کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

۱

 

۲

 

۳

 

۴

 

۵

 

 
 

   

قدیر حبیب

    

 
طیاره‌های کاغذی

 

۶

یغما موهای آبچکانش را خشک کرده و حالا در آینۀ قدنمای الماری لباسش به تخت سینۀ خود نگاه می کند. هنوز جوان است .دو سه بار به گونه های متفاوت جاذبۀ خنده های خود را می ازماید، لب و دندانش را زیبا می یابد. دستش را به زیر پستان های سرخم خود تکیه می دهد، جوانتر می شود، جوانی ها به یادش می آید. لحظه یی چشم ها را می بندد. به سفر دور و درازی تا گذشته ها می رود، تا همان روزگاری که به مکتب می رفت واز زبان دختران هم صنفش ،قصه های عاشق شدن شان را می شنید..
از الماری پیراهنی رامی گیرد. روی تخت خواب هموارش می کند و به رنگ غوره یی سبز آن خیره می شود. پیراهن را می پوشد جلو آینه به تا و بالای خود با نظر خریداری نگاه می کند. یک دکمۀ یخنش را باز می گذارد. دکمۀ دوم را باز می کند، با گشودن دکمۀ سوم، خط نیمه تاریک میان دو پستانش نمودار می شود. لبخندی بر لبانش می نشیند.موها را شانه می زند. زیر بغل و نرمه های گوشش را معطر می سازد. یغمای آن سوی آینه ملامتش می کند:" به کدام محفل شب نشینی دعوت شده ای؟! اگر کسی ببیند؟" یغما می خندد، سویش لبک می کند و از روی تخت خواب، حجاب سیاه اسلامیش را برمی دارد، میانش فرو می رود و آن گاه قهقه می زند: " من یک زن محجبه و همیشه عزادار استم ، در حقم گمان بد نبر"
تا آخرین پله های زینه تبسم از لبانش دور نمی شود.
بر دهکده و آن دو حویلی درون و بیرون، وضعیتی حاکم است که یغما به قدر یک سلام علیک خشک و خالی هم، با مردی امکان سخن گفتن ندارد. چار پنج تا مرد جوان و سه چارتا آدم پخته سال حویلی بیرون هم، تا چشم شان بر او می افتد، به رعایت ادب، روبه دیوار، پشت سوی او می کنند.
امروز هم همین که به حویلی بیرون می برآید باز هم همان مردان مجرد با تفنگ های راست ایستاده برشانه های شان، بی درنگ به او پشت می کنند. یغما که از آنهمه حرمتگزاری پُر از ریب و ریا همیشه دلتنگ است در دل با خود می گوید«چی بی تمیزی آشکاری ! میله های شخ شخ شان را سوی آسمان گرفته اند و کون های بویناک شان را سوی من...».
ناصر که در چپرخار سردش یکبغله لم داده، رادیوی کوچک بالای سینه اش را بر زمین می گذارد، تفنگش را برمی دارد و بی حال از جا برمی خیزد.سگ گوش بریده اش از زیر چشم سوی یغما بد بد نگاه می کند. یغما از دروازه بیرون می شود و قدم به کوچه می گذارد. ناصر با پنج شش قدم فاصله از دنبالش روان است.
نرم باد صبحگاهی، یگان بار چادرنماز یغما را به تنش پیچ می دهد، کمر و سرینش را با دقت قالب می گیرد. ناصر یک لحظه هم چشم از فرو رفته گی های پایین تنه اش برنمی دارد. شب ها تا دیرگاه در بستر خوابش، همین تن خوشتراش گوشتی پیچیده در حجاب را، برهنه پیش چشم دارد. تن یغما در امتداد کوچه، یک خط خوشبوی نامریی را از دنبالش ترسیم می کند.
همین که به دم دروازۀ خانۀ سید مبین می رسد، ناصر راهش را سوی بقالی سرکوچه کج می کند.او همیشه تا بیرون شدن یغما از خانۀ سید، همان جا پیش روی دکان منتظرش می نشیند. یغما دروازه راتیله می کند، باز است، داخل می شود.
خاله هاجره زن سید، در زیر برندۀ خانه، تنور افروخته، تاچشمش بر یغما می افتد، شتابزده از جا برمی خیزد،به پیشبازش می دود:«چشم به راهت بودم بی بی حاجی،خوش آمدی،مانده نباشی»
«چشمت درد نکند خاله، زنده باشی،چطور استی. سید آقا چی حال دارد؟»
«خوب است، سید خوب است.بی بی چی حال دارد؟»
«حال ندارد، پریشان است... سید آقا خانه است؟ »
« نیست، مگر می آید.رفته پیش ملای هراتی، برایش زعفران وعده کرده بود.می آید، تا تو یک پیاله چای نوش جان کنی سید هم می رسد ».
«شاید زود نیاید . بی بی من تنهاست . »
« می آید،همین حالا شاید در کوچه باشد.»
«نمی دانم.چطور کنم. اگر دست خالی بروم باز خاطر بی بی پریشان می شود. »
« می آید ان شا الله زود می آید.همین جا برایت توشک می اندازم.»
می رود، توشکی می آورد و بر گلیمچۀ کنار دیوار، هموارش می کند :« تو آرام تکیه بزن من چند تا نان به تنور بزنم که خمیرم ترش کرده.هوشم به گپ هایت است...دق که نمی شوی؟»
یغما می گوید:« تو آرام به کارت برس، من هم نگاه می کنم که این نان های خوش مزه را چطور می پزی .»
بر توشک چارزانو می زند. روبند حجابش را ازسر دور می کند و چادرش را دور گلو می پیچاند.از زیر چشم در و پنجره ها را دزدانه دید می زند. گوش فرا می دهد ولی از مرتضی خبری نیست . خاله هاجره که طعم گوارای بذل و بخشش هایش را زیر دندان دارد نیم هوشش به تنور است و نیم دیگرش به او و می گوید: «بی بی چطور است ؟»
« حال بی بی خوب نیست. زرد و زار عین زعفران. شب و روزش غصه خوردن، در خواب و بیداری به فکر بچه دار شدن .تا چشمش به من می افتد، می گوید، مادر تعویذم را نیاوردی؟»
خاله هاجره با چشمان دود زده و پرآب، پیوسته سر را به نشانۀ همدردی شور می دهد:« در دربارش هیچ چیز کم نیست.دلداریش بده بگو نا امید نباش که نا امید شیطان است».
نانی را به تنور می زند، سر را از هُرم تنور به یکسو می کشد، نگاهی میان تنور می افگند بعد شانه را راست می کند، دو انگشتش را مثل دو شاخۀ غولک، در برابر چشمان یغما می گیرد:«دو تعویذ دیگر هنوز مانده»
سر و صدایی از کوچه به گوش می رسد.کسی با لهجۀ تند طالبی،بلند بلند چیزی می گوید.خاله هاجره به آواز بیرون گوش فرا می دهد :«خدا خیر کند، صدای مرتضی بود به گمانم .»
صدا که بلند تر می شود، برمی خیزد، دوان دوان سوی دروازه می رود و بازش می کند. مرتضی با رنگ پریده در برابر یک طالب ژولیده مو دم دروازه ایستاد است.خاله هاجره پرسش آمیز سویش می بیند:«چی گپ است مرتضی؟»
مرتضی ترسیده می گوید:«این ملاصاحب می گوید چرا پاچه های ایزارت را بالا کرده ای.»
طالب کج کج سویش می بیند:«اگر یک روز دیگر دیده بودم که پاچه هایت از بجلک پایت بالاتر است دُره می زنمت، فهمیدی؟!»
خاله هاجره نگاهی از دروازۀ باز به حویلی می اندازد و با صدی بلند خطاب به یغما می گوید:«بی بی حاجی بیا ببین که این ملاصاحب چی می گوید، بچه ام را می ترساند.»
طالب از دروازۀ باز به داخل حویلی نگاه می کند. یغما به عمد به زبان عربی چیزی می گوید گرچه طالب گپش را نمی فهمد اما این را می داند که عرب است. شتابان از آن جا دور می شود. مرتضی با بانگی آب برشانه، وارد حویلی می شود. سطل های لبریز، پاچه های تنبانش را ترکرده اند.خاله هاجره،عتاب آمیز می گوید :« چقدر دیر کردی، چاه می کندی؟! پرکن چایبر را که آتش خاکستر شد . بیار یک گیلاس آب سرد به بی بی حاجی که پخته شد مسلمان در این هوای گرم .»
مرتضی با نگاه گریزان،ازجلو یغما می گذرد. نیمی از سلام به مشکل از دهنش بیرون می شود. چشمان یغما به دنبالش تا دروازۀ خرچخانه بخیه اند و در آن حال حس می کند که هوا بسیار گرم است .دکمۀ یخن را می گشاید و از گرمی هوا شکوه می کند:
«هوا امروز باز گرم است.اگر پنکه یی باشد، صدا کن بچه ات را که بیارد.»
صدای خاله هاجره رو به خرچخانه می دود :«چی شدی مرتضی؟ خیز کن پکه را از اتاق پدرت گرفته بیار که مسلمان هلاک شد از گرمی. هله جان مادر!»
مرتضی از خرچخانه با صراحی سفالینی بیرون می شود. تا به نزدیک یغما می رسد دو بار گیلاس را آب می کشد و از دو قدمی با چهرۀ سرخ شده از شرم نوجوانی، سلام می کند. صراحی را جلوش می گذارد. وقتی در گیلاس آب می ریزد چشم یغما به قانقورتک زیر گلویش مانده است. هاجره باز می گوید : « بدو از اتاق پدرت پکه را گرفته بیار، خیزکن!. آب که می آوردی پاچه هایت را با لاکن.»
« بالاکرده بودم، پیش دروازه که رسیدم همان طالب دید به قهر شد گفت اگر دفعۀ دیگر پاچه ات را با لا دیدم پایت را می شکنانم ».
و می رود پکه یی را می آورد و به دست یغما می دهد. یغما یخن پیراهنش را با دو انگشت از تن دور می گیرد،گردن و چاک سینه را پکه می زند.نگاه های مرتضی دزدانه بر گردن و سینۀ سپیدش می نشیند ولی زود ازش چشم می گیرد و سوی خرچخانه به راه می افتد
خاله هاجره نانی را از تنور بیرون می کند، گرد پشت و رویش را با آستینچه می گیرد و سوی یغما پیش می کند. یغما می گوید:«سیر استم خاله جان»
«یک لقمه بگیر،کبر نشود .آرد ما للمی است ».
یغما گوشۀ نان را می شکند. خاله هاجره با خنده می گوید :«سید خاصه خور است. سابق که نان از آرد للمی نمی بود، چاشت که پیش رویش یک کاسه ماست خانه گی نمی بود، شوربا که از گوشت گوسپند نمی بود، لب به نان نمی زد مگر حالا چیزی نمی گوید، با همین غریبی می سازد.»
نگاه یغما به ارسی خرچخانه مانده است. ارسی تنها دو شیشۀ سالم گرد آلود دارد. جای بقیه شیشه های شکسته را کاغذ گرفته اند.یغما گمان می برد که از شگاف کاغذهای ارسی باید یک جفت چشم حریص سویش نشانه رفته باشد. دکمه های پیراهنش را بیشتر باز می کند و تخت سپید سینه اش را پکه می زند . بازتر می نشیند.
خاله هاجره گپ خود را دنبال می کند:«که می گویم،سید! یک مادگاو بخرکه اگر ماست و قیماقش را تو خوردی، یک کاسه دوغش به ما هم برسد،می گوید"از کدام پول و پیسه؟ من اگر داشته باشم اول باید بروم به زیارت خانۀ خدا که پایم بر لب گور است."
یغما درعین حالی که زرنگی خاله هاجره را برای طلب پول، در دل تحسین می کند، دست ها را به دو سو باز می گیرد تا شخی هایی را که گوییا تازه به تنش راه یافته بیرون کند .پاها را هم دراز می کند و می گوید:«برود، سید آقا، چرا نمی رود. راست می گوید، فریضه است باید که به جا بیارد.نیت که اصیل بود پولش را هم خدا می رساند .چی نام دارد این بچه ات؟»
«مرتضی» .
«این آقا مرتضی هم برود. جفت شان بروند، خانۀ خدا را زیارتی بکنند، خاک جدشان را برچشم بمالند که به این دنیای فانی چندان باوری نیست . دست سید آقا اگرتنگ است، دست همه مریدان و اخلاصمندانش که تنگ نیست.به شیخ بگویم از جان و دل شاد می شود .امسال که از دست رفت، وقت حج گذشت، سال دیگر اگر اجل مهلت داد، شیخ به این آرزو میرساندش. سید آقا بر همۀ ما حق دارد، آخر اولاد پیغمبراست. مگر ما در شهر و گذر خود، چند تا بندۀ خدا از نطفۀ پیغمبر داریم ؟»
سر خاله هاجره به تایید شور می خورد« :حقیقت میگویی بی بی حاجی، در این زمانه سید حقیقی کجاست.»
و مرتضی را بلند صدا می زند. مرتضی در چوکات دروازۀ خرچخانه نمودار می شود. خاله هاجره می گوید:«بیا صراحی را آبِ تازه پرکن که گرم شد »
مرتضی که می آید، یغما می گوید :«نه، گرم نشده، بگذارش، بگذارش باشد.. .ببینم آقا مرتضی، دلت می خواهد حاجی آقا باشی؟»
مرتضی از گپش چیزی نمی فهمد، سوی مادر نگاه می کند. پیشانی خاله هاجره چین می خورد:« چرا جواب نمی دهی بچه، گپ زدن یادت رفته؟!»
یغما تبسم می کند :«شاید از گپ زدن با زنان نامحرم خوشش نیاید» .
مرتضی نگاه بر زمین می دوزد. خاله هاجره می گوید: « کدام زن نامحرم؟! یک مادرش من یکیش هم تو، نامحرم کیست؟!»
یغما دل می یابد:« پرسیدمت آقا مرتضی.خوشت می آید که حاجی آقا باشی؟ خوشت می آید که درگذر و محل، طالبان در برابرت دست برسینه بگذارند، بگویند حاجی آقا چی امر و خدمت است. دیگر کسی نگوید که پاچه های تنبانت را بلند کن یا پایین بکش، خوشت می آید؟»
سر مرتضی با یک لبخند کم پیدا، به پایین خم است. یغما رو سوی خاله هاجره می کند:« باورم نمی شد خاله جان.خوب شد دیدم. به اولاد پیغمبر می گویند پاچه ات را تا کن، این بکن و آن نکن. به شیخ می گویم، کور نیستند، میان خوب و بد باید که فرق بگذارند این طالبان.»
خاله را رها می کند، حالا مخاطبش مرتضی است:«تو بچۀ با حیایی استی اما وقتی با من گپ میزنی شرم نکن..من مثل مادرت استم. من ترا از این به بعد پسر خود می خوانم...پسرم می شوی؟»
مرتضی خاموش است.به زمین نگاه می کند.. پیشانی خاله هاجره باز چین برمی دارد:«چرا گنگ شدی مرتضی؟! جواب بی بی حاجی را بده، بگوها، می شوم ».
لبهای مرتضی می جنبند:« می شوم.»
یغما چشم در چشم هاجره دارد:«خاله جان، فال گرفته بودم که اگر خدا مرا مادر فرزندی ساخت، بی بی مرا هم از برکت دروازۀ این سید پاکدل، به مراد دلش خواهد رساند.»
سوی آسمان می بیند، دست هارا به دعا برمی دارد: خدایا به شفاعت جد این سید جنتی، بازوهای بی بی مرا هم گهوارۀ یک کودک کاکل زری بساز.»
خاله هاجره می گوید:«ان شاالله، ان شالله، می سازد. در دربارش هیچ چیزی کم نیست.»
یغما می گوید:«به سید آقا بگو که غم یک گاو شیری را بخورد.در این هوای گرم، بی یک کاسه ماست، بی یک کاسه دوغ، که مشکل است. تو راست گفتی خاله جان. سید یک مشت استخوان است .صبحانه یک پیاله شیر، یک تکه قیماق که نخورد، حال به تنش نمی ماند.از سر صبح تابه شام، با اینهمه بیمار وحاجتمند تا و بالا دویدن که حوصله می خواهد.به سید آقا بگو که همین فردا پس فردا یک گاو شیری حتما باید بر آخور گوشۀ حویلی تان بانگ بزند.در فکر پولش نباشد.دربار خدا بزرگ است.»
«بی شک که بزرگ است. در دربارش هیچ چیز کمی ندارد، هیچ چیز.. .»
«خاله درد سر دادمت. بروم که بی بی تنهاست سید آقا هم نیامد.نمی دانم فردا صبح خانه می باشد یا نه ؟»
«صبح جمعه است، پیش از چاشت می رود به نماز جمعه، اگر می آیی می گویمش که نرود؟»
« وای خدا، مرگم بده! گناهکارم می سازی خاله. اگر وقت داشتم بعد از چاشت می آیم اگر نه یک روز دیگر.»
خاله هاجره می گوید: صبح ملا اذان می رود به خانۀ یکی از مریدانش،خیرات دارد، دیگدانش را که متبرک ساخت می رود به نماز جمعه.»
«ببینم که چی وقت آمده می توانم...خیر باشد» .
« هر وقت که بیایی قربان قدم هایت.مرا خواهر قُرآنیم باشی، دین به دنیا. »
«استم، استم خاله جان، مادرم استی. بروم که بی بی تنها ست.»
برمی خیزد. خاله هاجره در کنارش روان است. مرتضی از زیر برنده تن گوشتیش را تماشا می کند. خاله هاجره دور از نظر یغما دستش را به پشت سر برده، سوی مرتضی اشاره می کند که به بدرقۀ یغما تا پشت دروازه بیاید اما مرتضی ازشان چشم برمی گیرد و با غولکش، میان برگ های درخت، سنگی رها می کند.
خاله هاجره که دروازه را از پشت یغما می بندد، تیز تیز می آید، با چشمانی از حدقه برآمده لب به دشنام می گشاید :«او کره خر! که می گویمت بیا تا دروازه، یک به امان خدایی کن چرا رویت را دور می دهی؟ دور بینداز آن سبیل مانده را که چشم کسی را کور می کنی به دار بالایت می کنند.برو گیلنه را بردار ازدکان نبی تیل بیار که لمپه تیل ندارد. »

سید مبین نمازش را تمام کرده، جانمازش را در تاقچۀ کتاب هایش می گذارد و می آید بر روی توشک لاغر چارزانو می زند.
امروز از کار تعویذ نوشتن فارغتر است برای خود در خانه کار می پالد.گرداگرد اتاق را از نظر می گذراند، چشمش بر شیشۀ لمپه بخیه می شود. یک پروانه گک بیقرار دور چراغ در حال چرخیدن است. نیمی از عمر سید در حیرت گذشته . گاهی که از چیزی شگفتزده می شود، چشم های گرد گرد عسلی رنگش، مثل دو سکۀ مسی، روشن می شوند. در کتاب ها خوانده که صوفیان به هنگام رقص وسماع، خدا را چون شعلۀ تابان در میان می بینند و به دورش می چرخند. نگاهش به پروانه است که همچنان دور چراغ می چرخد و می چرخد و پس از چندین دور، سرانجام دلبد و گیچ می شود و در جایی می افتد. سید از حیرت بیرون می برآید، آه می کشد:«قربان خداییت شوم! پروانه هم همه چیز را می فهمد».
شیشۀ لمپه، دود زده است. سید دورادور اتاق را دید می زند، چیزی که به نظرش نمی رسد، دهنش را سوی دروازه دور می دهد:
«هاجره! »
کسی جوابش نمی دهد.
هوا می گیرد و باز صدا می کند:«هاجره!»
باز پاسخ نمی گیرد. برای صدای سوم بی حوصله است. از چپه یخن کُرتی شتری رنگش، تار و سوزن را می گیرد اما چی را باید بدوزد. چار گوشۀ اتاق را نگاه می کند ولی چیزی نمی یابد. هاجره دسترخوان در دست، وارد اتاق می شود:« چی می خواستی سید؟»
« صدا می کنم جواب نمی دهی. صبح دیدم دهن بالشتم پاره شده بود، پخته هایش برآمده بود، گفتم بدوزمش.»
« تو چقدر شوق کهنه دوزی داری سید. من دوختمش. زعفران نداشتی آوردی. برو تعویذهایت را نوشته کن. امروز مادر خواندۀ شیخ باز آمده بود.»
« بخیز یک دستمال بده، شیشۀ لمپه را پاک کنم...کجاست مرتضی؟»
« رفته تیل بیارد» .
«چرا وقتتر روانش نمی کنی زن! وقت خراب است» .
وقتتر روانش کرده بودم، دکاندار گفته بود پسانتر بیا» .
«وقت خراب است، به زمانه اعتبار نیست. بیجای نشیند، بیجای نخیزد،کدام گپ بیراه از دهنش نبرآید» .
هاجره چار گوشۀ اتاق را دید می زند، چیزی که به نظرش نمی رسد، چادر خود را از سر می گیرد:« همراه یک گوشه اش پاک کن .»
«همراه چادرت؟ »
« تو چی کار داری همراه چادرم؟ صبح کالا می شویم .»
«سر زن که لُچ باشد، به شمار تارهای برهنۀ مویش، در دوزخ غوطه می خورد.»
خاله هاجره بی اعتنا به موعظه اش، می گوید:«نه بیجای می شیند نه بیجای می خیزد، حالا کلان بچه است، خوب و بد دنیا را می فهمد، اگر رضای خدا بود به سال روانش می کنیم به حج.»
سید پلکک می زند:
« کی را می گویی؟»
«کی را می گویم؟! دیگر کی است؟ مرتضی را می گویم .»
سید دو سه بار با تعجب نگاهش می کند، بعد شیشۀ لمپه را مثل سُرنی، پیش دهن می گیرد و َتف گرمش را در آن می دمد. فتیلۀ روشن چراغ در برابر هوای اتاق، شورک می خورد. سایۀ لرزان سید در زاویۀ اتاق، از این دیوار به آن دیوار خیزک می زند. خاله هاجره از گپ های دور و درازی که در دلش تا و بالا می رود، یکیش را با صدای غژغژ شیشۀ لمپه، همنوا می سازد:
« مرتضی دیگر بچۀ خورد نیست که هر ساعت پرسان کنی،چی شد، کجا رفت؟.اگر خدا قسمت کرده بود سال دیگر باید برود به حج. »
سید سر را بلند می گیرد. چشم هایش مثل دو سکۀ کوچک مسی در چهرۀ خاله هاجره بخیه می شوند .خاله هاجره می گوید: «چرا حیران حیران طرفم می بینی سید؟»
سید شیشه را در لمپه می اندازد .فتیله را میزان می کند و با همان حیرت کودکانه اش می گوید« : جن لگد نکرده باشی زن! چی می گویی که من نمی فهمم.مرتضی را به حج روان کنیم؟!»
خاله هاجره مژدۀ رفتن پدر و پسر به زیارت خانۀ خدا و آمدن گاو به خانۀ خودشان را چنان آب و تاب تعریف می کند که سید چشم از دهنش برنمی دارد.
نان و چای را خورده اند. شب هم ناوقت شده، مرتضی در بستر خواب زیر درخت به خواب رفته است..هوای گرم اتاق، بستر خواب سید را هم به بیرون در زیر برنده کشانده است.
سید کلاه سپید نمازش را بر سر دارد. لحاف را دورش پیچانده و بالای بستر خوابش نشسته است. زیر زبان دعای پیش از خواب را مرور می کند. آخور ویران کنج حویلی یگان بار هوشش را می رباید، سلسلۀ دعایش را می بُرد اما بخش اعظم هوشش در مکه، میان جمعیت بی شمار زوار، به دور مکعبی سیاهپوش سرگردان است. جیب ها را از سنگچل انباشته چون پسانتر راهی سرکوب شیطان می شود.
هاجره صراحی آب را کنار بسترش بر صُفه می گذارد. و خودش هم همان جا می نشیند.
خواب از چشمان زن و شوهر پریده است. هاجره می داند که دعای سید به آن زودی ها پایان نمی یابد، به آخور کنج حویلی نگاه می کند و با زمزمه با خود، گپش را به گوش سید می رساند:« نیک محمد را احوال بدهیم که برود پیش کوچی ها. اگر یک گاو پشاوری پیدا شود، شیرش تمام سال خشکی ندارد ».
سید دعایش را پایان می دهد..با دمیدن هوای تنفسی، بر گرداگرد خود یک حصار نفوذ ناپذیر برمی افرازد که از شر جن های کافر در امان باشد، بعد می گوید:«اول باید پیسه را بیارد، بی پیسه که طرف خیمۀ کوچی ها دور بخوری سگ های شان را به جانت ییله می کنند .»
خاله هاجره می گوید:«مال را که خوش کرد به بی بی حاجی می گوییم که پیسه اش را بیارد.»
« گفتمت که بی پیسه یک کلمه گپ نم یزنند، می گویند مال ما بیعزده می شود . گپ این زن هوایی نباشد.؟!»
« چی می گویی سید، دستش را بر سر قرآن ماند، مرا دین به دنیا خواهر خواند .»
سید می گوید :« نیک محمد را می خواهیم که اول بغل و بغول آخور را یک دست بزند، بی بی حاجی بیاید ببیند بعد از آن راست و دروغ گپ معلوم می شود .حالا برو که من هم صبح وقت رفتنی استم» .
کلاه نمازش را در کنارش می گذارد و به زیر لحاف فرو میرود. باد برگ های درخت را شور می دهد، شر شر خواب آورش چشم های سید را می بندد .
خاله هاجره از جا برمی خیزد که به اتاق برود بخوابد ولی پایش نمی رود. از صفه پایین می شود. ناخواسته به سوی آخور ویران به راه می افتد.درخیالش یک مادگاو و گوساله یی زرد رنگ تصویر می کند و بر آخور پُر از شبدر تازه، جای شان می دهد. دلش از یک شادی کوکانه می تپد. برگوشۀ دیوار ویران آخور می نشیند.از چشم یک گاو شیری، به حویلی نگاه می کند. در سراسر حویلی، بوی شاد شبدر و سرگین با صدای یک گوساله یک چرخ می زند.خاله هاجره دست ها را جلو دهن می گیرد، به طوری که تنها خودش می شنود،. آهسته صدا می کشد :
ــ باااع.

یک روز پیش از این، سید پاچه ها را بر زده همه کوچه و گذر و بازار را زیر پا گذاشته تا نیک محمد را یافته و گفته که فردا به خانه بیاید.
آفتاب داغ شده که یغما دروازۀ حویلی سید را می گشاید،.از زیر برنده، دود تنور بلند است. در کنج حویلی نیک محمد و مرتضی گِل تر کرده اند، آخور را دستکاری می کنند . تا چشم مرتضی بر یغما می افتد، دست های گل آلودش را در سطل آب فرو می برد و با عجله سوی یغما می دود. این بار با صدایی بلندتر از دیروز، سلامش می دهد. یغما قد و قامتش را از نظر می گذراند:«ماشا الله آقا مرتضی،گلکاری هم بلد استی؟»
مرتضی سر را خم می اندازد تبسم بر لبش هست. یغما می گوید: «کجاست مادرت؟ »
مرتضی روبه خرچخانه صدا می زند «ننه! بی بی حاجی آمده»
خاله هاجره با دست های آردآلود، از خرچخانه بیرون می شود. صدایش پر از هیجان است : «قربان قدم هایت بی بی حاجی، خوش آمدی. ببخش دست هایم آرد پُر است، در مهمانخانه بشین، می آیم .هله مرتضی! بی بی حاجی را به مهمانخانه ببر. »
یغما لبخند می زند« :ان شا الله که سید آقا خانه باشد؟»
« می آید، تا تو یک پیاله چای بخوری سید هم پیدا می شود» .
یغما از دنبال مرتضی به راه می افتد. از کنار تنور که می گذرد چشمش بر خمیردان می افتد. از لبه هایش خمیرسرریزه کرده است .به پشت سر می بیند، خاله هاجره هنوز دم دروازۀ خرچخانه ایستاده است. یغما می گوید:« خاله خمیرت بالا آمده ترش نکند.به گمانم که من بی وقت آمدم» .
« چرا بی وقت آمده باشی بی بی حاجی، خانۀ خودت است. اگر در خانه گرمی باشد که همین جا در بیرون برایت توشک بیارم ؟»
« نه،خانه خوبتر است.بگذار که آن مرد کارش را بکند.»
ها جره نزدیکش می آید. با حالتی شرم زده می گوید: «خواهرزادۀ سید است ..ما که در این چند سال گاو نداشتیم، برف و باران خرابش کرده است. گفتم آخور را یک دست بزند.»
« کار خوبی کردید» .
و از دنبال مرتضی وارد کفشکن می شود. مرتضی دروازۀ مهمانخانه را می گشاید و از همان دم دروازه می گوید« :چای بیارم یا آب؟»
ـ یک پیاله چای می خورم اما به شرطی که خودت بیاری.مادرت را بگذار که به کارش برسد. »
مرتضی می رود .فکرهای که تا نیمه شب، راه خواب یغما را زده بودند باز به کله اش هجوم می برند.ضربه های دلش کمی شتاب می گیرند. دمی پستر خاله هاجره وارد اتاق می شود .پکه یی در دست دارد.مگس های دور و پیش یغما را فرار می دهد، رویش را هم پکه می زند اما یغما پکه را از دستش می گیرد:«گناهکارم نساز خاله جان.»
خاله هاجره می گوید: «.زود برایت چای می آرم .بیا این جا نزدیک ارسی بشین .امروز هوا بد نیست.اگر یک ساعت تنها ماندمت دق که نمی شوی؟»
« چای هم اگر می آوردی بده به دست مرتضی.اگر تو آوردی نمی خورم. تو به کارت برس .به این خواهر زادۀ سید بگو اگرسید آقا از کارش راضی بود یک تحفه پیش من هم دارد.»
« صبح گفتمش که بی بی حاجی برای سید گاو میخرد، آب و علفش به دست توست. از خوشی در حویلی رقص کرد.دیوانۀ یک کاسه دوغ است.زن و بچه هایش را راکت برد.غیر از همین دروازه، دیگر همه درهای عالم به رویش بسته استند. دیگر هیچ جایی ندارد» .
چشم ها را از حدقه بیرون می کند، با انگشت بر شقیقۀ خود می زند:«مغزش هم چندان به جای نیست . سرسر خود گپ می زند .»
یغما سر شور می دهد:«خدا خودش به داد این مردم عذاب دیده برسد . برو که خمیرت ترش نکند، برو خاله جان ».
هاجره هنوز رو برنگشتانده که یغما می گوید:«راستی خاله جان یک چیزی اگر بپرسم،آزرده که نمی شوی؟»
خاله هاجره با سلی آهسته بر روی خود می زند:« وای ! چی گپ هایی می زنی بی بی حاجی .که آزرده شوم کور می شوم.»
یغما می گوید:« آقا مرتضی قُرآن خوانده میتواند؟ »
نشانه های خوشحالی از چهرۀ خاله هاجره می پرند. نگاه و لحن گفتارش، آغشته با ترس و تملق است :«بسیارخوانده بود بی بی حاجی، سید خودش همراهش می خواند. به مسجد می رفت. اولاد پیغمبرکه قرآن نخواند، بدتر از شمر و یزید است. چند سوره را هم از یاد کرده بود مگر.بچه است، هوش پرک است از یادش رفته باشد. مادر مرده را ما آرام نمی مانیم. آب می آورد، سودای بازار می آورد، درون و بیرون می شود.از سر صبح تابه خفتن، کونش زمین را بوی نمی کند. به یک دَوِش است مادر مرده .»
« خیر باشد خاله جان .می فهمم که تو هم تنها دست استی . هیچ کس که نبود من خودم همراهش می خوانم .به زیارت خانۀ خدا که می رود چند دعایی هست که باید یاد داشته باشد.»
« می فهمم بی بی حاجی، خوب می فهمم. حاجی که قرآن خوان نبود، که دعا یاد نداشت، حجش قبول نمی شود.»
می خندد:«بچۀ خودت است .هرگلی که می زنی بر سر خود می زنی .اختیار دارش تو استی بی بی حاجی.»
از سوال های بیشترش می ترسد:« بروم که خمیرم ترش کرده.»
و می رود.
• یغما در انتظار آمدن مرتضی است. با وسواس، چار گوشۀ اتاق را از نظر می گذراند. چشمش در دیوار مقابل بر همان قاب کوچک عکس پیوند خورده که دیشب در باره اش اندیشیده بود.. برمی خیزد، نزدیک ارسی می نشیند. نگاهی به حویلی می کند.خاله هاجره نخستین نانش را بر تنور می زند، همزمان دروازۀ اتاق باز می شود،مرتضی با پتنوس چای به درون می آید. حالا از دیدن یغما سرخ نمی شود. پتنوس را جلوش بر زمین می گذارد. پیالۀ چپه را راست می کند:« بوره می خوری یا بروم کشمش بیارم؟
«دو قاشق بوره می خورم، فقط دو قاشق .»
مرتضی یک زانو را می خواباند، میان پیاله بوره می ریزد. وقتی پیاله را جلو یغما می گذارد، نگاههای یغما را بر روی خود خیره می یابد. سر را پایین می اندازد. یغما می گوید:« کجاست پیالۀ خودت؟»
« من چای خورده ام. »
« نمی خواهی با مادرت هم یک پیاله چای بخوری؟»
نگاه پرسش آمیز مرتضی در چشمش گره می خورد .یغما می خندد :« یادت رفت ؟ نگفتی که پسرم می شوی؟»
مرتضی نیمی از رویش را در پس زانوی ایستادۀ خود پنهان کرده، شرمخنده یی بر لب هایش نشسته است .یغما به خط نورستۀ پشت لبش نگاه می کند:«چند ساله باشی جان مادر؟»
مرتضی، چرتی زمین را نگاه می کند. هم به سایقۀ حجب روستایی و هم به دلیل مواعظ ملای مسجد از تنها بودن با یغما اندک هراسان است. نیمخیز می شود که برود: «من درست نمی فهمم.بروم از مادرم پرسان کنم ؟»
ــ نه لازم نیست .بشین. باشی شانزده ساله .
مرتضی هم سر شور می دهد:«ها، باشم شانزده ساله » .
«می فهمی از چی فهمیدم که شانزده ساله استی؟»
«نی.»
« باید بفهمی وقتی یک پسر بچه جوان می شود خیلی چیزهایش تغییر می کند . می فهمی کجایش تغییر می کند؟»
«نی.»
« نزدیک بیا تا نشانت بدهم» .
مرتضی دودل نگاهش می کند.یغما می گوید:«گفتم نزدیک بیا.»
مرتضی کمی سویش می خزد. یغما انگشتش را بر قانقورتک زیر گلویش می گذارد:«این جا بالا می آید.سیبک زیر گلویش بالا می آید. از توهم بالا آمده.»
مرتضی از ترس در حال گریز است:« من می روم که با نیک محمد دست پیشی کنم .»
یغما قاب عکسی را که از دیوار آویزان است با نگاه های خیره برانداز می کند انگار در همان لحظه چشمش بر آن افتاده باشد:«این عکس از کیست ؟»
سر مرتضی سوی عکس دور می خورد :«عکس سیدجان پیر»
«عمویت است ؟»
مرتضی تبسم می کند:« نی، ملنگ است» .
«این را پدرت آن جا میخ کرده است ؟»
« ها»
سر یغما به نشانۀ دریغ شورمی خورد:«کار درستی نکرده است .مگر نمی داند که طالبان عکس را قدغن کرده اند؟»
خنده از لبان مرتضی می گریزد.رنگ گندمیش به سپیدی می گراید .یغما می گوید:«عکس را نباید روی دیوار می آویختیت .این جرم است، جزایی سنگین دارد»
مرتضی چُست از جا برمی خیزد،عکس را از میخ پایین آورد.یغما با پیشانی ُترش می گوید:«چرا پا یینش کردی؟ بگذار سرجایش» .
« فکر پدرم نشده، می برم به مادرم می دهم.»
« نه،هیچ جایی نبرش، بگذار سرجایش.»
مرتضی گیچ و بی تصمیم ایستاده است، قوغ آتش را در دست دارد. یغما با لحن تحکم آمیزی می گوید:«گفتمت بگذار سرجایش.این را تنها من دیده ام، من که نمی روم به طالب خبر نمی دهم آقا مرتضی. مگر تو پسرم نیستی؟»
مرتضی زود می گوید:«استم ».
« پس بگذار سرجایش ».
مرتضی دل و نادل، قاب عکس را دوباره بر میخ می آویزد. یغما میگوید:«بیا بنشین !.»
مرتضی می نشیند یغما می گوید:« اما آقا مرتضی، ناراحت نباش. این را گفتم تا چشم و گوش همۀ تان باز باشد، طالب به این کار جزایی سنگین می دهد. می دانی؟»
« ها می دانم».
« می دانی، چرا طالب عکس را قدغن کرده اند؟»
« عکس گناه دارد .»
« خوب چرا گناه دارد »
« خدا گفته که عکس حرام است.»
« ببین! وقتی آدم عکس کسی را می گیرد یا تصویر کسی را نقاشی می کند و بر دیوار می آویزد، خدا در روز محشر به آن عکاس می گوید،خوب بندۀ من، تو که به کارهای خدایی دست درازی کردی و زنده جان آفریدی، حالا بفرما و نَفَسَش هم بده. و چون انسان نمی تواند به عکس، نفس ببخشد آن وقت خداوند حکیم، َنَفس همین عکاس را می کیرد و رهایش می کند در تن آن عکس. عکس زنده می شود ولی آن عکاس می میرد... فهمیدی؟»
سر مرتضی دو سه بار شور می خورد :«ها، فهمیدم ».
« و تو میدانی وقتی یک انسان در روز محشر بمیرد چی کارش می شود؟»
« نمی فهمم.»
یغما می گوید :
« تو بچۀ هوشیاری استی، این را باید بدانی که وقتی انسان در روز محشر بمیرد دیگر نمی تواند وارد بهشت شود... می تواند؟»
« نی نمی تواند .»
یغما از ارسی نگاهی به حویلی می اندازد .خاله هاجره و نیک محمد سرگرم کارهای خود اند:« وقتی انسان نتواند وارد بهشت شود، آن وقت نمی تواند با حور و غلمان بخوابد»
و زود می گوید:« حور را که می دانی چیست؟»
مرتضی لعاب دهن خود را قورت می کند:«زنهای مقبول».
یغما شتاب می گیرد:« ماشا الله آقا مرتضی! این را درست فهمیدی. پس حتماٌ می دانی که خوابیدن با زنان چیست ؟»
انگار یک بادِ خشکِ خاک آلود از حلق و دهن مرتضی با تندی عبورکرده باشد، کام و زبانش خشک می شود.چشم هایش بر زمین میخکوب می مانند. یغما داغ شده است:« شرم نکن، وقتی من ازت چیزی می پرسم باید جوابم را بدهی. آخر تو اولاد پیغمبر استی. طالبان از این چیزها می پرسند .نفهمی شلاقت می زنند. بندۀ بهشتی خداوند وقتی به بهشت داخل می شود خدا را می بیند .میدانی؟ خدا را می بیند. توخوشت نمی آید که به بهشت بروی خدا را ببینی؟»
«خوشم می آید»
« پس وقتی من از خدا و از بهشت گپ می زنم چرا دلت از خوشی نمی تپد؟چرا هیجانی نمی شوی آقا مرتضی؟!
« می تپد .»
« باید ببینم» .
بر سینه اش دست می گذارد:« بلی، درست گفتی می تپد اما کم، ببین دل مادرت چطور می تپد.»
دست مرتضی را می گیرد و بر پستان خود می گذارد. مرتضی را یک گوریل شاه زور وحشی، در آغوش خود به سختی می فشارد، از زیر شقیقه ها و از پشت لب های تیره رنگش، دانه های عرق نیش می زنند. یغما دستش را رها می کند: « خوب! آدم چی کارهایی باید بکند تا به بهشت برود ؟»
مرتضی باچشمان هراس آلود سویش نگاه می کند، گلویش می گیرد:
« نماز بخواند ...روزه بگیرد ..حج برود ».
یغما می گوید:« عکس زنده جان ها را هم بر دیوار نیاویزد .با بیماران کمک کند،..نه؟
ـ« ها، باید کمک کند.»
«خوب! اگر یک کسی نزدت بیاید، بگوید آقا مرتضی من بیمارم بیا کمکم کن، میکنی»
«می کنم» .
« خیلی خوب! پس پای من درد دارد، حالا ببین پایم را چی شده است.»
این بار مرتضی با اندک ترس و کمی هم تلخی می گوید:« پدرم حالا می آید .به پدرم بگو...من که دم و دعا ندارم. »
یغما حس می کند که مرتضی ازش پا به فرار است، می خندد :« اما آقا مرتضی تو چطور نمی فهمی که پدرت برای من نامحرم است .مگر من می توانم پایم را جلوش دراز کنم.؟»
مرتضی خاموش می ماند. یغما می گوید:« تو می فهمی که اگر طالبان خبر شوند که پدرت عکس را بر دیوار آویخته، چی می کنند؟... مثل مور و ملخ به خانۀ تان می ریزند، سید آقا را دست بسته می برند به بازار و جلو چشم مردم شلاقش می زنند.»
به مرتضی حالت گریه دست داده است. دلتنگ است. یغما این دلتنگی را در پیشانی و چشم هایش می بیند،می گوید:« ولی مگر من می گذارم؟! به شیخ خبر بدهم چشم شان را از کاسۀ سر بیرون می کند .شیخ همان طوری که بچۀ کاروان باشی را یک شبه از زندان بیرون کرد و به جایش خود ملا پاینده را زندانی ساخت، پدرت راهم می تواند از چنگ طالب نجات بدهد .یعنی من می توانم که پدرت را از چنگ طالبان نجات بدهم، ولی نمی توانم که پایم را جلوش دراز کنم و بگویم، سید آقا ببین پایم را چی شده است ...مگر می توانم؟»
اما مرتضی گپش را نمی شنود. طالبان پدرش را به درختی بسته اند و به شمار شلاقش می زنند: یک دو .. پنج.. پانزده ...
. یغما می گوید :« اما تو که پسرم استی، جلو تو که می توانم پایم را دراز یا برهنه کنم. پسرم استی یا نه؟»
و در آن حال می خندد.مرتضی همه چیز را می فهمد، چنان بهتزده نگاهش می کند انگار به چشمان افسونگر یک افعی خیره مانده باشد. یغما نگاهی به بیرون می کند، چهرۀ خاله هاجره در در پس هُرم تنور، به نظرش شکسته و موجدارمی رسد. پاچۀ سیاهش را تا زیر زانو بالا می برد، دلک سپید پایش را نشان می دهد:« من نمی گذارم که سید آقا را بزنند...حالا ببین پایم را چی شده است» .
مرتضی دل نمی کند. یغما می گوید:« شنیدی که چی گفتم؟»
مرتضی کمی پیش می خزد. یغما می گوید: « اینجا را کمی بمال، خیلی درد دارد».
مرتضی کف دستش را بر دلک پایش تا و بالا می برد. بر ناخنهای دستش، خال های گِل خشکیده به چشم می خورند:«بروم دست هایم را بشویم .»
یغما از بند دستش محکم می گیرد:« پایم درد دارد.بمال!»
در صدایش، تحکم و تضرع به هم پیچ خورده اند. مرتضی حلق خشک خود را تر می کند و دستش را آهسته بر دلک پای یغما می گذارد. یغما می گوید:« آفرین، جای درد را یافتی.همین جا را بمال.»
دست مرتضی بر دلک پایش تا و بالا می رود.
یغما حس می کند که از آن دست های چرکین درشت، یک جریان لرزانندۀ برق، به تارهای جانش راه گشود است. آوازش نرم نرمک به ناله مانند می شود:« کمی بالاتر... درد بالاتر رفت، همین جا را همین جا را بمال... آه...کمی بالاتر ...وای ...دست هایت چی داغند... »
تن مرتضی را هم گرمای غریبی فرا می گیرد. دلهرۀ پیشینش مثل آدمکی برفی در برابر آفتاب، دم به دم لاغر و لاغرتر شده می رود.
مرتضی از روزی که معنای بالغ شدن را فهمیده تا همان دَم، دستش تن هیچ زنی را لمس نکرده است. لذت هماغوشی با زنان را چند باری در خواب آزموده است اما آن گونه هماغوشی ها هم نظم و صورت روشنی نداشته اند. اگر در خواب دستش به زنی رسیده ، زن ناگهان به چیز دیگری مبدل شده است؛ یا به تنۀ درشت درختی، یا به کره خری یابه یکی از محارمش و ناگهان از خواب بیدار شده وارخطا و زود زود آیه های قرآنی خوانده و بر خود دمیده است.
یغما با چشمان بسته دست مرتضی را محکم در دست دارد. یغمای که از نگاه مردان منزجر می شد حالا می خواهد که مرتضی تنش را به آتش بکشد، گوشت های رانش را دندان بگیرد، بجود .تب لذتبخشی تسخیرش کرده است. هذیان می گوید:« دندانم بگیر مرتضی!..»..
یک دست مرتضی در گریبان یغما فرو رفته و با دست دیگر رانش را می مالد. هر دو در لذت بیکرانه یی غرق اند که دروازۀ اتاق صدایی می کند و خاله هاجره در آستانه اش بر جا خشک می ماند.
یغما هیچ نفهمیده که چگونه راست شده و در جایش نشسته است. خاله هاجره اصلاً چیزی نمی بیند. فکر می کند در خواب است. تلاش دارد که از آن خواب بیدار شود. همه نیروی تنش را، همه پیران و پیشوایان را در یک لحظۀ زودگذر به دستگیری می طلبد تا توان می یابد و از آن صحنه رو برمی گرداند.
وقتی با چشمان دریده از حیرت، از اتاق بیرون می شود، به نظرش می رسد که از قعر یک چاه پر ژرفا، با یک جهش بالا پریده است. لحظاتی گیچ و بی تصمیم در آن سوی دروازه، میان کفشکن کوچک ایستاده می ماند.از قاب دروازۀ کفشکن به بیرون نگاه می کند. بر افق پیش رویش، برپیشانی دیوار مقابلش و بر سطح زمین زیر پایش، آن صحنه را ناخواسته اما بار بار و به تکرار، تماشا می کند. می داند که اگر یغما تا آن دم از شرم آب هم نشده باشد، پای آمدن به خانه آنها را که دیگر هرگز نخواهد داشت، پس مادگاو شیری، سفرحج پسر و شوهر، بذل و بخشش های حاتمانۀ یغما را می بیند که در دست باد فنا ازش دور می شوند، دور و دورتر می روند. قفس سینه برای دلش تنگی می کند.چشمانش پُر اشک می شوند .می خواهد به کنج حویلی برود، به نیک محمد بگوید" دست هایت را بشوی، برو که گاو و گوساله، هردو ُمردند" سوی دروازۀ کفشکن به راه هم می افتد اما دست لرزان یک امید کمحال، جلوش را می گیرد،برش می گرداند و تا پشت دروازۀ اتاق می آوردش. دو سه سرفۀ بلند می کند و دروازه را می گشاید. یغما جمع و جور نشسته، پای خود را مالش می دهد:
« نمی دانم بر پایم چی بلایی نازل شد.یگان وقت عصبش پیچ می خورد، گره می بندد. »
هاجره با لبانی که از فرط تشنج می پرند، می گوید:«چایت را هم نخوردی بی بی حاجی؟»
در آن حال حس می کند که به جای یغما، چهره خودش به سرخی نشسته است. یغما کوتاه می گوید :« هوا گرم است» .
هاجره نان را سویش پیش می کند:« نان گرم آوردم، یک لقمه بگیر.بریانش کرده ام».
یغما لقمه یی از گوشه اش می شکند. مرتضی آهسته برمی خیزد و با رنگ پریده از اتاق بیرون می رود. یغما نگاهی به ساعت خود می کند:« من هم بروم که بی بی تنهاست.گمان نکنم که سید بیاید.من فردا می آیم، همین وقت .»
از جا که برمی خیزد، انگشتر خود را از انگشت می کشد و تبسم می کند:« خاله جان، عمر آدمی چندان اعتباری ندارد .من ترا مادر خوانده ام، این انگشتر را به انگشتت کن، یک یادگاری از من پیش خود داشته باش اما بی جایش نکنی که این انگشتر، خیلی حکایت دارد.»
خاله هاجره انگشتر را می گیرد و بی آن که نگاهی به آن بکند، در مشت خود پنهانش می کند.

دل یغما می لرزد که اگر خاله از این گپ به سید چیزی بگوید، چی خواهد شد،به چی بهانه یی باز به این خانه خواهد آمد. تمام راه را با همین دلهره دست و گریبان است اما دستش زیاد خالی نمی ماند، همین که پا به اتاق امل می گذارد، دست ها را به دو سو می گشاید، امل را تنگ در آغوش می فشارد. امل بیقرار است:«خوشحال به نظر می رسی مادر؟»
یغما می گوید:« من یک مشت آب به رویم بزنم که عرق کرده ام. می آیم.»
امل متکایی را به دیوار تکیه می دهد. می رود یک جک آب سرد هم می آورد.
یغما دست و رویش را شسته و حجابش را هم در اتاق خود گذاشته وارد می شود. امل می گوید:« از چشم های تان شادی می بارد مادر، حتماً کدام گپ خوب شنیده ای.»
یغما روی توشک چارزانو می زند، سر را به نشانۀ حیرت شور می دهد: «خداوند بندۀ امیدوارش را هیچ گاه ناامید نمی سازد. باور کن دخترم، امروز چیزی دیدم که اگر بگویم معجزه بود هم دروغ نگفته ام. کار را خدا می کند اما واسطه، بنده گان مقرب می شوند. این سید را که گفتم نَفسِ صدق دارد غلط نکرده بودم. می فهمی؟ امروز در خانۀ سید زنی را دیدم که پس از هشت سال معالجۀ بی سود و ثمر در چار گوشۀ عالم، فقط با سه تعویذ و سه دست لباس، مادر شده بود. یک بچه کاکل زری عین ماهتاب چارده در بغلش بود. این زن می گفت، «هفت سال به امید بچه دار شدن، شب و روزم را گم کرده بودم. از ده رفتم به شهر و از شهر پایم رسید به پاکستان و هندوستان. کدام بیمارستان بود که برتختش نخوابیده باشم. کدام داکتر بود که بردامنش چنگ نزده باشم. از هندو و مسلمان تعویذ و طومار گرقتم مگر، نه، اقبال از من فراری بود.یک سال بعد دست از پا درازتر برگشتم به ده خود. ناامید و دل شکسته. شب و روز کاری نداشتم غیر از آه و گریه. آخر یک کسی گفت که از گریه کاری ساخته نیست، چی نشسته ای، برو پیش سید مبین در گلتیپه که به مراد دلت برسی. آمدم به نزد این سید. یک سال هر چی گفت بکن، کردم. گفت صبح وقت بیا. ستاره ها هنوز در آسمان می بودند که در پشت دروازۀ سید بودم . گفت شام بیا . شام رفتم، مگر بخت من سپیدی نمی شناخت. آخر یک روزی به سید گفتم:" سید ترا به جدت قسم به من حقیقت را بگو، چیزی به نام فرزند در قسمت من هست یا نی. من خیلی درد کشیده ام، خیلی رنج برده ام از این دربه دری." ..دل سید به حالم سوخت، در کتاب دید گفت:" دخترم، تو شک می کنی. شک را از دلت بیرون کن، جا برای بچه خالی می شود. شک وسوسه شیطان است، فرزند داد خدا . مال شیطان را از دلت بیرون کن که به هدیۀ خدا برسی."از آن روز به بعد، مثل این که ماه هفتم بارداریم بوده باشد، تپیدم برای تهیه رخت و لتۀ بچه. گهواره و جا برایش درست کردم. به فکر دایه و دوا افتادم و چی و چی ها که نکردم. شوهرم می گفت :" زن! تو دیوانه شده ای، عقلت را از دست داده ای..." اما من می خندیدم می گفتم: بچۀ ما آمدنی است. من صدای پاهای کوچکش را می شنوم.
یک روز رفتم نزد سید گفتم، سید یک نامی برای بچه من انتخاب کن. سید شادمان شد، گفت،" باردار هستی؟" گفتم نیستم ولی یقین دارم که می شوم. اشک در چشم سید حلقه زد، گفت:" من در همه عمرم به ایمان داری تو زن ندیده بودم." باز در کتاب دید و گفت:" عالم به غیب خداوند است ولی کتاب می گوید که اگر پسر بود ختنۀ غیبی دارد، من نام خودم را بالایش می گذارم، «عبدالمبین» ".از زن پرسیدم : خوب خواهر، بعدش چی کار شد؟ زن کودک پنج ماهه یی را که به پستانش چسپیده بود بوسید، میان پاهایش را نشانم داد و گفت ،" میبینی که عبدالمبین مرا دست غیبی ختنه کرده است". آ
امل غرق یک حیرت روستایی به چشم های یغما خیره خیره نگاه می کند. یغما می گوید:«ناصر را روان می کنیم به بازار، سیزده مترکتان سپید بیاورد برای پوش مرقد خواجه قنبرِ ولی. دو جوره کفش بیاورد برای رفت و آمد کسی که این پارچه را می برد به زیارتگاه. هشت متر اطلس بیاورد برای سه پایجامه برای تو. پایجامه اولی را می پوشی میروی به بستر، بغل شهزاده می خوابی. فردا که بلند شدی این پایجامه را هفت قات می کنی می گذاری لای یک دستمال ابریشمی. پایجامه دوم را شب جمعه می پوشی، می روی به بستر بغل شهزاده می خوابی. فردا این یکی را هم قات می کنی اما سه قات.»
خاموش می شود، پیشانی را به نشانۀ تفکر در دست می گیرد:« یادم رفت که شش قات گفت یا سه قات؟. خوب این را فردا ازش می پرسم. این پایجامه را هم می گذاری لای یک دستمال دو رویه هراتی لیکن پایجامه سومی را باید قبل از تو یک زنی بپوشد که یک شکم دو گانه گی زاییده باشد. شب که پایجامه را پوشید، فردا باید آن پایجامه به پای تو باشد.»
دیگر چیزی به ذهنش نمی رسد. عرق پیشانی را با دستمالش خشک می کند:« بلی، بعدش را هم زن سید می گوید که چی کار باید بکنیم».
امل دست ها را دور گردنش حلقه می کند. یغما هم رویش را می بوسد و سرش را بر سینۀ خود می گذارد، موهایش را نوازش می دهد. امل سر برمی دارد، برمی خیزد از بالای الماری، کلام الله را می گیرد و می بوسد . زنجیرک پوشِ چرمیش را باز می کند و یک بسته پول را ازش بیرون می آورد:« نذر کرده بودم مادر، روز دیگر که می رفتی این صدقه را در دامن زن سید بینداز.»
یغما به چشم هایش نگاه می کند. گرچه لب هایش به خنده شگفته اند اما از چشمانش اشک سرازیر شده است. امل سراسیمه می گوید:«چرا مادر، گپ بدی زدم؟»
یغما انگشت برهنۀ خود را جلو چشم امل می گیرد:« نمی پرسی که مادر، کجاست آن انگشتری که هدیه داده بودمت.»
امل به انگشت برهنه اش نگاه می کند:« گمش کردی؟»
« گم که نه اما نذر کردمش، از فرط شادی انداختمش به دامن زن سید.»
امل دست ها را دور گردنش حلقه می کند، سر را بر شانه اش می گذارد:« اگر ترا نمی داشتم چی می کردم مادر.»
یغما هم رویش را می بوسد:« تو تنها نیستی جان مادر، غصه نخور، مرا هم در کنارت داری.»
همان دلهرۀ آشنا باز به آزارش برمی خیزد؛ یک صدای ناتراش، با لحنی ملایی از درونش زبان به ملامت می گشاید:" تو برای پوشاندن گناه کبیرۀ خود صد دروغ دیگر هم بافتی. روز حساب را پیش رو داری یا نه؟!" یغما دیگر به فکر پاسخ دادن به این ندای درونی نیست، به خود حساب می دهد" این خانواده محتاج است. بگذار از گنج قارونی شیخ به یک لب نانی برسد. امل را هم شاید تلقین های من صاحب فرزندی بسازد. بگذار این ملا هرچی دلش خواسته بگوید، خدای من مهربان است"

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۳۸                      سال  یــــــــــــازدهم                       حمل/ثـــــور         ۱۳۹۴ هجری  خورشیدی         ۱۶ اپریل     ۲۰۱۵