کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 
 
چشمهء آوا
 
 
انور وفار سمندر
 

 

عشق بذر هستی

 

«اگر می­خواهی کاری انجام شود؛ باید با عشق بدان بنگری»

عشق عسل روز اول است،

عشق نامی است که هنوز نبوده ایم و «من» شده ایم.

عشق آمد چهره شد؛ زاغ شد؛ کبوتر شد،

قابیل رفت و آمد و عشق است که هست.

جنس عشق باید بود و پیش یار گام گذاشت؛ یار که هست.

چشم عشق عشق را می­بیند؛ من هنوز در منم.

عشق دستی برای دادن است؛ قدرت گرفتن،

عشق می­دهد، چون آن هست.

عشق نمی­خواهد؛ چون آن هست.

پاهای عشق زنده­گی را خط می­کشد

و پاهای ذهن لوح و عنوان، درجه و مکان را.

عشق بهشت است و اخبار بهشت می­شنواند،

و عشق مسکن آسمان است، عشق هست.

هستی صدا شده است؛ پس هستی عشق است،

خدا افرید و جز باغچه­های عشق نبود؛

پس رحمت و برکت برهستی که عاشقانه صدا شده است.

و اما شعر؛ شعر تپش عشق است،

شعر درود شاعر است و شعر کلبۀ یک روح عاشق است برای یار!

***

 

یگانه آموزش

 

خدایا!

آب­ها چه شدند. چهرۀ من کلمۀ آن است.

تن و کالبد رسم الخط از آن است.

این حجم معبدی است از آنِ صدا.

من در دنیای پٌر از معبد­ها بسر می­برم.

هر فرد معبد از صوت و نوا ست؛

از آن است. هر زنده­گی معبد است؛ و آن را متجلی می­سازد.

جریان آب-کلمه جاریست.

آب­ها به کتاب، دفتر و دیوان جاری شدند؛ خشک شدند؛ زمینی ماندند.

کدام شاعر و نویسنده و نوازنده آن فصل­های بی شکل را در نوشته­ها و صدا­های شان فراخواندند.

هر صدا معبد از جنس کلام است. هر شکل هویت بیرونی آن جریان یگانه است.

زنده­گی فصل عشق است.

سرنوشت ما عشق است. حضور روح در کالبد نیز از عشق است.

آمدن و بودن و رفتن همه اش از عشق است؛ و آن هست.

عشق منزل و باشندۀ منزل است،

قلب کلمۀ عشق است، از این دریچه سپید، روح هستی زیبا و عاشقانه را تماشا می­کند،

روح در حال کسب تجربه و تحصیل خرد، قدرت و عشق است؛ همین است آنچه به آموزش می­ارزد.

 

 

آن نوای اولی

 

خدا یک است. هستی یک است. سنگ هم یک است. آدم و حیوان و ذرت و باد و باروت...

 و خاکستر و ملک و بهشت و شیطان...

هم یک، یک، یک است...و خدا هست.

من یکم. گوهر، دلاور، انور، زیور...هم اسمی است.

و آن بی­نام. هستی در آن بسر می­برد.

گل، خاک، باد، آب، اتش، فکر و...

آفتاب هر کدام یک، یک، یک است...

آه، بیاد سنگ­هایی افتادم که در کودکی از دستم بال می­کشیدند و روی شیشۀ آب یک، یک، یک می­نوشتند.

چه آب­ها که قلبم شعر می­شد، سنگ بال می­کشد، شعر ذره ذره می­رفت،

بر چهرۀ من و آسمان که در آب شستشو می­شد؛ خط می­انداخت.

و همه اش جریان آن نوای اولیست؛ که جاریست 

 

ادامه دارد...

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۱٢۱          سال شـــشم              جوزا  ۱۳۸٩  خورشیدی           جون ٢٠۱٠