کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

۱

 

۲

 

۳

 

۴

 

۵

 

۶

 

۷

 
 

   

قدیر حبیب

    

 
طیاره های کاغذی

 

۸
 

خانۀ یمنی زیاد دور نیست. یک ربع ساعت بعدتر، دروازه را تک تک می زند. محافظ گویی در پشت دروازه گوش به آواز بوده باشد، دروازه را زود باز می کند. یمنی می گوید:« چی گپ است؟»
«خیر و خیریت است صاحب.»
حویلی یک خرابۀ دست نخورده است، فقط دو تا درخت توت دارد. اتاق ها هم کهنه و گلین. یمنی به پشت سر سوی محافظ می بیند:« بی کار که بودی یگان بیل هم بزن. قوی می شوی، مثل من.»
وارد کفشکن می شوند. برهان حالا خانه را بلد شده، دروازۀ اتاق خود را باز می کند. بستر خوابش را هموار کرده اند. امشب، اتاقش را یک اریکین نو روشن ساخته، یمنی می گوید:« اریکین اتاقت را هم نو کرده اند، بسترت تیار است، خواب می کنی یا یک پیاله چای بخوریم؟»
برهان می خندد:« اما اگر فکر کرده ای که از من گپ کشیده می توانی، اشتباه کرده ای.»
«تو هم اگر فکر کرده باشی که گپ اصلی را از من پنهان کرده می توانی اشتباه کرده ای.»
« دیده شود.»
برهان وارد اتاق خود می شود و یمنی در آخر کفشکن، دروازۀ اتاق خوابش را آهسته باز می کند. اتاق نیمه روشن و فتیلۀ چراغ پایین است. زنش با صدایی خفه می گوید:« آهسته که همین حالا خوابش برده. نمی دانم گوش درد است یا دندان می کشد، دیوانه ام کرد.»
یمنی با صدای خفه یی می گوید:« تو آرام بخواب، ما یک پیاله چای می خوریم.»
از گوشۀ اتاق یک توشک و بالشت می گیرد و بیرون می شود. به اتاق برهان می آید و به ابوتراب می گوید:« تو هم همین جا خواب کن.»
ابوتراب کف دست ها را به هم می مالد:« اگر بروم خوبتر نیست؟»
«بشین کجا می روی؟! مجرد آدم استی. هر جایی که یک بالشت گیرت آمد، زیر سرت بمان خواب کن.»
ابوتراب یک مصری پنجا و چار ساله است با موهای سیاه و شقیقه های سپیدی مثل برف. زن و فرزند ندارد. سالها پیش از قاهره بیرون شده . در فرار دادن سه فلسطینی محکوم به اعدام از زندان اسراییل، نقش مرکزی داشته است. کمتر گپ می زند. در وقت های بی کاری میان کتاب هایش گم است.
چای دم کشیده. برهان پیالۀ چای سیاه تیره را در دست دارد و چشم به دهن یمنی دوخته. یمنی می گوید:« من با بسیاری از گپ هایت موافق استم اما استاد هم درست می گوید. دست ما خالیست. با دست خالی به کجا برویم؟! و باز باید بگویی که این قضیۀ بمب چی معمایی است که من ازش چیزی فهمیده نمی توانم؟»
« این را برایت نمی گویم.»
« چرا؟ بالای من اعتماد نداری؟»
ـ خودت می دانی که در لشکر شیخ، هیچ کس به قدر تو به من نزدیک نیست. »
« پس چرا نمی گویی؟»
« این تحفه را برای شیخ آورده ام، اول باید به شیخ بگویم. اگر شیخ بداند که او نفر پنجم است که از قضیه آگاه می شود، خود را خوب احساس نخواهد کرد.»
یمنی کله را به سوی شانه ها به چپ و راست خم می کند؛ ترق ترق مهره های گردن بلندش برمی خیزد. پیالۀ چایش را برمی دارد که شوپ کند اما شوپش نمی کند، به رنگ سرخ چای خیره می شود.
در کله اش غوغایی بر پاست. تا شیخ از این راز سر به مُهر آگاهی می یابد، یکی دو روزی زمان می طلبد؛ یقیناً که یمنی در این فاصلۀ یک قرنه، بر آتش انتظار کباب می شود. در پیالۀ چای خود غرق شده است. پیالۀ چایش یک شهرِ پُر از آتش و خون است. در یک بنای سر به فلک کشیده بمبی منفجر شده است. یهودی های سوخته از پنجره هایش پایین می افتند، مردم سراسیمه در گریز اند، از همدیگر می پرسند«چی شده است؟» کسی پاسخ نمی دهد، هیچ کس چیزی نمی داند و یمنی هم بیشتر از آنها چیزی نمی داند. احساس بی معنایی می کند.دلتنگ می شود، و نگاهش به چشمهای برهان ثابت می ماند:« یقین دارم که درون مرا می بینی اما تعجب می کنم که چطور این عذاب را بر من روادار استی. همان بمب تو همین لحظه در درونم انفجار کرده است، سرم، مغزم، تکه تکه در حال ازهم پاشیدن است.اگر همین لحظه نگویی که گپ از چی قرار است من دیگر از تو چیزی نمی پرسم .»
پیالۀ چایش را بر زمین می گذارد، راست در جایش می ایستد:
« من رفتم، تو آرام بخواب، ولی بدان که اگر زنده بودیم یک روز در زیر پایت همین طور آتش روشن می کنم »
برهان می گوید:« کم حوصله شده ای یمنی! بیا بشین... من هنوز گپ هایی برای گفتن دارم.»
یمنی شتابزده از جا برمی خیزد، می رود کله را از ارسی بیرون می کند. دو طرف ارسی و ساحت حویلی را از نظر می گذراند و بر محافظ حویلی صدا می زند:« بیدار استی؟»
« صاحب بیدار استم»
یمنی دوباره به جایش برمی گردد. برهان می گوید:« تا جایی که ممکن باشد باید مقام شیخ را، هم در حضورش و هم در غیابش تا آسمان ها بالا ببریم. ما در جهاد خود به همراهی شیخ اشد ضرورت داریم.شیخ باید در همه چیز اول باشد.»
یمنی می خندد:« قسمی گپ میزنی گوییا که من مقام شیخ را پایین می آورم.»
« نی نی برادر!، هرگز! من هرگز چنین فکر نمی کنم، تو یک آدم نجیب و دلیر استی که تا به حالا یک کلمۀ شکوه آمیز از زبانت نشنیده ام و اگر برای فهمیدن این راز بی تابی می کنی، این بی تابی به واقع، اثبات عشق تو به جهاد است.»
یمنی باز خنده سر می دهد:« با این تعریف و توصیف مرا مصروف می سازی، می خواهی که ملای مسجد اذان بگوید ولی راز همچنان سر به مُهر مانده باشد. گپ را تیر نکن، بگو اگر نی دیگر همراهت گپ نمی زنم.»
برهان بالشت بستر خوابش را دو قات می کند، زیر بغل می گذارد، یک سگرت هم روشن می کند:« من باور دارم که سر انجام جهاد ما جهانی می شود اما جهانی شدن جهاد ما با همین بمبی ارتباط دارد که من ساخته ام. اگر این امکان از دست ما برود محلی می شویم. اگر شیخ همراهی نکند باز هم محلی می شویم و اگر شیخ خود را در همه امور، شخص اول نبیند تا به آخر کار همراهی نخواهد کرد.»
« عجب فکرهایی داری تو. محلی شدن ما با شکست جهاد چی رابطه دارد؟»
« ببین یمنی! امریکا جامعه شناس و دین شناس و روان شناس کم ندارد. آنها این را می دانند که شعار و خواست ما تشکیل یک اُمت اسلامی است، به همین خاطر روحیۀ ناسیونالیزم را در میان مسلمین تقویت می کند. ناسیونالیزم دشمن اسلام است، اسلامِ یک و نیم میلیاردی را به شمار کشورهای اسلامی، تکه و پارچه می سازد. دست داشتن امریکا بر ارادۀ مردم یک کشور، به هر حال آسانتر از تسلط بر یک امتِ یک و نیم میلیاردی است. من فکر می کنم علاوه بر دلایلی که گفتم این هم یک نیرنگ آگاهانۀ دیگر شان است که شیخ را به بودن در افغانستان امیدوار می سازند. افغانستان را به دو بخش تقسیم می کنند. یک قسمتش را می گذارند در اختیار طالب و بخش دیگرش را به ما می دهد. چندی بعد عرب و طالب بر سر تقسیم قدرت اختلاف پیدا می کنند و دوستی امروزین شان به دشمنی خونی تبدیل می شود.»
یمنی از سر دلتنگی یک زهر خند می زند:« خوب، چی ضرر دارد اگر ما یک مدتی این جا باشیم و از این امکانات استفاده کنیم. همۀ ما برای جهانی شدنِ جهاد کار می کنیم. شیخ هم این را می داند و همیشه می گوید که باید جهانی شویم. »
برهان می گوید:« پیغمبر ما ختم انبیا بود ولی او که حالا در میان ما نیست و پیغمبر دیگری را هم خدا نمی فرستد، ما امروز به کی روی بیاوریم؟. از کی الهام بگیریم؟ تفسیر قرآن را از کی طالب شویم؟ فتوا را باید کی صادر کند؟»
یک سگرت روشن می کند و گپش را پی می گیرد:« ما باید از شیخ چیزی بسازیم که با دیگر آدم ها فرق داشته باشد. او باید به یک روحانیت بسیار والا مبدل شود. ساکن شدن شیخ در یک مملکت، مقام معنویش را صدمه می زند. مملکت داری، شیخ ما را با کارهای زمینی مصروف می سازد. شیخ باید به یک معنایِ متعالی و به یک روح تبدیل شود که هر جهادگرا و هر فدایی، حضورش را در قلب خود، در روح خود احساس کند. شیخ در یک مکان معین، در یک مقام معین اداری، یک آدم معمولی می شود، مثل من، مثل تو. رابطۀ دیروزین شیخ با تاجران نفت را نباید که نادیده بگیریم. گرچه این رابطه سال هاست که برهم خورده اما امکان وصل دوباره اش هم موجود است. ما باید این کمترین امکان انحراف را هم نفی کنیم. امروز به شیخ اجازۀ ساکن شدن در این جا را دادند که به زرق و برق زنده گی دل ببندد، فردا می توانند آن رابطه را هم تجدید کنند. »
یمنی خیره خیره نگاهش می کند:« تو بر شیخ بد گمان شده ای؟»
برهان می خندد:« نه، من بر شیخ بدگمان نشده ام، ولی چون تو بسیار عاطفی فکر می کنی یگان امکانِ منفی را نمی بینی. ما نباید فراموش کنیم که آفت همیشه عضو زنده و فعال بدن را مصاب می سازد. آفت با پای چوبین هیچ کاری ندارد. شیطان برای فریب بنده گان مطهر خدا، به هر وسیله و به هر امکانی دست می اندازد. ما اگر به شیخ حرمت می گذاریم به خاطر نقشش در جهاد است و نقشش را اگر در جهاد بالاتر می بریم در واقع شیخ ما را بیشتر حرمت گذاشته ایم. »
یمنی را وسوسۀ استخباراتیش آرام نمی گذارد:« محبتت را که به شیخ می بینم حسودیم می شود. من هم شیخ را دوست دارم.سرم را نذر قدم های جهادیش کرده ام. بین نیت من و تو هیچ فرقی نیست مگر حیران استم که چرا برنامه را از من پنهان می کنی، مگر من فدایی شیخ نیستم؟»
برهان حس می کند که غرور یمنی در حال جریحه دار شدن است:« صریح و مستقیم نمی گویم چون با خدایم عهد کرده ام اما امکانات را در اختیارت قرار می دهم، خودت پیدا کن. اگر تو پشت فرمان یک طیارۀ بزرگ مسافربری نشسته باشی و در یک روز آفتابی، ناگهان متوجه شوی که در برابرت آن دو برج مغرور نمودار می شوند، چی می کنی؟ فکر کن.»
یمنی پیشانی را بر زانو می گذارد و به فکر فرو می رود... خود را در پشت فرمان طیاره می بیند. برجها که نزدیک می شوند، به دو سوی خود نگاه می کند اما چشمش نه به راکتی می افتد و نه هم به بمبی. برج ها استوار و مغرور از پایین نگاهش می کنند و یمنی با سری پُر از خشم،از بالای شان می گذرد...دلش تنگ می شود، سر برمی دارد:« دیوانه ام کردی برهان! کلۀ من از کار افتاده است، کاری ازم برنیامد.»
برهان می گوید:«باز برو.»
یمنی باز چشم ها را می بندد. باز به سوی برج ها در پرواز است. برهان می گوید:«بگو کجاستی؟»
«نزدیک شده ام.»
« سرعتت را زیاد کن، ارتفاعت هم باید زیاد باشد که خدای ناخواسته به جای دیگری اصابت نکنی. برج ها را خوب دقیق نشانه بگیر. حالا نه در دست تو کدام بمب است و نه راکت، چی می کنی؟»
یمنی با دلتنگی از جا برمی خیزد :« هیچ نمی کنم فقط می روم می خوابم. تو معما می گویی.شب هردوی تان به خیر.»
و از اتاق بیرون می شود.
برهان فتیلۀ اریکین را پایین می آورد، بسم الله می گوید و چشم ها را می بندد. لحظاتی پستر صدای ابوتراب دوباره بیدارش می کند:« برادر کشمیری!»
«بلی!»
« من می فهمم که یمنی باید چی می کرد.»
برهان می خندد:«حالا نوبت تو شد؟!»
« اما من فقط دو کلمه گفتنی دارم.»
« گرچه سردرد استم ولی اگر دو کلمه باشد، بگو، می شنوم.»
ابوتراب می گوید:« من گپ های امشب ترا بسیار با دقت شنیدم و بسیار با دقت هم تحلیل و تجزیه کردم. برایم تعجب آور بود که می دیدم یک کس دیگری هم هست که مثل من فکر می کند.»
«کدام گپ هایم را می گویی، من که زیاد گپ زدم؟.»
« همین که گفتی شیخ نباید در یک جای معین حضور داشته باشد. همین که گفتی شیخ باید به یک معنویت دست نیافتنی مبدل شود. من یک آدم بسیار تنبل استم . در کارهای عملی زیاد شرکت کرده نمی توانم. سیاتیک آزارم می دهد، که بی کار ماندم کتاب می خوانم. این یک گپ و گپ دومم این که یمنی باید خود را با طیاره می زد به برج ها.»
برهان راست در جایش می نشیند. فتیلۀ اریکین را بالا می برد، از نگاهش حیرت می بارد:« تو کی استی برادر. بخیز، چرا خوابیده ای؟!»
«به گمانم که بی خواب ساختمت ؟»
« حالا دیگر خواب مرا پراندی، بشین که ببینم تو کی استی .»
ابوتراب در جایش می نشیند.
« یعنی که صحیح گفتم؟»
« کاملاً صحیح مگر نمی دانم که یمنی چرا متوجه این نکته نشد.»
« وقتی گفتی که "سرعتت را زیاد کن، ارتفاعت هم باید زیاد باشد که خدای ناخواسته به جای دیگری اصابت نکنی. برج ها را خوب دقیق نشانه بگیر. حالا نه در دست تو کدام بمب است و نه راکت، چی می کنی؟" این رهنمایی بسیار روشن وآشکار بود اما یمنی خسته بود، خوابش گرفته بود اگر نه خوب فکر می کند.»
برهان می گوید:« به هوشت آفرین می گویم و از تو پنهان هم نمی کنم، بلی تو درست گفتی اما این نکته نزدت می ماند، به هیچ کس نمی گویی. اولین کسی که باید از آن آگاه شود شیخ است. تو هم در این برنامه سهیم استی. نام این عملیات را هم تو انتخاب کن.»
« رویش فکر می کنم. حالا خواب کن فقط دو ساعت به نماز صبح باقیست.»
برهان می گوید:« اگر گپی برای گفتن داری بگو، من اگر بی خواب باشم به نماز صبح برنمی خیزم.نماز را هر وقت که خواندم رو به خدا می خوانم. وقتش مهم نیست.»
« نی، دیگر چیزی برای گفتن نیست، بخوابیم بهتر است.»
***
آوازۀ خیرات، کوچه به کوچه گشته، گرسنه گان دور و نواح را جمع کرده آورده پیش روی مسجد و گفته است که " شما همین جا صف بکشید که اگر یک قدم پیش آمدید از گوشت خیرات بی نصیب می مانید" مردم هم چسپیده به هم، مقابل گاوها صف کشیده اند و با بی قراری از این پا بر آن پا می شوند..
یمنی سخاوت کرده، دو نرگاو قلبه یی را در میدان پیش روی مسجد، زیر کارد قصاب انداخته که سر ببرد. دلیل خیرات معلوم است.قندهار بر سر عقل آمده گفته که " شمال حق برادران عرب است...شیخ نائب امارت اسلامی در ترکستان زمین باشد ".
روز پستر، حتماً یک پرچم سبز اطلسی از جایی سر می کشد، باد در سینه اش موج می اندازد، موج ها در روشنی آفتاب مثل خنجرهای برانی می درخشند و در مردمک چشم ماهواره های سرگردان حریفان غربیش فرو می روند. در آن سوی ابحار، طبعاً حریفان بر گلیم عزا می نشینند ولی در شمال افغانستان، شیخ عبای امارت به تن می کند و حالا هم برادران، مقدم همین ظفر تاریخی را با خون سرخ دو گاو جنتی، گل باران می سازند.
دو قصاب آستین برزده اند، کاردهای تیزشان را به سایقۀ عادت، چپ و راست بر بلو سنگ های آویخته از کمر، می کشند و مردم منتظر پایان دعای ملا از این پا بر آن پا می شوند. ملا برای عمر دراز شیخ دعا می کند، همه آمین می گویند و بعد شاهرگ های گاوان دهن باز می کنند.

دو ساعت گذشته، حالا مردم سهم شان را از گوشت و استخوان گاوها گرفته و رفته اند، از کشتارگاه، فقط وز وزِ زنبوران و غَر و غُرِسگ ها شنیده می شود.
عصر روز است، چار همسنگر دلیر، در مهمانخانۀ محمدی گردِ هم آمده اند. اتاق گرچه گرم است ولی گرمی همین اتاق را بر خنکای صُفۀ زیر تاک ترجیح داده اند که گپ های شان را مرغان هوا نشنوند و به گوش بدخواهان و دشمنان شان نرسانند.
استاد برنامۀ برهان کشمیری را دو شب قبل به شیخ رسانده و آن روز در طول راه هم در باره اش گپ زده است و حالا چشم به دهن شیخ دوخته که تصمیمش را اعلان کند. شیخ لحظاتی به زمین خیره است وقتی سرش بلند می شود، نگاهش به چشم برهان گره می خورد، لبخند می زند:« برادر چهرۀ تو به نظرم آشنا می آید اما خوب به خاطر آورده نمی توانم که در کجا دیده باشمت. نام برهان را هم به خاطر نمی آورم.»
یمنی با تبسمی پنهان در زیر ریش بروت هایش، می گوید:« شاید عکسش را دیده باشید؟»
برهان تبسم می کند:« حتماً عکسم را دیده اید. یمنی مرا بهتر می شناسد.»
شیخ پرسش آمیز سوی یمنی می بیند. یمنی در برابر شیخ مقاومت نمی کند، تبسمی بر لب هایش می نشیند، می گوید:« شیخ صاحب، کسی که در برابر شما نشسته «جعفر کوفی» است.»
مثل این که کسی با مشت بر تختۀ پشت شیخ ضربه یی محکم زده باشد، چشم هایش از حدقه بیرون می شوند. استاد هم کمتر از او متعجب نیست. شیخ با شتاب از جا برمی خیزد، دست ها را به دو سو می گشاید.پُر از شور و شعف صدا می کند:« به آغوشم بیا برادر! به آغوشم بیا که از گرمی سینه و بازوهایت نیرو بگیرم.»
همدیگر را در آغوش می گیرند، می فشارند. شیخ عینک برهان را برمی دارد، بر حفرۀ چشم پوچش بوسه می زند. برهان می گوید:« یک آرزویم را به سر رسانیدید برادر. بسیار دلم می خواست که یک بار در آغوش بگیرم تان.»
جعفر کوفی از آن چهره هاییست که با یک گروه کوچک خود، دهها انفجار مهم را با ظفر حیرت انگیزی سازمان داده است. در عملیات تانزانیا و نایروبی یمنی را هم در کنار خود داشته است. یک چشم و انگشت یک دستش را هم در جریان همین جنگ و گریزها از دست داده است. شیخ که لحظاتی به این موجود افسانه ساز خیره مانده است، می گوید:« برای عملیات «اوکلاما» آماده می شدیم. برادر ابو سیاف را در فلیپین یافتیم. از تو بسیار یاد کرد. تمام امیدش را به تو بسته بود. بسیار مشتاق بودم که ببینمت مگر فرصت دست نداد. شکرِ الله را که بر من قرض مانده بود حالا به جای می آورم که هم دیدارترا نصیبم ساخت و هم می توانم دَین خود را به برنامه ات ادا کنم . چشمم به دیدارت روشن است برادر. برای توفیقت دعا می کنم. »
برهان در لباس نودوخت گشادش، کنار یمنی چارزانو نشسته است. گپش را صدای آرام و شمردۀ دانه های سُبحۀ استاد، همراهی می کند:« معلوم است که من هم بی قرار دیدن شما بودم. عرصه بر من تنگ شده بود، برآمده نمی توانستم اگر نی دلم بسیار می خواست که بیایم همین جا همراه تان باشم. وقتی خبر یافتم که یمنی هم تنهای تان نگذاشته و پیش شماست، جسارت کردم، خود را به استاد رسانیدم و آمدم...می بینم که همه به سوی پیری روان استیم. گفتم کاری کنیم که دست ما از قبر بیرون نماند.»...
سوی یمنی می بیند، لبخند می زند:
« گرچه یمنی می گوید که از میان شعله های آتش، دست فدایی بیرون نمی ماند.»
شیخ هم بی قرار است،می گوید:« برادران انتظار می کشند که تو مهربان شوی، دروازۀ انبار مهمات را باز کنی که ببینیم سلاح نو ما چقدر کاربُرد دارد. »
برهان می خندد:« شیخ صاحب، شما توصیف مرا از زبان برادران مهربانم شنیده اید، حتماً مبالغه کرده اند اگر نی من یک آدم خیال پرداز استم. سلاح من دیوانه گی است.»
شیخ منتظر پاسخ است و لبخند می زند. گرچه درونش مثل سیر و سرکه بهم می جوشد ولی یاد گرفته است که شور و هیجان درون را چگونه در زیر لبخند محجوبانه اش پنهان کند.
برهان می گوید:« برادر خالد شیخ محمد، طرحی داشت که شما گفته بودید نقایصی دارد و باید اصلاح و تکمیل شود. این گپ را شما شش سال قبل گفته بودید. درست است؟»
شیخ سر به تأیید می شوراند:« بلی.آن وقت من گاه در سودان بودم و گاه در همین جا.مگر من دوسال پیش برایش گفتم که آن طرح را کامل بسازد، مصارف مالیش را من بر عهده می گیرم.»
برهان می گوید:« طرح را برادر خالد با من در میان گذاشت. البته که نُه یا ده ماه پیش بود. من رویش کار کردم و حالا اگر خواست خدا باشد طرح آمادۀ عملی شدن است. من آمده ام که همان طرح خود شما را به خودتان هدیه کنم. توکل به خدا می کنیم، برج ها را می زنیم. »
شیخ خلاف درون پر التهابش ظاهراً آرام به نظر می رسد:« مگر عملی شدن آن طرح به ماین گذاری ضرورت داشت. ما امکان ماین گذاری را نداشتیم.آن طرح ناقص بود. نقیصه را چطور رفع کرده اید؟»
برهان تبسم می کند:« هدیۀ من به شما یک طرح کامل است که امکان بمب گذاری در آن تضمین شده است... برج ها را می زنیم.»
شیخ با پرسش در نگاه سویش خیره می شود:« برج ها را می زنیم؟ .. با چی امکانی؟»
« بلی، برج ها را می زنیم.این دو برج مرا رها نمی کنند. به هر چی که فکر می کنم، به هرچی که می بینم، همین دو برج پیش رویم استاد می شوند، مثل دو اژدها نیشم می زنند، عذابم می دهند. می خواهم که برج ها را بزنیم. به پیلوت فدایی و به پول ضرورت است. هفت هشت پیلوت فدایی دارم که چارتای شان نان آور خانه استند. شما هم فداییان تان را به من بدهید.»
شیخ کله شور می دهد:« تشویش من از این است که تلفات ما زیاد نباشد. برج ها نشانۀ تسلط استکبار جهانی است، محل تجمع بزرگترین سود خوران یهود است به شدت ازش مراقبت می کنند. اگر سلاح بسیار مؤثر نباشد... نمی دانم چی خواهد شد..»
برهان می خندد:« گفتم که من یک آدم دیوانه استم. فداییان من هم دیوانه استند، به غیر از عشق به جهاد، دیگر سلاحی ندارند، عاشق استند. یک روز که اشتیاق رسیدن به جنت بی تاب شان ساخت، دیوانه گی می کنند، خود را یکجا با طیاره های شان می زنند به قلب برج ها.ما برج ها را با طیاره می زنیم ان شا الله.
شیخ چنان تکان می خورد انگار به جای طیاره، خودش با کله به آن آسمانخراش ها اصابت کرده باشد. برای چند لحظه به یک کالبد بی حرکت مبدل می شود؛ وحشت کرده است. از ساده گی این سلاح به حیرت افتاده است: « جزاک الله! جزاک الله! این الهام از بارگاه الهی است. »
هر دو دستش را طوری بر زانوهای خوابیده اش گذاشته است که اگر کدام آدم نابلد وارد اتاق شود حتماً فکر می کند که شیخ در حال نماز خواندن است ولی شیخ آن دم در برابر برج ها ایستاده و به قله های شان نگاه می کند. همراه با شعله های آتش و دود تلخ بنزین، یهودیانِ آتش گرفته را می بیند که از ارسی های دهن گشاده به بیرون می پرند. شیخ حساب شان می کند « یک ، دو ، سه... ده بیست».
صدای سرفۀ برهان به اتاق برش می گرداند، استاد می گوید:« این وسیله به همان اندازه که ساده است، با کمترین اشتباه آسیب پذیر هم می شود. بهتر است که از این حلقه به بیرون راه نیابد.فقط میان همین چار نفر بماند.»
یمنی می گوید:« ما دیگر از طیاره نام نمی گیریم. نام عملیات را یک برادر «چار یار و دو اژدها» گذاشته است.»
شیخ خاموشانه به چرت می فرو می رود و دمی پستر می گوید:«اما دو اژدها افشاگر است.برج ها می توانند از نظر تحلیل گران دشمن هم به اژدها تشبیه شوند. یک نام دیگر انتخاب کنید.»..
« درست است، فکر می کنیم.»
«کشمیری در خانۀ تو مهمان است؟ »
یمنی می خندد:« مهمان است مگر برای همه اهل بیت من هم نان پخته می کند. دال پختن تند و مزه دارش را یاد گرفته ام مگر گوشت نمی خورد.»
شیخ سر شور می دهد:«خوب است، برای امنیتش برنامه بریز، مرا هم در جریان قرار بده . تشویشم رفع می شود.»
سفره هموار شده است، نان می خورند. شوربای گوشت گاو پخته اند. در نیمۀ نان، شیخ می گوید:« پول را در کجا می گیرند؟»
برهان لقمۀ دهنش را زود قورت می کند که شیخ زیاد در انتظار نماند:« نمی دانم که دست تان به چیزی می رسد یا نی. حساب های بانکی شما هم بسته شده اند. »
شیخ با اطمینان می گوید:« در بار الله تعالی کلان است. اگر دشمن حساب ها را بسته کرده، الله دروازه های رحمت خود را به روی ما باز گذاشته است. روس ها وعده کرده اند، دستگاه می آورند. پودر تهیه می کنیم، راه پودر که به اروپا باز شد، معضلۀ پول حل می شود. همین چند روز پیش هم دو هزار کیلو گرام را از قندهار با خود آوردیم. تو به فکر دست خالی ما نباش فقط بگو که پول را به کجا برسانیم؟»
« یک مقدارش را در فلپین تحویل می دهیم،آن جا خانواده هایی هستند که باید حمایت پولی شوند، بقیه را یا در هند یا در کابل.»
استاد می پرسد:« جمعاً چقدر می شود؟»
« به هر کدام صد هزار وعده داده ام. عجالتاً هفت نفر دارم اما باید از میان شان انتخاب کنم. به فداییان بیشتر ضرورت داریم.»
شیخ لقمۀ دهنش را قورت می کند. قانقورتکش تا و بالا می رود:« برای حیات بنده هیچ قیمتی تعیین شده نمی تواند ولی اگر این نعمت را در راه کسب رضای الله صدقه می کنیم، در حقیقت امانت حق تعالی را دوباره به خودش برمی گردانیم. خوشا به حال برادرانی که امانت را به مالک حقیقیش می رسانند. با استاد و یمنی مشورت کنید امکانات ما بد نیست. حالا جایی برای ترتیب و تنظیم کارها هم داریم. تا وقتی که خطر جدی تهدید ما نکرده باشد، همین جا استیم. جنگ را از همین جا به خانۀ شیطان می بریم. این وسیله هم بسیار مؤثر، هم بسیار نو و هم بسیار ساده است، این ساده گی مرا تکان داد. اگر در حلقۀ معدودی رویش کار شود، ظفر حتمی است اما حالا بگو که این فکر چطور به کله ات خطور کرد؟ »
برهان می گوید:« فقط یک تصادف بود مگر فریضۀ قربانیِ سر و گذشتن از حیات و جهاد فی سبیل الله، سبب گشت که آن پندار ابتدایی به برنامۀ امروزین ما مبدل شود. از دوحه به سعودی پرواز داشتم . وقتی طیاره از بالای یک برج بلند می گزشت با خود فکر کردم که زنده گی انسان در میان این همه آسمانخراش های سر به فلک کشیده، چقدر آسیب پذیر بوده می تواند. فکر کردم که اگر همین حالا به دلیل کدام نقیصۀ تخنیکی این طیاره توان بالا رفتن نداشته باشد حتماً راست برابر می شود با این برج و به یقین که نه کسی در طیاره زنده می ماند و نه هم در این اسمانخراش. ناگهان ساختمان مرکز تجارت جهانی پیش رویم قد کشید.این اندیشه بسیار به خود مشغولم ساخت و به این فکر افتادم که این احتمال را فداییان ما می توانند به یک واقعیت زنده و ملموس مبدل بسازند.تا به مقصد می رسیدم خاکۀ ابتدایی همین طرحی که پیش روی تان است، در ذهنم شکل گرفت.»
استاد که خاموشانه به عواقب احتمالی این طرح فکر کرده است، سرفه یی می کند:« اگر پیش از جمع آوری حاصلات خشخاش، ما اقدام به کاری می کنیم، به نظر می رسد که از کشت امسال چیزی به دست ما نمی آید.»
شیخ چرتی سویش نگاه می کند:« چرا؟»
« چون فکر میکنم که اگر احسان خدا با ما بود و موفق شدیم یا اگر خدای ناخواسته تیر ما به هدف نخورد، در هر دو صورت عرصه را بر ما تنگ می سازند. حساب های بانکی را روز تا روز پیدا می کنند و می بندند. اقلاً اگر تا پایان سال صبر کنیم و روس ها هم به قول شان وفا کنند، امکانات مالی ما بالا می رود.»
شیخ صورتش را میان دست ها می پوشاند و به فکر فرو می رود. دیگران خاموش اند ولی بر پیشانی استاد سایۀ نارضایتی خط انداخته است.
شیخ سر برمی دارد:« ولی ما در یک جای معین قرار داریم. انگشت هیچ کس متوجه ما نخواهد شد. اتهام اشتراک ما در این عملیات را جهان نمی پذیرد. این برنامه سرنوشت جهاد ما را تعیین می کند.»
استاد می گوید: « روی این مسأله باید زیاد فکر شود.»
شیخ سر می شوراند:« بلی، همین طور است. برادران امشب فکر کنند، فردا باز همین جا جمع می شویم ان شا الله.»

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۳۹                     سال  یــــــــــــازدهم                      ثـــــور         ۱۳۹۴ هجری  خورشیدی         اول  مَی     ۲۰۱۵