کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

۱

 

 

۲

 

 
 

   

قدیر حبیب

    

 
طیاره‌های کاغذی

 

 

۳

 

حالا دیگر ام البلاد مثل دهن بی دندان یک پیرِ سالخورده، نیمه ویران و بد نمود شده است. هر بار که طوفان حادثه یی بر این شهرک گذشته، مردمی که به یگان سو، توان خیز و گریز داشته اند، سوار بر موج های هراس آلود کوچ، از ساحل زنده گی نیمه آرام شان کنده شده رفته اند به سرزمین همسایه ها یا به مُلک های دور و ناشناختۀ مغرب زمین.
حالا در باغ، در خانه و کاشانۀ سفرکرده ها، آدم های ناشناخته و بیگانه یی ساکن شده اند. در شهر و ده، رسم و رواج های نوی در حال جان گرفتن اند. دنبوره ها در زیر کفشهای میخدار طالبان، نالیده و خورد و خمیر شده اند. از بالای تخت چایخانه ها، دیگر صدای بنگیچه وغیچکش به گوش نمی رسد. فضای شهر پر از طنین آهنگ عزا است. زنده گی دیگر در بلخ بامی سرد و کرخت و هراس انگیز است.
یوسف بچۀ حاجی عمر بزاز، تازه از خواب بیدار شده است. اول یک فاژۀ کسالت بار می کشد، لحظاتی به نقش و نگار مسطح گچی سقف اتاقش خیره می ماند و باز برمی خیزد، مثل هر روز دیگر می رود به پشت ارسی، دست ها را بر دو سوی چارچوبه می گذارد، سر را بیرون می کند، نفس های عمیقی می کشد؛ هوای دوزخی تابستان فقط در همان وقت صبح خوشگوار است.
به افق رو به رویش خیره مانده. در فضای پولادی رنگ صبح، قُله های درختان سرو حویلی همسایۀ شان، با نخستین اشعۀ طلایی آفتاب، روشن شده اند. درختان سرو مثل یک ردیف شمع های بلند قامتِ نو افروخته، یوسف را به یاد روزهایی می اندازد که صبح ها هنگام طلوع آفتاب، به این شمع ها خیره می ماند چون می دانست که در همان دَم، مونسه هم به آن درختان خیره مانده است. اما حالا دیر وقت است که نگاه مونسه را بر فراز آن درختان پر خاطره نمی بیند.او خانۀ پدر را رها کرده و از ترس یک ملای بی شاخ و دُم به کابل گریخته است.
یوسف با چشم بسته به صدای فاخته ها گوش می سپارد. روشنی آفتاب که تا دامن درخت ها پایین می ریزد او هم از پشت ارسی دور می شود.
حالا یک پایش را بر پته زینۀ صفه گذاشته مصروف بستن بندهای بوت خود است که صدای تک تک دروازۀ حویلی برمی خیزد. زبیده خواهر خوردسالش در لب جوی حویلی ظرف می شوید، در جایش نیمخیز می شود ولی یوسف می گوید: «بشین ننه گک، من می بینم»
می رود دروازه را باز می کند. گدامدار همسایۀ در به دیوارشان در بیرون ایستاده است. دست های یک دیگر را به گرمی می فشارند .گدامدار با دهن پر خنده می گوید: « والله دل های ما صاف است برادرزاده، دروازه را هم خودت باز کردی.»
« چی خدمت کنم گدامدار صاحب؟ چی امر بود؟»
«عرض دیگری نداشتم، می رفتم طرف بازار گفتم اگر تو هم رفتنی باشی که گد برویم.»
یوسف می گوید:« بعد از دیر وقت، امروز در دکان، پیش حاجی بابه، بیگاری دارم. از پیشاور برایش مال رسیده، گفتم بروم یگان دست پیشی کنم که نان شب بی منت باشد.»
«اصل کار را می کنی معلم صاحب، همراه کار غم غلط می شود.هم خرما و هم ثواب.»
صدای روشن شدن موتر جیپ گدامدار از گاراج برمی خیزد و موتر به کوچه می برآید. یوسف می گوید :«مثل اینکه سواره می رویم؟»
گدامدار می خندد« اگر ولی نیستی خالی هم نیستی ،درست فهمیدی معلم صاحب، سواره می رویم »
« دیر وقت می شد که غر و غور موترتان را نشنیده بودم. گفتم خراب است البت».
گدامدار اول دو سوی کوچه را نگاه می کند بعد یک انگشتش را بالا می گیرد:«به خاطر یک گیلنه تیل، کاکا شکور با همین ریش سپیدش باید زنخ ده تا خشتک کشال را بگیرد. ..راستش را بپرسی معلم صاحب والله از تیل بدم می آید، از موتر بدم می آید. شیطان می گوید تیل را به جای تانکی بر سر موتر بپاش، گوگرد بزن، دلت را سر موتر یخ کن. »
صدا را پخچ می سازد:«جادوگر استند والله، جادوگر تیار! همراه مُلک و خانه، همراه سنگ و چوب، همراه زمین و آسمان دست به یخن ما ساخته اند. اگر صدا بلند کردی، از جبهۀ شمال استی،اگر به خانۀ کس رفتی، دسیسه می سازی، اگر خپ خپ بروی، از نماز جماعت گریخته ای . در مابین مخلوق خدا هم چی جانورانی پیدا می شوند، طالب! توبه، توبه!»
دور دهن و چشم هایش پرچین می شود:«چقدر وضو؟ چقدر نماز؟! بی ادبی معاف، شاریدیم از این قدر استنجأ »
از پشت سر صدای پایی به گوشش می رسد، وارخطا به عقب می بیند. یک گوسالۀ جوان، پنج شش قدم از صاحب بی حالش جلو افتاده روان است.گدامدار می خندد:« چی روزگار تلخیست معلم صاحب، حالا از گوساله هم می ترسیم.»
راننده اش از کنار موتر، به یوسف یک سلام عسکری می دهد می گوید: «باقی گپ ها را اگر در موتر بزنیم خوب نمی شود؟..که حالا کدام گوسالۀ ریشدار از کدام سو پیدا نشود.»
«خوب می شود کاکا شکور، درست گفتی. »
وارد موتر می شوند.کاکا شکور.موتر را روشن می کند. تعویذهای رنگارنگ بالای سرش به رقص و خیزک می افتند،.گدامدار می خندد:«کاکا شکور، همین تعویذ پوش سرخ به گمانم که بیخی نو است، خوب مستانه خیزک می زند؟»
.راننده نیمرخ به عقب نگاه می کند که چیزی بگوید، کوچه تنگ و پُر پیچ و خم است، گدامدار وارخطا صدا می کند «:کاکا شکور احتیاط! که حالا کدام جانور ریشدار را نزنی، به دار برابر ما نسازی. »
کاکا شکور می خندد« صاحب گپ را از یادم بردی صاحب،بی غم باش،از این کوچه ها با چشم بسته هم تیر شده می توانم.»
از خم کوچه که دَور می زنند، یک پیر مرد، زن چادری پوشی را بر پشت خر نشانده از مقابل شان می آید. خر از پیدا شدن ناگهانی موتر، وحشتزده خود را سوی دیوار کج می کند .زن بی موازنه می شود، گدامدار صدا می زند:« کاکا برک!»
موتر می ایستد. پیرمرد خیز می زند، زنِ در حال افتادن را محکم می گیرد «ایش» می گوید.خر که آرام می ایستد پیر مرد با پیشانی پرچین، نگاهی سوی موتر می کند و نزدیک می آید. گدامدار از بینی زهرخند می زند:«خدا خیر کند، حتماٌ تاوان ترسیدن خر را میخواهد.»
پیرمرد با انگشتش بر شیشۀ موتر تک تک می زند. کاکا شکور دروازه را نیمه باز می کند :«هه پدر، خیریت؟»
« راه خانۀ آغا صاحب را گم کرده ام، یک نشانی می گفتید از خیرتان» .
« کدام آغا صاحب؟»
پیرمرد دستش را بر پیشانی می گذارد، بر حافظه زور می آورد ولی چیزی به خاطرش نمی رسد .کاکا شکور می گوید:« سیاه سرت ناجوراست؟»
« هه صاحب، ناجور است، گاو شاخش زده »
« سید مبین را می گویی؟»
چهرۀ چین دار و منجمد مرد از هم بازمی شود : « ای خیر ببینی! خودش است.» .
« همین کوچه را تا به آخر برو، پیش رویت یک مسجد می آید از هر کس که پرسان کنی نشانت میدهد.نامش سید مبین است. به سیاه سرت هم بگو که باز یادت نرود.»
«نی ان شا الله یادم نمی رود ...سید مبین ، سید مبین آغا»...
موتر به راه می افتد. راننده می خندد :«گدامدار صاحب دیدی. زور همین تعویذ نو بود اگر نی زن از سر خر پایین می افتاد.»
گدامدار زهرخند می زند:«قهر خدا از این بیشتر چی باشد؟! در کُل منطقه یک داکتر نیست. »
یوسف می گوید :«حاجی را که می گویم، پدر بخیز که یگان طرف بگریزیم، می گوید،آرام به جایت بنشین که سنگ در جایش سنگین است .می گوید در این آخر عمر با این ریش سپید، مرا محتاج گبر و نصارا نساز.می گوید اگر تو می روی برو، من راهت را نمی گیرم مگر بدان که با رفتن تو من و مادرت هم زیاد زنده نمی مانیم، همان غم صدیق برای ما بس است، تو دیگر داغدار ما نساز. ».
کاکا شکور نیمرخ به عقب می بیند:«حاجی صاحب آدم با تجربه است .خوب و بد زنده گی را می فهمد.حالا برای طالب هم آن کش وفش سابق نمانده. خانۀ پدر این عرب ها آباد، از روزی که این شیخ آمده، چشم کسی چندان از طالب نمی سوزد؟.»
گدامدار ابروهای تند و سیاهش را بالا می برد :«معلم صاحب نیرنگ عرب ها رامی بینی؟ در گوش طالب می گوید، بگیر، ببند، بزن مگر خودش آزاد می کند، سرشان دست می کشد، صدقه و خیرات می کند. وطن را قبضه کرده حالا دل مردم را به دست می آورند.»
کاکا شکور می گوید:«مگر همین شیخ آدم بدی نیست. آرام و عاجز آدم است. یگان خیر و خیرات هم دارد.»
گدامدار می خندد:«تو که همسایۀ ما را خوب می گویی ما هم می گوییم که خوب است، می گوییم زنده باد شیخ.»
کاکا شکور از سر شانه به عقب نگاه می کند:«والله من گپ هایی شنیده ام که اگر بگویم از موتر پایانم می اندازید.»
و می خندد. گدامدار می گوید:«بگو نمی اندازیمت، بگو، چی شنیده ای؟»
« نفرهایش می گویند که شیخ معجزه دارد. پرواز می کند.»
گدامدار به بالا می بیند:«نعوذ بالله... از این شترچران های وحشی هیچ شکی نیست که پیغمبر هم مقرر شوند.»
و رویش را سوی یوسف می کند:«چند روز پیش، مامای مونسه تیلفون کرده بود که مونسه دق آورده چی کنم؟.گفتم، که دق آورده بیارش، توکل ما به خدا. حالا در این جا وضعیت خوب است، کس به کسی غرضدار نیست ... دیشب در سمنگان ماندند اگر رضای خدا بود، بدون واقعۀ الهی، یکی دو ساعت بعد می رسند به خیر.»
قلب یوسف مثل یک مشت سنگین، از درون به صندوق سینه اش ضربه می زند، تکانش می دهد، گلویش خشک می شود. گپ های گدامدار مثل وز وز زنبور به گوشش می رسند. دیگر با گدامدار نیست، خیالش به جاهای دوری سفری شده است.
موتر که در برابر دکان حاجی عمر می ایستد یوسف دروازه را باز می کند که پایین شود.گدامدار میگوید :« نان را معطلت کنیم می آیی؟»
« نی. شما نان را نوش جان کنید .اگر توانستم بعد از نان می آیم»
گدامدار می خندد:« مگر هوشت باشد که شریف جان ما هم یک پای طالب است. »
یوسف چرتی و سودایی وارد دکان میشود و ساعتی پستر همان گونه سرگران دکان را به قصد خانه ترک می گوید.
راه برگشتش به خانه، گرچه همان راه دلگیر همیشه گی است اما امروز هر چیز ناگهان از خواب دراز بی معنایی، بیدار شده است. هرچیز زبان یافته و از خاطره یی حکایت می کند. حالا یوسف از روزن خاطره ها به روزگاری رفته که پس از خاتمۀ تحصیل، تازه از کابل برگشته و معلم مکتب شده بود. معلم بود، به خواست گدار لبیک گفته و یگان روز مونسه را هم در درس های مکتبش کمک می کرد.
محیط روستایی، پر از تعصب و پر از سنت های دست و پاگیر بود، یوسف برای درس دادن، به عوض اتاق در بسته، هوای آزاد زیر پنجه چنارِ لبِ حوض را مناسب یافته بود. همان جا درس می خواندند.
در روزهای نخست، زبان و نگاه یوسف، معلمانه بود چون از خاطرش می گذشت که حتماً نگاه پر اضطراب مادر مونسه، از جایی به او خیره مانده است. وقتی سر مونسه بر کتابش خم می بود او به شاخ های درخت نگاه می کرد یا به آببازی تنها مرغابیی که ماده اش را شغال برده بود. یا به درختان سرو حویلی اما رفته رفته، نگاه هایش اول کمی دلتنگ شده بودند و پسانتر شوخ و سرکش. مونسه هم کم کم حس می کرد که نگاه های یوسف، حالا دیگر حیای روزهای اولش را باخته است. وقتی سر مونسه بر کتاب خم می بود، نگاه یوسف، دزدانه می رفت میان انبوه موهایش لانه می ساخت. از آن جا که بیرون می شد، می رفت مثل یک کودک بازیگوش، خود را از شیب گردن سپیدش رها می کرد؛ لغزیده لغزیده می آمد تا به شانه هایش و خیز میزد به کمان ابروهای پیوستش. مژه های درازش را یک یک می شمرد و باز پایین می شد به بالاتنۀ شگفته اش.مونسه که با سر فرو افتاده هم، جای قدم های داغ نگاهش را بر سر و گردن خود حس کرده می توانست، ناگهان به بالا می دید. یوسف سراسیمه نگاهش را برمی چید اما مونسه چادر افتاده بر شانه را، بر سر می کشید و در دل می گفت:«گیرت کردم معلمک سودایی من ! ».
درس که پایان می یافت و یوسف به خانه برمی گشت باز مثل روزهای دیگر، هردو برای دیدار بعدی، لحظه ها را با بی صبری، دانه دانه شمار می کردند.
مونسه با کارهای غیر معمول خود، اضطراب را در دل مادرش برمی انگیخت. یگان روز که مادرش مشغول روفتن اتاق ها می بود، مونسه شاد و سرحال می دوید، جاروب را از دستش می گرفت. همه اتاق ها و روی صفه را جاروب می زد. کارش که تمام می شد، دست ها را حلقۀ گردن مادر می ساخت، رویش را بار بار می بوسید. مادر هم دست در گردنش حلقه می کرد، می گفت« چقدر محبتی شده ای دختر!» مونسه می گفت « عاشقت شده ام » اما یگان روز چنان در خود فرو رفته می بود که مادر به ناچار تکانش میداد،«کر شده ای دختر، صدا می کنم جواب نمی دهی؟!.». مونسه حیران سویش می دید،«اگر شنیده باشم کر و کور شوم مادر!». مادرش می گفت،«او دختر، تو در این روزها هوایی شده ای، هوشت کجاست؟!»مونسه می گفت،«عاشق شده ام مادرجان!».مادرش بر روی خود سیلی می زد،چشم هایش از حدقه بدر می شدند« او بی حیا! چی می گویی، عاشق کی ؟» .مونسه زود به خود بر می گشت می خندید،«چرا وارخطا می شوی مادر؟! عاشق سبق هایم شده ام، عاشق کتاب هایم.»
هنگامی که لشکر یأجوج و مأجوج شمال را لگدمال کرد یوسف در کابل بود .وقتی به بلخ آمد، در هر خانه گلیم عزا هموار بود و یوسف نتوانست که مونسه را تنها ببیند .پستر از آن مرگ مادر، مونسه را فشرده بود.از آن به بعد هم، مونسه از ترس خواستگار خود «ملا حقبین» که یک غول بیابانی بی شاخ ودم بود، به خانۀ مامایش پناه برد و این داغ در دل یوسف بر جا ماند که مونسه بگوید،«معلمک سودایی من، دوستت دارم.».
یوسف با این یادها حالا به کوچه رسیده است.از برابر دروازۀ حرمسرای شیخ که می گذرد، نگاهش ناگهانی به داخل حویلی می افتد. یک عرب پیر با آستین های برزده گوسپندی را زیر کارد انداخته سر می برد. یوسف با کراهت ازش رو برمی گرداند. از برابر دروازۀ گدامدار که می گذرد، دروازه به قدر چار انگشت باز می شود، کسی با صدای خفه یی می گوید:«سلام معلمک سودایی من.»
و دروازه را زود می بندد.
یوسف بر جا خشک می ماند، صدای مونسه را شناخته است، اما ایستادن جلو دروازۀ همسایه به صلاح نیست. همان طور سودایی وارد خانه می شود.
مادرش خاله بلقیس، بر صفۀ زیر چیلۀ تاک، کنار سفره نشسته، میان کاسۀ دوغ بادرنگ ریزه می کند. سراپای یوسف را از صافی نگاهش عبور می دهد و آهسته می گوید:« علیکم سلام،آمدی به خیر» .
یوسف شرمزده می گوید: « سلام دادم مادر، نشنیدی»
« خیر است جان مادر، آخر زمان است...نان خورده ای؟ »
« نی، از دکان وقت برآمدم .»
« بیارد؟»
« نیکی و پرسان »
بلقیس رو سوی آشپزخانه، صدا می کند :«زبیده! لالایت آمد، نان بکش ».
زبیده در چوکات دروازۀ آشپزخانه ظاهر می شود : «مانده نباشی لالا.»
« جور باشی.ننه گک»
« نان بیارم؟»
« اگر باز نسوختانده باشیش بیار... چی پخته ای؟»
« که آوردم باز می فهمی اما بسیار مزه دار است. حتماٌ خوشت می آید.»
« می فهمم که این روزها نان های مزه دار پخته می کنی »
«مزه اش از خاطر یک گپ دیکر است» .
خاله بلقیس سویش تند نگاه می کند:« دل تو چقدر شیمه دارد دختر؟!، کم کن گپ را، نان را بیار که لالایت گشنه است» .
زبیده نان را می آورد و رو به روی یوسف کنار سفره می نشیند. تبسم از گوشۀ لب هایش جدا نیست. بشقاب بامیه را پیش روی یوسف می گذارد، کاسۀ قورمه را در وسط. یوسف با اولین لقمه، دهن را مزه مزه می کند :«پهپه! تو به راستی آشپز شده ای» .
زبیده می خندد:«مزه دار است؟»
« بسیار! :»
« دستپخت خاله عزیزه است ».
یوسف سوی مادر می بیند :
« نذر و خیرات است؟»
بلقیس گوش و گردن سوختۀ خود را زیر چادر پنهان می کند:
« بچه ام، هیچ گپی نیست.زبیده راکه می شناسی،از هیچ هم یک چیزی می سازد. وقتِ تنور بود که نصرو آمد گفت، مونسه و مامایش از کابل آمدند. گفتم مسافر بود، یکراه خبرش را بگیرم . رفتم. بیچاره سه سه دفعه دست هایم را ماچ کرد . به خیالم که بسیار دق آورده بود .بسیار گفت که بشین نان بخور، گفتم نی می روم که یوسف بیرون رفته، مانده و زله خواهد آمد .من که آمدم، به دست نصرو از پشتم نان روان کردند. »
«خیر دستت را ماچ کرد؟»
«سه سه دفعه.»
«خیر شاگردک شرمندوک من باز پیدا شد. »
ابروهای خاله بلقیس بالا می روند :«چی شرمندوک؟! دهنش از خنده بسته نمی شد. کالایی پوشیده بود که به خدا اگر کسی در دوران پادشاه پوشیده باشد. موی ها باز.آستین ها کوتاه. حجاب مجاب درک نداشت... باز می گویند که مامایش طالب هم است».
یوسف گیلاس دوغش را سرمی کشد. زبیده ظرف های خالی نان را برمی دارد و می رود .صدای بلقیس به دنبالش می دود:« کالای رنگه را از سر طناب جمع کن که آفتاب تیز است» .
خودش هم می رود که اتو را داغ کند.
یوسف متکای پوش قالینچه یی را زیر بغل می گذارد.گیلاسش را از دوغ پرمی کند و بر توشک دراز می کشد.
خسته گی راه، گرمای چاشت و کیف رخوت آور دوغ، دقایقی پستر چشم هایش را می بندند .
زبیده کارها را انجام داده آمده که بندهای بوت یوسف را باز کند. یوسف تکان می خورد، بیدار می شود« : چی می کنی ننه گک؟»
« بندهای بوتت را باز می کنم» .
یوسف می گوید« :مونسه برایت سوغاتی نیاورده بود؟»
« برای من یک جوره قیدک موی اما برای تو هم یک چیزی آورده است.»
« چی آورده؟»
«نمی گویم.»
«چرا؟»
«تاکه برایم بوت نخری نمی گویم .»
« می خرم، صبح برایت می خرم» .
« قسم بخور.»
« به زیارت ها که می خرم» .
« او هووو! مرا بازی می دهی؟! تو کی به زیارت ها باور داری»
« خیر به سر مونسه قسم که می خرم ».
زبیده دست بر دهنش می گذارد:«چُپ!. نامش را نگیر. مادرم می شنود، نقطه نقطه بگو.»
« خوب, به سر نقطه نقطه قسم که می خرم »
« برای تو یک دانه کست تیپ آورده .»
« برو بیارش .»
« در اتاقت، در تیپ مانده ام، یک کست بسیار خوبش .»
یوسف با شتاب وارد اتاق خود می شود.
در اتاق کوچکش یک چپرکت سیمی، یک الماری کوچک کتاب و چند گلدان هم بر تبنگ ارسی قرار دارد. ضبط صوت را می گیرد. بر چپرکت می نشیند. چپرکت تا می رود بالا می آید، چندین بار و چون آرام می گیرد، ضبط صوت را روشن می کند. یک صدای دلنشین اشنا به گوشش می رسد«من ترا قد خودت دوستت دارم ، زنده گی مو روی چشمات می ذارم »
صدای لیلا فروهر است. نوار می چرخد، می چرخد و چشم های یوسف دم به دم از حدقه بدر می شوند. پس از دیر باز ناگهان از تۀ دل به خنده می افتد چون همۀ نوار همان یک بیت را به تکرار میخواند،«من ترا قد خودت دوستت دارم... زنده گی مو روی چشمات می ذارم.. من ترا قد». نوار را خاموش می کند و دراز می کشد:«یعنی چی؟... ریشخندم نکرده باشد؟!»
چشمش بر جای خالی دیوان حافظ در کنار مثنوی می افتد.غزلیات حافظ را به دکان پدرش برده است. برمی خیزد مثنوی را برمی دارد، تیغه اش را بر پیشانی می گذارد.در دل نیت می کند و می گشایدش :
یک حکایت بشنو از تاریخگوی
تابری زین راز سر پوشیده بوی .
انگشتش را در لای کتاب می گذارد، بر تصویر مولانا بوسه می زند: « او مولانای روم ! می بینی که جای خواجۀ شیراز در کنارت خالیست.ترا قسم به شمسی که در همه ذرات جانت جاودانه تابان است به من راست بگو، مونسه مرا دوست دارد یا ریشخندم کرده؟.»
مثنوی را باز می کند و حکایت را پی می گیرد:«مارگیری رفت اندر کوهسار / تابگیرد او به افسون هاش مار»
بیت را بار دیگر هم می خواند. اضطرابی بر دلش چنگ می زند. در آن روزها مشغلۀ ذهنش، فال دیدن با غزلیات حافظ است .بیشتر وقت ها که به بیرون نزد دوستان می رود، دیوان حافظ را به جیب می زند و سرگرمی دیگری که نمی یابند برای سرنگونی طالب و عرب ها، با غزل های او فال می بینند.مثنوی را بر چپرکت می اندازد .به چشم های مونسه خیره می ماند، بر زبانش می گذرد «تابگیرد او به افسون هاش مار...»
دلش می لرزد. مثنوی را برمی دارد که حکایت را تا پایانش بخواند اما هرچند ورق میزند آن صفحه و آن حکایت دستگیرش نمی شود. کتاب را برجایش می گذارد .به تصویر مولانا نگاه می کند: «او مولانای روم! می دانم که در عالم عاشقی، چشم زمانه شوریده تر از تو عاشقی ندیده است اما با این همه، اجازه بده بگویم که فال را هیچ نمی فهمی. فال کار حافظ است» .
صدای خنده یی به خود برش می گرداند :« ترا امروز چی شده بچه جانم، فال کی را می دیدی؟»
یوسف با یک خیز بلند از جا برمی خیزد، مادر را از چوکات دروازه بغل می زند و به داخل اتاق می آورد:« بیا که همراهت یک گپ دارم.»
مادر را بالای چپرکت در کنار خود می نشاند:«مادرجان، می فهمی که چرا فال می دیدم ؟»
« معلومدار که می فهمم. »
«خوب، چرا فال می دیدم؟»
« زن میخواهی ».
« وای! صدقۀ مادری که سخن نگفته باشی،به سخن رسیده باشد.»
مادرش می خندد اما خنده زود از لب هایش می گریزد. به یاد صدیق، پسر جوانمرگش افتاده که یک روز پیش از عروسی، در طلوع آفتاب، چند تا سرباز، پیکر خون آلودش را، به خانه آورده بودند. هر وقت که نام عروسی به گوشش می رسد، تن غرقه به خون صدیق هم جلو چشمش دراز می افتد.
« چرا نا آرام شدی مادر؟»
بلقیس آه می کشد، هرم داغ سینۀ داغدارش را به بیرون می فرستد:«ناآرام نیستم جان مادر، تنهایی ترا که می بینم دلم برایت بریان می شود.می فهمم که کی را می خواهی، مگر مونسه را مامایش برای بچۀ خود خواستگاری کرده است. دختر مامایت به نام تو نشسته، همه خواستگارهای خود را جواب داده است» .
یوسف با دلتنگی می گوید:« مادرجان! سر مرا بخوری اگر دیگر نام آمنه را بگیری» .
دست بلقیس خیزمی زند، دهنش را می بندد :«چُپ باش! سرت را قسم نده. سرت در امان خدا، دیگر نمی گویم ».
« نام آمنه را که می گیری زبیده پیش رویم ایستاد می شود »
« گفتم که دیگر نمی گویم، چُپ باش ».
« خیر اگر می خواهی که چپ باشم، صبح دختر کاکا گدامدارم را مهمان کن. مامایش بعد از دیر وقت آمده است.گرچه چندان خوشم هم نمی آید مگر از روی گدامدار ...من که در رخصتی ها از کابل می آمدم، کاکا گدامدار.چی مهمانی کلانی میداد!»
بلقیس سر را به نشانۀ دریغ شور می دهد :«جنت ها جای ماه گل، چقدر ترا دوست داشت.یک روز پیش از مهمانی همه زن ها را خبر می کرد، می گفت صبح وقت بیایید که آشک پُر کنیم. آشک و منتوی ماه گل را هیچ کس پخته نمی توانست.دهنش هیچ وقت از خنده بسته نبود.دریغ ماه گل، چطور آسان رفت...دنیای بی وفا! چطور همه را بازی دادی.»
« مادر یک پرسان مگر راست بگو. کی گفت که مونسه را مامایش خواستگاری کرده؟»
« درست .به یادم نمانده که کی گفت .در همان روزهای اول که مونسه رفته بود زن ها مابین خود می گفتند که حتماٌ مونسه را مامایش برای بچۀ خود خواستگاری می کند مگر عزیزه گفت که در خانۀ مامایش بسیار دق آورده بود.»
«مادرجان کدام دستت را مونسه ماچ کرد؟»
«چرا؟»
«هیچ، همین طور پرسان کردم. دست چپ یا راست؟»
خاله بلقیس به پشت دست راست خود نگاه می کند:«این دستم را.»
یوسف خم می شود و بر دستش بوسه می زند. خاله بلقیس دست خود را پس می کشد و زیر بغل می زند:«تو دست مادرت را به خاطر مونسه ماچ می کنی، هه؟! »
یوسف می خندد:« یک تیر و دو فاخته»
«وای ی! زمانه چقدر بی حیا شده. تو هیچ از من نمی شرمی یوسف؟!»
یوسف سرش را بغل می زند، رویش را می بوسد:« من غیر از تو کی را دارم مادر، دل من هم تنگ می شود.»
بلقیس بی اختیار یک آه می کشد:«می فهمم جان مادر، کور شوم، می فهمم که تنها استی. »
«خدا نکند که کور شوی مادرجان، باز کی برای مهمانان نان پخته کند؟»
بر مهمانی فردا فیصله کرده اند. خاله بلقیس از اتاق یوسف می برآید. در کفشکن به دروازۀ اتاق صدیق نگاه می کند. پردۀ اشک جلو دیدش را می گیرد. زنجیر دروازه را بی صدا باز می کند و به درون می رود.
صدیق کوچک شده، در یک قاب طلایی رنگ، بالای میز نشسته، لبخند می زند. گلهای کاغذی دور قاب، رنگشان را به روشنی ارسی باخته اند. لب های بلقیس پس پس می روند:" به کاکل پرخونت بمیرم صدیق. کاش که پیش مرگت می شدم. کمرم را شکستی، دشمنی کردی با مادرت سردار. جنت ها جایت" .
اتاق رایحۀ سرد مرگ دارد. الماری لباس ها شاید هنوز بوی تن صدیق را نگهداشته است که بلقیس پله اش را می گشاید و نفس های عمیقی می کشد.با دلک خشکیدۀ دستش، دکمه های طلایی رنگ کرتی نظامیش را نوازش می دهد. یک بار رگ های جانش می لرزند، فق می زند اما زود با نوک چادر اشک ها را خشک می کند و به بیرون می برآید.
شام است که حاجی از دروازه وارد خانه می شود. گادی رانش« بنگی »هم با خریطۀ گوشت در دست، لم لم کنان از دنبالش روان است. یوسف از کار پاره کردن خربوزه فارغ شده، تکیه به دیوار زانوهای ایستادۀ خود را در حلقۀ بازوانش گرفته است.کارد در میان دو انگشتش روبه پایین، مثل پاندول ساعت دیواری نوسان دارد. به حاجی سلام می کند. حاجی می گوید :« بعد از چاشت نیامدی.»
«فشارم کمی بلند رفته بود. »
بنگی خریطۀ گوشت را بر لب صفه می گذارد و صدا می کند:« مادرجان یک گوشتی برایت آورده ام که به قرآن خام خورده می شود، مثل قند و نبات» .
صدای اعتراض بلقیس برمی خیزد :«مرا تیر از قند و نباتت، من گوشت کار دارم. گوشت می آوری که یک تکه چربی.در دیگ که می اندازم، گم می شود» .
« نی بی غم باش مادر، مرا گوشت خراب داده نمی تواند.قصاب بیست ساله آشنایم است .»
« ها! از گوشتش معلوم می شود که آشنایت است. قصاب آشنا می پالد».
حاجی از کفشکن با آستین های برزده بیرون شده، دست های آبچکانش را با دستمال خشک می کند. به ساعت بند دستس نگاه می کند و به بلقیس می گوید:« من شام را بخوانم که قضا می شود.نانت را برابر کن »
ادامه دارد
ادامه دارد.

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۳۷                      سال  یــــــــــــازدهم                       حمل         ۱۳۹۴ هجری  خورشیدی         اول اپریل     ۲۰۱۵