کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

۱-۳

 

 

 

۴ - ۷

 

 

۸-۱۱

 

 

۱۲ـ۲۰

 

 

۲۱-۲۵

 

 

 

۲۶

 

 

۲۷ـ۳۰

 

 

۳۱-۳۳

 

 

۳۴-۳۵

 
 

   

 

    

 

باغبان
اثر رابندرنات تاگور
ترجمۀ عبدالرحمان پژواک
نقاشی اسراییل رویا

 


    رابندر نات تاگور        عبدالرحمان پژواک

  

 ۳۶

آهسته گفت: محبوب من چشمانت را بالا کن!
به او عتاب کردم. او را سرزنش کردم. گفتم: برو!
هیچ حرکت نکرد. پیش روی من ایستاد و هردو دست مرا گرفت. گفتم: مرا بگذار!
نرفت. رویش را به گوش من نزدیک کرد. به او نگاه کردم و گفتم: شرم است!
حرکت نکرد. لبهای او به رخسار من برخورد. لرزیدم و گفتم: خیلی گستاخی میکنی!
هیچ محجوب نشد. گلی را در موهایم گذاشت. گفتم: بیهوده است!
هنوز بیحرکت ایستاده بود. حمایل را از گردن من گرفت و رفت. حالا گریه میکنم و از قلب خویش میپرسم: چرا باز نمیگردد؟

 

 

 

 ۳۷

ای محبوبۀ زیبا! آیا حمایل گلهای تازۀ خویش را به گردن من خواهی آویخت؟
باید بدانی حمایلی را که من درست کرده ام، از چندین کس است. از کسانیست که سیمای آنان در نگاه نقش میبندد، از کسانیست که در سرزمینهای مجهول بسر میبرند و یا اینکه در نغمات شعرا جای دارند.
دیگر وقت آن گذشته است که قلب مرا بخواهی در بدل قلب خویش بگیری. کنون بیگاه است.
وقتی بود که حیات من مانند غنچه بود و همه خوشبویی آن در دل آن جا داشت. اکنون بوی خوش آن در فضای دور و پهناوری پراگنده است.
آن افسونی را که میتواند دوباره آن بوی خوش را گرد آورد و باز در دل آن غنچه بگنجاند، که میداند؟
قلب من نزد من نیست تا آن را به یک کس بدهم.

 

 

 ۳۸

محبوبۀ من! باری شاعر تو شعر رزمی بزرگی را به خاطر آورد.
افسوس! بیباکی کردم، به خلخال تو خورد و غمانگیز گردید. هر پارۀ شکستۀ آن یک نغمه شد و در پای تو افتاد.
گوهر افسانۀ جنگهای باستانی من، همگان به آغوش امواج خندان سپرده شد. در دریای اشک فرو رفت و در آنجا بماند.
محبوب من! باید این زیان مرا جبیره کنی. اگر آرزوهای که برای شهرت جاودانی بعد از مرگ دارم، برباد شوند، هنگامیکه هنوز زنده هستم مرا جاوید و لایموت بساز.
من بر زیان خویش نخواهم گریست. ترا نیز ملامت نخواهم کرد.

 



 ۳۹

همۀ صبح کوشش میکنم تا حمایلی درست کنم، ولی گلها از دست من میلغزند و میافتند.
تو آنجا در نهانگاه نشسته و از گوشۀ چشمان جوینده ات مینگری.
از آن چشمانیکه با فریبکاریهای سیاه فتنه میانگیزند، بپرس که نگاه از کی بود؟
میکوشم تا نغمه ای بسرایم ولی بیهوده رنج میکشم.
تبسمی نهان در لبهای تو میلرزد. ناکامی های مرا ازین تبسم بپرس. بگذار لبهای متبسم تو سوگند بخورند که آواز من چگونه میان خاموشی خود را گم کرد، چون زنبور مدهوشی که میان نیلوفر نهان میگردد.
شام است. وقت آن است که گلان گلبرگ های خود را بهم آرند.
اجازه بده پهلوی تو بنشینم.
بگذار لبهای من کاری را که در خاموشی و پرتو خفیف ستارگان میشود، بکنند.

 

 



 

وقتی میآیم تا از تو جدا شوم، تبسمی که یقین در آن نمیدرخشد، در فضای چشمان تو پرواز میکند.
من بارها چنین کرده ام تا پنداری زود بتو باز نخواهم گشت.
راست بگویم من نیز همان شکی را که تو داری در دل میپرورم.
روزهای بهار بگاه خود نو میشوند، ماه تمام میآید و میرود تا بیاید و بار دیگر جلوه کند. گلها هرسال بر گلبن نمودار میشوند، من نیز میخواهم باری از نزد تو بروم تا آنکه باز آیم.
این تصورات را نگهدار. مگذار که شتاب آن را از خاطر تو برباید.
وقتی به تو میگویم ترا جاودان ترک خواهم کرد، باور کن و بگذار اشک لحظه ای دور سیاه چشمان ترا بپوشند. هنگام بازگشت من چنانکه میخواهی به فریب تبسم کن.

 

ادامه دارد

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۴۱                   سال  یــــــــــــازدهم                   جوزا        ۱۳۹۴ هجری  خورشیدی      اول جون    ۲۰۱۵