کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

بخش اول

 

 

بخش دوم

 

 

 

بخش سوم

 

 

 

بخش چهارم

 

 

بخش پنجم

 

 

بخش ششم

 

 

بخش هفتم

 
 
 پيوست به كودتاى نامنهاد عبدالملك خان

شكنجه گاه

يادداشت هاى عبدالقيوم خان، مامور دارالتحرير شاهى

 

به اهتمام بهاول ملك  عبدالرحيم زى

 
 

   347 روز تحت شكنجه هاى

گوناگون در رياست ضبط احوالات صدراعظمى

سردارمحمد داود خان

  

بخش هشتم

  

 

 قيوم خان!

امورات ضبط احوالات تماماً نسبت شما درهم و برهم گرديده،اضافه در باره شما به من هيچ حوصله نمانده است. مجبور هستم كه از شما زجراً وجبراً اقرار بگيرم . . .

 

 

 

 

 

 

 

 

  پنجشنبه 31 حمل 1340 – 5 ذيقعده‌الحرام 1380 – 20 اپريل 1961

 

 

 یک تن عسكر آمد و گفت: قيوم را به شعبه پنجم ببريد! ابابكر عسكر مرا از اطاقم كشيد، موتر موجود و آماده حركت بود، به موتر نشسته و مرا به شعبه پنجم بردند. مدير رشيدخان باعجب گل ضابط نشسته بود، مديرپرسید: قيوم خان چه حال داريد؟

 گفتم: ميگذرد.

مدير گفت: حقيقت را نگفتيد آه؟

 عجب گل به مدير گفت: چطور شد كار اين‌ها ختم نشده؟ مدير گفت: نى بابا، تا اكنون هيچ كدام دليلى موجود نشده كه باعث مسئوليت قيوم خان گردد، تنها قلمداد همان بدبخت هاست و بس. مدير گفت: قيوم خان، تحرير كنيد كه آغا جان مخبر هست ويانه؟ جواب تحرير نمودم: آغا جان ولد محمد سرورخان كه به من پسركاكا مى ‌شود قطعاً مخبر نيست.

سوال مدير: قيوم خان شما چه ميدانيد كه آغا جان مخبر نيست؟

جواب من: محترماً! آغا جان مثل من يك شخص غريب و بيچاره بوده شاه و وطن خود را دوست دارد، من عقيده دارم كه مخبر نيست.

سوال مدير: قيوم خان اگر بالاى آغاجان مخبرى اثبات شود در آنصورت خود را مسئول ميدانيد يا نه؟

جواب من: محترما! بلى اگر بالاى آغاجان مخبرى اثبات شود خود را مسئول ميدانم. مخبر بودن آغا جان دروغ محض و بهتان است، آغاجان خورد زير دست من كلان شده، بصورت قطعى بد فعل و خيانت‌كار نيست و اگر نامبرده خلاف قانون حكومت و شريعت به كدام كار اقدام ميكرد اول خودم او را توصيه و اداره مي‌كردم والانه موضوع را به حكومت اطلاع مى ‌دادم.

سوال مدير: قيوم خان دو نفر خارجى و يك نفر دريور داخلى و چهار نفر پوليس ضبط احوالات آغا جان را مخبر پاكستان قلمداد داده و به او روبرو و شهادت داده و خود آغاجان هم به مخبرى خود قناعت كرده، شما چطور تحرير ميكنيد كه آغا جان مخبر نيست؟

جواب من: محترما! نفريكه بالاى آغا جان شهادت داده ممكن برخلاف او باشد و خود آغاجان كه اقرار نموده به زور و لت كوب و چوب شلاق و شكنجه‌هاى شما نسبت خلاصى جان خود چيزى گفته باشد خارجى ‌ها يكه بالاى او شهادت و او را قلمداد داده است ممكن به گفته و تحريك اشخاص مغرض باشد.

 مدير: قيوم خان خود را به كوچه حسن چپ نزنيد دو نفر خارجى آغاجان را با ميرحيدر قلمداد داده و بعداً ميرحيدر و يكنفر تور دريور و چهار نفر پوليس ما آغاجان را مخبر قلمداد داده و روبرو به آغاجان گفته كه شما مخبرى مى ‌كرديد.

جواب من: محترما! تور دريور آغاجان بوده ممكن است دركار دريورى خود خيانت نموده و به آغاجان مخالف شده باشد، دو نفر خارجى حتماً اگر حقيقتاً آغاجان را قلمداد داده باشد به هدايت و تحريك داخلى خواهد بود، چهار نفر پوليس شما كه آغا جان را قلمداد داده و او را بشما مخبر معرفى نموده لطفاً پوليس خود را به من معرفى نماييد تا مخالفت اوشان را به آغا جان به خيانت شما قناعت دهم و ميرحيدر كه آغا جان را قلمداد داده آنهم بزور چوب و شلاق خواهد بود.

مدير جواب مرا مطالعه و گفت: مى ‌خواهيد كه خود را با ديگران از چنگ من نجات دهيد، پيش آمد و چند پيش پايى محكم را به جانم حواله نمود و گفت: درست جواب تحرير كنيد؟ گفتم: جواب من همان است كه تحرير نمودم. مدير به عسكر گفت: زود چوب بياريد! عسكر چوب آورد دست‌هايم را ولچك و از چوب مذكور چنددانه را يكجا گرفته و بسيار بيرحمانه بجانم حواله نمود، مدير مثل سابق يك جانب و جانب ديگر جست و خيز زده فحش و ناسزا از دهن او خارج شده، از مويم گرفته مرا جانب المارى كه عبارت از ماشين شكنجه باشد كش نمود. در همين وقت معين خان وارد اطاق گرديد، مدير به معين گفت: المارى را باز كنيد! معين خان المارى را باز نمود هردوى شان مرا در بين المارى نشانده و دروازه المارى را پيش نمودند. ماشين مذكور مثل گذشته از هر جانب من حركت كرده مرا شكنجه نمود. نفسم بند شد،كشمكش جان كندن ويا عذاب قبر را ديدم، عقل و فكر تماماً از سرم رفت، اضافه خبر ندارم كه بالايم چه گذشت و چه شد، ضعف نموده بودم. يكوقت كه بهوش آمدم گمان ميكنم كه در بين موتر بودم و موتر در حركت بود  از دهن و دماغم خون ميآمد، باز بيهوش گرديده بودم. وقتيكه دوباره بهوش آمدم در بين بستر شفاخانه در يك اطاق تنها بودم. يكنفر عسكر همراه دريشى بروى اطاق خواب و برق روشن بود. بسيار زياد تشنگى را حس نمودم، عسكر خواب بود و ديگر كسى موجود نبود كه برايم آب بدهد، خودم قدرت حركت را نداشتم.

آهسته دروازه اطاق باز گرديد يكنفر وارد گرديد و پيش چپركت من آمد از نفر مذكور آب خواستم آب را برايم آورد  نوشيدم، نفر مذكور از اطاق برآمد چند دقيقه بعد  واپس آمد، پيچكارى در دست او بود، در بازويم پيچكارى نمود واز اطاق خارج گرديد.

 

 جمعه اول ثور 1340

 شنبه 2 ثور 1340 – در شفاخانه بودم.

 يكشنبه 3 ثور 1340 – 8 ذيقعده‌الحرام 1380 – 23 اپريل 1961

 

  حوالى شش بجه صبح، معروف شاه خان ضابط آمد و مرا از اطاق شفاخانه خارج و در موتر نشانده به شعبۀ پنجم ضبط احوالات  رساند. مدير رشيد خان با معين خان نشسته بودند و از اسدالله بيچاره تحقيق مي‌كردند. تا نه ونيم بجه روز اسدالله تحت لت و كوب قرار داشت بعداً او را رخصت نمودند و نوبت به من رسيد.

سوال مدير: قيوم خان! امورات ضبط احوالات تماماً نسبت شما در هم و برهم گرديده،اضافه در باره شما به من هيچ حوصله نمانده مجبور هستم كه از شما زجراً وجبراً اقرار بگيرم، پس معلومات دهيد كه آغاجان مخبر هست ويانه؟

جواب من: محترما! به عقيده من آغاجان قطعاً مخبر نيست يك شخص غريب و بيچاره مى ‌باشد.

سوال مدير: قيوم خان خود آغاجان به مخبرى خود اقرار و اعتراف نموده و شما را همكار خود قلمداد داده پس شما چطور ميگوييد كه در مخبرى آغاجان عقيده ندارم؟

جواب من: محترما! آغاجان هرچيزيرا كه گفته بزور چوب و شلاق شما گفته شما موضوع مخبرى را بالاى آغاجان و يا بالاى من اثبات نمائيد هرچيزرا كه حكومت لازم داند قبول دارم.

  مدير پيش آمد و از موى سرم گرفت و گردن مرا يك جانب و جانب ديگر دور داده و گفت: اين چه قسم چشم است، سرم را به زمين محكم محكم كوفت و گفت: من از دست شما هر روز دو و دشنام ميشنوم و شما آدم نميشويد. به معين خان گفت: بيار ولچك را بيار! معين خان ولچك را از سرميز گرفت و دست هايم را عقب سرم ولچك نمود، از موى سرم گرفته مرا كش كرده به پيش ميز نانخورى رساند، ميز را بالا نموده بازوى تحتانى آنرا بالاى گردنم نهادند و سيم برق را از المارى كشيد و به جان من حمله کرده و به زدن شروع نمودند.

چون تمام وجود و پاهايم زخمى بود ضربه‌هاى سيم روح را در وجودم ناقرار ساخت،آوازهاى شديد و هيبتناك از دهنم خارج گرديده بلآخره از اثر ضعف قلب خاموش گرديدم، دنيا به نظرم تاريك و سرم دور خورده بيهوش شدم اضافه ازين خبرندارم كه رشيد خان چه كرد و چه شد. يك وقت كه بهوش آمدم در همان حصه اطاق افتيده بودم، ميز از بالاى گردنم برداشته شده بود، رشيدخان با معين خان و يكنفر دكتور بالاى چوكى ‌ها نشسته بودند.

دكتور پيش آمد و گوشك خود را بالاى قلبم نهاد و گفت: خوب است آب يخ بالايش توده كنيد.

مدير رشيدخان يك دانه كوزه را از بين المارى دهن دروازه كشيد و بالاى من خالى نمود، خون وجودم با آب مخلوط گرديد، تمام روى اطاق به خون بدن من رنگ شد.

مدير دو نفر عسكر را از بيرون بدورن اطاق خواسته به اوشان گفت: زود زنبيل را بياريد! زنبيل را آوردند، عسكرها مرا در بين زنبيل انداخته  به اطاقم رسانيدند.

فكر غلام رسول باى نسبت من بسيار خراب گرديد،اشك از چشم بيچاره ريخت، باقيمانده روز گذشت شب شد.

در بين بستر افتيده بودم، تمام وجودم زخمى بود،‌قابل گپ زدن و حركت نبودم شب به بسيار زحمت گذشت روز شد.

 

   دوشنبه 4 ثور 1340 – 9 ذيقعدۀ‌الحرام 1380 – 24 اپريل 1961

 

9 بجه صبح دو نفر عسكر وارد اطاق گرديدند از دست و پايم گرفته در بين زنبيل انداخته چادر سفيد را بالايم مثل سابق هموار نموده و مرا به شعبه پنجم بردند، مدير نشسته بود زنبيل را پيش روى او گذاشتند. مدير چرخ تيلفون را دور داده و گفت: تمام تان بياييد! چند دقيقه بعد خيرمحمد خان، فضل محمدخان، عجب گل خان، ملانصرالدين، معروف شاه، سردارخان وغيره ضابطان ضبط احوالات كه تعداد عموم شان به بيست نفر ميرسيد وارد اطاق گرديدند و بالاى چوكى ‌ها نشستند.

مدير به ضابطان مذكور گفت: برادرها ما و شما تمام چال‌هاى پوليسى را بالاى قيوم خان تطبيق نموديم كدام چيزي كه موجب مسئوليت او شود بدست نيامده تنها آغاجان وغيره او را قلمداد داده است. در همين وقت يزيد هم وارد اطاق گرديد و بالاى چوكى نشست، مدير سخن هاى خود را ادامه داده و گفت: بايد من و شما درين باره فكر كنيم تا اين موضوع حل و فصل گردد. تمام ضابطان گفتند كه بالاى قيوم بسيار زياد جبر نموديم و كار اينها غلط محض است.

مدير گفت: رئيس قبول نمى ‌كند و ميگويد حتماً از نزدش اقرار بگيريد و چند مراتبه مرا نسبت قيوم فحش گفته و بى آبم نموده است، بايد ما و شما يك مصلحت و فكر كنيم تا موضوع ايشان فيصله شود. مدير به عسكرها گفت: قيوم را بيرون بكشيد، چند دقيقه در دهليز باشد! عسكرها زنبيل را گرفته مرا از اطاق كشيدند در دهليز پيش‌روى دروازه شعبه زنبيل را گذاشتند. گپ و سخن و مصلحت مدير و ضابطان تا 12 بجه روز دوام نمود. 12 بجه روز تمام شان برآمدند مدير به عسكرها گفت: قيوم را به اطاقش ببريد! عسكرها زنبيل را برداشته مرا به اطاقم رسانيدند. غلام رسول باى نشسته بود موضوع مجلس ضابطان را به او حكايه نمودم، بقيه روز را در اطاق بسر برديم شب شد.

9 بجه شب ملانصرالدين آمد و گفت: قيوم خان در موضوع شما عموم مايان امروز نزد رئيس صاحب رفتيم و گفتيم كه براى قيوم خان دسيسه ساخته شده كدام گناهى ندارد رئيس قبول نكرده ميگويد: من به سردار صاحب گفته‌ام اگر اقرار او را نگيريد باعث خجالت من ميشود هر قسميكه مى ‌توانيد از نزدش اقرار بگيريد، پس مايان چاره نداريم من هم زير دست و وظيفه دار هستم چيزيكه رئيس بگويد مجبور هستم كه حسب آن اجرا و عمل كنم و شما بايد يك گپ دروغ بگوييد و خود را از چنگ اين بدبخت نجات دهيد. ملا ورق را بدست من داد و گفت:

 عبدالغنى ولد ملا محمد عمر كه خسر شما ميباشد شما را بسيار زياد بد ميگويد نامبرده چرا بشما مخالف است؟

جواب من: محترما! من به عبدالغنى خسرم كدام مخالفت ندارم براى من به منزله پدر است من او را دوست دارم اگر او به من مخالف و در حق من بد گويى ميكنيد من كدام چاره ندارم خداوند او را هدايت كند.

سوال ملا: ملا عبدالغنى در ورق عليحده تحرير نموده كه عبدالقيوم شخصى زنكه‌باز و قمارباز وغيره وغيره مى ‌باشد، اگر شما اين فعل ها را نداريد چرا او چنين چيز ها تحرير كرده است؟

جواب من: ملا عبدالغنى اين چنين درباره من تحرير نكرده باشد و اگر تحرير كرده باشد لطفاً موضوع را به اثبات برساند. من هيچ وقت باور و يقين كرده نمى ‌توانم كه نامبرده درباره من اين چنين بهتان و دروغ گفته باشد ملا عبدالغنى دوست و قرب من است و نامبرده يك شخص متقى و پرهيزگار است.

سوال ملا: ملا حميدالله ساكن كوچكين و سيد قاسم و حضرت گل و ملاعبدالكريم و پير محمد و عبدالغنى ساكن چهاردهى را مى ‌شناسيد يانه؟

جواب من:‌ملا حميدالله ساكن كوچكين را مى ‌شناسم و مبتاقى نفرى كه از چهاردهى مى ‌باشند، نمى ‌شناسم.

سوال ملا: عبدالقيوم خان، يكنفر عبدالعلى نائب كه از قلعه و جاى شما مى ‌باشد تحرير نموده كه عبدالقيوم با يارمحمد خان وچند نفر نشست و برخواست دارد و هميشه مجلس و مصلحت ميكنند، از موضوع معلومات دهيد كه حقيقت دارد يا نه؟

جواب من: محترما! من يار محمد تحويلدار و امير محمد و دادمحمد و حاجى عبدالولى را با نائب عبدالعلى دوست و برادر خود ميدانم، همراه اوشان نشست و برخواست دارم اما مايان كدام مصلحت و مجلس خلاف قانون اسلامى و خلاف قانون حكومت نكرده‌ايم، اگر نائب موصوف در مجلس و نشست و برخاست من كدام چيزى خلاف ديده باشند لطفاً اثبات فرمايند.

سوال ملا: عبدالاحد بشما چه رابطه دارد و نامبرده روز 22 جدى در جاى شما براى چه آمده بود؟

جواب من: محترما! سوال‌هاى شما تمامآً خلاف قانون است و من از سوال هاى عجيب و غريب شما تعجب مى ‌كنم، هركسى با هركسى رابطه دوستى، رفاقت، قرابت وغيره دارد يكى به جاى ديگرى ميرود، گپ ميزند نشست و برخواست مى ‌كند. عبدالاحد به من عيناً برادر و دوست بسيار قديم من مى ‌باشد روز 22 جدى 1339 به جاى من آمده بود، وقتيكه مامورين شما آمدند و مرا مى ‌آوردند او در خانه من موجود بود انكار نميكنم. ملا اوراق دوسيه را يكى يكى ملاحظه و از من سوال مى ‌كرد.

سوال ملا: سيد عبدالشكور را مى ‌شناسيد يانه؟

جواب من: بلى سيد عبدالشكور خان كه در ولايت كابل رئيس تفتيش است او را مى ‌شناسم. ملا گفت: هرچيزيكه تحرير مى ‌كنيد، تحرير كنيد.

سوال ملا: قيوم خان خانم سوم شما از كجاست و اسم پدر او چيست و چند برادر دارد و برادران او در كجا ميباشند؟

جواب من: محترما! من خانم سوم ندارم دو خانم دارم كه اسم پدر و برادر اوشان در اوراق سابقه تشريحات داده شده.

 ملا: قيوم خان شما انكار نكنيد! نظر به راپوريكه نزد ما موجود است شما سه خانم داريد موضوع را معلومات دهيد.

جواب من: محترما! راپوريكه بشما داده شده و نزدتان موجود است تمام آن غلط دروغ و بهتان است. اگر من سه  خانم داشتم و به اثبات رسيد، انكار نمودن خود را هرگونه جزا متحمل مى ‌باشم.

سوال ملا: دونفر خارجى و آغا جان و سيد مير حيدر و چهار نفر خفيه پوليس ما شما و آغاجان را مخبر قلمداد داده درين باره چه مى ‌گوييد؟

جواب من: محترما! قلمدادى اوشان غلط محض است لطفاً موضوع مخبرى من و آغاجان را اثبات نمايند بايد كه شما به زور زدن و بستن نكنيد و غور نماييد.

سوال ملا: نائب عبدالعلى بشما چرا مخالف است؟

جواب من: با نائب عبدالعلي مخالفت ندارم اگر او به من مخالف است موضوع مخالفت او به خودش معلوم است. ملا اوراق جوابيه مرا گرفته و رفت، بقيه شب گذشت روز شد.

 

   سه شنبه 5 ثور 1340 – 10 ذيقعدته ‌الحرام 1380 – 25 اپريل 1961

 

  صبح وقت حوالى شش بجه نفر آمد و گفت: مدير قيوم را به شعبه پنجم ببريد! دو نفر عسكر زنبيل را آوردند مرا در بين زنبيل انداخته به شعبه پنجم بردند، مدير با معين خان نشسته بودند.

مدير گفت: قيوم خان خدا شاهد است كه من و تمام ضابطان در باره شما به حضور رئيس صاحب رفتيم و تمام مايان گفتيم كه قيوم خان قطعاً مخبر نيست هيچ كدام دليلى درباره او موجود نيست اما رئيس قبول نكرده و گفت: حتماً از شما اقرار قيوم را  مى ‌خواهم و يا اينكه زير چوب او را بكشيد. پس من هيچ چاره ندارم و بشما ميگويم كه به لحاظ خداوند يك چيزي دروغ بگوييد و خود را از من مصايب نجات دهيد. گفتم: مدير صاحب دروغ گفته نمى ‌توانم راستى همان است كه تحرير كرده‌ام. زنگ تيلفون آمد و مدير گوشك را به گوش خود گرفت و گفت: بلى صاحب! بسيار خوب صاحب! گوشك را واپس بالاى تيلفون گذاشت و به عسكر گفت: ببريد قيوم را واپس ببريد! عسكر ها زنبيل را گرفته مرا به اطاقم رسانيدند. غلام رسول باى در اطاق نشسته بود چگونگى را به او حكايه نمودم، باقى مانده روز گذشت شب شد.

روز چار شنبه 6 ثور 1340

روز پنجشنبه 7 ثور 1340

روز جمعه 8 ثور 1340

روز شنبه 9 ثور  1340

روز يكشنبه 10 ثور 1340

روز دوشنبه 11 ثور 1340

روز سه شنبه 12 ثور 1340

روز 4 شنبه 13 ثور 1340

روز 5 شنبه 14 ثور 1340

روز جمعه 15 ثور 1340

درين 10 روز مرا كسى به شعبه نبرده و نه غلام رسول باى را بردند و از عسكرها كه مي پرسيديم ميگفتند، كه از ضابطان يكى هم موجود نيست و تحقيقات وغيره تمامآ معطل است و درين ده روز يوميه دكتور مي‌آيد و ادويه لازمه ميدهند و پيچكارى ‌ام ميكنند. زخم‌ پاى و متباقى وجودم نسبتاً خوب شده.

ليل شنبه 16 ثور 1340 – 21 ذيقعدته ‌الحرام 1380 – 6 مى 1961

 

بارران مى ‌باريد. نميدانم چند بجه شب بود از دست "جواب چاى" بسيار به تكليف شدم از بستر خود پايين شدم و خواستم كه بيرون برايم تقديرى دروازه زنجير و قفل نبود، دروازه را باز نمودم. سيد خان عسكر كه پهره ‌بود بالاى چوكى نشسته و او را خواب برده بود، تفنگ پنج تكه با پنجاه دانه كار توس پيش رويش مانده گى بود يعنى تفنگ ايستاده و كار توس در آن آويزان و برچه در نوك تفنگ محكم شده بود، دروازه دهليز را  باز نمودم بيرون برآمدم بعد از تخمين نيم ساعت واپس وارد دهليز گرديدم، سيدخان عسكر همان قسم خواب بود، داخل اطاق خود شدم دروازه را تك تك نمودم تا سيد خان از خواب بيدار شود اما نامبرده غرق خواب بود بيدار نشد، فكر كردم كه دروازه من هم بازمانده و پهره‌دار بيچاره را هم خواب برده اگر كدام ضابط وغيره بيايد بيچاره را لت و كوب خواهد نمود دوباره برآمدم و دست را بالاى شانه او گذاشتم و او را شور دادم بيدار شد و معنويات خود را باخت و وارخطا شد. گفتم: وارخطا نشويد تفنگ تان را بگيريد دروازه اطاق مرا قفل كنيد، اگر كسى بيايد و شما اينطور خواب باشيد بسيار بد است. سيد خان قطار كار توس را در گردن و تفنگ را در شانه انداخت. با گپ زدن من غلام رسول باى بيدار گرديده او هم برآمد و به سيدخان بسيار نصيحت كرديم تا دوباره خواب نشود وارد اطاق خود گرديديم سيدخان دروازه را قفل نمود و مايان استراحت كرديم. بعد ازين هر شب و روز كه سيد خان پهره ميشد دروازه اطاق مايان را باز مى ماند تا هواى تازه داخل و تعفن وغيره خارج شود، شب گذشت روز شد.

 

  يوم شنبه 16 ثور 1340 – 21 ذيقعدته الحرام 1380 – 6 مى 1961

 

9 بجه روز نفر آمد و گفت: شما را به شعبه پنجم خواسته است! همراه حبيب گل عسكر به شعبه رفتم مدير نشسته بود گفت: قيوم خان خوب دم راستى نموديد؟ گفتم: بلى دم راستى نمودم، اگر من دم راستي كرده‌ام شما هم خوب استراحت و هواخورى نموده باشيد. مدير گفت: قيوم خان بادام گل، و چمن گل و امرگل در كاريز مير چه وظيفه اجرا ميكنند گفتم: هر سه نفر مذكور يكى به ديگر برادر و در كاريز مير بادام گل و ميرگل وظيفه گاورانى را اجرا ميكنند و از چمن گل خبرندارم كه چه كار ميكند، مدير گفت: اين سه نفر از كجا مى ‌باشند؟ گفتم: سه نفر مذكور از ميدان مى ‌باشند.

سوال مدير: گل زار نام در كاريز مير چه وظيفه اجرا ميكند و از كجا مى ‌باشد؟

جواب من: محترما! گل زار در كاريز مير وظيفه سالارى كاريزها را اجرا و از حضرت روحانى صاحب مى ‌باشد.

سوال مدير: تور دريور از كجا و ماهانه چند مرتبه معاش از آغاجان اخذ ميكرد و آغاجان او را چطور به موتر خود دريور گرفته؟

جواب من: محترما! جاى تور دريور به من معلوم نيست و از معاش او هم خبرندارم كه آغاجان چند افغانى معاش به او ماهانه ميداد و اينكه او را آغاجان چطور به موتر خود به دريورى گرفته از خود آغا جان معلومات كنيد به من معلومات نيست.

سوال مدير: آغاجان ماهانه چند افغانى معاش از شما مي‌گرفت و در كاريز مير چه وظيفه اجرا ميكرد.

جواب من: آغاجان ابتدا از جمله اجوره‌كار داخلى وزير دست محمد عمل خان معمار باشى كار ميكرد آخراً امورات گل‌كارى را ياد گرفته در جمله گل كاران داخلى و ايفاى وظيفه مى ‌نمود اجوره يوميه او در روز نامچه درج است شما مى ‌توانيد كه موضوع را از مديريت شخصى كه روزنامچه ها در آن جا قيد است معلومات نمائيد و باز آغاجان و محمد على نجار سرك جديدكاريز مير را قرار داد نمودند كه در آن كار مى ‌كردند.

 مدير: قيوم خان،آغا جان تحرير نموده كه ماهانه يكهزارافغانى معاش ازعبدالقيوم اخذ ميكردم و وظيفه مخبرى اجرا مى ‌كردم.

جواب من:‌محترما! من در جواب گذشته تحرير نموده‌ام كه آغاجان در امورات كاريز مير در جمله اجوره كار و گلكار كار كرده و اجوره اخذ نموده كه در استحقاق هاى هفته وار معلوم است اضافه از آن آغاجان از من معاش اخذ نكرده تحريرى او غلط و بهتان است.

سوال مدير: آغاجان خودش به كاريز مير آمده و خود را داخل كار نموده ويا شما او را داخل كار نموده‌ايد؟

جواب من: محترما! آغاجان دوست و برادر من مى ‌باشد خودم او را خواسته و شامل كار نمودم مثل آغاجان به هزاران نفر در امورات كاريز مير كار ميكردند.

سوال مدير: قيوم خان آغاجان در جاي محمودخان مدير شخصى هم در امورات گلكارى كرده ويانه و اجوره خود را از كجا اخذ كرده؟

  اين سوال مدير مرا در تشويش انداخت و فكرم را در هم و برهم ساخت، بهر حال مجبور بودم كه جواب تحرير كنم سبب تشويش من اين بود كه آغاجان در جاى مدير صاحب شخصى كار كرده بود آيا از موضوع كاركردن او ضبط احوالات چه خبر دارد آيا آغاجان تحرير كرده باشد يا چطور؟!

جواب من: بلى آغاجان مدير صاحب شخصى در امورات گلكارى كاركرده و اجوره خود را از مدير صاحب شخصى اخذ كرده باشد.

12 بجه روز شد مدير عسكر را خواست و همراه او به اطاق خود رفتم، غلام رسول باى گفت: خوب شد كه آمديد در اطاق يك قسم بوى بد پيدا شده كه مغز انسان را خراب مى ‌سازد. بد بويى به دماغ من هم رسيد فكر كردم كه اين بوى از كجا مي‌ايد اخيراً معلوم شد كه سطح اطاق روباه خانه بود بالاي آن خشت پخته گذاشته شده بود، در روباه خانه  اطاق كدام چيزى هلاك و بوى ميداد. محمد نور دلگى مشر را عقب ضابط نوكرى وال اعزام نموديم ضابط آمد وقتيكه بوى به دماغ او رسيد، از اطاق پس برامد و به پهره‌دار گفت: دروازه را باز ننمايند بايد كه 24 ساعت قفل باشد. ضابط همراه محمد نور دلگى مشر آهسته آهسته گپ زد و رفت محمد نور دلگى مشر آمد و گفت: اگر به كسى از زبان من چيزي نميگوييد موضوع را بشما ميگويم. همراه او عهد كرديم كه به هيچ كسى چيزى نميگوييم،گفت: خيرمحمد خان ضابط كه آمده بود به من گفت كه در روباه خانه اطاق ايشان از جانب چايدار خانه لاش سگ مرده گذاشته شده و دهن روباه خانه مسدود شده، دروازه را باز نكنيد تا ايشان از اثر بدبوي به تكليف شوند و چيزى بگويند.

اين بدبويى ساعت به ساعت زياد شده ميرفت هرچند كه عرض و داد نموديم كسى به حرف‌هاى من و غلام رسول باى گوش نگرفته هنوز به پهره‌دار و دلگى مشر توصيه ميكردند كه دروازه اطاق شان را باز ننمايند. فكر كرديم كه به چه قسم ازين بدبويى و مصيبت خود را نجات دهيم به فكرم آمد بايد روي اطاق را گل كنيم كه از ترق‌هاى خشت بدبويى و تعفن خارج نشود، به بهانه وضو برآمدم در دست پاك غلام رسول باى به اندازه نيم سيرگل خشك را به اطاق آوردم گل مذكور را به ترق هاى خشت ريختانديم، بعد از چند دقيقه غلام رسول باى رفت او هم گل آورد و ترق‌هاى خشت را مسدود ساختيم. روز گذشت، شش بجه شام يكنفر ضابط به لباس عسكرى وارد اطاق ما گرديد نسبت بوى هيچ گپ نزد واپس رفت. ده بجه شب سيد خان پهره شد دروازه را باز نمود من وغلام رسول باى طور خفيه برآمديم و از روى زمين زير زينه خاك ميده را جمع نموده به اطاق نقل داديم و در روى اطاق هموار و بالاى آن آب ريختانيديم و خاك مذكور را تخته نموديم، بوى مذكور گم شده استراحت نموديم. وقتيكه سيدخان نوبت پهره‌دارى را به ديگرى تسليم ميكرد مجبور بود كه دروازه را پيش و قفل نمايد. براي اداى نماز و وضوكه سه بجه شب بيدار شديم باز اين بدبويى در اطاق پيدا شده و آهسته آهسته زياد شده رفت.

 

   يكشنبه 17 ثور 1340 – 22 ذيقعدتۀ‌الحرام 1380 – 7 مى‌1961

 

   هشت بجه عسكر آمد و مرا به شعبه پنجم بردند، مدير به مجرديكه مرا ديد گفت: اطاق تان چطور است سرد است يا گرم؟ فهميدم كه گپ محمد نور دلگى مشر حقيقت دارد، گفتم: مدير صاحب اطاق ما هوارو ندارد بسيار گرم است و هم از ديروز به اين طرف در اطاق ما بسيار بوى بد پيدا شده موضوع را بعد از 12 بجه ديروز به خير محمد خان وغيره گفتيم هيچ  پرداختى نكردند. مدير خنده كرده گفت: اگر راست بگوييد شما را از آن اطاق خارج ميكنم،گفتم: براى خدا مدير صاحب چى را راست بگويم، مدير گفت: بگوييد كه از مامورين دارالتحرير شاهى فلان فلان نفر به كاريز مير همراه خارجى ها مي‌آمدند،گفتم: مدير صاحب دروغ گفته نمى ‌توانم،مدير گفت: خوب كه دروغ گفته نمى ‌توانيد باشيد در همان اطاق بوى ناك باشيد آخر يا هلاك ميشويد ويا خواهيد گفت كه مخبر هستم. مدير كاغذ را به من داد و گفت: تحرير كنيد جواب جواب تحرير كنيد!

سوال مدير: عبدالملك وزير ماليه كه از طرف شب به كاريز مير مي‌آيد وچند نفر ديگر همرايش ميبود و شما درمجلس اوشان با محمود خان مدير شخصى وغيره اشتراك داشتيد چه ميگفتيد و درباره چه مصلحت ميكردند؟

جواب من: محترما! عبدالملك خان وزير ماليه از طرف شب قطعأ به كاريز مير نيامده آمدن او از طرف شب به كاريز مير و شمول من و محمود خان مدير شخصى در مجلس او دروغ محض و بهتان است.

 مدير از جاى خود برخواسته و پيش آمد چند سيلى بروى من زد چون دست‌هايم ولچك نبوده و از دست او بستوه آمده بودم، توكلت‌و على ‌الله گفته با او چنگاو شدم گرچه بسيار ضعيف بودم اما باز هم به فضل خداوند بالاى او غالب گرديدم سر او بسيار سخت بزمين خورد دست انداخت موى سرم بدست او آمد خود را تكان دادم موى سرم در دست او ماند دوباره به او حمله نمودم، عسكر وارد اطاق گرديد مدير رشيدخان را از چنگم نجات دادند. يخن پيراهن وآستين كرتى او پاره شد، بالاى چوكى خود نشست به عسكرها گفت: دستش را عقب سر ولچك كنيد! دست‌هايم را ولچك كردند ،مدير از عسكر تار و سوزن طلب نمود. عسكر از كلاه خود تارو سوزن را كشيد يخن وآستين او را دوختند، چون سر مدير به شدت به زمين خورده بود چند مراتبه دست خود را بسر خود برده آخر به عسكر ها گفت: ببريد قيوم را به اطاقش ببريد! عسكرها ولچك را از دستم كشيد و مرا به اطاقم رسانيدند. يكى از عسكرها كه شاه محمد نام داشت به غلام رسول باى گفت: من از عقب كلكين سيل داشتم قيوم خان مدير رشيد را بروى اطاق خواباند، يخن و آستين او را كند چون سر او به زمين خورده بود شفاخانه رفت.

غلام رسول باى بالاى من سخت قهر نموده و گفت: چرا اينطور ميكنيد همراه يك مدير چنگاو ميشويد و براى خود او را مدعى ميسازيد!گفتم: برادر مرگ بدوسر مرگ است! افسوس اين است كه عسكر زود آمد و در دست من چيزى نبود والانه تماماً حقوق خود را از او ميگرفتم. غلام رسول باى بيچاره برايم بسيار نصيحت كرد اما نصيحت او نظر به ظلم و ستم مدير زره تاثيرى به من نداشت. باقيمانده روز را من و غلام رسول باى در اطاق بسر برديم شب شد شب هم گذشت كسى ما را مزاحم نگرديد.

 9 بجه روز جيب گل عسكر دروازه را باز نموده از غلام رسول باى پرسيد كه شما از كجا مي‌باشيد؟ غلام رسول باى خود را به او معرفي نمود، جيب گل به غلام رسول باى شناسا برآمد، بعدأ از من پرسيد من هم خود را به او معرفى نمودم از جيب گل پرسيدم شما از كجا مى ‌باشيد گفت: من از چوكى ارغنده هستم. حبيب گل از اطاق برآمد، غلام رسول باى گفت: من اين نفر را به جاى شما اعزام ميكنم يك قطعه خط اسمى عبدالكريم خان مدير خسر و آغا خان ضبط احوالات تحرير كنيد تا بازمانده گان شما آنرا به مدير عبدالكريم خان برساند. از جانب خود و غلام رسول باى عنوانى مدير عبدالكريم خان خط تحرير نمودم. مدير عبدالكريم خان را من و غلام رسول باى مى‌شناختيم خانه او در قلعه جعفر چهاردهى بود. قطعه خط را اسامى امين‌الله تحرير نمودم. غلام رسول باى حبيب گل را دوباره به اطاق خواسته و به او گفت: شما دوست و برادر من مى ‌باشيد يك گپ بشما ميزنم اگر قبول كنيد. حبيب گل گفت: بگوييد هرگپ كه باشد من اجرا ميكنم، غلام رسول باى به او گفت: يك قطعه خط به شما ميدهم به مهتاب قلعه به خانه مدير قيوم خان برسانيد. حبيب گل به او گفت: چشم ميبرم. خط  تحرير شده را به حبيب گل تسليم و نشانى هاى خانه را به او گفتم حبيب گل پهره را تبديل نموده دو بجه روز به دلگى مشر گفت: من بازار ميروم. حبيب گل رفت وچهار بجه عصر واپس آمد و پهره‌را گرفت، دروازه را باز نموده يك كاغذ را بدرون اطاق انداخت دروازه را واپس پيش و قلف نمود. كاغذ را خواندم از جانب امين‌الله و قدير جان تحرير شده بود اشك از چشمم ريخت، غلام رسول باى هم بسيار گريان كرد، امين‌الله در خط تحرير نموده بود كه يكصد افغانى نقداً ارسال شد، لنگى و كالاى شما قبلاً ارسال شده است و خط مدير عبدالكريم خان برايش تسليم مى ‌شود مطمئن باشيد. از جمله پول مذكور بيست افغانى به حبيب گل و هشتاده به غلام رسول باى دادم.

  دوشنبه 18 ثور 1340 – 23 ذيقعدتة الحرام 1380 – 8 مى 1961 واقعات امروز در فوق تحرير شده، 9 بجه شب حبيب گل وارد اطاق گرديد، جريان رفتن خود را ملاقات با امين‌الله يكايك تشريح داد، بقيه شب گذشت روز شد. بد بويى در اطاق ساعت به ساعت زياد شده ميرود.

 

   سه شنبه 19 ثور 1340 – 24 ذيقعدته الحرام 1380 –9 مى 1961

 

  تعفن و بدبويى فكر من وغلام رسول باى را زياد خراب ساخته، ترق‌هاى خشت را ذريعه خاك و گل مسدود مي‌سازيم اما باز هم بدبويى گم نشده اوقات مايان را تلخ ساخته است بهر صورت بر ميگرديم به كائنات تحقيقات وغيره.

  نه بجه عسكر آمد و گفت: مدير قيوم را به شعبه پنجم ببريد! همراه ابابكر عسكر به شعبه پنجم رفتم مدير نشسته بود به مجرد ورد من به شعبه به عسكر گفت: دست ‌هاى قيوم را عقب سرش ولچك كنيد! ابابكر دست ها‌يم را عقب سرم ولچك نمود، مدير سيم برق را از المارى كشيد و گفت: چرا همراه من چنگاو شديد سبب چه بود؟ همين سخن را از دهن خود خارج و به زدن شروع نمود از غال مغال وغيره باز ماندم آخراً به روى اطاق افتيدم، مدير سيم را به يكسو انداخت و از موى سر و ريشم گرفت چند مراتبه از يك طرف اطاق به طرف ديگر كش نموده سرم را به زمين محكم محكم زده و لغت هاى بسيار محكم به سينه‌ام حواله‌كرد. مدير قصور خود را از من گرفت بسيار زله شد بالاى چوكى خود نشست و چند دقيقه دم راستى نمود، بعداً زنگ سرميزى را فشار داد عسكر وارد اطاق گرديد به عسكر گفت: ببريد قيوم را به اطاقش ببريد! به بسيار زحمت همراه عسكر به اطاق خود رفتم، غلام رسول باى نشسته بود مرا كه ديد از جاى خود برخواسته و گفت: چرا چه گپ شد؟ غلام رسول باى بيچاره به حال من بسيار افسوس نمود، در بستر خود افتيدم دقيقه به دقيقه حالم خراب شده تمام وجودم ورم نمود و مانند آتش مى ‌سوخت. روز گذشت شب شد شب هم مع‌الخير گذشت روز شد.

 

   چهار شنبه 20 ثور 1340 – 25 ذيقعدته الحرام 1380 – 10 مى 1961

 

  هشت بجه صبح عسكر آمد و گفت: قيوم را به شعبه پنجم خواسته است! همراه عسكر به شعبه پنجم رفتم مدير گفت: بيا قيوم پيش بيا! پيش رفتم به عسكر گفت: برو چوب بيار! عسكر عقب چوب رفت. مدير به من گفت: قيوم به خداوند قسم است تا زير چوب هلاك ات نكنم. گفتم: اختيار داريد، در همين وقت يكنفر وارد اطاق گرديد مدير به او دست داد و احوال پرسى نمودند.

نفر مذكور به مدير گفت: كار اين ها تمام نشده است؟ نى، اقرار نميكند. نفر مذكور به مدير رشيد خان گفت: اقرار كردن اينها غلط است كه اقرار كند ويا  نكند وقتيكه دو نفر بالاي يكنفر شهادت دهد حاجت اقرار را ندارد اگر قناعت ندارد دوسيه آغاجان و سيد محمد حيدر را به او تسليم كنيد تا مطالعه نمايد كه درباره ايشان چه چيزها گفته است. نفر مذكور روى خود را جانب من دور داده گفت: اگر شما اقرار نكنيد درباره آغاجان كه شما را قلمداد داده چه ميگوييد؟ گفتم: آغا جان زير چوب هرچيز گفته باشد به مقابل چوب هيچ كسى استقامت كرده نميتواند، شما گفتار آغاجان را به اثبات برسانيد. نفر مذكور سرخود را شور داده و به مدير گفت: شما دوسيه هاى دو نفر مذكور را به خودش تسليم نماييد كه مطالعه نمايد. نفر مذكور از شعبه برآمد مدير به عسكر گفت: قيوم را بعد از يك بجه بياريد! همراه عسكر به اطاق خود آمدم. حوالى 12 بجه روز ملانصرالدين آمد و مبلغ يكهزار و دو صد افغاني نقد با يك قاب ساعت با چند قطعه كاغذ به غلام رسول باى تسليم و به او گفت: بستره خود را جمع كنيد شما را رها ميكنيم. غلام رسول باى در فكر رفت، ملانصرالدين بر آمد غلام رسول باى بيچاره و من حيران بوديم كه چه گپ شد. دوباره ملانصرالدين آمد وغلام رسول باى را كشيد و به كدام جاى ديگرى او را اعزام نمودند. پول و ساعت و كاغذ ها را روز اول از غلام رسول باى گرفته بودند.

يك بجه روز عسكر آمد و مرا به شعبه پنجم بردند مدير رشيدخان گفت: قيوم خان راست بگوييد كه يار محمد تحويلدار و نائب عبدالعلى و سلطان محمد و شيرجان و گل احمدخان با خود شما در جاى محمد جان مدير شخصى براى چه رفته بوديد و در چه باره حرف ميزديد و چه مصلحت ميكرديد؟

جواب من: سلطان محمد و شيرجان و گل احمد خان را قطعاً نميشناسم من و يار محمد خان تحويلدار و نائب عبدالعلى بجاى محمد جان قطعاً نرفته‌ايم و نه گپ زده‌ايم و نه در كدام باره مصلحت كرده‌ايم.

مدير گفت: من نميدانم چطور كنيم دوسيه آغاجان و سيد محمد حيدر را به من داد و گفت اين دوسيه‌ها را با خود ببريد شب مطالعه كنيد فردا با خود واپس بياريد تا قناعت شما حاصل گردد. به عسكر گفت: قيوم را ببريد! همراه عسكر به اطاق خود آمدم. بقيه روز گذشت شب شد.

   بعد از 10 بجه اول دوسيه وجواب‌هاي آغاجان را از سرتا آخر ملاحظه نمودم و بعد دوسيه سيد محمد حيدر را ملاحظه و مطالعه نمودم. عقل، فكر طاقت و حوصله تماماً به ملاحظه  و مطالعه دوسيه آغاجان و سيد مير محمد حيدر از سرم رفت، قريب بود كه از دروغ و بهتان اوشان روح ام از وجود خارج شود اما باز هم قلب خود را خود تسلى دادم و گفتم گل خشك بديوار نمى ‌چسپد خداوند دانا و بيناست.

 

   پنجنشبه 21 ثور 1344 – 26 ذيقعدته الحرام 1380 – 11 مى 1961

 

 

   اول از جمله جواب‌هاي آغاجان بعضى آنكه قابل تشريحات است قرار ذيل بود:

من مخبر نيستم عبدالقيوم مخبر است، عبدالقيوم به من ماهانه يكهزار افغانى معاش ميداد، در جاى محمود جان مدير شخصى كار ميكردم من يك شخص

ناخوان هستم، عبدالقيوم به من خط ميداد و پاكستان ميبردم، نفر خارجى به جاى عبدالقيوم رفت و آمد داشت من هميشه ميديدم كه به جاى عبدالقيوم نفر هاي قسم قسم مي‌آمدند و درباره حكومت گپ ميزدند. من عقيده د ارم و برايم معلوم است كه عبدالقيوم مخبر پاكستان است و از پاكستان معاش مى ‌خورد. ملك محمد گل و جنت گل و اسلم خان و تمام وزيرى ها همراه عبدالقيوم دوست و رفيق مى ‌باشند. چند مراتبه از وزيرستان به خانه اسلم خان و عبدالرحمان و عبدالقيوم نفرى آمده و واپس رفته وچند مراتبه عبدالقيوم اسلم خان را به وزيرستان اعزام نموده تماماً پول رفت و آمد اسلم خان را عبدالقيوم داده است.

آغا جان تحرير نموده عمله كاريز مير تماما در كاريز مير يوميه در يكجا جمع مى ‌شدند و عبدالقيوم توصيف پاكستان و غيبت افغانستان را ميكرد. عبدالقيوم چند مراتبه پاكستان رفته و واپس آمده، عبدالقيوم پاكت‌هاى سربسته را به حضور من به اسلم خان تسليم و او به وزيرستان مي‌برد و چند مراتبه من پاكت‌هاي سربسته را تسليم و به پاكستان به دوكان حاجى فضل‌الهى در سبزى مندوى پشاور رسانده‌ام، از همين درك براى من ماهانه يكهزار افغانى معاش ميداد.

در جاى ديگرى آغا جان تحرير نموده كه عبدالقيوم به بهانۀ تعويض هزاران نفر را به دور خود جمع نموده عقب حكومت پروپا گند مي‌كند. جواب هاي آغاجان هم بدون سوال و تاريخ بوده و تحت هر جواب آن مهر آغاجان و باز چند نفر از اقرار مذكور شهادتاً امضاء نموده بودند.

  آغاجان در جواب هاى خود بعد از يك سلسله تحقيقات تحرير نموده و به مخبرى خود اقرار و اعتراف نموده وچند نفر ديگر را هم قلمداد داده مانند اسلم خان وزيرى، گلا جان، محمد على نجارباشى، سمندر، فضل حق، عبدالحى، عبدالله باغبان باشى، مراد على معمارباشى، وغيره. آغاجان تحرير نموده كه دو نفر نزد من مى ‌آمدند و برايم پول مي‌آوردند. آغاجان حركات و سكنات سابقه‌ام را تحرير و هزار و يك قسم دروغ و بهتان در باره من گفته است، آغاجان در چند جاى تحرير نموده كه عبدالقيوم، منشى حسن و گل جان بوده بواسطه اوشان چند مراتبه بدون پاسپورت  به پاكستان رفته است.

آغاجان تحرير نموده كه خانه عبدالقيوم تلاشى شود چند ميل تفنگ سركارى در خانه او موجود است.آغاجان تحرير نموده كه امين‌الله و عبدالحبيب فعلاً هم وظيفه مخبرى را اجرا مى ‌كند، عبدالحبيب از هرجا خبر مى ‌آورد و عبدالقيوم آنها را توسط امين‌الله به مرجعش اعزام مي‌كند.   قريب هشت بجه صبح نفر آمد و مرا به شعبه پنجم بردند. مدير نشسته بود، دوسيه ها را بالاى ميز پيش روى او گذاشتم. مديرگفت: مطالعه نموديد؟ گفتم: بلى مطالعه نمودم.مدير گفت: حالا به مخبرى خود قناعت ميكنيد يا نه؟ گفتم: نخير من مخبر نيستم،جواب هاى آغاجان تماماً غلط و دروغ است، بزور چوب و شلاق هر هر چيز را گفته است من به جواب هاى اوشان قناعت ندارم. شما درين باره غور و قضاوت كنيد از هر حيث علم آورى نمائيد اگر يكى از جواب‌هاى آغاجان و سيد مير محمد حيدر بالايم اثبات كرده بتوانيد هرگونه جزا را متحمل مى ‌شوم. مدير گفت: واه واه عجب است حالا هم قناعت نداريد.

 

 

 

 

گفتم: بصورت قطعى قناعت ندارم،اين گپ‌ها تماماً                  

جناب آعاجان برای رهایی از عذاب شکنجه ها ، به وسیلۀ تیغی تصمیم به  بریدن گلو وخود کشی گرفته بود. در عکس بالا آن قسمت  گلوی خویش را نشان میدهد.كابل نوامبر2009(براى مطالعه سرگذشت آغا جان رجوع شود به كودتا هاى نامنهاد،ن.مهرين، بخش سوم شماره 110 سایت كابل ناتهـ- م)

 

دروغ است. مدير گفت: قيوم خان من هم قناعت ندارم و قبلاً به شما گفته ام كه موضوع شما دروغ محض است باز هم به شما طور خصوصى مى ‌گويم كه اطلاع هاى پوليس خود را من اهميت نداده‌ايم اما كار شما را كه در هم و برهم ساخته جواب هاى آغاجان است و بس، رئيس هم جواب‌هاى آغا جان را اهميت زياد داده و شما را نمي‌ماند تا از نزد تان اقرار نگيرد و ممكن است از جانب بعضى نفرى مخالفين شما هم به رئيس گفته شده باشد، پس شما از دروغ چيزي بگوييد و ازين كشمكش خود را نجات دهيد. گفتم: مدير صاحب درست است به گپ‌ها شما قناعت دارم اما من دروغ گفته نمى ‌توانم بيموجب غير حق چه بگويم. مدير گفت: من از اسلاميت و راستى بشما گفتم اضافه اختيار داريد!

سوال مدير: امين‌الله بشما چه قرابت دارد و چه كار ميكند؟

جواب من: ‌امين‌الله به من پسر كاكا ميشود و قبل ازين در سيلو وظيفه دار بود، فعلاً خبر ندارم كه چه كار ميكند.

سوال مدير:‌ قيوم خان از سوال و جواب گذشته تماماً صرف نظر، اوراق مذكور را مى ‌سوزانم سر ازنو تحقيقات را شروع مى ‌كنم، شما براى خود يك راه پيدا كنيد كه موجب نجات تان گردد من مجبور هستم از شما تحقيقات‌كنم اما شما دروغ بگوييد و خود را نجات دهيد.

جواب  زبانى من: جناب مدير صاحب! جواب هاى من همان است كه قبل ازين تحرير نموده‌ام اضافه از آن من چيزى تحرير كرده نمى ‌توانم، دروغ چرا بگويم من به نزد ايمان و وجدان خجالت نيستم، گناه نكرده‌ام روز يوم‌الحساب دست من و يخن شما خواهد بود بيموجب غير حق مرا در بدر و هلاك مى ‌سازيد چرا؟

مدير گفت: قيوم خان چيزهايكه آغاجان درباره شما تحرير نموده تمام آنرا ملاحظه نموديد به مقابل آن جواب‌هاى خود را تحرير كنيد تا يك راه به شما پيدا شود. مدير گپ‌ها خود را ادامه داده گفت: قيوم خان خدا شاهد است كه من به چندين مراتبه به رئيس گفته‌ام كه موضوع عبدالقيوم دروغ و بهتان محض است اما او قبول نمي‌كند چه كنم امروز مدير به بسيار نرمى و ملايمى گپ ميزد. حوالى 12 بجه روز شد و مرا رخصت نمودند، همراه عسكر به اطاق خود آمدم.

جواب‌هاى آغاجان مرا به بسيار تشويش انداخته فكرم زياد خراب بود.

قريب يك بجه روز ملانصرالدين ضابط آمد و نان سنگه را به اطاق من آوردند، بقيه روز گذشت شب شد،شب هم  مع‌الخير گذشت روز شد.

 

   جمعه 22 ثور 1340 – 27 ذيقعدته الحرام 1380 – 12 مى 1961

 

   نان سنگهـ وضو مي‌كند نماز ميخواند، از نان سنگهـ پرسيدم: شما چرا محبوس شديد؟ بيچاره كم كم به زبان فارسى تكلم كرده مى ‌توانست گفت: من نفر خدمت و آشپز ترجمان سفارت هند بودم، يك روز نسبت بعضى سودا به دوكان هاى شيرپور برآمدم به سوداى كه ضرورت داشتم در آن جا موجود نبود، در سرويس نشسته در جاده ميوند از سرويس پايين شدم پوليس مرا گرفت و در اينجا آورد. مرا بسيار لت و كوب نمودند كه شما جاسوس هستيد هر چند كه گفتم كه آشپز ترجمان سفارت هند مى ‌باشم كسى قبول نـکرد. جبار پهلوی نان سنگهـ نشست. جبار گفت كه اين بيچاره بسيار زدن خورده از شدت لت و كوب خود را در داده بود و صابون خورده بود، مايه هاى خود را بسته كرده بود كه خود را هلاك نمايد اما هلاك نشد،آخر سه چهار نفر را به دروغ قلمداد داده وخود را از لت و كوب نجات داد. بعد از چند دقيقه ملاقات جبار دلگى مشر رفت از نان سنگهـ پرسيدم: چطور خود را در داده بوديد؟ نان سنگهـ بيچاره گفت: آتش ذغال سنگ را از بخارى كشيدم و در روى اطاق هموار نمودم چون در اطاق تنها بودم لحاف را بالاى آتش هموار كردم، وقتيكه لحاف خوب در گرفت بالاى آن  خوابيدم، بوى ودود كه از اطاق خارج گرديد به دماغ پهره‌دار سرايت نمود، پهره‌دار آمد دروازه را باز نمود، چون شب بود بدون از عسكرها ضابطان وغيره موجود نبودند. پهر‌ه‌دار عسكرهاى ديگر را از خواب بيدار نموده آمدند و بالاى من آب توده نمودند، آتش را خاموش ساخته و مرا بسيار زياد لت وكوب نمودند. نان سنگهـ بيچاره دامن خود را بالا نمود در سينه وشكم و تخته پشت او داغ‌هاى سوخته گى موجود بود. از نان سنگهـ پرسيدم: چرا خود را در داديد؟ گفت: از دست لت و كوب و ظلم و ستم ضابطان و مدير شعبه پنجم خود را در دادم كه هلاك شوم و ازين كشمكش فارغ شوم. از نان سنگه پرسيدم: صابون را چطور خورده بوديد؟ گفت: قبل از در دادن در چايدارخانه بودم اطاق هاي چايدار خانه الماري دارد، يكنفر عسكر يك كلچه صابون كلان را در بين المارى گذاشت، شب تمام آن را خوردم كه هلاك شوم. صابون مرا شديد سر درد كرده و ضعف نموده‌بودم. مرا به شفاخانه برده بودند وقتيكه خوب شدم مرا واپس آوردند. از نان سنگه پرسيدم: مايه‌هاى خود را چطور بسته نموده بوديد؟ نان سنگه گفت: قبل از صابون حصه تحتانى مايه و تناسلى خود را بسيار محكم ذريعه تار بسته نمودم تا ادرار بند و بلكه هلاك شوم. پنج شب و روز به همين قسم گذشت باز كه از اثر ماشين شكنجه بيهوش شده بودم و مرا به شفاخانه برده بودند، در شفاخانه تار مذكور را در حال بيهوشى من باز نموده بودند. نان سنگه بيچاره عجيب و غريب كارها كرده بود كه هلاك شود اما هلاك نشده بود از نان سنگه پرسيدم كه چقدر وقت از محبوسيت شما گذشته گفت: پانزده ماه ميشود كه محبوس هستم. گفتم: اكنون هم از شما تحقيقات ميكنند ويانه؟ گفت: چند روز ميشود كه مرا از شفاخانه كه هشتم مراتبه بسترى شده بودم آورده اند و تحقيقات نكرده اند. نان سنگهـ گفت،بیچاره ها تاج محمد، گل محمد و شير محمد خان را كه قرار دادى چوب بودند نا حق از اثر لت و كوب، قلمداد داده ام و خود را هم مخبر معرفى نمودم، اگر اينطور نميكردم حتماً مرا زير لت و كوب ميكشتند. روز گذشت شب شد شب هم مع‌الخير گذشت روز شد.

...بقيه در شماره آينده

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۱٢۶         سال شـــشم               اســـــد/ سنبله ۱۳۸٩  خورشیدی         اگست ٢٠۱٠