kabulnath.de  کابل ناتهـ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
قلعهء هــــنــدوان
همدلان کابل ناتهـ

باغ هـــندو
دروازهء کابل
 

 

 

 
 
 
 
 
چشمهء آوا
 
 
انور وفا سمندر
 
 

هندسۀ ذهن، خلاء قلب

 

زنده گی زیباست؛ به خاطر آن که خدایی­یش زیباست.

آن دوست می­دارد و هرصدای عاعشقانه، شعر است. شعر تابلوی قلب است.

اگر زمان صحبت قلب اول باشد و هندسه صدا دوم؛ شعری ست اول.

کجی خط­ها و سایه هایی نقاشی­ها، زادۀ ذهن است؛

تاریکی سیایه ذهن است و ذهن است.

ذهن کوچک، صوت بزرگ.

ذهن خاکی است، کلام آسمانی.

ذهن آفریدن منست؛ روح آوای آن.

ذهن مهندس خاکی است؛ کوزه های خاکی، جام های فلزی، آوازهای صنعتی می­سازد؛ صدا گم می­شود؛

سکوت همین است. سکوت عبور ذهن است بر موج صدای نانوشته، بی شکل و تهی از معنا.

ذهن در دیوارهای ماده می­تپد، ذهن ما را ماده می­برد؛ ماده نقش می­زند؛

ماده می­زند. تاراج شدیم که ذهن شدیم.

ذهن من را با اعداد خودش می­شمارد؛ با شکل­های خودش نقش می­زند؛

با هویت­های خودش در هویت می­ریزد؛

مهر، موم و قفل شده تنها رها می­سازد،

ذهن پاسداری می­نماید،

قلب که با چشمان ذهن ببیند دیگر بیدار نیست.

***

قلب خاک و گِل شعر است، ما باید کوزه­گری­ شویم و قلب را از قلب پٌر نماییم،

ما باید جنس اول را از معجون جان بیافرینیم، ما باید شاهد آن شویم،

خدایا! قلب ما مِهر تو را دارد، اه؛ ما چه عاشقانه­های بودیم و تازه یادمن می­آمد!

عرصۀ من مدرسۀ بزرگ است؛ چیزی نیست جز دادن عشق؛ بودن عشق؛ شدن عشق؛

این­ها را با قلب راه رفتم،

قلب دروازۀ آسمان­هاست؛ خدایا شکر.

 ***

من شدنم

 

عزیزانی نور و نوا!

شب بخش نانوشتۀ اینست و آنست و بودن را با نعرۀ سکوت می­سراید،

ما با گنجینۀ فهم، اکادمیک بودن خویش را ورق می­زنیم.

و همین است قصه و همین است انسان شدن،

انسان در میسر اوج گرفتنش در آسمان فزیک،

رقص حرکتش را در فصلی از داستان و قصه برجا می­گذارد،

و نسل­هایی که هنوز بی­شکل اند؛ شکل و چهره پوشیده این­ها را با خالی ذهنش عروسانه-شاهانه می­برند.    

و من می­نوسیم که نانوشته­ها سرنوشت شانرا در من بینند؛

همینقدر می­دانم که «من» شده ام؛ از بودن خبری نیست!

  ***

 

نوشتن کی بود مانند شنیدن

 

او همه چیز را یافته بود؛ ولی هنوز پا نمی­گذاشت او از انرژیی تندتر از اتم خبر می­داد؛

ولی اگاهی اش یخ زده بود و در قلۀ کوه از پا می­افتاد.

مرغ عجیبی درون او بال می­گشود. این همه هنوز عبور از اشیانۀ سنگی مسیر راه بود و با این امامت نفس می­کشید!

حافظ بچه برگشته بود و سر و صورت امام شده اش در زیر زبان گوسفند سرخ می­شد،

داغ می­انداخت و داغ سنگی، برحجمش می­افزود.

همین را نوشتم، نوشتم، نوشتم!!!

انسان مظهر است، کلام هست.

شی، بودا، سمندر، ملخ دشت های کندز مظهر است؛ و صدا هست.

هستی فرزند آن روح صوت است. کایینات، ستاره­ها، اجرام همه فرزندان آمده اند؛

تنها شاهین است که قدش صدای بلند به آسمان می­خواند.

و انسان است؛ جا خالی نه کرده است؛

او نمی­داند که آن هست. بی صدا ست؛ و صدا هست.

انسان هندسی است. صداها و فهم هندسی دارد، ذهنش هندسی؛ فهم هندسی است.

نیت تازه سراییست، پرنده هم چیزی تازه میسراید؛

ولی دیوان او را تنها پرنده­ها می­دانند؛ خدا می­داند.

شاهین رفت، تنها شد؛ گٌم شد،

آن­جا فقط خدا هست و شاهین منفردانه می­داند که هست؛

چیزی نیست؛ پس هست. 

و ما زبان دارها فقط می­توانیم درد و شکست خود را بنویسم؛

نوشت ما بودن شده است.

قفل شوم تا چیزی بشنوم:

«توانایی تو برای اگنده نمودن قلبت از عشق الهی؛ بستگی به میزان اشتیاقی دارد که به خداوند داری»

***

 

چون تنهاست نام ندارد

 

ما کلمه اشنایان و نوردیده­ها ییم،

ما موج­های کوچک بر سطح اقیانوس ابدی نور و نوا ییم؛ صداییم،

دنیا کشتزار آن نعرۀ اولیست؛ جاریست.

جهان جاریست؛ کوه­ها و ستاره­ها باران خدایی است. آدم جاریست؛

آدم آدم می­اید؛ آن یگانه هست.

اگر صدا نکشیم؛ بشنویم؛

زبان؛ نام­ها چه می­شوند،

نیستند! نام­ها عرض­ها و طول­های ماست.  

اگر از نام بمیرم؛ تنها خورشید می­ماند

و خورشید هم چون تنهاست؛ نام ندارد.

 

بال­های عاشقانه

 

نه! باید قطع کرد.

فصل زبان و دیوان و کاغذ می­سوزد.

گلو­ها این شعله­ها را بیرون داده نمی­توانند.

حقیقت داغ است؛ گوشتی و حسی نیست؛ آبی مانند آسمان نانوشته،

نه، آن باید ببارد. زمین می­سوزد و آن می­بارد.

ما میوه­های باران خدایی ایم.

خدایا! این گریه هایم برای اینست.

خدایا!

ما باران زاده­ها حلال می­شویم.

می­گویند کشت آن حلال است؛ حلال شده ایم.

خدایا "خدایان" می­گویند باغ­ها خاموش باشند؛

ترانه­ها شامل فصل کتاب و کتیبه شده اند؛

ترانه­ها از تپش­های قلب تهی اند.

ترانه­ها از ترانه سراها اند. من از تو ام. خط تو ام. عدد تو ام.

قلبم خانۀ آن است. جان میدان و معبد آن است.

من شعاع بودن آن را جلوه می­دهم. من حلالم.

...می­خواهم آن دین و آن مذهبش ببارد.

می­خواهم سیمرغ باشم، بال­های عاشقانه بسوی آن.

  ***

 

آن هست کجارویم!

 

همسفران، هم نجوایان و همسرایان عزیز!

انسان تنها در نور راه رفته است،

تنها صدا را شنیده است؛

تنها دوری زمین و آسمان را دیده است،

انسان بدنبال صدایی که می­شنود راه زده است،

من بدنبال انعکاس نور در بین شکل­ها و اجسام رفته ام؛ ما به طرف چه می­رویم،

شما را با خلوت­های تان در اقلیم خیال و رویاهای طلایی تان می­گذارم؛

زبان چه است که بگوید؛ پس به هستی گوش دهید؛ هستی پٌر از آن.

 ***

 

ادامه دارد...

 

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل    ۱٢٠        سال شـشم       ثور/جوزا  ۱۳۸٩  هجری خورشیدی      می  2010