کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

خوانده اید

 

۱

٢

۳

٤

۵

۶

۷

۸

 

 

 
 
 
چشمهء آوا
 
 
انور وفا سمندر
 

پاهای مشتعل در پی یار

 

حقیقت مزرعۀ نور و نوا هاست. نور خالص، نور اولي، نور سپید، نور بی وزن؛

نور ماورای رنگ­های چشم­های حسی کالبد حقیقت است.

صوت آن نوای خالص، صوت آزاد از گوش­ها و نقد و نظرها میوۀ حقیقت است

و ما تشنه لبان.

آن جنس بی­هندسه در حواس حضور ندارد؛ ولی مطلق است،

آن اقیانوس بیکران را با چشمان دل و با حواس درونی تجربه باید کرد.

ما کودکان دل­های به خواب رفته هستیم،

باید راه افتاد، باید بلند شد-بیدار شد!

باید کودک قلب را به  اقیانوس عشق، خرد و آزادی سپرد

و ابرانسان زمان را یافت؛ همراهی کرد

و با پاهای بی­حرکتی؛ ولی مشتعل در پی یار به منزل آن پا گذاشت.

***

آن یکه و کامل

 

نه شد رفت؛ زادگاه رفت.

وقتی شب­ها در خوابگاه چپرکت مرا می­نشاند و می­نواخت و می­انداخت؛ خواب می­شدم،

خوابم می­آمد، خوابم می­برد.

اما بو نمی­رفت؛

بوی دست­ها مرا دور، بلند، انسوتر جدا و بر بال­های فضا می­برد.

شب شب خدا و دنیا و همه چیز بود! من فقط بیدار!

هستی قطره قطره می­بارید، اما هیچ چیزی معلوم نمی­شد. آسمان نبود،

اما من بودم.

زمین نبود اما باریدن بود و سرودش بلند و بلند می­آمد،

می­ماند و بلند می­شد و می­رفت.

همه چیز مانند آب روان بودند و اقیانوس صوت بلند می­آمد و همچنان عروسی را می­دیدم؛ خدا بود!

و هستی و ساز بود و همه چیز می­ایستادند، می­نواخت، ما صدا را می­نوشیدیم.

این شیر ما را تازه و بهار نگهمیداشت.

هر سو می­دیدی خدا بود. هر چهره و هر نام بود.

خدا و پدر و مادر بود؛ خدا و خواهر و برادر بود؛ خدا و گل و سبزه بود؛

چیزی نبود، خدا بود.

و شیر که می­نوشیدیم و رسم­ها تا به آسمان می­ایستادند و همه چیز سپید بود.

هان، بلی، من آن را دیدم. هر چهره نقطه­یی بود از آن، آن بود یکتا و کامل.

 

عشق نامِ برای حقیقت

 

ما چیزی هستیم که با اندیشه­های خود شدیم،

هستي، کایینات، ستاره­ها، آدم­ها، حشرات و پرنده­ها خدایی اند.

هر شکل و نام و هویت،ضعیت­هایی هستند که عقاب روح در آن می­آید و بلند می­شود تا ستاره نشینی یادش آید.

این مهندسي عظیم همه اش زیبا و مقدس است.

پس بسرایم؛ بلی هستی ترانۀ خالص است.

این شعله­های سیاه شده در صنف حروف هم صداست و توشۀ کلام،

و کلمه هم از کلمه سرا سر می­زند. همین است که نردبان آسمان خانه قد می­کشد، 

و همین است حقیقت بزرگی که وضعیت اگاهی ما می­شناسد.

دروازۀ اگاهی رو به درون باز می­شود؛ آنجا که صدا جنس عشق می­شود؛ حقیقت بی حجم،

عشق نام حقیقت است. عشق کتاب همه آموزش­ها ست،

و عشق آب و نان ماست، ما باغ سبز عشق را داشتیم؛

ولی خواب­های چهار فصله می­دیدیم؛ باختیم،

این خبر تازه آمد؛ فصلم عشق است.

عشق اولین بهار است، ما بسر می­بریم،

برکت آن متعال بر همۀ هست­ها.

***

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۱٢٤          سال شـــشم               سرطـــــــــان/اســـــد ۱۳۸٩  خورشیدی           جولای ٢٠۱٠