کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

۱

 
 

   

قدیر حبیب

    

 
طیاره‌های کاغذی

 

 


۲

بوی کباب و دود ذغال بر فضای حویلیِ «مهمانخانۀ محمدی» چتری خوشبو افراخته است. سال ، سال قحطی و قیمتیست، روستایان آفتابزدۀ که در بیرون از پشت مهمانخانه می گذرند، یک لحظه پا گرفته می شوند، هوا را بو می کشند و به دیوار بلند مهمانخانه نگاه می کنند ولی همین که چشم شان در پناه تنۀ درخت به دو عرب تفنگ در دست می افتد سرخم راه شان را در پیش می گیرند و زود از آن جا دور می شوند.
چار شکارچی نامدار محل، که یک روز قبل، از کلۀ صبح تا به هنگام دیوانه گی آفتاب تموز، با عقاب های تیز بال شان کبک و سی سی شکار کرده اند، حالا دورتر از دیگران در پناه سایۀ دیوار خزیده و از خاطرات شکارهای شان، بی نوبت به یکدیگر قصه می کنند. عقاب های شان بر چوب های فرو رفته دردیوار، آرام نشسته اند و مثل سربازان کوماندو، کلاه های چرمی بر سر، به لاف و زیاده گویی های صاحبان خود گوش سپرده اند.
در زیر چیلۀ تاک بر صفه سمنتی، قالین گسترده اند. یمنی کنار دوست تازه واردش، چار زانو زده و از وضعیت بلخ برایش گزارش می دهد هردو، یاران سنگرهای داغ قدیم اند. دوستش، عینک سیاه آفتابی بر چشم دارد. انگشت بریدۀ شهادت دست چپش به بیننده توجه می دهد که حتماً در پس عینک سیاه هم عیبی پنهان شده است.او و استاد یک جا با ملا حسن والی هیرمند، از قندهار با چرخبال پرواز کرده به بلخ رسیده اند. یمنی خیره خیره نگاهش می کند: « خوب! تو حالا کشمیری شده ای، برهان کشمیری؟! چرا نامت را از برادران پنهان می کنی؟ شیخ از این کارها خوشش نمی آید.»
دوستش می گوید :« حالا نام من برهان کشمیری است، تا وقتی که من نگفته ام به همین نام یادم کن. ».
یمنی لبخند می زند:« باز چی برنامه داری؟»
« وقتش که رسید می دانی اما تا آن وقت من برهان کشمیری استم.»
« یعنی ضرور است که با شیخ هم شوخی کنی؟!»
« با کسی شوخی نمی کنم. من به شیخ پیشنهادی دارم و برای جلب اعتمادش تنها باید استدلالم اثر گذار باشد، نه نامم.
یمنی سر را به گوشش نزدیکتر می کند:« هر گپی که داری بهتر است اول با استاد در میان بگذاریش چون شیخ در هیچ کاری بدون نظر او عمل نمی کند»
کلۀ برهان کشمیری آهسته سوی استاد دور می خورد. استاد شانه را به شانۀ شیخ چسپانده و پُس پُس کنان از مأموریت ناکام خود برایش قصه می کند:« بد عهدی شان را دیدم ولی فرصت نبود که عکس العمل نشان بدهم اولین بارم بود که مثل مار به خود می پیچیدم ولی کاری از دستم برنمی آمد.»
درون شیخ مثل سیر و سرکه به هم جوش می زند:«ذلیل و بی وقار اند، از آدم های جبون انتظار سرفرازی نمی رود، سومالی باید منتظر یک انفجار پر سر و صدا باشد.این را در نظر داشته باشیم.»
دیگران از لحظۀ دیدار تا همان دم، روی مسألۀ انتقال پودر به اروپا گپ زده اند .شیخ تصمیم دارد در حضور نمایندۀ قندهار، با خریداران پودرگپ بزند. دو روس و یک ازبیک سمرقندی از دو روز قبل به مهمانخانه رسیده اند.
ملاحسن فرستادۀ خاص ملای یک چشمه، سرش را دور می دهد و نسوار دهنش را در پای تاک کنار صفه تف می کند، با پشت دست لب ها را می شقد، با چشمان تنگ سرمه کشیده و روی دراز اسب مانندش، مهمانان روسی شیخ را، با نگاه های سرد و شک آلودی برانداز می کند. او از معامله با روس ها پرهیز دارد اما سرگی که نیمی از عمرش را دردستگاه کا.گی. بی.حکم رانده و حالا در معاملۀ خرید پودر موافقت شیخ را با خود دارد، بی پروای نگاه های کینه توز ملاحسن، هر باری که هوای نوشیدن به سرش می زند، به تشناب می رود، از مخزن آب کمود، بوتل ودکایش را می گیرد، چند جرعه می نوشد و مسلط بر حرکات دست و پا، به صفه می آید، انگار در تشناب دست و رویش را شسته و برگشته باشد، اما سرخ شدن دم به دم چهره اش گواهی می دهد که از درون در حال شگفتن است.
آخرین باری که به تشناب می رود، کاسۀ صبر ملاحسن لبریز می شود، معنادار سوی استاد می بیند و به عربی زنگزده یی کنایه آمیز می گوید: «فکر می کنم که این وروس لا مذهب، حتماً باید سلسلة البول مزمن داشته باشد.یک پایش این جاست و یکیش در تشناب. هربار که می رود، با روی سرخ تر از شلغم بیرون می شود.»
ملاحسن با عرب ها چندان جور نیست، از نفوذ روز افزون شان می ترسد. استاد می فهمد که ملاحسن با اشاره به باده پیمایی سرگی، در واقع آنها را نیش می زند، شانه ها را بالا می اندازد، لبخند می زند:«این را اول خدا بهتر می داند و بعد هم یک طبیب حاذق.من حالا یک آدم عامی به شمار می روم.»
ملاحسن زهرخند می زند:«من منظور دیگری ندارم، فقط از سرایتش به برادران، می ترسم.»
نگاهش را تا نگاه شیخ می دواند:«نمی دانم نظرشیخ صاحب چیست؟»
شیخ اما گوش ها را به کری زده است. گرچه ظاهراً به رادیوی کوچک پیش روی خود گوش سپرده اما در واقع مشغول محاسبۀ نتیجۀ کاری است که در حق این ملا باید انجام گیرد.
سرگی که از تشناب برمی گردد، بالای صفه استوار می ایستد. پاها را اندکی از هم دور می گذارد .مشت گره خوردۀ راستش را با شدت میان کف دست چپ خود می کوبد و با صدای بلندی که نشانۀ مستیش است، خطاب به مترجم می گوید: «به شیخ صاحب بگو که این کبک ها آنقدر شیرۀ تریاک خورده بودند که حتی کیف کباب شان هم به آدم بال می بخشد.من همین حالا در حال پرواز استم، مثل همان راکت هایی که سالها پیش، تو به سوی ما کمونست ها پرواز می دادی» .
قهقه می زند، منتظر واکنش شیخ نمی ماند:«اگر در آن روزها با هم آشنا می شدیم، یقیناٌ که طول جنگ را کوتاهتر می ساختیم.»
او چند سالی را در کابل مشاور امنیت دولتی بوده است. نبض افغان ها را در دست دارد.
شیخ به عادت همیشه گیش، محجوبانه می خندد و به نشستن دعوتَش می کند.سرگی با قدم های سنگین، ترپ ترپ کنان می آید و در کنار دوست روسی خود، زانو بر زمین می خواباند.
ملاحسن که از درون مثل سیر و سرکه به هم، می جوشد، سوی مترجم نگاه می کند:«تو به این وروس بگو که من حساب کردم، تو تا به حالا پنج بار به تشناب رفتی. خوب با طهارت آدم معلوم می شوی.اگر مسلمان می بودی احتمالاٌ که یک نمازت هم قضا نمی بود. بگو بیا کلمۀ محمدی بخوان، مسلمان شو ».
مترجم گپش را انتقال می دهد، سرگی قاه قاه می خندد .دستش را سوی ملاحسن پیش می برد:«بده دستت را!»
ملاحسن دستش را کمی پیش می برد اما زود پسش می کشد .سر را به چپ و راست شور می دهد:«نی!نی! من به آدم غیر دین دست نمی دهم. تو اول کلمه بخوان، مسلمان شو بعد من به تو دست می دهم» .
دهن سرگی از خنده بسته نمی شود:«من مسلمان می شوم، بگو چی کنم که مسلمان شوم؟».
« اول باید کلمه بخوانی، باز نماز بخوانی،روزه بگیری، ذکات بدهی و به خانۀ خدا بروی .»
« می شوم، مسلمان می شوم ،به خانۀ خدا می روم .»
« تو که مسلمان شدی من هم ترا به قندهار مهمان می کنم .ترا می برم به زیارت خرقۀ مبارک. مردم که از مسلمانیت خبرشوند بر سرت پول پاش می دهند .»
هردو دستش را به دو سو می گشاید.:« همین قدر پول پیدا می کنی، یک بوجی .»
سرگی باز به قهقه می افتد «:باز تو باید برای من زن مسلمان هم بگیری، چارتا زن؟»
به مجردی که گپ مترجم تمام می شود ملاحسن رویش را با کراهت به سوی دیگری دور می دهد، زیر زبانی غُم غُم می کند:« بر پدر تو وروس بی خدا لعنت .»
مترجم راستکار است، دشنام ها را هم ترجمه می کند.
همسفر ملاحسن،مسؤول استخبارات ولایت هلمند که مرد خاموش و کم گپ است، از شانه خود را سوی ملاحسن کج می کند، در بیخ گوشش می گوید:«گُمش کن، گپ را همراهش دراز نکن که کدام گُهی نخورد، مغز ما را خراب نسازد.»
از خنده های پی در پی سرگی و پیشانی پُر چین ملاحسن، نگاه های شیخ و استاد معنادار باهم تلاقی می کنند.استاد دستی بر ریش خود می کشد و می گوید:« برادران چی برنامه دارند، مهمان ما می باشند یا می روند؟»
ملاحسن آدمی زرنگ است و زبانی تند و پر کنایه هم دارد :«ما رفتنی استیم. مهمانی شیخ صاحب را خوردیم. شکر همه چیز بود. با دوستان نو شما هم آشنا شدیم. خوب مستانه مردم بودند. به ما قول مسلمان شدن هم دادند. حالا گپ آخر را معلوم می کنیم و می رویم که نتیجه را به عالیقدر امیرالمؤمنین برسانیم.»
استاد سر می شوراند:«خوب است،ما چی کنیم ؟»
«من می گویم که تا پیدا شدن یک راه دیگر، معامله را با همان دوستان قدیمی ما پیش ببریم. ما اگر برای یافتن یک راه نو وقت خود را تلف کنیم مواد سر به سر می شود، از بینی ما بالاتر می رود .مواد که انبارشد قیمتش خود به خود پایین می آید.آن وقت دیگر ما مجبور می شویم که به نرخ کاه ماش سودای شان کنیم ».
استاد سوی سرگی نگاه می کند، سرگی هم چشم به دهن مترجم می دوزد.گپهای مترجم که تمام می شود، سرگی می گوید:«شما یک فورمول سادۀ اقتصاد را بیان کردید اما ناقص. اگرمواد در نزد شما انبار می شود، در اروپا تقاضا بالا می رود. تقاضا که بالا رفت قیمتش هم بالا می رود.من فقط یک گپ را گفتنی می دانم.در این که مافیای اروپایی سابقه و تجربۀ کار دارند من شک نمی کنم مگر ادامۀ کار شما با آنها خالی از خطر هم نیست .آنها پای استخبارات کشورهای غربی را به افغانستان باز می کنند پولیس روسی گرچه تجربۀ قاچاق های کلان را ندارد ولی امتیازشان این است که با نظم کمونستی.عادت دارند، در سراسر جهان که پراگنده هم باشند، با یک دست قوی و سازمانده، خوب اداره شده می توانند.اختیار با خود شماست ولی اگر از من مشوره می خواهید، من پولیس روسی را ترجیح می دهم.»
شیخ سوی ملاحسن می بیند، امتیاز تصمیم گیری نهایی را به او می دهد: « شما بهتر می دانید برادر، شما شخص محلی استید.از مشکلات مردم شما خوبتر خبر دارید.»
.ملاحسن تنۀ سنگینش را از دیوار جدا می کند، اول سوی استاد می بیند بعد با غرور سوی یک یک مهمانان روسی و سر انجام نگاه در نگاه شیخ می دوزد:«پس بهتراست که ما این گپ را در حضور عالیقدر امیرالمؤمنین فیصله کنیم. »
شیخ سوی استاد می بیند:« من با نظر برادر ملاحسن موافق هستم. این ها بروند به هلمند، با وکلای دهقانان مجلس کنند، قیمت نهایی را که تثبیت کردند به ما اطلاع بدهند.بعد از آن مهمانان ما تصمیم بگیرند. »
استاد دست ها را به نشانه تسلیم بالا می گیرد:« صلاح مملکت خویش خسروان دانند. برادر ملاحسن اصول کار را خوبتر می داند .برابر با شریعت گپ می زند».
شیخ کله می شوراند، رویش سوی ملا حسن است :« اگر امیرالمومنین حس کند که میان ما کمترین اختلاف نظر وجود دارد،خاطرشان نا آرام می شود. شما اطمینانش بدهید که میان ما تفاهم بر قرار است. من هم می گویم که کار ما علی العجاله با ایرانی ها پیش برود هر وقت که روس ها آماده شدند ما برای آن ها هم مواد داریم»
.ملاحسن دیگر منتظر نمی شود، تیلفونش را از جیب واسکت بیرون می کند،شماره یی را می گیرد.نگاهش با رضایت در چشم شیخ بخیه شده . با صدای بلندی که آدم خیال می کند بی واسطۀ تیلفون، مستقیما با قندهار گپ می زند بلند بلندمی گوید:«بلی! به عالیقدر اطمینان بدهید که ما کاملاً با هم موافقت داریم.! شیخ صاحب هم می گوید که فیصله همان جا در حضور عالیقدر امیرالمومنین صورت بگیرد.»
«...»....
« ها !ها! کاملاً موافقت داریم...می آیم، تا یک ساعت دیگر پرواز می کنم.»
گپ فیصله شده است. برمی خیزند. ملا حسن از پیش و دوتای دیگر از دنبالش با میزبانان شان وداع می کند، می روند که خبر بُردشان را به گوش عالیقدر برسانند.
شیخ در چشم استاد نگاه می کند:« ملاحسن به قندهار اطمینان داد که میان ما هیچ اختلاف نظری وجود ندارد .»
استاد به کنه منظور شیخ رسیده است، بی یک کلمه گپ، فقط سر به اطاعت شور می دهد :«بلی ما با ملا حسن هیچ اختلاف نظری نداریم.»
استاد آدمی ماجرا دیده است.وقتی به اتهام دست داشتن در قتل رییس جمهور کشورش محاکمه می شد، نعرۀ بی گناهی خود و همقطارانش را چنان پرشور و بلند سر داده بود که همه یکصدا گفته بودند«وکیل و نایب ما از این به بعد الظواهری است. ». استاد تا آن روز گرچه طبیب حاذقی بود ولی از آن محاکمه به بعد، طبابت را رها کرد و شخصیتش را سپرد به کورۀ جهاد اسلامی که در قالب یک رهبر بیدار و خردمند، شکلش بدهد. حالا، هم طبیب و هم ناظم همه امور شیخ است. حریفان غربیش او را مهمترین مهرۀ فکری جهاد می دانند و برای دستگیری یا کشتنش، بهای بلندی تعیین کرده اند ولی او بی پروای این تهدیدها، هر باری که در بند حادثه یی با مرگ رخ به رخ شده، بی هراس به رویش خندیده است. مرگ هم سویش تبسم کرده و گفته،« برو! هنوز آب و دانۀ تو بر خوان قسمت حواله است...» و او هم رفته به سراغ ماجرایی دیگر.
در کوهستان مغرب، آفتاب رو به نشست است. چرخ بال از فراز باغ ها می پرد. ملاحسن قوطی نسوارش را از جیب می کشد، در آیینه اش به چهرۀ دراز اسب مانند خود نگاه می کند. خشونت ذاتی در چهل و پنج ساله گی پیشانیش را خط انداخته است . یک دهن نسوار می زند و به غروب آتشین خیره می ماند.
همسفر کم گپ و ترش روی ملاحسن که تا آن دم به رابطۀ بسیار نزدیک روس و عرب فکر کرده، سکوت را می شکند :« خدا خیر امارت اسلامی را پیش بیاورد. شیخ اگر یک بار در چنگال این «وروس» ها افتاد، دست طالب دیگر از این وطن کوتاه ست.. من که میلۀ شراب و کباب شان را دیدم، گفتم نی ی ی عبدالحمید! هوش کن که بازی نخوری»
ملاحسن می خندد:«تو چی فکر کرده ای عبدالحمید؟! این عرب های شترچران پیش من والله اگر به اندازۀ یک کپه نسوار اهمیت داشته باشند. من قبرشان را کنده ام. به مجردی که پایم به قندهار رسید...»
اما در همین لحظه از پایین، از پناه چند درخت به هم چسپیده، یک شاهین تیزبال آهنین، رو به بالا می جهد، در سینۀ چرخ بال لانه می سازد، پایان گپ ملاحسن خاک و دود می شود و به گوش ملا عبدالحمید نمی رسد.
. چرخ بال بی موازنه می شود. سرنشینان فقط در یک لحظۀ زود گذر فرصت می یابند که گرمای جهنم را در هوای آزاد تجربه کنند. بعد هر کدام مثل شهابی ثاقب، مشتعل و نورانی، خط های روشنی در فضا ترسیم می کند و خوش خوش، بر صخره های کوهستان می بارد

ادامه دارد.

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۳۷                      سال  یــــــــــــازدهم                       حمل         ۱۳۹۴ هجری  خورشیدی         اول اپریل     ۲۰۱۵