم که هستم»

بدن خاموش است. دست­ها و پا­ها مٌرده مٌرده افتاده اند.

ای چشم­های نیمه باز، رنگ­های شما تیره بودند، من بیشتر از آنچه دیده­ام، می­بینم.

همه چیز را می­بینم. قبل از سخن و بعد از سخن را در خود می­بینم.

او قرصی از نوراست.

آن جنس اولیست. وجود سایه ندارد، جای ندارد،زن و هندسه ندارد.

من خالی خالی ام.

اه، من دیگر از آن دریچه­های قیرگون این جهان خاکی را تماشا نمی­کنم.

من اینم، بی­کالبد، بی­تن، بی­جسم، بی­وزن.

چه باشکوه است بودن بی­کالبد.

سروده­ها و عاشقانه­هایم در آن دفتر ثبت شده اند؛ کالبدم را می­گویم!

نمی­دانم شاید معابد برادرانم این کالبد را بسوزاند...

 

مسافران یک شعر

 

او آرام بود. او هیچ حرکت نمی­کرد. این رعد و برق صدا­ها از او رها می­شد.

در خیالم گشت که مجسمۀ سنگی است و از درونش این چشمۀ صوت به سوی دنیا جاری می­شود.

صوت باد مرا شستشو می­داد که بخود آمدم. یک ناشناس را دیدم...

من یک خانه ام؛ خانۀ روح.

تو، تو، تو...یک، یک خانه هستید.

شهر و کشور هم خانه­هایی اند از روح جمعی؛

من ریتم بزرگی را تماشا می­کنم که با این معبد­های فردی و مقدس بالای زمین مقدس راه افتاده است.

نمی­دانم از کجایم شنیدم: برادران جهان خالیست.

جسم و ذهن و فکر خالیست، این­ها خودشان نیستند.

این­ها وضعیت­هایی است برای روح.

چیزی نداریم که بد باشد.

جهان، هستی، دیگران خوبند و آن خوبِ خوب است...

این باغ بیشتر از ترانه باغبان نیست.

ما مسافران یک شعر یم.    

 

ادامه دارد....

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۱۳٠        سال شـــشم             میزان/عقــــرب ۱۳۸٩  خورشیدی         اکتوبر ٢٠۱٠