کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بخش اول

 

 

بخش دوم

 

 

 

بخش سوم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 
 

      پيوست به كودتاى نام نهاد عبدالملك خان

شكنجه گاه 

يادداشت هاى عبدالقيوم خان مامور دارالتحرير شاهى

 
 

به اهتمام بهاول ملك  عبدالرحيم زى

 

 

 پيوست به گذشته   

  347 روز تحت شكنجه هاى

گوناگون در رياست ضبط احوالات صدارت عظمى

سردارمحمد داود خان

 بخش چهارم

 

سه شنبه12 دلو 1339 – 14 شعبان المعظم 1380 – 31 جنوری 1961

  حوالي نه بجه یکنفر عسکر آمد و به جبار دلگى مشر گفت: مدیر قیوم را به شعبه پنجم ببرید. همراه خود جبار به شعبه پنجم رفتم.

    ناگفته نماند هر روزيکه مرا از اطاق به شعبه میبرند ویا از شعبه به اطاق میآورند،قرار هدایت مامورین ضبط احوالات تمام بدن مرا در یک چادر کلان  پیچانيده تنها دو چشمم را باز میمانند که راه را دیده بتوانیم.

   مدیر عبدالرشید خان عقب میز خود نشسته بود. گفت: بیا قیوم خان، پیش بیا ! پیش رفتم. جانب یک چوکی اشاره نموده گفت: بنشینید! نشستم. بالای میز مدیر یک پایه ماشین خوردترک گذاشته شده بود و ماشین چالان بود.(تيپ ريكاردر- م.)

سوال مدیر: قیوم خان، امین الله چی وقت به کاریز میر آمده بود و همراه او کی بود؟

جواب خودم: حاجی امین الله به کاریز میر،ممکن است نسبت امورات شخصی شاه آمده باشد. تاریخ آمدن او بیادم نیست و دیگر کسی را همراه او ندیده ام.

مدیر: شما به جای مستوفی عبدالوهاب خان برای چه رفته بودید؟

خودم: مستوفی عبدالوهاب خان در قلعه بهادرخان چهاردهی زمین دارد. مرا نزد خود خواسته و برایم گفت كه کدام نفر صحیح را پیدا کنید تا زمین مرا به اجاره بگیرد و بس.

مدیر: شما به چندین مراتبه به جای محمد رحیم خان(غلام بچه-  م.) رفته اید و او به جای شما آمده، چی مصلحت میکرديد؟ در مجلس و مشوره شما  کدام نفر اشتراک داشت؟

خودم: من درین هشت سال به جای محمد رحیم خان نرفته ام و نه او به جای من آمده و نه مصلحت و مجلس و مشوره کرده ایم. شما میتوانید که از محمد رحیم خان پرسان کنید، اگر محمد رحیم خان گفت که قیوم درین هشت سال به جای ما یک مراتبه آمده، باز هم اطلاعیۀ پولیس شما صحیح خواهد بود والا تمام این گپ ها غلط و دروغ است.

مدير:  محمود خان مدیر شخصی که همراه شما پغمان رفته بود، دیگر کدام کدام نفر همراه شما بوده و به جای کی رفته بودید؟ شب چی جلسه و مصلحت میکردید؟

خودم: همراه محمود خان مدیر صاحب شخصی، خودم، عبدالرزاق خان، عبدالرشید خان، سید حنیف الله و میر نادر شاه خان در جای مراد علیخان معمار باشی دعوت بودیم. کدام گپ و سخن و مصلحت نکرده ایم، هر کسی را دوست و رفیق اش دعوت میکند، یکی به جای دیگری میرود، پس این رفت و آمد گناهی نیست.

مدیر: آغا جان بشما دوست است ویا مدعی شما میباشد؟

خودم: آغا جان به من پسرکاکا و خسر بره‌ام میباشد. من به او کدام مخالفتی ندارم و او را دوست خود میدانم ، از قلب او خبر ندارم که به من دوست است یا دشمن.

مدیر: آغا جان شما را به چند قسم قلمداد داده و شما را همکار خود معرفی کرده است. شما دوباره او چی میگویید؟

خودم: من نمیدانم که آغا جان در چی موضوع مرا  قلمداد و در کدام کار همکار خود معرفی کرده.

مدیر: سید محمد حیدر کاریز میر بشما چه مخالفت دارد؟

خودم: من همراه سید محمد حیدر مخالفت ندارم اگر او به من مخالفت دارد به خودش معلوم خواهد بود.

مدیر: مخالف شما کی میباشد؟

خودم: تماماً عمله کاریز میر نسبت پول و مال اعليحضرت معظم همایونی به من مخالف هستند شما میتوانید که موضوع را از کاریز میر یعنی یاور عبدالعلی خان و محمود خان مدیر صاحب شخصی معلومات کنید.

مدیر:  از مامورین دارالتحریر شاهی کدام کدام نفر به کاریز میر زیاد رفت و آمد داشتند؟

خودم: از مامورین دارالتحریر شاهی بدون کارهای رسمی هیچ یکنفر به کاریز میر رفت و آمد نداشته و بروز های رخصتی اگر بعضی نفر مانند ساير مردم هوا خوری آمده باشند خبر ندارم.

مدیر: نظر به اطلاع پولیس ما سرمنشی، محمد رحیم خان، مدیران دارالتحریر شاهی، محمد خان، و میر نادرشاه وغیره وغیره مانندحاجی امین الله خان به کاریز میر به چند من مراتبه آمده و اشخاص خارجی هم همرای شاه بوده در آن جا مجلس میکردند شما هم در مجلس شان اشتراک داشتید.

خودم: این موضوع غلط محض است هیچ کسی از مامورین دارالتحریر شاهی همراه خارجی ها به کاریز میر نیامده و نه مجلس کرده اند. هرکسی راکه پولیس شما تحریر کرده از آن جمله یکنفر را بخواهید از نزدش معلومات کنید، راست و دروغ پولیس شما واضح خواهد شد.

مدیر: از جمله نفر مذکور یکی شما میباشيد که حاضر هستيد.

خودم: دروغ و بهتان و غلط است . پولیس خود را حاضر کنید، روبروی ما یک موضوع را بگوید و به اثبات برساند.

   سوال و جواب گذشته تماماً زبانی بوده مدیر کاغذ را به من داد و گفت: همین چیزها را تماماً تحریری نوشته کنید گفتم: تا که تحریری سوال نکنید جواب تحریر نمیکنم.

مدیر ماشینى را که بالای میزش گذاشته شده بود در بین الماری مانده و زنگ سرمیزی را فشار داد. عسکر آمد به عسکر گفت: دست های قیوم خان را ولچک کنید. عسکر دست هایم را ولچک نمود، در همین وقت یکنفر میانه قد که دریشی سیاه پوشیده و عینک سیاه به چشم گذاشته بود وارد اطاق گردید. مدیر همراه او احوال پرسی نمود، او روبروی مدیر بالای چوکی نشست.

    نفر مذکور به مدیر گفت: برادر قراریکه درین چند روز معلومات نمودم، معاملات آغا جان وغیره بلکل دروغ و بهتان بوده هیچ کدام دلیلی وجود ندارد. مدیر به اشاره چشم به نفر مذکور فهماند که آهسته گپ بزن. نفر مذکور روی خود را جانب من دور داد و به مدیر گفت: قیوم خان را هم آورده‌اید؟ مدیربه نفر گفت: بلی، قرار امریه رئیس ایشان را هم آوردیم و درین چند روز تحت تحقیق و لت و کوب است. نفر مذکور سرخود را شور داده و گفت: بیا که نزد رئیس برویم. مدیر به نفر مذکور گفت: من نمیروم، شما اگر میروید بروید. نفر مذکور باز به مدیر گفت: از قیوم خان چیزی معلومات حاصل شده ویانه؟ مدیر به نفر مذکور گفت: نی، تا اکنون قطعاً کدام چیزی موجود نشده. نفر مذکور به مدیر گفت: بیا نزد رئیس میرویم و میگوییم که چیزی تا اکنون میسر نشده.

     مدیر همان ماشین را از بین الماری کشید و همراه نفر مذکور برامدند. چنددقیقه بعد واپس آمدند. مدیربه نفر مذکور گفت: من قبلابه شما گفتم که قبول نمیکند.

نفر مذکور به مدیر گفت: ما و شما موضوع را برایش گفتیم، به نزد خداند مسئول نخواهد بودیم ،در صورتیکه قبول نمیکند اختیار دارد. نفر مذکور پس از شعبه خارج شد. مدیر به عسکر گفت: قیوم خان را ببرید.

    همراه عسکر به اطاق خود آمدم. حوالى دوبجه روز بود، نان همراه چای تناول نمودم، وضو کردم، نماز را خواندم. روزگذشت، شب شد. ده بجه شب فضل محمد خان آمد . هیچ چیز نگفت، واپس برآمد.شب هم گذشت، روز شد.

 

چهار شنبه 13 دلو 1339 – 15 شعبان المعظم 1380 – اول فبروری 1961

    بيست و يك روز میشود که مرا از خانه ام آورده و تحت شکنجه و لت و کوب گرفته اند. هیچ نمیدانم که سبب چیست؟ و این همه تازو تاخت برای چیست؟ ممکن مرادعلی معمار باشی در باره من چیزی تحریر نموده باشد؟چی میدانم؟ البته یاور عبدالعلیخان در باره من به رئیس ضبط احوالات چیزی گفته باشد؟ به خداوند معلوم است، اگر عبدالله جان کاتب مدیریت شخصی در باره ام چیزی تحریر نموده باشد هم امکان دارد؟ هیچ نمیدانم، هزاران نفر و گپ در خاطرم میگذرد اما باز هم به خداوند معلوم است.

    حوالي نه بجه عسکر آمد وگفت: مدیر قیوم را به شعبه پنجم ببرید. همراه محمد خان نام عسکر به شعبه پنجم رفتم. مدیر نشسته بود گفت: قیوم خان چی حال دارید ؟گفتم: به هر حال شکر.

   مدیر گفت : دوسیه شما را به جلاد تسلیم میکنم. به من دروغ ویا راست نگفتید، دیده شودکه به وي میگویید ویانه! بهتر همین است که تحریر کنید، فلان فلان نفر از مامورین دارالتحریر شاهی به کاریز میر رفته و آمد داشتند و نفر خارجی همراه شان میبود، شما از غم خلاص میشوید.

گفتم :مدیر صاحب چطور غیر حق بی موجب به پای یک مسلمان تهمت کنم که این گفتار شما از اسلامیت بسیار دور است.

   مدیر گفت: دیگر قسم خلاص نمیشويد. رئیس میگوید که من به سردار صاحب گفته ام. اگر از قیوم اقرار نگيرید سخن من دروغ میشود، فکر سردار صاحب خراب و از من آزرده میشود.

  گفتم: مدیر صاحب در صورتیکه رئیس ضبط احوالات مملکت بدن اثبات و بدون پرسان ،اطلاع غلط و دروغ پولیس خود را به صدراعظم مملکت بگوید و باز در گفتار خود بند بماند، پس از شما چی گله کنم. خود شما منصف شوید و فکر کنید، من چطور بیموجب و غیر حق به پای یک مسلمان تهمت کنم روز حشر به نزد خداوند چی جواب بگویم؟

    مدیر سکوت نموده بعد از چند دقیقه گفت: من چطور کنم، من تحصیل یافته آلمان هستم ،میگویم که کار شما دروغ و بهتان است، بهتان است، به خدا قسم که بهتان است! اما چی کنم کسی به گفتار من نمیکند.

  یکنفر وارد اطاق گردید، اسم این نفر قرار گفتار مدیر، معین خان و مامور شعبه پنجم بود. این نفر هم قندهاری بود. مدیر به معین خان گفت: هیچ کدام دلیلی در باره قیوم خان موجود نیست. معین خان به مدیر گفت: تماماً اطلاعات این پدر لعنت غلط است خلق خدا را در بدر ساخت.

مدیر گفت: دوسیه قیوم خان را به ملا تسلیم کنید، بيش ازین من کسی را غیر حق لت و کوب کرده نمیتوانم. مرا رخصت نموده به عسکر گفت: قیوم خان را ببرید. همراه عسکر به اطاق خود رفتم.روزگذشت، شب شد.

  حوالى نه بجه شب یکنفر قد پست و زرد گونه آمد و گفت: قیوم خان شما چرا اقرار نمیکنید؟ بدان که مرا ملا میگویند اگر دیو درگیر من بیاید اقرارش میکنم!

گفتم: من نمیدانم چی چیز را اقرار کنم.

گفت: بگویید و اقرار کنید که به کاریز میر کی ها می‌آمدند و چی مصلحت میکردند.

گفتم: به کاریز میر هیچ کسی نیامده و نه مصلحت کرده. ملا روی خود را جانب جبار دور داده و گفت: قیوم را به اطاق ما بیار! خودش برآمد جبار و دیگر عسکرها گفتند که این ضابط بسیار ظالم است خدا خیر کند. همراه ابابکر عسکر به اطاق ملا رفتم. ملا عسکر را رخصت نموده به من گفت: بنشینید. نشستم.

   ملا:  قیوم خان خود را عیبی مکن، والله به خداوند قسم است که زیر چوب من هلاک ميشوید و اقرار هم خواهید کرد، پس خود را معیوب نساز! یا راست یا دروغ یک چیزی بگویید و عقب کار خود بروید.

  خودم:  از برای خدا من چی بگویم و چطور دروغ بگویم.

  ملا: خوب، بسیار خوب، دیده شود که شما تا چی وقت به مقابل من استقامت میکنید.چرخک تلفون را دور داده و گفت: چهار نفر عسکر روانه کنید. دو دقیقه نگذشته بود که چهار نفر عسکر آمدند. به عسکر ها گفت: هر چهار تان بروید،چهار بغل چوب بیاورید. عسکر ها برآمدند و هر چهار شان چوب آوردند. ملا باز به من گفت: فعلاً هم سر وقت است میگویید ویانه؟

خودم: شما برایم بگویید که من همان چیز را بگویم، من علم غیب ندارم ،چه بگویم.

ملا به عسکر ها گفت: یکنفر سر او را محکم بگيرید و یکنفر از پای او بگیرید و یکنفر از جانب راست و یکنفر ازجانب چپ  به چوب زدن شروع کنید. عسکرها قرار هدایت او از دست و پایم محکم گرفته و به چوب زدن شروع نمودند. هر قدر که فریاد و نالش کردم هیچ کدام سهولتى برایم میسرنشد . ملا دقیقه به دقیقه بالای عسکرها غال مغال میکرد که بزنید! چون وجودم قبل ازین زخمی بود، این چوب زدن مرا بسیار زیاد وارخطا و اوقاتم را تلخ ساخت. مجبور گردیدم به فحش گفتن شروع نمودم. این فحش گفتن هم چیزی فایده نکرد،هنوز نشۀ ملا زیاد گردیده و به آواز بسیار بلند میگفت: بزنید!

   چوبی را که عسکرها آورده بودند خلاص شد ، قلب من هم ايستاده و چشمم تاریکی ميکرد. ملا به عسکر گفت: بس!عسکرها مرا رها نموده و عرق پیشانی خود را پاک نمودند. ملا گفت: چطور است، راست میگویید ویانه؟

 قدرت گپ زدن و حرکت را نداشتم.

ملا به عسکر گفت: زود یک کوزه آب بیار! عسکر برآمد و یک کوزه آب آورد. ملا به عسکر گفت: چپه کنید! آب را بالای قیوم چپه کنید!  عسكر آب کوزه راکه بسیار یخ بود بالایم یکجا توده نمود.

  ملا چرخ تيلفون را دور داده به انگلیسی گپ زد. در بین آب و خون افتیده بودم. یکنفر وارد اطاق گردید، از بکس خود پیچکاری را کشیده در هر دو باز و هر دو ساغرم پیچکاری نمود. ملا به عسکرها گفت: از گلخانه ترپال بیارید! عسکرر فت و یک تیکه ترپال را آورد. ملا به عسکر ها گفت: قیوم را در بین ترپال انداخته به اطاقش ببرید! عسکرها مرا در بین ترپال انداخته مانند زنبيل از نوک ترپال گرفته به اطاقم رساندند. عقب ما ملا آمد و گفت: قیوم را نمانید که خواب کند! بعد ازین گفتار به جبار گفت: بیا بوتل تینچر را بیار و زخم های قیوم را مالش کن! ملا برآمد، جبار هم همراه او برامده و بوتل تینچر را آورد.جبار تمام بدنم را تینچر مالش نمود. عسکرهاى بیچاره به خاطرمن تمام شب خواب نکردند. شب را فقط به جانکندن صبح نمودم.

   پنجشنبه 14 دلو 1339 – 16 شعبان المعظم 1380 – 2 فبروری 1961

 امروز مرا به شعبه نخواستند. روز را در اطاق قبرنما بسر بردم، شب هم مرا کسی غرض نگرفت، روز شد.

  جمعه 15 دلو 1339 – 17 شعبان المعظم 1380 – 3 فبروری 1961

حوالى نه بجه ملا آمد و عسکرها را از اطاق کشید و مرا از اطاقم به اطاق عسکرها کشید.

سوال ملا : در کاریزمیر آغاجان همراه شما یک جا بود یا جدا؟    

جواب خودم: آغا جان از ما جدا بوده همراه من یکجا سکونت نميکرد.

 ملا :  قیوم اعصاب مرا اضافه ازين خراب نکنید، راست بگویید.

خودم: راست همان است که درین چند روز گفته ام، اضافه ازین چه بگویم.

  ملا به عسکر گفت: بیادرون بیا! عسکر که بیرون اطاق ايستاده بود، وارد اطاق گردید. ملا به عسکر گفت: بدو از تحویلدار چهار دانه میخ آهنی  بیار! عسکر رفت و چند دقیقه بعد واپس آمد و گفت: تحویلدار میگوید کدام میخ آهنی را روان کنم؟ ملا در یک پرزه چيزى تحریر نموده و بدست عسکر داد. عسکر رفت و چند دقیقه بعد واپس آمد. چهاردانه جبل را آورد که طول هر کدام تخمین یک متر بود. یک نوک جبل  تیز و نوک ديگر آن شگاف و در بین آن حلقه بود.

جبل های مذکور را به ترتیب ذیل در روی اطاق كوبيدند:

 

 

دو دست مرا به دو میخ و دو پایم را بدو میخ بسته نموده، نیم متر از زمین بلند مرا آویزان و چهار میخ نمودند. ملا رفت و خودم آویزان و چهار میخ ماندم. عسکرها بسیار زیاد فکر کردند اما چاره ندیدند. جبار بیچاره به عسکرها گفت: یکنفر پهره کنید، من زیر سینه قیوم خان چهارپایی را میمانم. یکنفر در دهن دروازه کشک میکرد ، خود جبار چهارپایی را زیر سینه ام ماند. ملا چند مراتبه آمد. وقت آمدن ملا پهره‌دار به جبار اشاره میکرد و او چهارپایی را از زیر سینه‌ام کش میکرد.

   امروز به همین قسم گذشت، شب شد. شب هم عسکرها در بین خود مصلحت نموده به ترتیب روز همراه من رفتار نمودند. شب هم ملا سه چهار مراتبه آمد و پس رفت.

   شنبه 16 دلو 1339 – 18 شعبان المعظم 1380 – 4 فبروری 1961

   هشت بجه صبح ملا آمد و به یکنفر عسکر گفت: برو چوب بیار! عسکر رفت و چوب آورد. ملا چند قفاق عسکر را زد و گفت: چوب کته کته و بسیار بیار! عسکر بیچاره چون قفاق خورده بود رفت و یک بغل چوب بسیار لک لک آورد.

   به همان حاليکه چهار میخ بودم، ملا به چوب زدن شروع نمود. نمیدانم تا چی وقت مرا چوب زده بود، ضعف نموده بودم. یکوقت که به هوش آمدم ملا، جبار، عبدالرحیم عسکر، ابابکر عسکر با یکنفر دکتور نشسته بودند. خودم بالای چهارپایی عسکرها افتیده بودم. دکتور به ملا گفت: اگر این نفر اضافه ازین درین اطاق بماند ممکن است از تاثیر لت و کوب و خنک هلاک شود من موضوع را بشما گفتم که ثانى من مسئول نباشم.

     از دهن و بینی ام خون می‌آمد. ناخون های دست و پای  به اثرچوب زدن شكسته واز گوشت جدا شده، شدید درد میکرد. دندان هایم یکی بدیگر چسپیده بود. من گپ زده نمیتوانستم. مرگ پیش رویم میگشت و انتظار داشتم که روح از وجودم خارج شود. شدیداً سردرد بودم، هیچ یک از اعضای بدنم سالم نبوده تمام وجودم زخمی و خون بسیار ضایع کرده بودم. چند دقیقه بیهوش و لحظۀ به هوش میشدم.

قلبم در صندوق سینه بسیار آزرده بود. چشمم سیاهی میکرد. البته که گپ های بیهوده را هم در وقت بیهوشی گفته باشم. بعضی وقت عسکر وغیره به نظرم یک چیز و یکی از دوستان معلوم میشد و در لحظۀ چیزی دیگری به نظرم جلوه میگرد. به جز از خداوند دیگر کسی یار و مددگارم نبود. خداوند رؤف، قلب عسکر ها را به حال من نرم نموده، ايشان خدمتم را میکردند.

   ملا همراه دکتور برآمد. نمیدانم چند بجه روز بود، یکنفر دکتور وارد اطاق گردید، عقب او دو نفر دیگری وارد گردیدند، در همان چهارپایی افتیده بودم . دو نفر مذکور که عقب نفر اولی وارد گردیدند، بکس های کلان چرمی   بدست داشتند. نفر اولی ممکن دکتور بود و دو نفر دیگر البته جراح بودند.

   قرار هدایت نفر اولی تمام وجود مرا از خون و ریم پاک نموده ادویه لازمه را استعمال و بعضی حصه ها را بسته نمودند. بعداً در هر دو بازویم پیچکاری و یک بوتل کلان را در دیوار سرچپه آویزان ودر دهن بوتل یک چیزی رابرى را مانند سیم محکم نمودند و نوک دوم رابر را در یک سوزن پیچکاری محکم و نوک سوزن را در رگ بازوی دست راستم داخل نموده(سيروم)م. و به عسکر ها گفت که شور نخورد! من چند دقیقه بعد واپس می‌آیم و سوزن را خارج میکنم. هر سه نفر مذکور رفتند. بعد از بسیار وقت یکنفر ازآن جمله آمد و سوزن را از بازويم خارج و بوتل و رابر را گرفته، واپس رفتند.

جبار وارد اطاق گردید و گفت: قیوم خان را به گلخانه میبرند. عقب او ملا آمد و گفت: بردارید! مرا در بین ترپال انداخته به گلخانه بردند و در یک اطاق داخل نمودند. بخاری گذاشته شده بود. روى اطاق بسیار زیاد نم داشت، در یک کنج اطاق ذغال سنگ کوت بود و در یک کنج یک دانه بوریای کهنه افتیده بود. مرا بالای بوریا گذاشتند. عسکر و ملا همه رفتند. وقتیکه مرا از اطاق قبرنما به گل خانه بردند شب بود، نمیدانم چند بجه شب بود.

  اطاق مذکور که مرا نو در آن کوته قلفی نمودند قرار ذیل بود:

  

 

طول اطاق دو متر، عرض یکنیم متر. اطاق مذکور هوا رو نداشت، عقب دروازه پرده آویزان

 بود. در بین اطاق بخاری بی آبدان گذاشته شده ، نل بخاری از زینه درآمد دهلیز کشیده شده بود. طول نل تخمین شش متر و بخاری بصورت صحیح در نگرفته، دود بسیار زیاد میداد. گروپ برق از زیادى دود بصورت صحیح دیده نمیشد.

    نمیدانم چند بجه شب بود دروازه اطاق باز شد. به نسبت دود زیاد خوب دیده نمیشد که کدام یکی از عسکرها وارد اطاقم گردید. دروازه را بازمانده آتش بخاری را كوف و چوف نموده در داد. دود آهسته آهسته کم شد. عسکر پیش آمده و پیش رویم نشست و از من پرسید که چطور هستید؟ گفتم: میگذرد.

   عسکر مذکور عبدالرحیم هراتی بود به من گفت: هرچیز که خواهش تان میشود بگویید. من و ابابکر را هم به همین دلگی تبدیل نموده اند. گفتم: اگر چای موجود داشته باشید چند پیاله برایم بدهید. عبدالرحیم بصورت فوری پیاله چای با بوره آورده و چای را برایم در پیاله انداخت. به بسیار زحمت چند پیاله نوشیدم. عبدالرحیم گفت: این اطاق بسیار نم دارد ،عقب دیوار نل آب است، آبيکه از نل توده میشود تماماً زیر همین اطاق میآید. بهر بصورت شب گذشت، روز شد.

   یكشنبه 17 دلو 1339 – 19 شعبان المعظم 1380 – 5 فبروری 1961

ملا چهار مراتبه آمد و هیچ چیز نگفت واپس رفت. روز گذشت، شب شد. شب هم ملا دو مراتبه آمد و واپس رفت

   دوشنبه 18 دلو 1339 – 20 شعبان المعظم 1380 – 6 فبروری 1961

  هفت بجه صبح ملا آمد و گفت: طاقت چوب را دارید ویانه ؟   به ملای ظالم هیچ نگفتم، از بین بکس خود سیم نازک برق را کشید و گفت: راست میگویید ویانه؟ سیم را مانند ريسمان تاو داده و به جان من بدبخت به زدن شروع نمود. در قلب ملا هیچ رحم موجود نبود، فقط مثل آنکه از پدر پدر مدعی من بوده ویا کسی از دوستانش به او در موضوع من هدایت داده باشد که زیر چوب و شلاق او را هلاک نمایید. نمیدانم چرا ملا به من بد بین بود و درباره من هیچ ترحم نداشت. پوست و گوشت وجودم از اثر چوب زخمی بوده به جاهای زخمی که سیم با شدت ضربه ملا میرسید، قریب بود که روح از صندوق سینه پرواز کند. ملا تا که توان داشت مرا لت و کوب نمود، بعداً از بکس خود بوتل تینچر را کشید و به پهره‌دار گفت: تینچر مالش کنید!  ملا رفت بوتل تینچر را بالای سرم گذاشت.

    فکرم بسیار خراب بود، از این حیات و ماجرا و ازین ظلم و ستم،  ازین تازو تاخت بی موجب و غیر حق ضابطان ضبط احوالات، مرگ را هزار مراتبه بهتر و خوبتر دانستم. دست خود را جانب بوتل تینچر دراز نموده بوتل را گرفتم ، همین ساعت و دقیقه را آخرین لحظۀ حیات خود دانسته و گفتم: خداوندا! بيشتر ازین طاقت و قدرت این کشمکش را ندارم حیات و ممات من تماماً تعلق بذات بی نیاز تو است.  بوتل را در دهن خود گذاشته و تمام تینچر آنرا نوشیدم.

   خدا شاهد است که ازحصه زبان تاهر حصۀ که تینچر در معده پایین ميرفت مانند آتش میسوخت. دنیا به نظرم تاریک گشت و یقین کردم که روحم از کالبدجدا میشود. بیهوش شده بودم، خبر ندارم که بعد ازین چی گپ شده بود و چطور مرا به شفاخانه‌ علی آباد نقل داده بودند. یک وقتى چشم خود را باز نمودم در بستر شفاخانه تنها افتیده بودم، گروپ برق روشن بود. مثلیکه انسان به خواب عمیق فرو رفته باشد و لحظه بیدار شود، همان قسم  لحظه بیدار و لحظه در بیهوشی فرو میرفتم. یکوقت صدای وحشتناک بگوشم رسید. چشم خود را باز نمودم، قلبم بیدار بود اما زبان قدرت حرف زدن را نداشت. دکتور پیش رویم ايستاده بود به همراه کدام نفر حرف میزد و گفت: تماماً تاثیر لت و کوب است. در بازوهایم پیچکاری نمودند. ساعت به ساعت دکتور وارد اطاق گردیده از حالم خبر میگرفت. شب گذشت و دانستم که روز شد.

    سه شنبه 19 دلو 1339 – 21 شعبان المعظم 1380 – 7 فبروری 1961

امروز را در شفاخانه بسر بردم، شب هم در شفاخانه بودم، ساعت به ساعت برایم ادویه میدادند و دکتور از حالم خبر میگرفت.

     چهار شنبه 20 دلو 1339 – 22 شعبان المعظم 1380 – 8 فبروری 1961

    فضل محمد خان با سه نفر وارد اطاق گردیدند. یکنفر عسکر مرا در بغل خود گرفته از اتاق کشیدند. بیرون اتاق موتر ايستاده بود، مرا در موتر انداخته، فضل محمد خان و عسکرها هم در موتر نشستند. در صدارت مرا به اطاقم رسانيدند. حوالى یازده بجه روز عسکر آمد و گفت: مدیر قیوم را به شعبه پنجم خواسته است. عسکر ها یک زنبیل چوبی را آوردند ومرا در بین زنبیل انداخته بالایم یک چادر سفید را هموار نمودند.دونفر عسکر از پس و پیش زنبیل گرفته مرا به شعبه پنجم بردند.

    ملا، خیر محمد خان، فضل محمد خان، سردار خان، با غزنی چی چيچکی پیشروی مدیر رشیدخان نشسته بودند و بین خود حرف میزدند. نمیدانم موضوع بحث اوشان چی بود در آخر مجلس ملا به رشیدخان گفت: ما نتوانستیم ،شما میدانید و قیوم. ملا وديگران برآمدند، خودم با رشیدخان و چيچکی در اتاق ماندیم.

   مدیر یک ورق کاغذ را از بین دوسیه کشید و گفت: قیوم خان! عبدالله خان ویا عبدالله جان نامان را میشناسید؟ گفتم: بلی .گفت: درین کاغذ تحریر کنید،کدام کدام نفر عبدالله را میشناسید و چی کار میکنند؟ گفتم: مدیر صاحب شما تحریری سوال کنید که من جواب تحریر کنم. مدیر به چيچکی گفت: اصلاح نشده، سیم را از المارى گرفته بزنید! چيچکی بصورت فوری سیم را از بین الماری کشید و به جان من حواله نمود. دیدم که نمیشود، چاره ميسرنيست ، بدون سوال تحریری و بدون تاریخ از من جواب میگیرند اضافه ازین قدرت مقاومت را در خود ندیدم. گفتم: بس است. در حالیکه قلم و کاغذ را در دست گرفته نمیتوانستم، چيچکی کاغذ را بروی زمین برایم هموار نموده قلم را به زحمت گرفتم و تحریر نمودم:

  از 22 جدی تا اکنون بعد از بسیار مقاومت به مقابل چوب و شلاق ، چون اضافه ازين در خود توانایی و قدرت ندیدم، بدون سوالیه تحریری و بدون تاریخ قرار خواهش مامورین موظف تحریر میکنم.

  عبدالله خان باغبان باشی که فعلاً در کاریز میر وظیفه دار است ویانه، دوم عبدالله خان گلکار ساکن کاریز میر،سوم عبدالله جان کاتب که سابق در مدیریت شخصی وظیفه دارد و فعلاً در وزارت صحیه .در زیر ورق بدون تاریخ امضاء نمودم.

   مدیر ورق دیگری به من داد و گفت: گل محمدنام را میشناسید ویانه؟ تحریر نمودم بلی .گل محمد خان مامور که در کاریز میر وظیفه دار است وگل محمد خان نائب را میشناسم.  مدیر ورق دیگری به من داد و گفت: نائب عبدالعلی بشما چی قرابت دارد؟ تحریر نمودم که نائب عبدالعلی به من هیچ قرابت ندارد. مدیر ورق چهارم را به من داد و گفت: یار محمد خان تحویلدار و امیر محمد خان و داد محمدبشما چی قرابت دارد؟ تحریر نمودم که سه نفر مذکور به من قرابت ندارند.

  مدیر گفت: قیوم خان انکار نکنید! یار محمد خان و امیر محمد خان و داد محمد خان حتماً به شما قرابت داشته و دوست میباشند! تحریر نمودم: بلی سه نفر مذکور به من قرابت ندارند اما رفیق صمیمی من میباشند و من با اوشان بسیار اخلاص دارم، اشخاص مسلمان و صادق میباشند.

  مدیر: در جای یار محمد خان که شما هم بودید محمود خان مدیر شخصی و دیگر مامورین مدیریت شخصی برای چه آمده بودند و چه مصلحت میکردید؟

جواب من: بلی به جای یار محمد خان،محمود خان مدیر صاحب شخصی و دیگر مامورین شخصی دعوت بودیم در باره کدام چیزی مصلحت نکرده ایم در همین وقت سردار خان ضابط وارد گردید و پیشروی میز مدیر ايستاده شد.

  مدیر به سردارخان گفت: قیوم بیچاره هیچ گپ موضوع را انکار نکرده اما آن بدبخت پدر لعنت بعضی چیزها را دروغ به تهمت و ناحق نوشته کرده است. سردارخان پیشروی مدیر بالای چوکی نشست.

مدیر: خوب قیوم خان در جای یار محمدخان همان شب که شما دعوت بودید، ایماناً تحریر کنید که کدام شخص دیگری نابلد افغان هم موجود بود ویانه؟

جواب من: ایماناً عرض میکنم که در جای یارمحمد خان بدون مامورین مدیریت شخصی دیگر کدام نفر نابلد افغان موجود نبود.

مدیر: خوب قیوم خان اگر کسی شهادت داد که در جای یار محمد خان مجلس ها میشد و بسیار نفر افغان ها در آن اشتراک داشتند در آنوقت خود رامسئول میدانید ویا نه؟

جواب من: بلی اگر کسی شهادت داد که در جای یار محمد خان مجلس ها شده وديگر نفر افغان ها در آن موجود بودند، خودم بدرجه اول مسئول خواهد بودم.

مدیر: یکورق را عقب دیگر از دوسیه پیش روی خود کشیده ملاحظه و از من سوال میکرد. مدیر از من سال نمود که شما چند خانم دارید و خانم های شما برادر دارند ویا نه؟ اگر برادر داشته باشند اسم اوشان چیست؟

جواب خودم: من دو خانم دارم، یکی همشيره آغا جان است، خانم دوم من دو برادر دارد، اسم شان جمعه خان و شاه ولی میباشند.

مدیر: قیوم خان جواب های دیگر شما را قناعت دارم اما قرار معلومات، شما سه خانم دارید خانم سوم شما چند برادر دارد و چه کار میکنند و اسم پدر جمعه خان و شاه ولی چی میباشد و چی کار میکنند؟

جواب خودم: من دو خانم دارم، خانم سوم ندارم در صورت اثبات شدیداً مسئول خواهد بودم. اسم پدر جمعه خان و شاه ولی عبدالعلی میباشد کار زمینداری و غریبی خود را انجام میدهند.

   حوالى دو بجه روز شد. مدیر روی خود را جانب سردار خان دور داده وگفت: خداوند حکیم است به قیوم در مقابل تمام این زجر و جبر طاقت و حوصله داده، والله اگر مانند دیگران نفر را قلمدار میداد، غیر حق خلق خدا در بدر میشد و موضوع تماماً دروغ و بهتان. سردار خان به مدیر گفت: من در مرحله اول فهمیده بودم که موضوع دروغ محض و بهتان است. مدیر زنگ سرمیزی را فشار داد. عسکر آمد و به عسکر گفت: قیوم خان را ببرید! عسکر ها زمبیل را برداشته مرا به اطاقم رساندند. سه بجه روز باز همان جراح آمد، تمام وجود مرا ادویه مالش و خون و ریم را پاک نمود و رفت.

امروز مرا دوباره به شعبه نخواستند. روز گذشت، شب شد .شب هم مع الخیر گذشت، روز شد.

   روز پنجشنبه 21 دلو 1339 – 23 شعبان المعظم 1380 – 9 فبروری 1961

  امروز هم مرا به شعبه نخواستند، حوالى سه بجه روز دروازه اطاقم باز شد و یکنفر با جبار دلگى مشر وارداطاقم گردید. نفر مذکور قد بلند، سفید پوست و بسیار خوش چهره بود. کالاى کتان نصواری رنگ پوشیده،چيلک آلچه سبز در شانه و لنگی ابریشمی در سر داشت، واسکت قندهاری ساخت چهار جیبه را بالای پیراهن پوشیده بود. نفر مذکور بسیار آزرده خاطر به نظر میرسید. جبار به من گفت: این نفر همراه شما میباشد. باز پس برامد. نفر مذکور در کنج کوته بالای زمین نشست. بالا پوش را از زیر سرخود کشیده به نفر مذکور گفتم: بالای این بالاپوش بنشینید. اول از نفر مذکور ترسیدم گفتم البته نفر پولیس ضبط احوالات است. نفر مذکور که زخم ها و حال مرا دید، از اندازه زیاد متاثرگشته و گفت: برادر! اسم من غلام رسول و سکونت من در شبرغان است. به شهر کابل آمده بودم، پولیس ضبط احوالات مرا گرفته و محبوس نمود. از وطن و جای من بيست ويك نفر فعلاً در فقره مفقودی دو نفر امریکایی ها تحت تحقیق و لت و کوب میباشند، از جمله بيست ويك نفر یکی ما میباشیم.

    غلام رسول بای بیچاره به حال من و به حال خود اشک بسیار ریخت و بسیار زیاد متاثر بود. روز به پایین رسید، شب شد. شب حوالى نه بجه عسکر آمد و گفت: غلام رسول بای را شعبه خواسته است. غلام رسول بای ترسان و لرزان همراه عسکر رفت. یک بجه شب او را واپس آوردند. دست و پای بیچاره که چوب خورده بود تماماً زخمی بود. بیچاره تا صبح نالش و در روی اطاق افتیده بود. غلام رسول بای شخص خوش خلق بوده گاهی خنده و گاهی حکایت سرگذشت خود را بیان میکردو گاهی هم از گردش زمانه نالش و گریان میکرد. شب و روز من و غلام رسول باى به همین قسم میگذشت.

  جمعه 22 دلو 1339 – 24 شعبان المعظم 1380 – 10 فبروی 1961

    من و غلام رسول بای روز را در اطاق بسر بردیم ،کسی ما را به شعبه نخواست، شب هم کسی مزاحم ما نشده، مع الخیر گذشت.

   شنبه 23 دلو 1339 – 20 شعبان المعظم 1380 – 11 فبروری 1961

  حوالى هشت بجه نفر آمد واز بیرون اطاق ما به آواز بلند گفت: شاه مراد را به شعبه خواسته .

از اطاق جانب غرب شاه مراد نام را کشیده و به شعبه بردند. غلام رسول بای گفت: شاه مراد یکی از نفری ما میباشد. از محمدجان پهره‌دار پرسیدیم: در اینجا دیگر کسی هم هست .گفت: بلی غیر از شما شش نفر دیگر هم در اینجا موجود است. محمد جان مذکور علاوه نمود: در اطاق شرقی عبدالرازق، سید میر حیدر، نان سنگه هندو و در اطاق غر بی شاه مراد ،منیر پاکستانی، و یکنفر دیوانه میباشد. غلام رسول بای گفت عبدالرازق هم ازجمله نفری ما میباشد.

  از محمد جان عسکر معلومات نمودم که آغا جان نام هم در این جا محبوس هست و یانه؟ محمد جان مذکور گفت: بلی یکنفر آغا جان نام در چایدار خانه محبوس میباشد و یک مراتبه گلون خود را بریده بود.

  حوالى دوازده بجه روز نفر آمد و گفت: مدیر قیوم را شعبه پنجم ببرید! چون توان گشتن نداشتم ، دونفر عسکر مرا در همان زنبیل انداخته  به شعبه پنجم رساندند. مدیر عبدالرشیدخان نشسته بود به من گفت: قیوم خان خوب شد یکنفر دیگر را هم همراه شما در اطاق انداختیم، اکنون دق نمیشوید با هم اختلاط کرده ميباشید. گفتم بلی خوب شد.

مدیر: دوسیه را از الماری کشید و پیش روی خود ماند و اوراق آنرا ملاحظه نمود. گفت: خوب قیوم خان در کاریز میر تپۀ بلندی غار است ویانه؟ گفتم: بلی تپۀ بلندی غار در کاریز میر است. مدیر کاغذ را به من داد و گفت: درین کاغذ تحریر کنید در کاغذ تحریر نمودم.

مدیر: کاغذی دیگر را به من داد و گفت: مردم وزیری که در کاریز میر است، یاور عبدالعلی خان به جای اوشان برای چی رفت و آمد داشت؟

خودم: یاور عبدالعلی خان قطعاً همراه وزیری رفت و آمد نداشته.

مدیر: مراد علیخان معمار باشی در کاریز میر چی وظیفه اجرا میکند.

خودم: مراد علیخان معمار باشی در کاریز میر امور تعمیراتی وغیره را نگران بوده و ایفای وظیفه مینمود.

مدیر: تپۀ بلندی غار را کدام کدام نفر اجاره گرفته بودند؟

خودم: تپۀ بلندی غار را غوث الدین و رجب وغیره چند نفر پغمانی اجاره گرفته بودند.

سوال های مدیر تماماً زبانی بوده و جواب های من قرار هدایت مدیر مذکور تحریری و بدون تاریخ بود.

زنگ تلفون صدا نمود. مدیر گوشک را به گوش خود گرفت و بعد از بسیار گپ زدن گفت: قیوم خان نزد من موجود و تحت تحقیق است بصورت فوری به اطاقش اعزام میکنم، شما به اطاقش درگلخانه بروید. بعد ازین جمله گوشک را بالای تلفون گذاشت و زنگ سرمیزی را فشار داد. دو نفر عسکر وارد اطاق شدند. مدیر برای شان گفت: قیوم خان را به اطاقش برسانید. عسکرها از دسته های زنبیل گرفته و مرا به اطاقم رساندند. غلام رسول بای نشسته بود. عقب من همان جراح وارد و زخم های وجودم را پاک و ادویه مالش كرده و در هر دو بازوهایم پیچکاری نموده و رفتند.

جراح ویا دکتوريکه می‌آمدند بصورت قطعی همراه ماگپ نمیزدند و برای ما ضابطان و مدیر هم گفته بودند که اگر دکتور می‌آید شما قطعاً همراه شان گپ زده نمیتوانید.با دکتور ویا جراحيکه می‌آمد، همراه اوشان یکنفر ضابط به دریشی عسکری مي‌بود و اوشان را تعقیب میکردند. دکتور و جراح بیچاره ترسيده و لرزیده کار میکردند.

   روز گذشت شب شد. حوالى نه بجه شب ملا ضابط آمد از9 الی 12 در اطاق شرقی گلخانه عبدالرازق بیچاره را چوب کاری نمود و از 12 الی 2 بجه شب در اطاق غربی شاه مراد بیچاره را چوب کاری نمود. غال مغال دو نفر مذکور و کشمکش و جست و خیر ملا را میشنیدیم و در خوف و لرزه بودیم که ساعت و دقیقه بعد به اطاق ما هم خواهد آمد. ساعت 2 بجه ملای مذکور رفت. باقیمانده شب هم گذشت، روز شد.

   یکشنبه 24 دلو 1339 – 24 شعبان المعظم 1380 – 12 فبروری 1961

امروز حوالى نه بجه غلام رسول بای بیچاره را به شعبه خواستند. غلام رسول بای همراه عسکر به شعبه رفت و قريب دوازده بجه روز عسکر او را واپس آورد. امروز غلام رسول بای را بسیار زیاد چوب زده بودند. عسکر پشت او را لچ نموده تینچر مالش کرد. از حصه گردن تا کُری پای غلام رسول بای زخمی و سیاه گشته بود.

 حوالى یک بجه خیر محمد خان ضابط وارد اطاق ما گردید. غلام رسول بای به خیر محمد خان گفت: برادر! اضافه ازین یک چوب را به جان خود قبول نمیکنم .هرچیزیکه مقصد شما باشد همان قسم تحریر میکنم. خیر محمد خان گفت: بيست نفر شما تماماً اقرار کرده، شما هم مجبور هستید که اقرار کنید. غلام رسول بای از خیر محمدخان امروز مهلت گرفت و جواب تحریر نکرد. خیر محمد خان رفت. روز گذشت، شب شد. باز هم در دو اتاق شرقی و غربی همان چوب زدن و فحش گفتن و کش و گیر دوام داشت.

یوم دوشنبه 25 دلو 1339 من و غلام رسول بای در اطاق بودیم، کسی ما را به شعبه نخواست.

دنباله دارد ...  

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۱٢٢          سال شـــشم              جوزا / سرطـــــــــان ۱۳۸٩  خورشیدی           جون ٢٠۱٠