همدلان کابل ناتهـ


دریچهء تماس

 

Deutsch

دروازهً کابل

 

 

 

                                                                                                                         

دکتور رنگین دادفر سپنتا

 

 

و کلمه در نزد خدا بود و ...

آری

افسوس

براین بادبانها

که بی حاصل گشاده است

و باد موافق نمی ورزد

افسوس

برجان عاشقان

که بی بوسه ای بردهان

در گور های بی نشان خفتند

ما را

اما

امید

اندامی است

که در ژرفای آب

نطفه می بندد

...

از فروهر

یا پیامبری

در دریاچهء مهر

پس آئین را

پاس میدارم

تا هنگامه ی موعود.

"کسری حاج سید جوادی"

 

سخنی است سخت دل نشین، آنگاه که هنرمندی نامدار از نیم قاره یی کهن سال هند، با اشاره با آغازین سرود انجیل یوجنا میگوید: "در آغاز آهنگ بود، آهنگ در نزد خدا بود و آهنگ خود خدا بود." اما در انجیل آمده است که: "در آغاز کلمه بود و کلمه در نزد خدا بود و کلمه خود خدا بود". مرا باور براین است که اگر زنجیر گران، تعصبب و تنگ نظری را از دست و پای اندیشمندان حوزه ی فرهنگی ما برمی گرفتند، آن برخاستگاه اندیشه یی مذهبی مسیحیان و باور یهودیان و هندوان را در زبان ما چنین تعبیر بودی: «در آغاز شعر بود، شعر در نزد خدا بود و شعر خود خدا بود

با لب دمساز خود گر جفتمی                                   همچو نی من گفتنیها گفتمی     "مولوی"

 

شعر را در قلمرو زبان ما جایگاه ویژه ایست. چه نظام آوایی، چه نظام دستوری و چه هم ساختار و نظام واژه ها در زبان فارسی دری تکامل و استخدام خود را مرهون قلمرو گسترده ی شعر میباشد. بگذریم که این بحث خارج از صلاحیت من است. ولی آچه که مربوط به نظام جامعه و سرزمین تفکر میشود، باید بگویم که در گام نخست این شعر است که به فرهنگ های ملت های حوزه ی ما توان پایداری و استقامت را در برابر هجوم، ویرانی و استبداد و تعصب و تنگنظری میدهد.

زبان شعر است که در کلام مولانا، حافظ و خیام، دستگاه های تفکر و عصیان و خرد و فلسفه را به مقابله با تقلید وتسلیم و جهل و خرافه فرا میخواند. در روزگارانی که انواع هنر در پی هجهوم فرهنگهای مدنیت کُش بیابان گردان از غرب ممنوع و ریختن خون نگاره گران و مطریان وهیکل تراشان مباح شناخته شد. این شعر بود که آتش عصیان و زنده گی این جهانی را شور و عشق و وسوسه ی گناه را در دل انسان حوزه ی ما زنده نگهداشت.

در روزگاری که قلم بدستان ناگزیر شدند تا قلمرو هنر شان را به تنگنای یکدانه ی گندم که بر آن بتوان چهار قل یا بیشتر از آن ره خط کوفی و نستعلیق نوشت، محدود کنند، در روزگاری که نگاره گری و هیکل تراشی گناه کبیره گریدند و شوریدگان این بخش از هنر تمامیت ساخت کار شان را در رواق های مساجد، آنهم بر روی کاشی ها و خواشی کتاب مقدس بنام ریزه کاریها (مینیاتور) محدود نمودند، این ساخت بزرگ شعر است ، که افق ها را گشوده نگهداشت و بار پایداری معنوی ما را بر شانه کشید. آن یکی از توس با تحمل سی سال درد و غم، عجم را زنده ساخت و آن دیگری در نبرد با تعصب و تکرار خروش برآورد: "خر باش که این جماعت از فرط خری هر کو، نه خر است کافرش میخوانند."

ویا پیرعاصی دگری در دورانی که بردهان ها مهر "بود" و بر دلها مهر "بود" و بر گوشها مهر. در حسرت جام باده و زلف یار و رقص میانه یی میدان به ریش صاحبان شریعت و فقها خندید و پیام آور شور و نشاط زنده گی شد آن بزرگ اهورای شعر که از بی سامانی دنیا به تنگ آمده بود شراب عصیات بر سر کشید تا "جهان را طرح نو در اندازد."

فضل الله نعیمی بنیانگذار جنبش حروفیه سنت انقلاب و استواری را تبلغ کرد وندا در داد:

"همچو منصور اناالحق زده از غایت شوق                 بر سر دار بلا نعره زنان می آیم"

ویا

"تا سر اناالحق نکند فاش نعیمی                    بر دار سیاست کشش از دار چو منصور"

و باز همان شوریده ی حروفی است که در جای دیگر میگوید:

من کو گویی دیوانه ام

صد شهر ویران کرده ام

بر تاج "قیصر" قی کنم

بر قصر "خاقان" قوزنم

نسیمی اندیشمند دیگر جنبش حروفی در تداوم هیمن سنت تفکر و مبارزه است که خروش بر میکشد:

مشتاق گل، از سرزنش خار نترسد               جویای رخ یار، ز غبــــــار نترسد

عیار دلاور که کند ترک سرخویش               از خنجر خونریز و سر دار نترسد

 

جوهر و درونمایه ی اصلی شعر و ادب خراسانی را در حداقل آن پیش از سقوط سه صد ساله ی اخیر، تفکر و عصیان و اندیشه ورزی تشکیل میدهد: درباره ی پذیرش تنوع و دیگر اندیشی، آنهم در جامعه یی که وحدت تفکر و نظام زنده گی و سیاسی و اعتقادی باید سنگ بنای آن را بسازد. شمس تبریزی را سخنی اس سخت دلنشین: "لحظه ای برویم تا به خرابات، آن بیچاره گان را ببینیم، آن عورتکان را خدا آفریده است، اگر بد اند یا نیک اند، در ایشان بنگریم، در کلیسا هم برویم، ایشان را بنگریم، طاقت کار من کس ندارد."

حافظ شیراز گفت:

یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب                 کز هر زبان که میشنوم نا مکرر است

 

در میان ابراز روابط احتماعی، زبان و آنهم زبان شعر، در حوزه ی جغرافیای ادبی ما، کارآ ترین آنها بوده است. در هر افت و شکست و پاش تاریخی نفس مسیحاگونه ی شعر بر ویرانی های روح مان، شهر هایمان و جلکه های سوخته ی مان دست نوازشگرش را گذاشته و لالای امید و استواری و فردای روش و آمدنی را به گوشهایمان خوانده است و باز درین یلدای تاریخ مینهن مان، فاروق فارانی است که میگوید:

باد،

بوی چراغ کشته ای آورد

            یعنی که تا کنون

            شمعی ویا چراغی نفس میزد.

پس شمع دیگری ـ باید ـ پ

            برای کشته شدن افروخت.

 

و باز هم او؛ شورشگر کوهستان سوخته ی میهن میخروشد:

 

زهدان خاک، تشنه ی فرداست

            باید که آفتاب بکاریم

                        گر آفتاب نیست

                        تخم چراغ را

                        در چار سوی خویش بپاشیم.

 

در جای دیگر:

اکنون ز روح خاطره می آید:

دریاییان،

هیهآت خشم و جنگ شبانگاه

دزدان لعنتی،

دزدان شسته جان؛

با موج های سرکش دریا،

تنها ز نقش خاطره پیداست:

نفرینیان دریا،

دزدان لعن گشته،

با مشعل نشتته با باروت،

تنها صدای خاطره میپیچد:

آوای خشم و نعره ی امواج

تنها سرود خاطره میخواند:

دریا همیشه مرده و نازا نیست،

دوشیزه گان موج

همبستران حجله ی خورشید

دریانیان مسرکش فردا را

یکروز زادنی اند.

 

در راستای همین باور و همین سنت است که استاد بزرگ شعر فارسی دری واصف باختری، در وا حسرتای شکست و سکوت به روشنفکران جامعه ی ما بانگ بر می آورد:

 

پالیزبانان زبون سرزمینهای که در آنها

            شمشاد ها و ارونه میرویند!

ای نسل مار و موریانه از شراب تاکنان سرمست

ای پاسبان مرز های فصل سرد از گرمی امید های یاوه

اما پاکتان پیمانه ی خورشید در دست یکبار،

قفل از دهان خویش وز گوش گران خویش بردارید،

            این واپسین پیغام ناطوران تاریخ است

            شامی، پسینی، بامدادانی

            غوغاکنان با دستهای پاکتر از آبشار خواب ابریشم

            خون نجیب تاکها را در خم فردا بیفشارید، بگذارید،

            شاید سواران دگر از نسل های خون و خاکستر،

            شاید سواران دگر خمپاره ها

از قلب های خویشتن در کف سر نیزه های

دست های خالی شان در افق پیدا،

پویان به سوی آرمانشهر دگر در آخرین اقلیم آفاق،

سوی شما آیند و در خوان شما جامی، سبوئی، جرعه ای جویند.

ویا همشهی مغموم من (ج، لبیب) در سروده هایش چه با صفا و صمیمیت حرف دلها را لؤلؤ واریه رشته ی شعر در میکند:

 

دلی از عشق میگوید

تنی از درد میسوزد

هزاران سبزه میمیرد

و صدها کلبه ویران میشود آنجا!

و میبارد و میریزد

و یک دریا چمن مرداب میباشد

و یک دنیا تمنا مرگ میگردد

و این خیره بربالای ابر دیگری

افزون نماید تیره گی را

روز و شب آنجا !

 

این تصویری است خیلی زلال و صمیمی از ساحت میهنی که میسوزد و میریزد، باید مردانه اعتراف نمود که اگر افغانستانیان، ایرانیان و تاجیکان، زبان ادبی فارسی دری را نمیداشتند الحق شایسته ی نامی بودند که عریان مسلمان بر ایشان گذاشته بودند:

(عجم)، که باید در قاموس فقها و شریعت گرایان همان گنگ بی زبان معنی بدهد، و باز هموست که پر از امید در میان آتش غربت و دلتنگی می سرآید:

 

یک روز، یک زمان

یک رمز یک کلید

پرده ز چهره میدرد

افسون گشوده می شود

ملعون نظاره میشود

زولانه میشود

مردم ز فتنه میرهند

شب روز می شود

افسانه می شود

آهو به باغ، میچرد

بربید، بهار میدمد

مانی نگاره میوشد

رومی به یار میرسد

من خانه میروم.

 

میدانیم که هنرمند باید پیوسته زیبایی بیافریند. هنرمند با هیچ رو، دانشمندی نیست که آخرین اکتشافات علمی را عام فهم سازد، چه کارگرد هنر، دقیقا نشان دادن است و نه اثبات کردن؛ شناخت شاعرانه  نه یک شناخت، بلکه طنین انداز واقعیت است در ذهن آدمی.

بگذارید همنوا با آن چنگ نواز خراسانی که در نوروز خونین خراسان کهنسال بر ویرانه های که از هجوم عریان بر جای مانده بود، می نواخت و میخواند، من هم بگویم:

 

با این همه غم در خانه ی دل

                       اندکی شادی باید

                                   که گاه نوروز است.

 

دروازهً کابل

سال اول                   شمارهً هشتم             جولای  2005