کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

بخش اول

 

 

بخش دوم

 

 

 

بخش سوم

 

 

 

بخش چهارم

 

 

بخش پنجم

 

 

بخش ششم

 

 

بخش هفتم

 

 

بخش هشتم

 

 

بخش نهم

 

 

بخش دهم

 

 

بخش یازدهم

 

 

بخش دوازدهم

 

 

بخش سیزدهم

 

 
 
   پیوست با گذشته

شكنجه گاه
يادداشت هاى عبدالقيوم خان مامور دارالتحرير شاهى


به اهتمام بهاول ملك  عبدالرحيم زى

bahaol.malek@gmx.de

 
 

 

347 روز تحت شكنجه هاى

گوناگون در رياست ضبط احوالات صدارت اعظمى

سردارمحمد داود خان

 

... از تمام شکنجه ها و كارهای كه همراه من كرده بودند، كار سيم برق بسيار سخت و خطرناك بود.

 

بخش چاردهم

 

    تمام ضابطان به دروغ گريه را آغاز نمودند. حلقه رشمه را به گردن خود انداختم و روبه قبله ایستاد شده وكلمه خواندم.

   خيرمحمد خان سر ديگر رشمه را كه در ديوار بسته بود خلاص نمود و كش كرد. حلقه رشمه در گردنم سخت شد و مرا شديداً خفه نمود. خيرمحمدخان ریسمان را پس سست نمود و دوباره آنرا كش کرد . باز آنرا قرار و آهسته سست نمود ، دوباره آنرا كش كرد و واپس رها نمود.

 همه شان خنده كرده از اطاق برآمدند، تنها يزيد در اطاق ماند. حلقه رشمه را از گردن خود كشيدم وچيزيكه به دهن و زبانم راست آمد گفتم.

 يزيد به عسكر گفت: ببريد، قيوم را به اطاقش ببريد!  مرا به اطاقم رساندنید، اعصابم از اندازه زياد خراب گوشت و پوست و تمام بدنم مثل برگ ميلرزيد. تشوشات روحی مرا در هم و برهم ساخته ، پای و كمرم شديد درد ميکرد.

بقیه روز به بسيار غم و اندوه گذشت، شب شد. شب هم گذشت و روز شد.

 

 دوشنبه 3 ميزان 1340 – 15 ربيع‌الثانی 1381 – 25 سپتمبر 1361

 

عسكر آمد و به محمد نور دلگی مشر گفت: قيوم را به شعبه پنجم ببريد! مرا به شعبه پنجم بردند، مدير رشيدخان نشسته بود. گفت: قيوم بيا ! پيش رفتم جانب يك چوكی اشاره نموده و گفت: بنشينيد ! نشستم. چند دقيقه بعد يكنفر را عسكر آورد اسم اين نفر سرتور بود مدير به او گفت (ښه سرتوره ر ښتیا وایی كه يه ؟) سرتور گفت (يه رښتیا هماغه وه چه اومی ويل) به عسكر گفت: ولچك كنيد ! دست های سرتور را ولچك نمودند.مدیر از الماری سيم برق را كشيده به عسكر یكه سرتور را آورده بود امر نمود: بزنيد! عسكر هم پای خود را بند نموده چنان ضربه های بيچاره را زد كه آواز او تمام ضبط احوالات را خبر كرد. سرتور بيچاره را تا اندازه زدند كه بيهوش شد، او را از شعبه كشيدند و توسط معروف شاه به شفاخانه اعزامش نمودند.

مدير به عسكر امر نمود: ولچك كنيد! دست های قيوم را ولچك كنيد! عسكر دست هايم را ولچك نمود.

 مدير چند ضربه محكم سيم را به جان من حواله نمود و گفت: قيوم تا به كی شما اينطور ميكند؟ چرا جواب نميگوييد ؟ هيچ چيز نگفتم.

 مدير رفت بالای چوكی خود نشست و چرخ تیلفون را دور داده به انگليسی چيزی گفت و گوشك را واپس بالای تیلفون گذاشت به عسكر گفت: دست های قيوم را باز كنيد! عسكر ولچك را از دست‌هايم كشيد.

 يكنفر وارد اطاق گرديد بكس در دستش بود. مدير به عسكر گفت: شما بيرون باشيد ! عسكر برآمد. مدير همراه نفر گپ زد و باز به من گفت: قيوم خان اين نفر داكتر است نسبت شما او را خواسته‌ام تا بصورت صحيح شما را معاينه نمايد.

 نفر مذكور گوشكی خود را به يك پهلو و ديگر پهلوی من گذاشت، بعداً به مدير چيزی به زبان انگليسی گفت و پيچكاری را از بكس خود كشيد، از يك امپول در بين پيچكاری مقداری را گرفت. مدير  دستم را محكم گرفته و نفر مذكور مرا پيچكاری نمود.

 به مجرديكه ادويه به وجودم رسيد تاريك و بيهوش شدم. نميدانم چه كردند و چه شد، وقتيكه بهوش آمدم شب بود و در بين اطاق خود بودم . شب گذشت روز شد.

 

 سه شنبه 4 ميزان 1340 – 16 ربيع‌الثانی 1381 – 26 سپتمبر 1961

 

  هفت بجه صبح آمد عسكر و گفت: قيوم را به شعبه پنجم و عجب گل را به شعبه يزيد و محمدالله را به شعبه 65 ببريد !

  عجب گل و محمدالله به فقره اسلحه فروشی محبوس و در اطاق شرقی تحت حفاظه بودند، چگونگی احوال اوشان قبلاً  ذكر شده است.

  مرا به شعبه پنجم بردند، مدير نبود و دروازه قفل،همراه عسكر واپس آمدم.

 حوالی يك بجه روز يك نفر پاكستانی را به اطاق من آوردند. اين نفر از جمله همان سه نفر بود كه روز اول ميزان اوشان را به چايدار خانه آورده بودند، اسم اين نفر مياخان ولد شاه ولی بود. برای نفر مذكور نان فوق‌العاده مقرر و روزانه ده افغانی نقد نسبت ميوه خوره به او داده ميشود. سگرت كالای پوشاکه، صابون، بستره وغيره چيزها به او داده شده.

  مياخان گپ نميزد و بسيار دق بود. شب وقتيكه من نماز ميخواندم، مياخان به حركات نماز من خنده نمود. وقتيكه از نماز فارغ شدم چند الفاظ كفر از دهن او خارج پريد. نظر به گفتارش او به خداوند و قرآن و رسول وغيره قطعاً معتقد نبود. شب گذشت روز شد.

 

 چهارشنبه 5 ميزان 1340 – 17 ربيع‌الثانی 1381 – 27 سپتمبر 1961

 

  ضابط خيرمحمد خان ده بجه روز آمد. مياخان به بسيار نرمی و ملایمی همراه او گپ زد، وقتيكه ضابط رفت به بدگويی و فحش شروع نمود. 12 بجه روز معروف شاه خان آمد همراه او هم همان قسم گپ زد و بعد از رفتن او بد و رد بسيار گفت. از مياخان پرسيدم كه شما چرا به ضابطان بد ميگوييد و به چه نسبت محبوس شده‌ايد؟

   مياخان گفت: مرا صدر اعظم صاحب وظيفه‌دار ساخته كه تمام كار و بار رياست ضبط‌ احوالات را معلومات كنم. مياخان گپ خود را ادامه داده گفت:  صدر اعظم صاحب مرا بسيار دوست دارد من همه روزه دو سه ساعت همراه صدر اعظم صاحب مجلس و اختلاط ميكردم، يكنفر سجاب گل كه نوكرم بود در موضوع من چيزی گفته مرا برای چند روز محبوس نمود و صدر اعظم صاحب برايم وظيفه داده كه كارهای ضبط احوالات را معلومات كنم،  دو سه روز بعد خلاص ميشوم.

 ضابطان موظف همراه مياخان بسيار خوب وضعيت ميكنند هرچيزيرا كه ميخواهد بصورت فوری به او ميآورند، (من دانستم كه مياخان شخصی مضر بوده كدام فكر و خيالی ديگری دارد) روز گذشت شب شد، شب هم مع‌الخير گذشت روز شد.

 

 پنجشنبه 6 ميزان 1340 – 18 ربيع‌الثانی 1381 – 28 سپتمبر 1961

 

   نه بجه روز عسكر آمد و مرا به شعبه پنجم بردند، مدير رشيدخان نشسته بود گفت: قيوم زود تحرير كنيد كه مخبر هستم . گفتم: من تحرير كرده نمی‌توانم. مدير به عسكر گفت: بيا پيش بيا! عسكر پیش آمد به او گفت: از سرالماری ولچك را بگير دست های قيوم را ولچك كن!

 عسكر دست هايم را ولچك نمود. مدير يك رابر كلان را به عسكر داد و گفت: پاهای او را هم محكم بسته كن! پاهايم را بسته نمودند. مدير در تیلفون گپ زد، چند دقيقه بعد يكنفر آمد مدير به او گفت: برق تان را بسته كنيد! نفر مذكور عقب المار ی دور خورد و به مدير گفت: بسته كردم. مدير نوك يك سيم را گرفته کش نمود و نوك سيم را به پای من چسپاند. چند تكان محكم محكم به من داد، به گمان من كه روح از وجودم خارج ميشود يعنی تلخی های جان كندن را ديدم.

 مدير چند مراتبه همين عمليات خود را تكرار نمود و به من ميگفت :راست ميگوييد يا فيصله ات كنم! و من ميگفتم: نميدانم چه را راست بگويم.

 از تمام شکنجه ها و كارهای كه همراه من كرده بودند، كار سيم برق بسيار سخت و خطرناك بود.

 12 بجه روز شد ذريعه عسكر مرا به اطاقم اعزام نمودند. مياخان نشسته بود به مياخان شوربا آوردند، شوربا را همراه كاسه بيرون انداخت و گفت: اين روغن ندارد. عسكر بيچاره رفت وديگر شوربا به او آورد. در تمام صدارت فقط به مياخان حسب خواهش خودش هرچيز داده ميشد و بس. مياخان كه مرا ديد وچگونگی برق را به او گفتم رنگش پريد و وجودش  را لرزه گرفت، بسيار وارخطا شد و گفت: والله در اينجا بسيار ظلم است. روز گذشت شب شد شب هم مع‌الخير گذشت روز شد.

 

 جمعه 7 ميزان 1340 – 19 ربيع‌الثانی 1381 – 29 سپتمبر 1961

 شنبه 8 ميزان 1340 – 20 ربيع‌الثانی 1381 – 30 سپتمبر 1961

 

درين دو روز كسی مرا به شعبه نبرده و نزد مياخان روز سه و چهار مراتبه ضابطان ميآيند.

 

 يكشنبه 9 ميزان 1340 – 21 ربيع‌الثانی 1381 – اول اكتوبر 1961

 

  هشت بجه صبح عسكر آمد و مرا به شعبه پنجم بردند. مدير همراه خيرمحمدخان نشسته بود، مدير گفت: قيوم ما خبر شديم كه شما بسيار خوب تعويض تحرير ميكنيد؟

 گفتم: بلی تعويض ها تماماً آيات قرآن كريم و اسم خداوند ميباشند، البته اين چيزها بسيار خوب است. مدير گفت: خوب من يك تعويض كار دارم برايم تحرير كنيد. گفتم: فعلاً من نميتوانم. هرقدر كه مدير گفت تحرير نكردم چرا كه ميدانستم اعتقاد مدير خراب است و به تعويض وغيره اعتقاد ندارد.

 مدير گفت: يار محمد خان تحويلدار چند پسر دارد و اسم شان چيست؟

 گفتم: يار محمد خان دو پسر دارد اسم يكی پاينده محمد و اسم دومی  محمد هاشم ميباشد.

 مدير گفت: يار محمد خان موتر دارد يانه؟

 گفتم: وقتيكه من محبوس نبودم موتر نداشت فعلاً نميدانم.

مدير روی خود را به خير محمد خان دور داده گفت: تماماً اطلاعاتيكه درباره يار محمد و داد محمد و عبدالعلی بما رسيده غلط است. قيوم بيچاره را در بدر ساخته حالا خيال دارد كه ديگر مسلمان ها را هم به بلا گرفتار كند.

اين سوال و جواب زبانی بود. خيرمحمد خان گفت: قيوم خان به ما اطلاع رسيده كه يار محمد و داد محمد و امير محمد و عبدالعلی شش عراده موتر دارند و كار ميكنند و شما ميگوييد كه موتر ندارند.

 گفتم: ضابط صاحب، اگر يار محمد خان تحويلدار كاريز مير و داد محمد خسربره او و امير محمد خان برادر يار محمد خان و عبدالعلی نائب را از من ميپرسيد، موتر ندارند هر كس كه ميگويد دروغ محض است.

خير محمد خان گفت: تحرر كنيد! عين موضوع فوق را تحرير نمودم.

مدير به عسكر گفت: ببريد، قيوم را ببريد! همراه عسكر به اطاق خود آمدم .روز گذشت شب شد، شب هم گذشت روز شد.

 

 دوشنبه 10 ميزان 1340 – 22 ربيع‌الثانی 1381 – 2 اكتوبر 1961

 

  امروز اطاق باز بسيار بوی ميدهد، مياخان نماز نميخواند حتی روی خود را هم نميشويد.

 حدود ده بجه نفر آمد و به محمد نور دلگی مشر گفت: قيوم را به شعبه پنجم ببريد! محمد نور مرا توسط محمد جان عسكر به شعبه پنجم اعزام نمود، مدير باخير محمد خان و ملا و معين خان نشسته بود. مدير گفت: قيوم راست ميگوييد يا نه؟ هيچ چيز نگفتم . ملا آمد و دست هايم را ولچك نمود، سيم برق را از عقب الماری كش نموده نوك سيم را به پايم چسپاند، چند قدم پس رفتم، خير محمد خان آمد و چند قفاق بيرحمانه به رويم حواله و پاها‌يم را بسته نمودند.

 مثل روز 6 ميزان چند مراتبه سيم برق را به كف پايم چسپانيدند، تكان های محكم محكم به من داد، قريب بود كه هلاك شوم و روح از سينه‌ام پرواز كند اما بی اجل مرگ نيست. يك بجه روز شد مرا واپس به اطاقم اعزام نمودند. مياخان نشسته بود، وقتيكه مرا ديد  رنگ مياخان پريد و گفت چرا شما را چه شده؟ ماجرای گذشته را به او گفتم،غرق درفكر شد .

بقیه روز گذشت شب شد، شب هم مع‌الخير گذشت روز شد.

 

 سه شنبه 11 ميزان 1340 – 23 ربيع‌الثانی 1381 – 3 اكتوبر 1961

 

     حوالی 9 بجه نفر آمد و گفت: مدير قيوم را به شعبه پنجم ببريد! همراه عسكر به شعبه پنجم رفتم. مدير در ماشين شكنجه يكنفر را انداخته بود او را از بين ماشين كشيد و توسط عجب گل خان ضابط او را حال ضعف به شفاخانه در اعزام نمود.

    سه نفر عسكر در اطاق موجود بود مدير به عسكرها گفت: بياريد قيوم را بياريد! مدير مرا به اتفاق عسكرها در بين ماشين شكنجه انداخته مطابق گذشته اجراآت نمود، وقتيكه دروازه را باز نمود بروی اطاق بيهوش افتيدم. اضافه خبر نشدم كه چه شد و چه كردند.

    وقتيكه بهوش آمدم در بستر شفاخانه بودم و شب بود. دو نفر عسكر بروی اطاق خواب بودند، نالش كردم از بیرون يكنفر عسكر وارد اطاق گرديد، پيش آمد و واپس بر آمد و دكتور را با خود آورد. دكتور بعد از معاينه ادويه تجویز نمود،پرستار آمددر بازويم پيچكاری نمود. شب گذشت روز شد.

 

 چهاشنبه 12 ميزان 1340 – 23 ربيع‌الثانی 1381 – 4 اكتوبر 1961

 

    يك بجه روز معروف شاه خان ضابط آمد ومرا از بستر خارج و توسط موتر به اطاقم آوردند. مياخان در اطاق نشسته بود بالای بستر خود افتيدم. روز گذشت شب شد، شب هم مع‌الخير گذشت، روز شد.

 

 پنجشنبه 13 ميزان 1340 – 25 ربيع‌الثانی 1381 – 5 اكتوبر 1961

 جمعه 13 ميزان 1340 – 26 ربيع‌الثانی 1381 – 6 اكتوبر 1961

 

   درين دو روز مرا به شعبه نبردند در اطاق بودم.

 

 شنبه 15 ميزان 1340 – 27 ربيع‌الثانی 1381 – 7 اكتوبر 1961

 

  هفت بجه صبح عسكر آمد و مياخان را به شعبه برد. چند دقيقه بعد ااو را واپس آورد، گفتم: مياخان چه گپ بود. گفت: ملا مرا چوب زد و گفت: بگوييد كه مخبر هستيد يانه؟ تحریر نمودم كه مخبر هستم، زور چوب را ندارم هرچيزيكه بگوييد همان قسم تحرير ميكنم.

 چهار بجه عصر ملا آمد مياخان از بدبویی اطاق به اوشكايت نمود. بصورت فوری او را از اطاق من كشيد ودر اطاق شرقی كه سيد ميرحيدر در آن بود به او جا دادند. عوض او سجاب گل را كه رفيق مياخان بود به اطاق من آورد.

 سجاب گل از دست مياخان شكايت نمود و گفت: مرا مياخان بندی نموده و مياخان از دست سجاب گل شكايت ميكرد. بهر صورت روز گذشت شب شد، شب هم مع‌الخير گذشت روز شد.

 

 يكشنبه 16 ميزان 1340 – 28 ربيع‌الثانی 1381 – 8 اكتوبر 1961

 

  هشت بجه صبح عسكر آمد و مرا به شعبه پنجم بردند مدير با معين خان نشسته بود.

 مدير گفت: قيوم من كوشش ميكنم كه دوسيه شما تكميل شود اما شما نميخواهيد كه خلاص شويد و دوسيه تان تكميل شود.

 گفتم: مدير صاحب چيزيكه فكر شماست من آنطور نخواهد كردم، دروغ گفته نميتوانم .

مدير گفت: پس چاره من چيست من چطور كنم ؟

معين خان گفت: غير ازينكه قيوم كشته شود ديگرچاره نيست.

 گفتم: مرا كه خداوند نكشد شما كشته نميتوانيد.

 معين خان کله گك زد و گفت: بخدا اگر از گيرمن خلاص شوی مانند سگ شما را ميكشم!

 گفتم: سگ شخصی است كه ديگران را خيال سگ ميكند.

 معين خان از جای خود برخواست و ازموی سرم گرفت و كش نمود، چند قفاق محكم محكم برويم زد و واپس در جای خود نشست و به عسكر گفت: چوب بيار! عسكر چوب آورد معين خان دست هايم را ولچك نمود و خود معين خان به چوب زدن شروع نمود. به روی و چشم و سر و گوش هايم چوب های بيرحمانه خود را حواله ميكرد.

 دوباره به عسكر گفت: چوب بيار! عسكر چوب آورد. اين چوب را هم معين خان ختم نمود.

 يازده و نيم بجه روز شد، به عسكر گفت: ببريد قيوم را ببريد!

 به اطاق خود آمدم سجاب گل نشسته بود.

 بقیه روز گذشت شب شد، شب هم مع‌الخير گذشت روز شد.

 

 دوشنبه 17 ميزان 1340 – 29 ربيع‌الثانی 1381 – 9 اكتوبر 1961

 

  نه بجه صبح عسكر آمد و به محمد نور دلگی مشر گفت: مدير قيوم را به شعبه يزيد ببريد! سنډول عسكر مرا به شعبه يزيد برد. يزيد نشسته بود گفت: بيا بيا قيوم خان بيا كه عقب تان دق شده‌ام. جانب يك چوكی اشاره نموده گفت: بنشينيد! بالای چوكی نشستم گفت: قيوم تا اكنون اقرار نكرديد امروز من شما را اقرار ميكنم ويا اين است كه هلاك ميشويد!

  يزيد منقل برق را روشن نموده يك سيخ كه درازی آن تخمين پنجاه سانتی بود و مانند جوال دوز نوكش تيز و باريك بود بالای آن گذاشت.وقتی که سيم مذكور  سرخ شد، چرخ تیلفون را دور داده و گفت دو نفر عسكر اعزام كنيد! دو نفر عسكر آمد، يزيد به عسكرها گفت: دست قيوم را ولچك كنيد! دست هايم را ولچك کردند و ذريعه يك لوله رابری پاهايم را بسته نمودند.

 باز هم به عسكر ها گفت: قيوم را قايم بگيريد كه شور نخورد! عسكرها سرو پايم را قايم گرفتند. يزيد سيخ سرخ شده را گرفت و نوك آنرا در يك حصه ساغری ام نهاد. زير نوك سيخ پوست سوخت و بوی آن در اطاق در هم پيچيد. عسكر سرم را قايم گرفته بود هر قدر كه چیغ كردم آوزام از اطاق بيرون نميشد.

 يزيد دوباره سيخ را بالای منقل گذاشت سیخ سرخ شد. يزيد باز سيخ را در يك حصه ديگری سرجی ويا ساغری ام نهاد. و حصه مذكور را داغ نموده.يزيد چند مشت و لغت محكم محكم را به من حواله و به عسكر گفت: ببريد!

 عسكر مرا به اطاقم آورد. حصه داغ كرده گی شديد درد ميكرد و ميسوخت به سجاب گل هيچ چيز نگفتم ،تمام شب از شدت درد بيدار بودم و نالش كردم، سجاب گل هم نسبت من خواب نكرد. شب گذشت روز شد.

 

 سه شنبه 18 ميزان 1340 – اول جمادی‌الاول 1381 – 10 اكتوبر 1961

 

   هفت بجه صبح عسكر آمد و مرا به شعبه پنجم برد. مدير با يزيد نشسته بود، به مجرد ورد من مدير به عسكر گفت: ولچك كنيد دست هايم را ولچك نمودند.مدیر سيم برق را از الماری ديواری عقب سر خود كشيد و خود مدير شروع بزدن نمود. ضربه سيم رابری برق از پوست و گوشت گذشته به مغز استخوان  ميرسید. تمام وجود از فرق سرتا كف پای، از پوست الی مغز استخوان از ضربه های سيم در سوزش بود. ایستاده بودم افتيدم، باز ایستاد شدم  دوباره بروی اطاق افتيدم. خون از بدنم جاری شد روحم به سينه رسيد و بيهوش شده‌بودم، بعد ازين را نميدانم كه چه كردند.

 حينكه بهوش آمدم در شفاخانه بودم دكتور و پرستاران بالای سرم با دو نفر عسكر ایستاده بودند، در بازويم سوزن پيچكاری داخل و در حصه آخر سوزن نل رابری وصل بود و نوك دوم رابر در دهن يك بوتل كلان كه در سه پايه آويزان بود وصل بود، ادويه از بوتل در نل رابری و از نل در سوزن و ازسوزن در وريد دستم داخل ميشد(سیروم/م.). حينكه بهوش آمدم دكتور و پرستاران رفتند دو نفر عسكر باقی ماند. ادويه ختم شد پرستار آمد و سوزن را از بازويم كشيد. شب بود شب گذشت، روز شد.

 

 4 شنبه 19 ميزان 1340 – 2 جمادی‌الاول 1381 – 11 اكتوبر 1961

 5 شنبه 20 ميزان 1340 – 3 جمادی‌الاول 1381 – 12 اكتوبر 1961

 جمعه 21 ميزان 1340 – 4 جمادی‌الاول 1381 – 13 اكتوبر 1961

 

درين سه روز مرا كسی غرض نگرفته در شفاخانه بودم، دكتور يوميه ادويه ميداد و زخم‌های وجودم را بسته و ادويه مالش ميكردند.

 

 شنبه 22 ميزان 1340 – 5 جمادی‌الاول 1381 – 14 اكتوبر 1961

  حوالی 11 بجه روز معين آمد مرا از بستر خارج و توسط موتر  به اطاقم رسانید. سجاب گل در اطاق بود، حال مرا كه ديد بيچاره بسيار افسوس و گريه کرد.بهر صورت روز گذشت شب شد، شب هم گذشت روز شد.

 

 يكشنبه 23 ميزان 1340 – 6 جمادی‌الاول 1381 – 15 اكتوبر 1961 روز جشن نجات وطن

 

  حدود 9 بجه صبح محمد نور دلگی مشر آمد و به من گفت: شما را به شعبه پنجم خواسته بياييد. از اطاق برآمدم مرا همراه سنډ ول عسكر به شعبه پنجم اعزام نمودند.

 مدير همراه خير محمد خان نشسته بودند مدير گفت: بيا قيوم اين ورق را بگيريد چيزيكه من ميگويم مطابق آن جواب تحریر كنيد!

 گفتم: بسيار خوب امر كنيد.

سوال مدير: آغاجان برای چه و به كدام تاريخ پاكستان رفته بود؟

جواب من:‌ گرچه من قبلاً عهد كرده بودم كه هيچ سوال شما را جواب نگويم اما باز هم به بعضی سوال های شما مجبور هستم كه جواب تحرير كنم. از رفتن آغاجان به پاكستان قطعاً خبر ندارم و يقين هم نميكنم كه آغاجان پاكستان رفته باشد.

سوال مدير: آغاجان را شما دوست خود ميدانيد ويا مدعی؟

جواب من: من آغاجان را به خود دوست ميدانم.

خير محمد خان جوابيه مرا ملاحظه و گفت: عجب است او تحرير ميكنيد كه قيوم به من مدعی و دشمن من است و شما او را دوست ميدانيد؟

 گفتم: من ميگويم كه او دوست من ميباشد، از قلب او خبر ندارم اگر او مرا دشمن خود محسوب كند فرق نميكند.

سوال مدير: قيوم خان اين امضا از شما است ويانه؟ مدير (تنها يك امضا را به من نشان داد).

 گفتم: مانند امضای من ميباشد اما قطعی گفته نميتوانم كه امضای من هست ويانه؟

خير محمد خان به مدير گفت: من به چندين امضای عبدالقيوم همين امضا را تطبيق نمودم سر نميخورد اين امضا امضای عبدالقيوم نيست ساخته‌گی ميباشد.

 مدير گفت: من هم يقين دارم كه اين امضا ساختگی ميباشد.

مدير به عسكر گفت: قيوم را ببريد!

   من را به اطاقم آوردند .روز گذشت شب شد. 9 بجه شب نفر آمد و گفت: قيوم را به شعبه خواسته! مرا به اطاق نوكری وال آوردند.

 ملا نشسته بودگفت: قيوم چند سوال از شما ميكنم جواب تحرير كنيد! بسيار خوب امر كنيد.

سوال ملا: گل محمد خان  مامور كه مشهور به گل جان است درباره شما بعضی چيزها تحرير كرده و شما را بسيار بد معرفی كرده ،ملا گفت: به چه نسبت او همراه شما برخلاف است؟ ملا يك قطعه خط را از بين دوسيه كه پيش رويش موجود بود كشيد و به من نشان داد خط از گل جان بود اما تحرير آنرا ندانستم كه چه تحرير بود.

جواب من: محترما! گل جان به من كدام مخالفت ندارد و من او را دوست و برادر خود ميدانم، فعلاً اگر درباره من چيزي تحرير نموده باشد سبب آنرا نميدانم، شخصاً خودم به او مخالفت ندارم.

سوال ملا: نائب گل محمد چرا درباره شما بد و رد ميگويد به چه نسبت همراه شما مخالف است؟

جواب من: محترما! من همراه نائب گل محمد مخالفت ندارم اگر او به من مخالف است موضوع مخالفت او را از خودش معلومات كنيد.

سوال ملا: يار محمد تحویلدار روز شنبه 15 ميزان ساعت 9 بجه روز براي پوليس ما درباره شما گفته كه: در خانه عبدالقيوم هميشه نفر رفت و رو داشته، من يقين دارم كه عبدالقيوم مخبر است. همين چيز را ه ملا گفت عين همين تحرير را در يكورق كاغذ به من نشان داد و ملا گفت كه: از گفتار يار محمد خان چنين برميآيد كه او هم همراه شما وظيفه دار بود.

جواب من: محترما! اولاً يار محمد خان اين چنين نگفته باشد و باز اگر گفته باشد درست است نزد من بسيار نفر نسبت تعويذ ميآمدند نه برای كدام چيزی ديگر.

سوال ملا: عبدالقيوم، حتماً يار محمد خان تحويلدار همراه شما وظيفه‌دار بوده تحرير كنيد كه او در كدام موضوع وظيفه اجرا ميكرد؟

جواب من: محترما! لطفاً به من واضح بگوييد به عقيده شما در چه باره يار محمد خان به من وظيفه‌دار بوده باشد.

سوال ملا: يار محمد خان همراه شما وظيفه مخبری را اجرا ميكرد به عقيده من يار محمد  تحويلدار حتماً با شما همكار و وظيفه‌دار بود.

جواب من: محترما! اول شما مخبری را بالای من اثبات نماييد بعداً در باره يار محمد خان از من سوال كنيد. لعنت خدا به مخبر باشد.

  ملا جواب مرا مطالعه نموده يك شلاق محكم را از بين خانه ميز كشيد. به عسكر امر نمود، دست هايم را ولچك کرد و به زدن شروع نمود. تا وقتی مرا شلاق كاری نمود كه خودش زله شد و بالای چوكی خود نشست و به عسكر گفت: ببريد! عسكر ولچك را از دست هايم كشيد و مرا به اطاقم رسانيد. شب  گذشت، روز شد.

دنباله دارد.......

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۱۳٢        سال شـــشم            عقــــرب/قوس ۱۳۸٩  خورشیدی         نومبر ٢٠۱٠