کابل ناتهـ، Kabulnath

 
 
 
 
 
چشمهء آوا
 
 
انور وفا سمندر
 
 

صدا نوشتن هستی

 

این جوهر صوت است که فاصله­های بزرگ هندسی را قدم می­زند؛ نزدیک می­سازد.

صدا خبری است از من، از تو، از همه!

صدا همۀ هستی را می­نوسید. صدا بودن است و هستی شدن!

صدا فرود می­آید تا توسط شی، شکل، نام و هویت قرائت گردد؛ بازگردد؛ خود بیند.

صدا صدای عاشق است و معشوق همۀ هستی.

ایا نبض ستاره را می­شنوم؟ ایا اگاهی را که حافظۀ مورچه از من با خود حمل می­کند، در متن خود رقصانده می­توانم!

نه، بیسوادم!

سواد قلمرو قلب طلایی است که با وز وز زنبورِ عسل باز می­شود؛ می­خندد.

صوت جاریست و هستی پیاده می­شود. صدا مرکب همۀ هستی است.

تازه قایق برگشت به خانه را شناختم؛ باید بپرهیزم؛

جز سوار شدن به قایق کاریِ نیست.

 فقط باید عاشق بودنم را بیاورم. رفتنی نیست؛ در من است؛

بلی، راه از درون سر می­کشد.

درون قلمرو خود است. هر قدر صوت و نوا را همراهی کنی به خویش اصیل می­رسی.

درون قلمرو واقعیست؛ آزادیست.                                                                 

بزرگواری به جوینده می­گوید: « آزادی تو تا به جایی است که آزادی دیگران اغاز می­شود»

آزادی من زمانی است که قلمرو­های دیگران را عاشقانه احترام نمایم،

و آزادی من زمانی معنی می­یابد که دیگران هم آزادبوده باشند.

                                                                     ***

 

دنیا تنوع کاغذ ها

 

هر قدم ما آهنگ برگشتن را می­نوازد، بودن ما سرودن دوباره رفتن است،

ما خانه را می­سرایم،

صدا­های ما بوسه­های نامداری است که بر فرش هیچی صدا نقش می­سازد؛ می­افتد.

با یک دم آن می­خیزیم، چهره می­کشیم، جوان و پیر می­شویم؛ می افتیم؛

خاک می­شوم.

خاک میلیون­ها قالب است برای من؛ میلیون­ها چهره و نام خاک شده.                                                            

من آهنگ صدا را با صدای فزیکی-متنی خود خط می­کشم، صدا مٌرده است، چون من زنده ام؛ مٌرده ام،

 این قلعه وجود اشیانه عقاب؛ عقاب افتاده به رویا، دنیایم همه اش تنوع کاغذهای پاره پاره؛ خشکیده!

من با منقارهای کاغذ و کتاب و قانون، صدا را می­سازم؛ می­زنم،

آن عقاب، عقاب...آمد؛ در گِل و حجم افتاد و رویا می­بیند؛ همین است ارتفاع؛ کوه خدا!

بلی، باید نی شد تا صدا آزاد باشد از زمین به خدا،

من آن راه بز رو ام؛ کلام یگانه رونده.

                                                                     ***

 

بی وطنی

 

انسان به عنوان روح از سرزمین اصلی تبعید شد، تا به عنوان یک روح منفرد عشق، اگاهی و آزادی را آموخته به گونۀ خدامرد وارد قلمرو بهشتی که سرنوشت اش است وارد شود.

روح به عنوان داننده در اعماق اقیانوس قلب به خواب رفته و رویا می­بیند که در سرزمین بابایی خود است؛ ذهن همچنان وجود را در استیلا دارد؛ اینست خلاصه­یی از بی وطنی من!

روح، روح است؛ جنس اول ولی در کجا؟!

آیا اینجا را نمی­شود اقلیم تبعید نامید؛ اما شعر مهاجرت!

اگر بی وطنی یادآوری از سرزمین غم است و باید برای آن شعر سرود؛ پس خود بودن همۀ انسان­ها و همۀ هستی به عنوان وزن و شکل و متاع زمانی خودش زمینه ساز سرودن شعر تبعید و شعر هجرت می­شود.

با توجه به عناوین از قبیل شعر تبعید و مهاجرت و ادبیات مهاجرت، انسان می­خواهد ناخود اگاه در مجموع به مسئالۀ تبعید و مهاجرت واکنش نشان دهد.

روح با چشم خیال می­تواند آب و هوای سرزمین­های دور را تجربه نماید.

خیال یک قلمرو بکر و ناب است، می­توانیم فواصل را که هرگز با ساینس و تکنالوژی نمی­توانیم زیرپاکنیم، با خیال خود کوتاه ساخته وارد قلمرو اصیل آزادی، اگاهی و عشق شویم.

اینست سرنوشتی که می­ارزد، بخاطرش زنده­گی کرد و ما با این رسالت گام می­زنیم.

«شما آن موجود روحانی هستید که منتظرش بودید.

می­گویند یک سفر، اما راه­های زیادی وجود دارد. این­جا در راه خودتان، در سفر بی مسافتی که باهم می­رویم، برایتان ارزوی موفقیت می­کنم»

                                                                     ***

 

آن می­بارد

 

روح نوردان زیبا و دریا دل!

همۀ تان به اقلیم نجواهایی آن که ذره ذره هستی سخنوراش است، خوش آمدید.

همۀ شما در این سرزمینی که آن­را جوهرۀ صوت و صدای آن نجوای عشق می سازد؛

حضوردارید و این حضور چه جانانه است.

حضور پاک است، سیاهی، خال و لکه نمی­گذارد، اینست که صوت کشتیِ نجات گر است.

صوت چشمۀ کلام است. صوت تر و تازه است. و صوت جنسِ است ماورای دود و بخار و جوانی و پیری.

صوت همیشه زنده است. همیشه تازه است و همیشه جوان می­ماند؛

چون یکسره خودِ قرائت ناشده­اش را می­سراید.

صوت باشندهِ لحظۀ حال است؛ لحظۀ خدا!

صدا می­بارد،

همه چیز با صدا می­بارد.

صدا هم نجوای عشق است،

عاشق هم یکی است؛ همان عشق است؛ همان خالی از شکل و نام و هویت.

و ما هنوز فصلی از حجم و وزن را تازه می­پوشیم و پیر می­سازیم،

می­پوشیم به مرگ می­رسانیم.

ما صوت ذهنی شده را بیرون می­کشیم،

متن و شعر و نثر من چنین است!

اگر برنامه­ها، خواهش­ها و ارزوهای خود را از فصل صوت بکشیم، زیبا سرودی می­ماند،

سرود همه، سرود هستی،

من اگر صرفاً به این خاطر که صوت جاری شود، بزیم

تمام دیوارها، مخالفت­ها و کوه­ها بخارمی­شوند و قلمرو عاشقانۀ آن عشق سپید می­ماند.

و آنگاه من فقط سروده را سرودم.

بهتر از آن سخنورِ نیست. بهتر از آن عشق و عاشقِ نیست.

و اینست آن­چه فراموش من شده، ایا گاهی آواز قلب را شنیده­ام، ایا گاهی روح به جای من هستی را تماشا کرده است؟ این همه غلط­ها از من سرزده است.

 هستی بی­عیب است، هستی از خداست و خدا همه را عاشقانه دوست می­دارد؛ چون آن عشق است.

بلی عزیزان!

سرنوشت ما در احترام و اشتی است و من امشب هم شما را اشتی شده با خود، با خانواده، با محیط و با هستی می­گذارم؛

 بگذارید عشق همۀ هستی ما را لمس کند.

 

ورق­های سپید سرنوشت

 

ما به عنوان انسان همیشه با مشکل­ها و ناملایمی­ها روبرو هستیم.

درد­هایی که انسان دارد، بعضی اوقات به زبان نمی­ایند.

سوز و گداز این بار ناخواسته اکثراً جهت قضاوت ما را به بیراهه می­کشد.

ما با محیط با مشکل روبرو هستیم، با نزدیکان با مشکل روبرو هستیم، باخانواده

و اگر دقیق ببینیم با خود هم با مشکل روبرو هستیم...

دیگران ما را احترام نمی­گذارند، دیگران حقوق ما را پا مال می­کنند،

اگر به همین شیوه ادامه بدهیم؛ هرکدام ما دوزخی برای آن دیگری می­گردد و سرنوشت ما در کرۀ خاکی، دوزخی می­شود که همۀ ما در اعمار آن سهم گرفته­ایم!

ایا نمی­شود یک بار هستی، زمین، آسمان، ستاره ها، خورشید، دریاها، پرنده­ها و نسیم روحنواز صبح گاهی را همان گونه ببینیم که خداوند آفریده است تجربه نمایم؟

 اگر از حضور ذهن بهانه­جو و دلیل ساز فارغ شویم، زنده­گی نهایت زیبا و دوست داشتنی می­شود.

و کم کم باور ما می­شود که مشکل­ها یعنی همان من فلسفی یا نفس.

بزرگواری از معرفت سال­ها با این سوال به سر می­برد «ایا نویسندۀ مشکل هایم خودم می­باشم؟!»

شبی این سوال را از استادش پرسید و متعاقب آن به خواب رفت.

او در روءیای عجیبی دوباره خود را بیدار یافت. او و دوستش تصمیم گرفته بودند از کوهی بالا روند.

مسیر آن­ها شیب تندی داشت.

او می­دید که مسیر خیلی ناهموار است. دست و پا و ارنج و زانوی او به خاطر زمین خوردن­های بسیار زخم شده بود. و خون می­آمد.

خیلی دلش می­خواست از بلند رفتن منصرف شود،لی دوستش توجهی نکرد؛

بنابراین او هم سرسختانه به صعود ادامه داد.

آن­ها بالاخره به قله رسیدند و عجب صحنۀ باشکوهی را دیدند.

آن­ها بٌهت زده در برابر چیزی که مقابل شان بود ایستاده بودند.

از روی قله کوه یک ردیف پله­های بزرگ از جنس مرمر، به سوی آسمان بالا می­رفتند و در ابرها ناپدید می­شدند.     آن دو شروع به بالا رفتن از زینه­ها کردند.

وقتی به انتها رسیدند قدم به باغ زیبا و باشکوهی گذاشتند، که نفس را در سینه حبس می­کرد.

صدها گل زیبا در عطرها و رنگ­های مختلف در اطراف پراگنده شده بود.

پرنده­ها در آسمان پرواز می­کردند و آواز می­خواندند.

ماهی­ها با شادی از بالای آبشار به درون دریاچه شیرجه می­زدند.

بلی، رویا ادامه داشت. آن دو دوست تجربۀ شان را در اگاهی کامل می­دیدند.

هنوز بهترین قسمت تجربۀ آن دو مانده بود. در واقع آنچه سپس اتفاق افتاد،

جواب سوال او بود که هنگام خواب پرسیده بود که ایا او خودش نویسندۀ اکثر مشکل­هایش است؟

تجربۀ رویای مرد معرفت به خوبی ادامه یافت او دید که نقاط نورانی کوچکی در اطراف در رقص بودند.

آن دو دوست چنان محو زیبایی محیط شده بودند که در ابتدا متوجه این نقاط نورانی نشده بودند.

این نورها هیچ چهره­ای نداشتند. ولی مرد معرفت می­دید که هر یک از آن­ها در واقع یکی از دوستان قدیمی اش هستند.

دوستان قدیمی از طریق زبان روح که نوعی تله پاتی بسیار پیشرفته بود در مورد عشقی که به هم داشتند صحبت می­کردند.

نورها با  اصرار به آن دو دوست گفتند «با ما راهی سفر شوید» لحظۀ بعد آن دو دوست نیز در قالب روح بودند.

همه باهم بر فراز اقیانوس­ها و سرزمین­های پهناور به پرواز درآمدند. صحنه­های باورنکردنی بیشتری را پشت سر گذاشتند...

معرفت پیشه هنگام بازگشت به باغ استاد معنوی خود را به شکل توپی از نور درخشان ملاقات نمود.

استاد به شاگرد که آن سوال را پرسیده بود گفت: ماموریت مهمی داری، ایا آماده هستی؟

شاگرد معرفت از استاد خود پرسید ماموریتم چیست؟

استاد گفت:

مطمین باش که به زودی خواهی فهمید، جوابت را از طریق عشق خواهی گرفت.

سپس استادش دستش را که از جنس نور سپید بود به جلو آورد و قلب شاگرد را لمس کرد.

و با این عشق، عشق خدا نیز به همراه آمد.

لمس او عشق و شادی غیر قابل وصفی را در اعماق شاگرد معرفت بیدار کرد.

اشک از چشمان او جاری شد.

شاگرد پس از بیدار شدن تا چند ساعت اشک می­ریخت،

عشق، عشق پاک و خالص چیزی بود که او سراسر زنده­گی اش را در جستجویش بود.

این رهرو اگاهی از این رویا درس بزرگی را آموخت. او به باور کامل می­دانست اینکه روح هرگز نمی­میرد

و این که بله او واقعاً نویسندۀ اکثر مشکل هایش است.

بلی، اگر با چشم درونی ببینیم مشکل­ها و جنجال­های ما از خود ما برمی­خیزد،

این ما هستیم که دنیا را تاریک می­بینیم.

این عادات ذهنی ماست که درد سرها را به گردن دیگران می­اندازیم، همیشه دست به شکوه می­زنیم. 

بیایید یک روز و یک لحظۀ تازه را اغاز نمایم،

دنیا، زنده گی، خانواده، محیط کاری و دنیای شخصی، اوراق سفیدی هستند که خداوند در اولین لحظات صبح به اختیار ما می­دهد. این کار ماست که این سفیدی را با چه پر می­کنیم.

می­بینیم که سرنوشت در دستان ماست.

ایا خوب است در آن قلب خود را بگذاریم و یا ذهن پر از خاطرات تلخ، کینه­ها و هوس­های سیاه را.

                                                                     ***

 

هستی حجم سنگین است که قطره های اقیانوس نور و صوت را در خود دارد.

این همه ما میدان عبور صوت و رنگها هستیم. هر فعل و کارکرد تلاشی است برای اظهار صوت و کلام! بهترین حرکت ما کلمه را به ظهور میرساند. و اینست که انسان در ردیف شعر شدن می ایستد وهست.

سلام به همه گلوهایی که کلمه میسرایند، سلام به آسمان نورو صوت که منزل همۀ روح هاست و سلام به همۀ هستی که خداوند عاشقانه آنرا در نخستین کلامش سرود.

                                                                 ***

 

گوشت و پوست در صدا

   

شعر زمانۀ ماست. ما هم عمریم. من قطره­ای از باران شعرم.

شعر بلند سال با برج­ها و قلعه های کریستالی اش زبان و ادب را زیرسایه گرفته است،

نمونه­هایی هم است که تشنه­گان اقیانوس درخشان کلام را به معرفت خانۀ فلکی می­رساند.

ما رونده، مرز بسوی اقیانوس باز و کشتی بافته شده از عاشقانه های آن شاعر عشق آماده

تا با ناخدای همیشه حاضر جویندۀ شویم راهی منزل؛ من می­نویسم:

"همین که رسیدم، به او آب دآدم؛ اما او رفت؛ مٌرد!

وقتی تماشایش می­کردم؛ پر از لکه بود: خال­های سپید!

گفتم با این مٌرکب رنگ می­شود سه دهه را نوشت!

او فقط گفت: "سپری شد"

دیدم باران می­آمد"

 

                                                                     ***

 

دنیا تکه پاره هایی قلب

 

اینکه باور و دیدگاه­های ما در مورد شرافت، ابرو و عزت چه است. بر می­گردد به سرچشمه­های وضعیت اگاهی.

بیائید یکبار دیگر باورهای خود را به میدان تجربه بکشیم.

ایا چهره­ها و شخصیت­هایی که در فکر و قلب ما به­عنوان صاحب­های ابرو و عزت جا گرفته اند،

آن کودکی را هم شامل می­شود که نان ندارد،

لباس ندارد، خانه و موتر ندارد؛

ولی از صبح تا شام کار می­کنند تا شب با چند تا نان گرم نزد پدر، مادر و عزیز دیگری برگردد.

ایا چهرۀ آن دهقان را هم در ائینۀ قلب ما تماشاکرده­ا­یم که با دستان پرابلۀ خود از خاک سیاه، گندم، برنج و انواع میوه­ها را به حاصل می­رساند!

یا آن معلم هم گوشه­یی از خاطرات ما را پٌرکرده است که فقط یک هدف دارد؛ دادن نور، دانش و معرفت به هر مشتاقی!

                                                                     *** 

 

 دو پهلویی من

    

شعر مرغ خفته­ای است که از باران صدای درون اقلیم قلب با حواس نا اشنا بیدار می­شود، کوه وکوتل وجود و حنجره را عقب می­زند و از جوهر قلم به دشت سپید کاغذ پا می­نهد.

تولد این مرغ مرتعش نقش پای سیمرغ کلام را در وادیِ بی وزن و بی هندسۀ حواس و خیال همچنان تازه می­سازد.

انسان شعر است؛

ولی هنوز در پی زبان؛

قرائت این غزل فقط بدون ادای کلمه با حواس دل به تجربه می­رسد.

فرد به عنوان این جوهر اولی(کوزه، گِل کوزه و خود کوزه­گر)می­شود؛

ولی زمانی که به تنهایی به سوی این تجربه فرو رود.

زنده­گی و هستی شعر است اما ما زبان معلومات را به کار می­بر­یم.

ایا پرنده­ چیزی عبث می­سراید یا گوش­های من در اسارت این ­سواد اسیر مانده اند؟

من تشنۀ شنیدن تعاریف و مفاهیم جابجا شده در ظرف صداهایی نوت شده ام!

 بلی، دنیای اگاهی انسانی ام تا لحظه­یی حضور دارد که خوب و بد، زشت و زیبا، کوه و دره، روز و شب، زمین و آسمان، جدا جدا افتاده باشند و من در تلاش تصاحب اشیای وزنی و شکلی بدوم.

افکار من دو پهلویی اند؛ سایه دارند.

سایه، سایه من است که افتاده بر شعر جاری در صدای باد و باران،

صدای راه شیری و دشت­های تبت،

صدای نهنگ پیری شکار شده با تیر انسان و صدای کودکی که هنوز نام خدا را یاد نه گرفته است.

با همین رویا می ایستم به تماشی بیداری ام؛ شعرم نزدیک است؛

شعر در من است؛ بلی ساکت شوم؛ شعر همنوعم است.

                            

                                                                     ***

 

موج­های صوت کبیر

 

نور و نوا اولین نشانه­ها اند. آن خون پنهان همۀ هستی است.

من و ما، اشیا و چیزها همه ظهوری آن نعره، آن نجوای عاشقانه ایم.

تمامی صداهایی که ما می­سرایم، ریشه در صدای سکوت دارند.

هستی و کائنات پخش شدن آن نعره اند که بعد از افتان­ها و خیزان­های زیاد،

در حال برگشت بسوی آن خود عظیم اند. ما موج­های یک صوت کبیر یم.

هستی با بیلیون­ها، بیلون­ها صوتش سنفونی واحدی را می­سراید، 

ما همه چنگ، نی، بربط، تبل و ویلونی هستیم که بروی اقیانوس صوت شنا می­زنیم.

هستی شعری آن بزرگ است و ما ابیات، قطعات، لندی­ها  و مثنوی­ها را شکل،زن و قافیه می­دهیم؛

اما صوت بی­شکل است؛ شکل هستی است.

                                                                     ***

 

سرودن تا آزاد شدن

 

هستی ظرف، راه و کوهی است از صوت و صدا،

اشیا و چیزها نمایش شکل­هایی است از آن؛ از اول،

اول جاریست؛

اول هست؛

چیزی نیست جز شکل­شدن،زن پوشیدن و کالبد به تن کردن آن در چهره­ها، نام­ها و هویت­ها!

جرعه روح اولم؛ چون از اولم!

نیست مگر از اول؛ اول خودش را می­سراید؛ تماشا نجوایی است؛

به تماشای آن درا،

به شنیدن آن گوش فرا ده، به دانستن آن اگاه باش؛ ولی خالی،

خالی تن و پوست، خالی گوشت و گوش، خالی ذهن و حافظه!

و ما اعداد، آدم­ها، کوزه­های صوت و سرود ازلی یم،

 شاعر می­سراید؛ ولی آن قدر کر که سروده شده است.

شاعر حجمش را دوباره در صوت و کلام فرو می­ریزد،  شعر شاعری است که نمی­داند با نعرۀ خودش می­سوزد؛

می­سوزد تا سرحدآزاد شدن خویش؛ آزاد شدن ابدی صدا؛

مانند آن سوی زمان، مکان، ماده و انرژی.

 

دنیای طول و عرضم

 

 همۀ ما پروانه­هاییم، نور و صوتیم،

سنگ اشغال است، چهره اشغال است،زن اشغال است...

همین است هندسۀ مکان، همین است طوالت زمان!

وقتی شکل شدیم، نام و هویت شدیم؛ یکیِ رفت!

یکی تنها زمانی است که یک هست؛ من ضد یکم؛

من هویتم، طول و عرض، گذشته و اینده سوداهای من اند.

فراق و جدایی طول و عرض است با قد و قامت من!

آن قدر باید گِل، کوزه و کوزه­گر شوم که تمام خراش­های ذهن و حواس از سپیدی چهره برداشته شود؛

چهره برداشته شود؛ اکنون حقیقی چهره یی است که برای تماشایش باید برگردم؛

از راه درون برگردم.

های کوزه­های بهشتی!

سر به درون می­زنم، بیرون، درونِ است قفل شده با ذهن و حواس فزیکی!

بیرون یکسره زندان است؛ من کاشتم،

دیوارها و زنجیرها بر درب دریاهای قلب من گذاشته ام،

به­به، آن نوا می­چکد؛ دریا یخی شده در قلب منی

بهبه، علمی که داشتم همه اش گریخت، فرسوده شد، مٌرد!

 بیایید دریچه­های شویم چیزی نیست که باشد؛ دنیای خدا همینقدر صاف و پاک و خالی است.

 بیایید، همه اش همین است، خود همین است؛ خود شدن سرنوشتی است از هیچ، از درون.

«انسان نباید خود را انقدر پایبند وظایف  و علایقِ دنیایی کند که فراموشش شود روزی جسم خود را برای همیش از دست می­دهد، باید تمام آن­ها را ترک کند.

فضیلتی که بر وابستگی چیره می­شود وایراگ یا عدم وابستگی است. بنابر آنچه در شریعت آمده است زمانی که شخص «وابستگی­ها را رها می­کند، درحالی که در مورد موفقیت­ها و شکست­های دنیوی تعادل خود را حفظ کرده است؛ پس او آزادی یافته است.»              ئوازی

  

انسان شسته شود

                                                        

ما همه ماهیان بحر صدا،

صدا اقیانوس هستی و ما جام­های فرود آمده برخشکه،

براقلیم توفان و بر هندسۀ شب.

صوت و صدا با ما هست،

هستی و وجودها را می­بارد، می­کارد؛

و جاریست تا چیزی، شکلی، فزیکی، ذهنی و انسانی شسته و صیقل شود؛ روانه شود.

باد شود باران شود، بر موج سپید صدا بنشیند. روانۀ آن سوی چند سو­ها شود.

ما منزل می­زنیم تا گِل وجود زیر برف و باران سوخته­گی دشت فزیک را از دست دهد،

رنگ­ش در افتاب بسوزد، شکل­ش در ازدحام شکل­ها بشکند؛

بریزد و نام­ش را آنقدر بنویسد و بشنود که اخر گم شود؛ نی سرودگر شود

****

 

گوشِ می­خواهم

 

روح­نوردان زیبا و دریا دل همۀ تان به اقلیم قلبم، صدایم زنده­گی ام خوش آمدید!

همۀ شما در این سرزمین که کشت­ش از باران نور و نوا آمده است؛ حضوردارید و

این حضور زیبا ست، پاک است،

سیاهی، خال و لکه نمی­گذارد، همه اش همین نجوای نجات­گر است.

صوتی که خانه می­آید پاک است، خالص است.

صوت تر و تازه است، صوت بی­دود است و بی­بخار،

جوانی و پیری نمی­شناسد؛ صوت همیشه زنده است،

همیشه تازه است؛ صوت ایستایی، خفتن و مردن ندارد.  

صوت تازه است، چون از خانۀ آن می­آید، همین لحظۀ؛

لحظۀ خدا!

های، چه دارد این دهن و گوش بیرون؛

گوشی می­خواهم برای آن، چشمی می­خواهم برای آن!

***

و من هیچ!

 

برادر، تو یک صدا یی؛

تک صدا یی، پرنده تو بی صدا هم همصدا یی.

صدا می­بارد و ما هنوز فصلی از حجم،زن، جوانی و پیری را با افزار حافظه و دانش می­کاریم؛

می­درویم. ما صوت ذهنی شده­ا­یم،

اگر برنامه­ها، خواهش­ها و ارزوهای خود را از فصل صوت بکشیم؛

 چه زیبا سرودی می­ماند، سرود همه،

سرود هستی، ما اگر صرفاً به این خاطر که صوت جاری شود، بیزییم؛

 تمام دیوارها، مخالفت­ها و کوه­ها بخار می­شود و قلمرو آن سپید می­ماند.

و انگاه خدای یگانه است و کلام آن و من هیچ؛

سپید، یک نقطه، یک راه، یک عاشق و عشق

می­سرایم، حروف و دشت کلمه­ها فرشی است به سوی خدا؛

نه خدا نوشته نمی­شود، خدا شده نمی­تواند؛

خدا هست. و اینست فراموشی ام،

ایا گاهی آواز قلب را شنیده­­ایم،

ایا گاهی روح به جای من هستی را تماشا کرده است؟

همه غلط­ها منم، غلط­ها از منِ ما سرزده است،

هر واحد، هر عدد، هر فرد، هر سنگ و هر ریگ آوا هایی آند آمده از آن؛

روح به صورت کامل آمده، تنها باید راه­ ش را در پیش گیرد که خودش است؛

رونده هم خودش است؛

و خدا هست.

 هستی از خداست آن همه اش را عاشقانه سروده است.

 

نقطۀ اغاز

 

در لحظۀ ایجاد مشکل، درد سر، زیان­های مادی، شکست در روابط عاطفی، مرض

 از دست دادن بستگان همه چیز را به تقدیر محول می­کنیم؛

ولی در لحظۀ پیروزی، کسب امتیاز، ترفیع مقام،

 ایجاد روابط و برنده شدن بر حریفان خود را گل باران می­سازیم

و خدا در سرنوشت ما هیچ جای ندارد.

از کجا اغاز نمایم که همه چیزم آن باشد!

                                           ***

 

طعم عشق

 

صوت نامۀ آن است؛ عشق نخستین است،

صوت زنده­گی را می­سراید؛ زنده­گی است.

 و این عاشق است و عشق هست.

ما هستیم پس عشق هم است،

چیزی نبود سروده شدیم،

جدا شدیم؛

 افتادیم از آن، با آن؛

در آن،

 سوی خانه می­سرایم؛ می اغازیم،

 ما طعم آن عشق سپید را در خود داریم، عشق اولین بوده است و همۀ هستی بوده است.

                                             ***

سکوت شعر صدا

 

راهیان و اشنایان صدا و سخن!

شب ما را در اغوش سرد و خاموش خود فرو می­برد.

شب سیاه است، خالی، نانوشته، بی صدا؛ ساکت!

این خلاء پٌر است از هیچ؛ ناشده؛ بودن،

سکوت مزرعۀ همه صدا هاست. صداها بالای خلای سکوت رژه می­روند.

سکوت شعر همه صدا هاست. سکوت صوت خالص است،

کلام و سخن هزارها چهره­یی اند برای آن،

سکوت

سکوت کشتی اقیانوس کلام اعظم است و همین است راه؛ راه­ها

فرد، فرد

سکوت تجربه می­شود؛ نه گفته!

سکوت قد بلند و قد کوتاه است؛ من قد میانه!

من چیزی ام وسط بلند و پایین؛

گاهی مرغابی، گاهی فیل مرغ، گاهی استخوان سوختۀ مرغ باغ وحش به تاراج رفته؛

گاهی شاهین.

شاهین بلندترین صدایی است که به زبان سکوت قد کشیده. است

صدای من گفتار است، پندار است، کردار است و نوشتار.

زبان سکوت جهانی است پٌر از باغ، پرنده و کاروان هایی به تماشا نیامده.

سکوت اول است. یک. خالص.

بیشتر از متن و تحقیق، بیشتر از فرهنگ و اجتماع، بیشتر از تمدن و امریکا.

                                                      ***

 

من رنگ خانۀ بهشت

 

ما روزه می­گیریم برای خدا،

این هدیه از چه تهیه می­شود،

می­خواهم روزه برود به طرف آن سوی زمان، مکان، ماده و انرژی؛

می­خواهیم خانۀ در بهشت بسازیم.

 ما با پاهای این هدیه داخل بهشت می­شویم،

پس این روزه چه بوده، این روزی که روزه گذشتاندیم از چه نوع جنسِ بوده است؟

ایا روزه که تکمیل نمودیم و فرستادیم توان روبرو شدن به آن را دارد؟

برکت باد بر قلبی که جز عشق خدای تعالی به هیچ متاعی قانع نیست؛ و نیست

و با این شادمانی که فرد فرد داریم؛ برگ تازه­یی از سپیدی سکوت رنگ ساختیم.

                                                                     ***

 

پایانم

 

روز رفت و خود با کارها و فکرهای خود برگشتیم،

آنچه انجام داده­یم، به قلب ما می­رود، قلب از خداست،

ما انجام می­دهیم و کارها و فکرهای ما بال و پر می­گیرند بسوی خدا

خدایا! چه دارم که تقدیم نمایم، قلبم را می­گذارم،

قلب یگانه جغرافیایی است که متخصص ذهن آن­جا را حفر نکرده­است.

از عشق خود لبریزم کن، می­خواهم با کارها و فکرها شاهدی بدهم که خدا هست!

آه، بلی، باید کشتی دل را به اقیانوس عشق و رحمت الهی سپرد.

همین است وطن، همین است بهشت!

« هنگامیکه در مسیر الهی قدم می­گذارید و در جستجوی مسیری به سوی قلمروهای آسمانی بر می آیید، تمامی درها به روی شما گشوده خواهند شد

 

 ...ادامه دارد 

 

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل    118          سال شـشم       حمل/ ثور  ۱۳۸۸  هجری خورشیدی      اپریل  2010