کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

بخش اول

 

 

بخش دوم

 

 

 

بخش سوم

 

 

 

بخش چهارم

 

 

بخش پنجم

 

 

بخش ششم

 

 

بخش هفتم

 

 

بخش هشتم

 

 

 

 
   ییوست با کودتای نام  نهاد عبدالملک خان
 

شكنجه گاه
يادداشت هاى عبدالقيوم خان مامور دارالتحرير شاهى


به اهتمام بهاول ملك  عبدالرحيم زى
347 روز تحت شكنجه هاىگوناگون در
رياست ضبط احوالات صدر اعظمى

سردارمحمد داود خان
 

 
 

 بخش نهم

 ... برادر! صدراعظم خوب خبر دارد، كه رسول خان خلق خدا را در بدر ساخته است، صدراعظم كجا باز خواست ميكند. خدا ميداند كه اين ها چه مقصد و مدعا دارند، صدراعظم، رئيس، حسن شرق، سيد عبدالله وغيره تماماً يك دست ميباشند...

 

 

  شنبه 23 ثور 1340 – 28 ذيقعدة الحرام 1380 – 13 مى 1961

 

    عسكر آمد و مرا به شعبه پنجم بردند، مدير با معين خان نشسته بود. مدير گفت: قيوم خان خوب شد نان سنگه را به اطاق شما آورديم كه با هم صحبت كنيد. گفتم: بلى خوب شد. مدير گفت: نماز ميخواند يا نه؟ گفتم: بلى بيچاره از ترس چوب‌كارى شما نماز و كلمه را تماماً ياد گرفته اما به اين چيزها كى از گير شما خلاص مى ‌شود. مدير خنده كرده گفت: بلى كلمه چه كه تمام قرآن را بخواند هم از گير مايان خلاص نمى ‌شود.

   در همين وقت يكنفر حافظ را كه از هر دو چشم كور بود يك عسكر از دستش گرفته وارد اطاق گرديد. سر و ريش حافظ رسيده گى، حالش بسيار خراب، رنگش زرد، لباس جنده و پاره در وجودش، پاى و سرش لچ بود. مدير به عسكر گفت: زود چوب بيار!عسكر عقب چوب رفت معين خان قرار امر مدير دست هاى حافظ را ولچك نمود. عسكر چوب آورد و حافظ بيچاره را تحت لت و كوب گرفتند. هر چند كه حافظ گفت: از براى خدا مخبر نیستم، كسى به حرف او گوش نگرفته و به حافظ ميگفتند كه همكاران خود را قلمداد دهيد. حافظ بيچاره را بسيار زياد لت و كوب نمودند بعداً به عسكر گفتند: ببريد بعد از يك بجه دوباره او را بياريد! عسكر حافظ را از دستش گرفته غلطان و خيزان او را از شعبه كشيد، مدير روى خود را جانب من دور داده گفت: قيوم خان نسبت شما تماماً كارهاى من به تعويق افتاده من همراه شماچطور كنم و از كدام راه بشما پيش آمد كنم خوب بهر صورت. مدير رشيد خان كاغذ را به من داد و گفت: تحرير كنيد جواب تحرير كنيد!

 

سوال مدير: به مخبرى آغاجان قناعت داريد يا نه؟

جواب من: محترما! آغاجان مخبر نيست من قناعت ندارم، موضوع مخبرى او دروغ و بهتان است.

سوال مدير: آغاجان به چند دليل خود را مخبر وشما را قلمداد داده است شما از روى چه ميگوييد كه آغاجان مخبر نيست؟

جواب من: محترما!آغاجان كه خود را مخبر معرفى و مرا قلمداد داده است شما موضوع را اثبات نماييد و درين باره غور عميقانه نماييد به عقيده من گفتار هاى آغاجان تماماً از اثر لت وكوب است و بس.

سوال مدير: شما در مخبرى خود چه جواب ميگوييد؟ به نزد من و به نزد پوليس من شما مخبر مى ‌باشيد.

جواب من: محترما! جواب من اين است كه ميگويم لعنت خدا به مخبر و لعنت خدا به كسانيكه به خاك و وطن و شاه خود خيانت ميكند ويا كرده باشد شما وظيفه‌دار و حكومت بشما اعتقاد نموده كه حق را ناحق و ناحق را حق نسازيد و درين باره غور و سنجش كنيد اگر موضوع مخبرى من به اثبات رسيد من خود را انتحار ميكنم و خون خود را به شاه و خاك خود بخشيده‌ام و بايد كه ميت من در يك حصه بازار آويزان و بالاى سرم تحرير شود كه اين نفر اين گناه كرده بود برايش جزا داده شد، البته مرگ من عبرت ديگران خواهد شد والانه بدون اثبات به گفتار و تحرير آغاجان بيموجب غير حق مرا برباد و هلاك نسازيد.

مدير جوابيه مرا ملاحظه و گفت بسيار خوب است من همين اوراق شما را نزد رئيس ميبرم خدا كند كه قبول نمايد.

  مدير به عسكر گفت: قيوم را ببريد!همراه عسكر به اطاق آمدم، نان سنگه  نشسته بود نان چاشت را آوردند بعضى حركات نان سنگه طور ديگربود، در باره نان سنگه مشتبه شدم به نان سنگه گفتم: اين گوشت ها تماماً گوشت گاو است، نان سنگه ديگرگوشت را نخورد وگفت پيچ هستم بهر صورت نان سنگه را تحت نظر گرفتم تا به خود معلوم كنم كه نامبرده حقيقتاً مسلمان گرديده ويا از بيچاره گى اجبارآ تظاهر ميكند.

  دوباره مرا به شعبه نبردند روز گذشت شب شد 9 بجه نان سنگه را بردند يك بجه او را واپس آوردند، بيچاره را لت وكوب نموده بودند، تا صبح گيريان و نالش ميكرد چند مراتبه سر خود را به ديوار زد. به نان سنگه گفتم: به اينكارها خلاص نميشويد آرام بنشينيد. نان سنگه بيچاره سخت مايؤس و نا اميد بود، چند سوره را بصورت صحيح ياد گرفته و حركات نماز و وضو را بسيار درست ادا ميكند و در هر لحظه هزاران توبه ميكند. بعد از 12 بجه مرا به شعبه نبردند، روز گذشت شب شد شب هم مع‌الخير گذشت روز شد.

 

   روز يكشنبه 24 ثور 1340 – 29 ذيقعدة الحرام 1380 – 14 مى 1961

 

 حدود هشت بجه صبح عسكر آمد و گفت: مدير قيوم را به شعبه پنجم و نان سنگه را به شعبه يزيد ببريد!همراه عسكر به شعبه پنجم رفتم مدير نشسته بود، مدير به من گفت: قيوم خان ورق جوابيه شما را به رئيس بردم قبول نميكند نميدانم رئيس همراه شما چه مخالفت دارد ميگويد زير چوب قيوم را هلاك نماييد و از نزدش يك اقرار بگيريد تا سخن من به نزد سردار صاحب دروغ ثابت نشود. به مدير گفتم: اختيار داريد هرچه كه بكنيد ميتوانيد مثل من چندين نفر را هلاك نموده‌ايد مرا هم در آن جمله محسوب نماييد. مدير جانب من خيره خيره ديد و گفت: قيوم خان گپ‌هاى بيهوده نزن من بشما چه ميگويم و شما چه ميگوييد! خدا شاهد است كه من به چندين مراتبه در موضوع شما به رئيس گفته‌ام كه معامله قيوم دروغ و بهتان است اما رئيس قبول نميكند من چطور كنم؟ گفتم: مدير صاحب غير از رئيس ديگر كسى هم در صدارت كار ميكند ويانه اگر شما حقيقتاً مسلمان هستيد در صورتيكه موضوع مرا رئيس قبول نميكند و بالاى من و مانند من بر ديگران زجر و جبر ميكند شما از روى وظيفه اسلامى خود موضوع را به سمع صدر اعظم برسانيد اگر شما درين باره كوتاهى و تقصير ميكنيد روزعشر به نزد خداوند شد يداً مسئوليت خواهيد داشت! مدير به گپ‌ها من متوجه بود اشك از چشم او ريخت و گفت:

 

 برادر! صدراعظم خوب خبر دارد كه رسول خان خلق خدا را در بدر ساخته است، صدراعظم كجا باز خواست ميكند خدا ميداند كه اين ها چه مقصد و مدعا دارند، صدراعظم، رئيس، حسن شرق، سيد عبدالله وغيره تماماً يك دست ميباشند. مدير گپ‌هاى خود را ادامه داده گفت: هر روز وقت آمدن و رفتن صدراعظم من محبوسين بيچاره و بيگناه را كه از اثر لت و كوب زخمى و قابل حركت نميباشند ميخواهم تا صدر اعظم اوشان را به چشم سر ببيند و باز خواست كند اما بدبختانه كه چندين نفر را صدراعظم ديده و هيچ بازخواست و پرسان نكرده، پس درين صورت من خوبتر ميدانم كه كسى بازخواست نميكند. ازين لت و كوب و شكنجه‌هاى گوناگون يوميه صدراعظم خبر ميشود اما باز خواست نميكند. چهار نفر كه چهار اطراف او را گرفته هر چه كه اوشان بگويد همان قسم ميكند، نفرى مذكور در ظاهر خود ها را دوست و خيرخواه حكومت معرفى ميكنند اما در قضا سر دسته ناپاكان و بدخواهان حكومت هستند و ميخواهند كه حكومت را به ملت و ملت را به حكومت مدعى بسازند.

 

  زنگ تيلفون آمد مدير گوشك تيلفون را به گوش خود گرفت و گفت: بلى صاحب! اينجا موجود است. گوشك را واپس بالاى تيلفون گذاشت و به من گفت: قيوم خان شما را رئيس خواسته! دست‌هايم را عقب سرم ولچك نموده و مرا نزد رئيس بردند.

 

   رئيس بالاى چوكى خود نشسته بود روى خود را جانب من دور داده گفت: قيوم خان! پيش رفتم، قرآن كريم پيش رويش بالاى ميز مانده گى بود به من گفت: اين چيست؟ گفتم: كلام رب است. گفت: به همين قرآن من همراه شما به حضور رشيد خان  قسم ميكنم كه بشما يك كاركلان و پول زياد موتر وغيره ميدهم صاحب عزت و ثروت ميشويد هزاران نفر را من تحت و محتاج شما ميسازم، من يك مقصد دارم شما همراه مايان همكارى كنيد. گفتم: از قدرت و توان من كه شود من به سر و چشم قبول ميكنم. رئيس گفت: از توان و قدرت شما پوره مى ‌باشد چيزيكه من بشما ميگويم قبول كنيد. گفتم: خوب است اگر گپ شما قابل قبول كردن باشد قبول ميكنم. همان ماشين كه رشيدخان بالاى ميز خود ميگذاشت بالاى ميز رئيس مانده گى بود. رئيس خنده كرده خود را يك جانب و جانب ديگر دور داده و گفت:

 قيوم خان گپ همين است كه ما ميخواهم و اراده داريم كه رحيم پنجشيرى و كوهگداى و محمود وغيره مامورين دارالتحرير شاهى را برطرف و سرزنش نماييم و نفرى تعليم يافته و پدر كرده را در آنجا مقرر نماييم، چند مراتبه موضوع را به حضور اعليحضرت عرض كرديم قبول نكردند. من از شما سوال ميكنم شما يك جواب نوشته كنيد بعداً شما را رخصت ميكنم خانه خود برويد و ماهانه مبلغ يكنيم هزار افغانى فعلاً بشما ميدهيم در آينده هر جا هر كاريكه شما خواسته باشيد امر تقرر تان را از سردار صاحب ميگيرم.

   مدير رشيد هم موزه پاكى و چاپلوسى نموده گفت: چيزيكه رئيس صاحب ميگويد تمامآً به مفاد شماست و در صورتيكه همراه شما قسم كند من هم بشما ضمانت ميكنم و شاهد مى ‌باشم اين گپ‌ها تماماً راست است چيزيكه رئيس صاحب بگويد همان قسم ميشود. گفتم من چه تحرير كنم شما بگوييد تا از موضوع دانسته شوم.

   رئيس از خانه ميز دو بند ل پول را كشيد و گفت: قيوم خان اين ده هزار افغانى را نقد بگيريد به نسبت كه درين چند ماه زجر و جبر زياد ديده ايد،اين پول از جانب من بشما بخشش است. رئيس روى خود را جانب مدير دور داده و گفت: قيوم خان را بعد از جواب كه تحرير ميكند بصورت فورى به خانه‌اش برسانيد.

  قلبم به من گفت: با خبر! اين همان شخص است كه قرآن كريم را مانند يك تيكه چوب و يا خشت به زمين انداخت و گفت: اين كارهاى عتيقه ميباشد! امروز چطور به قرآن قسم ميخورد با خبر كه بشما فريب ميدهد و خلق خدا را در بدر ميسازد و بهر صورت احتياط كن! رئيس گفت:

اين كاغذ را بگيريد تحرير كنيد كه بلى مامورين دارالتحرير شاهى از قبيل سرمنشى محمد رحيم، محمود وغيره با عبدالولى و چند نفر خارجى و عبدالملك وزير ماليه بارها به كاريز مير از طرف شب مى ‌امدند و جلسه مى ‌كردند فقط همين قدر نوشته و تحرير كنيد و به خانه خود برويد.

   گفتم: جناب رئيس صاحب! من ايمان خود را به مقابل پول فروخته نميتوانم، من قطعاَ اين چنين دروغ و بهتان كرده خلق خدا را بيموجب غير حق قلمداد داده نمى ‌توانم، من به خداوند و يوم الحساب عقيده دارم نيمخواهم كه روز عشر صدها نفر از يخن من گرفته باشند.

   مدير گفت: اين گپ كدام گپ نيست به شما هيچ نقصان ندارد تحرير كنيد از غم خلاص مى ‌شويد. گفتم: امكان ندارد من در پاى كسى تهمت و بهتان كرده نمى ‌توانم.

   رئيس گفت: قيوم خان اين دروغ و بهتان نيست شما با من همكارى كنيد.

   گفتم: رئيس صاحب! اگر من اين چنين تحرير ميكنم به خلق خدا و شاه خيانت است، اگر مرا زير چوب هلاك كنيد دروغ نخواهد گفتم.

   رئيس سكوت نموده و به مدير رشيد گفت: ببريد كه تحرير نميكند زير چوب مثل يك سگ هلاكش كنيد!

   از اطاق رئيس برآمديم واپس مرا به شعبه پنجم آوردند مير به عسكر گفت: قيوم را ببريد!

 همراه عسكر به اطاق خود آمدم، نان سنگه را قبل از من آورده بودند، بيچاره را لت و كوب نموده بودند گيريان مى ‌كرد. بوى در اطاق مثل سابق جريان داشت،بقيه روز گذشت شب شد، شب هم مع‌الخير گذشت روز شد.

 

   دوشنبه 25 ثور 1340 – 30 ذيقعدة الحرام 1380 – 15 مى 1961

 

  امروز مرا به شعبه نبردند،روز گذشت شب شد. تخمين يك بجه شب بود نسبت جواب چاى خواستم بيرون برايم، دروازه را كش كردم باز شد. تفنگ با پنجاه دانه كارتوس در كنج دهليز مانده بود و پهره‌دار درك نداشت. از دهليز پايين شدم، بعد از جواب چاى واپس داخل دهليز گرديدم، تفنگ همان قسم مانده بوده و پهره‌دار درك نداشت، دروازه اطاق جانب شرقى هم زنجير نبود. به اطاق خود داخل شدم، بسيار وقت گذشت دوباره دروزاه را باز نمودم، پهره‌دار نبود تفنگ به حال خود مانده بود، مجبور شدم كه موضوع را به دلگى مشر اطلاع دهم. از راه زينه بالا شدم در بالاخانه تمام عسكرها خواب بودند، محمد نور دلگى مشر كه بالاى چهارپايى خواب بود او را شور دادم محمد نور بيدار شد، چشم محمد نور كه به من خورد بسيار وارخطا شد گفتم: بيا عقب من از زينه پايين شد، تفنگ و كارتوس را به او دادم و گفتم: يك ساعت ميشود كه پهره‌دار تان درك ندارد. محمد نور دلگى مشر همراه تفنگ به اطاق خود بالا شد من به اطاق خود درامدم.

 چند دقيقه بعد تمام عسكرها با محمد نور وارد اطاق من گرديدند. محمدنورگفت: محمد جان پهره‌داربود بالا آمده تا پس قطار خود را بيدار نمايد،حبيب گل را بيدار ساخته محمدجان در بسترخود در آمده خواب رفته و حبيب گل هم پايين نشده واپس خواب رفته است.

 گفتم: خوب هر چه كه شده آينده فكر كنيد. محمد نور با عسكرها بسيار غصه نمودند كه به كسى چيزى نگوييد، گفتم: من نميگويم اما شما بايد كه آينده اينطور نكنيد،كدام نفر پيدا ميشود تفنگ و كارتوس را گرفته از ديوار بالا شده خود را جانب سرك پايين انداخته عقب كار خود ميرود و شما دربدر ميشويد براى شان بسيار توصيه و نصيحت كردم عقب كار خود رفتند بعد ازين هر نفر كه پهره ميشويد!

بعد ازين هر نفر كه پهره دار ميباشد، دروازه را باز ماند ميگذارد و بوى از اطاق خارج ميشود. شب گذشت روز شد.

 سه شنبه 26 ثور 1340 – اول ذيحجة الحرام 1380 – 16 مى 1961

 چهار شنبه 27 ثور 1340 – 2 ذيحجة الحرام 1380 - 17 مى 1961

 پنج شنبه 28 ثور 1340 –  3 ذيحجة الحرام 1380 - 18 مى 1961

 جمعه 29 ثور 1340 –  4ذيحجة الحرام 1380 - 19 مى 1961

 شنبه 30 ثور 1340 –5ذيحجة الحرام 1380 - 19 مى 1961

 يك شنبه 31 ثور 1340 –6ذيحجة الحرام 1380 - 20 مى 1961

 

 درين شش روز مرا به شعبه نبردند. نان سنگه را هر روز به شعبه ميبرند و لت و كوب ميكنند. نان سنگه چند مراتبه گفت كه مسلمانى بسيار سخت است هندو بودم آهسته آهسته ميزدند دروغ گفتم زدن بسيار شد، مسلمان شدم از بد بد تر شد، من گمان كردم اگر كلمه بخوانم ازين لت و كوب و تاز و تاخت فارغ خواهد شدم اما لت و كوب بسيار شد، مدير رشيد به من ميگويد: بد كرديد پدر لعنت كه مسلمان شديد، حالا كه ميگويم هندو ميباشم هم قبول نميكند و اگر ميگويم مسلمان هستم هم قبول نميكند، توبه از مسلمانى، مسلمان ها بسيار ظلم ميكنند. من به بعضى محبوسين و عسكر فريب دادم كلمه خواندم به من پول لباس وغيره دادند اما مدير رشيد به دروغ من قناعت نكرده بسيار زياد مرا لت وكوب ميكند .

 

  دوشنبه اول جوزا 1340 – 7 ذيحجة الحرام 1381 – 22 مى 1961

 

  عسكر آمد و مرا به شعبه بردند، مدير اولاً از من پرسيد كه آيا نان سنگه راستى مسلمان شده ويا دروغ ميگويد؟ گفتم: خود شما  فكر كنيد به فكر من همين است كه دروغ گفته مسلمان نيست و اگر مسلمان هم شده باشد اين ظلم و ستم مسلمان ها را كه ديده از مسلمانى توبه خواهد كشيد. اضافه مدير درباره او گپ نزد.

 از من پرسيد: خوب قيوم خان درين چند روز بشما مهلت داديم تاخوب فكر كنيد گفتار رئيس ياد تان هست يانه؟

 گفتم: صاحب به يادم هست من فكر كرده‌ام دروغ نخواهد گفتم ولو اگر زير چوب شما هلاك شوم. مدير گفت: قيوم خان، والله قسم بخداست كه گفتار رئيس به مفاد شماست و اگر به گفتار او عمل نكنيد برباد ميشويد!

 گفتم: قطعاً به گفتار او قناعت كرده نميتـوانم از دروغ و بهتان بيموجب مرگ بسيار خوب است. مدير گفت: خوب اختيار داريد من امروز هم بشما مهلت ميدهم فكر كنيد، به عسكر گفت: ببريد قيوم را ببريد!

 همراه عسكر به اطاق خود آمدم .از همه چيز مرا جواب هاى آغاجان در تشويش انداخته بود هرقدر كه فكر ميكردم فكرم بصورت قطعى كار نميكرد كه چه بگويم و به كدام ذريعه از چنگ اين ظالمان خود را نجات دهم و به مقابل اقرار و تحرير آغاجان چه جواب بگويم.

باقيمانده روز گذشت شب شد، بدبويى در اطاق همان قسم جريان دارد. نان سنگه از لت و كوب و تاز وتاخت ضابطان و مدير رشيد بسيار شكايت ميكند، شب هم گذشت رو شد.

 

   سه شنبه 2 جوزا 1340 – 8 ذيجة الحرام 1381 – 23 مى 1961

 

  حوالى هشت بجه عسكر آمد و به محمد نور دلگى مشر گفت: مدير قيوم را به شعبه يزيد خواسته است! سيد خان عسكر مرا به شعبه يزيد برد، يزيد نشسته بود به من گفت: قيوم چرا راست نميگوييد؟ اگر ميخواهيد كه صاحب عزت و ثروت شويد چيزيكه رئيس صاحب بشما گفته به گفتار او عمل و تحرير كنيد.

 گفتم: برادر! من غير حق دروغ گفته نميتوانم.

يزيد گفت: خوب اختيار داريد به اتفاق سيدخان دست‌هايم را عقب سر ولچك نمودند. يك لوله رابرى را ازبين يك صندوقچه مانند كشيد پاهايم را ذريعه او بسته نمود و توسط لوله رابرى ديگر دست هايم را با وجوديكه ولچك بود بسته نمود، ماشين صندوقچه مانند را چالان نمود پاهايم جانب ديوار شرقى ودستهايم جانب ديوار غربى كش شد و مرا به اندازه يك متر از زمين بلند نمود، بعداً يزيد سوچ ديگرى ماشين را فشار داد مانند چرخ به بسيار شدت مرا دور داد.

 به ترتيب ذيل مرا درماشين دور دادند.

 

 

          

 

چند دقيقه به هوش بودم بعدآً از اثر شدت دوردادن بيهوش شده بودم.

نميدانم كه يزيد بعد ازين چه اجراآت كرده باشد، وقتيكه بهوش آمدم در شفاخانه و در بين يستر افتيده بودم .عسكر پيش رويم نشسته بود، سرچرخك بودم گمان ميكردم كه در بين طياره نشسته‌ام و  طياره حركت ميكند. معروف شاه ضابط وارد اطاق گرديد و به عسكر گفت: چطور است بهوش آمده يانه؟ عسكر گفت: نميدانم معروف شاه پيش آمد و گفت: چه حال داريد؟ گفتم: خوب هستم. معروف شاه خان به عسكر گفت: بياريد! عسكر مرا به پشت خود از اطاق كشيد، موتر ايستاده بود مرا در موتر انداخته به اطاقم رسانيدند. ندانستم كه شفاخانه كدام شفاخانه بود وچه وقت شب بود وارد اطاق خود گرديدم، نان سنگه در بستر خود افتيده بود. بقيه شب گذشت روز شد. از امروز الى 7 جوزا چون رخصتى مي‌باشد شايد مرا تكليف ندهند.

 

   چهار شنبه 3 جوزا 1340 – 9 ذيحجة الحرام 1381 – 24 مى 1961

 

  حوالى 8 بجه صبح يكنفر عسكر آمد و به محمد نور دلگى مشر گفت: مدير قيوم را به شعبه يزيد ببريد! ابابكر عسكر مرا به شعبه يزيد رسانيد، يزيد نشسته بود به ابابكر گفت: دست‌هاى قيوم را ولچك كنيد! ابابكر ولچك را از سرميز گرفت ودست‌هايم را ولچك نمود، به اتفاق ابابكر مرا پيش كنده‌هاى قين و فانه خواب دادند، پاى راستم را به كنده محكم بسته و مانند سابق دربين چوب و پاى فانۀ چوبى را گذاشته و به نوك فانه ذريعه چكش چوبى به كوبيدن شروع نمود. چند دقيقه تحمل و طاقت كردم بعداً از حوصله طاقت گپ گذشت، چيغ وغال مغال كردم آنهم فايده نكرد، به فحش گفتن شروع كردم آنهم كدام سودى نداشت.

 يزيد بدبخت ظالم خنده كنان فانه را ميكوبيد، از نوك پنجه ها خون تيرك زد و بيهوش شدم، پس بهوش آمد پايم در كنده بسته كرده گى بود. يزيد بالاى چوكى خود نشسته و سگرت را كش ميكرد، وقتيكه شور خوردم يزيد از جاى خود برخواسته و گفت: چطور است، گپ رئيس را قبول ميكنيد ويانه؟ دوباره به نوك فانه به كوبيدن شروع نمود و گفت: اين روز رخصتى از دست شما بالايم به غم ميگذرد.

 

 

 

   بعد از كوبيدن فانه از پايم بسيار خون  رفت، پاى راستم را از فانه رها و پاى چپم را بسته نمودند. پاى چپم را هم زخمى نموده و خون زياد از آن ريخت، اين مراتبه هم قريب بود كه بيهوش شوم اما يزيد پايم را از فانه رها و به ابابكر گفت: ببريد! ابابكر مرا در چادر پيچانيده و به پشت خود  به اطاقم رسانيد. چند دقيقه بعد دكتور آمد و زخم‌هاى پايم را ادويه و بسته نمودند. روز باقيمانده گذشت شب شد، شب را به بسيار مشقت گذشتاندم، روز شد.

 

    پنجشنبه 4 جوزا 1340 – 10 ذيحجة الحرام 1381 – 25 مى 1961

 

  نه بجه روز عسكر آمد و گفت: قيوم را به شعبه يزيد ببريد! همراه عسكر مذكور محمد نور دلگى مشر گفتگو و جنگ نمودند، ندانستم گفتگوى شان از بهر چه بود، عبدالرحيم و زير گل عسكر زنبيل آوردند و مرا در زنبيل انداخته به شعبه يزيد بردند.

   يزيد گفت: چطور است، تحرير ميكند ويانه، گفتار رئيس را قبول ميكنيد ويا پاى تان را در كنده بسته نمايم؟

   گفتم: اختيار داريد. يزيد به زیرگل عسكر امر نمود و گفت: قمچين را از سرميز بگيريد و بزنيد! زيرگل چون نو آمده بود قمچين را از سرميز گرفت و به زدن شروع نمود، چون پايم شديد درد ميكرد قدرت ايستاده شدن را نداشتم باوجود آنهم ايستاده شدم، پس بروى زمين افتيدم. اين ضربات بيرحمانه قمچين فولادى بود كه پوست و گوشت بدنم را ندافى كرده ميرفت و هيچ حصه وجودم بدون جراحت شديد و عميق نماند. با خون وجودم روى اطاق مملو گرديد.

 يزيد پيش آمد و از موى سرم گرفت و مرا جانب دروازه كش نمود، چند پيش پايى و لغت هاى محكم به من حواله نمود و تكرارأ به عسكر امر داد تا مرا تحت ضربات شديد قمچين بگيريد. عسكر بلافاصله قمچين را گرفته بيدريغ و با قساوت قلبى به زدن آغاز نمود. بعد ازين خبر ندارم كه چه شد و چه كردند.

 بيهوش شده بودم، وقتيكه بهوش آمدم در بستر شفاخانه و چهارگرد من دكتوران و پرستاران جمع بودند و ادويه لازمه را به وجود من مالش ميكردند. عسكر و ضابط وغيره وجود نداشت تنها دكتوران و پرستاران موظف در اطاق موجود بودند. در هر دو بازويم پيچكاري كردند و عموم شان از اطاق خارج شدند. دو نفر عسكر با خير محمد خان وارد اطاق گرديد، خير محمد خان به عسكر ها چيزى گفت پس برامد. گروپ برق روشن بود دانستم كه شب است، درد پاهايم بسيار شديد بود، سرم هم درد ميكرد، بهر صورت شب گذشت روز شد.

 

  جمعه 5 جوزا 1340 – 11 ذيحجة الحرام 1381 – 26 مى 1961

 

  امروز در شفاخانه ماندم، دكتور و جراح چند مراتبه آمدند و زخم‌هاى وجودم را ادويه مالش و پيچكارى نمودند. روز گذشت شب شد شب از عسكر پرسيدم: اين كدام شفاخانه ميباشد؟ گفت: شفاخانه على آباد است. شب هم گذشت روز شد.

 

   شنبه 6 جوزا 1340 – 12 ذيحجة الحرام 1381 – 27 مى 1961

 

   ملانصرالدين داخل اطاق گرديد و به عسكر ها گفت:  قيوم را بيرون بياريد! عسكر ها تذكره را آوردند مرا در تذكره انداخته بيرون كشيدند، بيرون موتر ايستاده بود، مرا از تذكره پايين نموده در موتر انداختند. موتر حركت نموده زير شعبه پنجم ضبط احوالات ايستاد شد، عسكر ها مرا به شعبه پنجم بردند.

   مدير رشيد گفت: چطور است راست ميگوييد يا نه؟

   گفتم: راست همان است كه گفته‌ام اضافه چه بگويم؟

  مدير به عسكر گفت چوب بياريد! عسكر ها چوب آوردند مدير رشيد بدبخت ظالم چوب را گرفته با وجوديكه تمام بدنم زخمى بوده بيدريغ و با قساوت قلبى به زدن آغاز نمود. موى سر و ريش ام را با چنگال هاى خود كند، پيش پايى و لغت هاى محكم محكم را به سر و صورتم حواله نمود. دوازده بجه روز شد به عسكر گفت: ببريد، قيوم را به اطاقش ببريد! عسكر ها من بيچاره زخمى نا توان را در زنبيل انداخته و به اطاقم رساندند. نان سنگه نشسته بود، وقتيكه زخم هاى وجود و پايم را ديد  بسيار اشك ريختاند و بسيار افسوس نمود. دوباره مرا امروز به شعبه نبردند 9 بجه شب دكتور آمد در هر دو بازويم پيچكارى و بعضى زخم ها را ادويه مالش نمود و واپس رفت. شب گذشت روز شد.

 

   يكشنبه 7 جوزا 1340 – 13 ذيحجة الحرام 1381 – 28 مى 1961

 

  هشت بجه صبح دو نفر عسكر با محمد نور دلگى مشر وارد اطاق گرديدند و مرا در زنبيل انداختند. گرچه در اثر قين و فانه و لت و كوب پاها و تمام وجودم زخمى وخون آلود بود، عسكرها مرا به اطاق رشيدخان ظالم آوردند. در حاليكه به كلى ناتوان و حركت كرده نميتوانستم رشيدخان سيسم برق را از المارى كشيد و بدون سوال وجواب به زدن آغاز نمود و به مقابل هر ضربه سيم ميگفت: راست ميگوييد ويانه؟ به گفتار رئيس قناعت داريد ويانه؟

   نه تنها دست و پاى بلكه تمام وجودم از حركت بازمانده زبانم به كام و دندان ها يكى به ديگرى چسپيده چشمم تاريكى كرده و بعد ازين را نميدانم كه چه كردند و چه شد. وقتيكه بهوش آمدم گروپ برق روشن و در اطاق خود بالاى بستر خود افتيده بودم. نان سنگه نشسته بود و همراه محمد نور دلگى مشر گپ ميزد. محمد نور دلگى مشر وقتيكه مرا بهوش ديد از اطاق برآمد، چند دقيقه بعد دكتور همراه او وارد اطاق گرديد به بازوى دست راستم پيچكارى نمود و واپس از اطاق خارج شد. نان سنگه تا صبح خواب نكرده به حال من اشك از چشمش ميريخت و بالاى سرم نشسته بود. شب گذشت روز شد.

از روز چهارشنبه 3 جوزا الى روز يكشنبه 7 جوزا 1340 كه نسبت روزهاى عيد قربان و روز جشن استقلال و روز اطفال رخصتى عام بوده، درين پنج روز يوميه مرا تحت لت و كوب قرار داده در باره ام هيچ رحمى نكردند. روز هاى رخصتى قرار ذيل بود:

از 3 الي 6 جوزا 1340 رخصتى روز هاى عيد قربان.

روز 6 جوزا 1340 روز آزادى وطن .

روز 7 جوزا 1340 روز اطفال .

 

   دوشنبه 8 جوزا 1340 – 14 ذيحجة الحرام 1381 – 29 مى 1961

 

حوالى 6 بجه صبح نفر آمد و به محمد نور دلگى مشر گفت: مدير قيوم را به شعبه پنجم ببريد! سيد خان و زيرگل نامان عسكر مرا در بين زنبيل انداخته به شعبه پنجم بردند، مدير نشسته بود عسكرها زمبيل را در بين اطاق گذاشته و خود شان از اطاق خارج شدند.

 مدير بالاى سرم آمد و گفت: قيوم از دست شما اين روز هاى رخصتى را نه فهميدم به بسيار تلخى بالايم گذشت اضافه ازين به مقابل شما صبر و حوصله كرده نمى ‌توانم يا راست بگوييد و به گفتار رئيس قناعت كنيد ويا اين كه تا وقتى شما را ميزنم كه زير چوب هلاك شويد. گفتم: اختيار داريد. مدير گفت: اختيار من همين است كه سخن‌هاى رئيس را قبول ميكنيدويا نه؟ گفتم: نخير گفتار رئيس صاحب را بصورت قطعى قبول نخواهد كردم، من مسلمان هستم بيموجب غير حق به پاى كسى تهمت كرده نميتوانم .

مدير به دهن دروازه رفت و به عسكر گفت: زود چوب بياريد! عسكرها چوب آوردند، مدير چوب را برداشت و به جان زخمى و ضعيف و ناتوان من به زدن شروع نمود، از گپ زدن و حركت ماندم. مدير امروز فحش و ناسزاى به من گفت كه درين پنج ماه به من نگفته بود. به اندازه دو بلست كه از تنبان و دو بلست از پيراهن در حصه ايزار بند و يخن باقيمانده بود آنرا هم به چنگال خود كش كرده واز كلكين بيرون انداخت. تمام وجودم قبل از ين هم برهنه بود امروز زيادتر برهنه و بصورت قطعى گيج شدم.

 مدير به عسكرها گفت: ببريد، قيوم را ببريد! عسكرها چادر سفيد مفلوك چرك خون آلود را بالايم هموار نموده و از دسته‌هاى زنبيل گرفته به اطاقم رساندنيد. نان سنگه در اطاق موجود نبود، عسكرها مرا بالاى چهارپايى ‌ام انداخته و برآمدند. چند دقيقه بعد نان سنگه راآوردند بيچاره را بسيار چوب زده بودند، وجود او بكلى سياه گشته بود پاى بيچاره را در كنده داده بودند هر دو پايش زخمى واز حركت مانده بود.

اشتها بصورت قطعى نبود نان من و نان سنگه را عسكرها ميخوردند، بوى و تعفن در اطاق بسيار زياد بود. روز گذشت شب شد .

9 بجه شب ملانصرالدين آمد و به پهره‌دار گفت: قيوم و نان سنگ را به خواب نمايند. پهره‌دار مجبور بود كه امر ملانصرالدين را عملى كند، گرچه مرا بدون امر ملا خواب نميبرد و تمام شب بيدار مى ‌باشم. پهره‌دار دقيقه به دقيقه از من و نان سنگه خبر ميگيرد كه خواب نرويم. تا صبح شش مراتبه ملاى بد بخت آمد و خبر گرفت كه خواب نكرده باشيم. شب را گذشتانديم روز شد.

 

   سه شنبه 9 جوزا 1340 – 15 ذيحجة الحرام 1381 – 30 مى 1961

 

  هشت بجه صبح ملا آمد و چهارپايى را در دهن دروازه ما گذاشت و به پهره‌دار گفت: من شخصاً خودم بالاى قيوم و نان سنگه پهره‌ ميكنم كه خواب نروند. روز راهم به بيدارى بسر برديم، ملا از 8 بجه صبح تا 12 بجه در دهن دروازه نشسته بود و دقيقه به دقيقه وارد اطاق ميگرديد. بعد از 12 بجه ملا رفت و خير محمد خان آمد او هم به مثل ملا دقيقه به دقيقه از ما خبر ميگرفت. پنج بجه عسكربا دكتور آمد من و نان سنگه را پيچكارى و چند دانه تابليت را هم داده و واپس رفت. بعد از رفتن دكتور خير محمد خان رفت ومعروف شاه خان آمد. معروف شاه خان به زيرگل عسكر گفت: شما در داخل اطاق همراه قيوم و نان سنگه باشيد من بيرون مى ‌باشم هر دو نفر را بگذاريد كه خواب كنند اگر كسى آمد بصورت فورى اوشان را بيدار نمائيد به نسبت كه بعد از 12 بجه شب دوباره ملاى بدبخت مى ‌آيد و ايشان را از بيخوابى هلاك ميسازد.

 زيرگل بداخل اطاق چوكى را گذاشته و بالاى چوكى نشست، معروف شاه خان بداخل اطاق آمد به من و نان سنگه گفت: استراحت كنيد. استراحت كرديم اما هر دوى ما را خواب نبرد. 9 بجه شب زيرگل برآمد و به معروف شاه خان گفت: اين ها را خواب نميبرد. معروف شاه خان گفت: فرق نميكند استراحت هم به ايشان غنيمت است. زيرگل واپس آمد. يازده بجه شب ملا آمد به معروف شاه خان گفت: خواب نكرده‌اند؟ گفت: نخير صاحب يكنفر عسكر را بداخل اطاق موظف ساخته‌ام ملا معروف شاه خان را رخصت نمود و خودش بالاى چهارپايى نشست زيرگل را هم رخصت نمود. ملا دقيقه به دقيقه بداخل اطاق كله كشك ميكرد، آخراً ملا را بيرون و ما را بداخل اطاق از ساعت دوبجه شب الى شش بجه صبح خواب برده بود. شش بجه حبيب گل عسكر آهسته آهسته مرا شور داد بيدار شدم به من گفت: شش بجه صبح مى ‌باشد ملا را بيرون خواب برده برخيزيد! حبيب گل واپس از اطاق برآمد نان سنگه را هم وقت برآمدن شور داد او هم بيدار شد.

 شش ونيم بجه ملا بيدار شد به حبيب گل گفت: مرا خواب برده بود اين ها را خبر گرفته‌ايد يانه؟  حبيب گل گفت: تا اكنون كدام ده مراتبه خبر ايشان را گرفته ام بيدار مى ‌باشند ملابه اطاق در آمد و گفت: اوه بچه پهره‌دار! ايشان را به خواب نمانيد من زود پس مى ‌آيم. ملا رفت حبيب گل گفت: خدا مهربان است، غم نخوريد.

 

  چهار شنبه 10 جوزا 1340 – 16 ذيحجة الحرام 1380 – 31 مى 1961

 

  ساعت هشت بجه ملا آمد و به محمد نور دلگى مشر گفت: قيوم را به شعبه پنجم و نان سنگه را به شعبه 65 ببريد! زمبيل را آوردند مرا در چادر مذكور پيچانيده و در زنبيل انداخته به شعبه پنجم بردند. مدير رشيدخان نشسته بود زنبيل را پيش روى او گذاشتند و عسكرها برآمدند. يكنفر كه لنگى پاچ سفيد در سر و پيراهن و تنبان كتان شير چايى در بدن واسكت يخن بسته بالاى آن پوشيده  بوت نيم ساق سرخ در پاى و قديفه سفيد بالاى شانه داشت وارد اطاق گرديد. همراه مدير احوال پرسى نمود، وقتيكه چشم او بجان من افتيد بلا فاصله اشك از چشمش ريخت و به مدير گفت: اين بيچاره را چه حال كرده‌ايد؟ مدير به او گفت: گپ نزن، چه گپ است بتوچه؟ نفر مذكور گفت: براى خدا اين شخص دوست و رفيق من مى ‌باشد. مدير به نفر مذكور گفت: ديگر جا اين گپ‌ها را نيزنيد! نفر مذكور بسيار زياد گريه نموده و گفت: قيوم خان برادر چه كنم هيچ چاره ندارم، از جاى خود برخواسته و از اطاق خارج شد. من نفر مذكور را نشناختم. مدير به من گفت: اين نفر شناختيد؟ گفتم: نخير نشناختم. مدير گفت: خوب چيزيكه من ميگويم مطابق سوال من جواب تحرير كنيد.

سوال مدير: آغاجان بشما دوست است يا دشمن.

جواب من: چند مراتبه اين موضوع را جواب گفته‌ام كه آغاجان به من دوست است من همراه او دشمنى ندارم واز قلب او خبر ندارم كه به من دوست است يا خير.

سوال مدير: تور كه دريور آغاجان بود فعلاًٌ در كجاست.

جواب من: به من معلوم نيست كه تور دريور فعلاً در جا مى ‌باشد.

سوال مدير: قيوم خان امروز همراه من يك همدردى و كمك كنيد.

جواب من: در چه موضوع به شما همدردى و كمك كنم؟ مدير اضافه چيزى نگفت.

سوال مدير: محمد آجان ساكن كوچكين براى چه همراه آغاجان رفت و آمد داشت؟

جواب من: اين موضوع را از خود آغاجان معلومات نمائيد تا يك اندازه كه به من معلوم است محمد آجان گلكار بوده و در امورات سرك كه آغاجان قرارداد نموده بود كار مى ‌كرد.

سوال مدير: جنت گل و ملك محمد گل همراه آغاجان براى چه  رفت و آمد داشت؟

جواب من: رفت و آمد جنت گل و ملك محمد گل را از خود آغاجان معلومات نمائيد من از چگونگى آنها خبر ندارم.

سوال مدير: خود آغاجان تحرير نموده كه من چند مراتبه پاكستان رفته‌ام، آغاجان براى چه پاكستان رفته بود؟

جواب من: محترم! اگر به تحريري خود آغاجان قناعت داريد پس از من براى چه معلومات مى ‌كنيد و اگر به تحريرى آغاجان قناعت نداريد و از من مى ‌پرسيد من ميگويم كه آغاجان قطعاً پاكستان نرفته از اثر لت و كوب اين چنين تحرير كرده است.

سوال مدير: در خانه آغاجان قراريكه معلومات شده ميز، چوكى، تفنگ، تفنگچه، كار توس وغيره موجود است كه تمام اين اجناس از حكومت است، معلومات دهيد كه سامان مذكور را به آغاجان كى ‌داده و براى چه مقصد است؟

جواب من: محترما! من در خانه آغاجان ميز و چوكى، تفنگ وغيره چيزها را نديده‌ام در صورتيكه شما معلومات داريد و سامان از حكومت باشد از خانه او اخذ و ضبط نمائيد.

 مدير: بسيار پدر لعنت چشم داريد مى ‌خواهيد كه خود را هم نجات دهيد و ديگران را هم بدون مسئوليت از چنگ ما رها كنيد.

جواب من: كسى كه خودش پدر لعنت نباشد به ديگران پدر لعنت نميگويد، من به فضل و رحم خداوند بلاخره از دست شما قوم هلاكو و چنگيز نجات خواهد يافتم.

مدير ميز را يك مشت محكم زد و گفت: براى خدا من همراه شما چطور كنم، ازجاى خود برخواسته از المارى ديوارى عقب سر خود يك دوسيه نخودى را كشيده از بين آن يكورق را كشيد

و سوال نمود: اسلم خان همراه كدام كدام نفر به وزيرستان رفته بود؟

جواب من: براى من معلومات نيست از خود اسلم خان معلومات كنيد؟

سوال مدير: سليمان كه هميشه بجاى شما مى ‌آمد ديگر كسى هم همراه او مى ‌بود و ياخير؟

جواب من: سليمان ولد عبدالحق خان ساكن موسهى كه بجاى من مى ‌آمد تنها ميبود ديگر كسى همراه او به جاى من نيامده.

سوال مدير: ملك عنايت‌الله گاهى بجاى شما آمده ويانه؟

جواب من: ملك عنايت‌الله به جاى من قطعاً  نيامده است.

سوال مدير: سليمان و مدير عبدالقدوس براى چه بجاى شما مى ‌آمدند؟

جواب من: محترما! انسان ها مجبور هستند كه يكى بديگر دوستى داشته باشند و با هم رفت و آمد كنند ،البته به جاى شما هم بسيار اشخاص رفت وآمد داشته باشند، پس درين موضوع كدام سوالى پيدا نمى‌شود كه فلانى بجاى فلانى براي چه رفت و آمد دارد، دو نفر مذكور به من دوست و برادر مى ‌باشند به جاى من آمده و رفته اند.

سوال مدير: مدير عبدالقدوس خان و سليمان كه به جاى شما ميآمدند، ديگر كسى همرايشان مى ‌بود ويا تنها مى ‌بودند و شما همراه اوشان در چه موضوع بحث مى ‌كرديد؟

جواب من: محترما! همراه اين دو نفر كسى ديگر به جاى من نيامده است. من همراه اوشان در كدام موضوع ديگرى بحث نكرده ام بجز از خدمت به خاك و شاه و تعقيب راه مستقيم خداوند.

 مدير زنگ سرميزى را فشار داد، عسكر ها وارد گرديدند به اوشان گفت: قيوم را ببريد! عسكرها زنبيل را گرفته و مرا به اطاقم رسانديند. نان سنگه را هم برده بودند، امروز او را واپس به اطاق نياوردند. بقيه روز گذشت، هشت بجه شب دكتور آمد در بازويم پيچكارى و زخم هاى پاى و وجودم را ادويه مالش و بسته نموده واپس رفت، شب را تنها در اطاق بسر بردم روز شد.

 

   پنجشنبه 11 جوزا 1340 – 17 ذيحجة الحرام 1381 – اول جون 1961

 

  عسكر آمد و به محمد نور دلگى مشر گفت: مدير قيوم را به شعبه پنجم خواسته است! زنبيل را آوردند مرا در زنبيل انداخته به شعبه پنجم بردند. مدير موجود نبود يكنفر ديگر در جاى مدير نشسته بود، معين خان و ملانصرالدين پيش روى او ايستاد بودند، عسكر ها زنبيل را بروى اطاق گذاشتند. نفر مذكور به ملا گفت: همين نفر است؟ ملا گفت: بلى همين نفر است. شخص مذكور از جاى خود برخواسته پيش آمد چادر را ذريعه پاى خود از سرم برداشت چون برهنه بودم وقتيكه نفر مذكور زخم هاى وجودم و شپش هارا ديد سه قدم دورتر ايستاد شد و خيره خيره جانب من نگران بود، به ملا گفت تا اكنون شما چه كرديد؟ ملا گفت: هيچ كدام دليلى درباره‌اش با وجود لت و كوب وبيهوشى و شكنجه‌هاى گوناگون بدست نيامده تنها آغاجان او را مخبر معرفى نموده و رئيس صاحب در باره‌اش بسيار بدبين است.

  نفر مذكور واپس بالاي چوكى نشست و گفت: شما اين ها را از كار كشيده‌ايد من درباره‌اش كدام اقدامى كرده نميت‌ـوانم، اگر وجودش سالم و ضعيف نميبود باز هم همراه شما كمك ميكردم اما فعلاً نمى ‌توانم. نفر مذكور از جاى خود برخواسته و برآمد، ملا عسكرها را خواسته و به اوشان گفت: قيوم را ببريد! عسكرها زنبيل را برداشته مرا به اطاقم رسانبدند.

  حوالى يك بجه روز نان سنگه را آوردند بيچاره زخمى و تكه تكه بود. روز ده جوزا 1340 كه  او را به شعبه 65 برده بودند از اثر لت وكوب بيهوش و او را به شفاخانه برده بودند و امروز او را واپس آوردند، نان سنگه گريان ميكرد و مى ‌گفت: سرم را كت مى ‌كنند (يعنى سرم را مى ‌برند) حال نان سنگه از من كرده هم بدتر بود. بدبويى و شپش بسيار زياد بود، مرگ را انتظار داشتم ولى مرگ هم درك نداشت، دل هيچ كسى به حال من نمى ‌سوخت و هيچ كسى درباره‌ام ترحم نداشت. بقيه روز  گذشت شب شد . شب هم  كسى ما را غرض نگرفت ،شب گذشت و روز شد.

 

  جمعه 12 جوزا 1340 – 18 ذيحجة الحرام 1381 – 2 جون 1961

 

  امروز هم ما را كسى به شعبه نخواست، روز گذشت شب شد، شب هم مع‌الخير گذشت.

         بقيه در شماره آينده

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۱٢۷        سال شـــشم              سنبله ۱۳۸٩  خورشیدی         سپتمبر ٢٠۱٠