کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

۱

 

۲

 

 

۳

 

۴

 

۵

 

۶

 
 

   

انور وفا سمندر

    

 
خاطره‌هایی درد انگیز

 

 

قسمت چهارم

تحقیقات مستنطق سفید پوست

 

در همین روز، یوسف یک عرب سفید پوست را به من نشان داد. او گفت: «بعد از این، این عرب مسؤول این مرکز می‌باشد...من ترا به او می‌سپارم. در آینده خواهیم دید!»

فهمیدم که این جای اصلی من است. در مرکز مذکور پنج، شش ماه ماندم. گاه گاهی مرا به آفتاب می‌کشیدند. پیش روی اتاق خود، با پاهای بسته در زنجیرها، زیر آفتاب قرار می‌گرفتم. گاهی یک ساعت و گاهی نیم ساعت، وقت به اختیار من نبود. وقتی که می‌کفت «بخیز!» باز می‌خیستم و اشعۀ زرین آفتاب را رها می‌کردم.

آنجا فهمیدم که اشعۀ آفتاب به راستی اشعۀ طلایی است و من به قدر اشعۀ آفتاب آن وقت فهمیدم. حالا می‌گویم: افغانستان کشوری است که طلای آفتاب هر روز به آن می‌بارد و خداوند به ما و شما عمر دهد که این اشعۀ زرین الهی را خوب ببینیم و خوب از آن مستفید شویم.   

وقتی چانس مساعد می‌شد و زیر آفتاب می‌افتادم، باز روبرو را تماشا می‌کردم. روبرو یم یک درۀ کوهستانی بود. اینطور به نظر می‌رسید که آنجا عرب‌های زیاد جمع شده اند.

چیز دیگری که مرا از وجود عرب‌های زیاد مطمین می‌ساخت، لوژستیک و خوراک این‌ها بود. حالا هر چیز را به من می‌آوردند. خوب فراوان خوراک‌ها، آب منرالی، چند نوع لبنیات و یک نوع غذای خاص که مانند سیمیان بود و عرب‌ها آن را زیاد می‌خوردند، آن را هم به من می‌دادند. این غذا که نامش به یادم نیست- سخت مورد علاقۀ عرب‌ها بود. این غذا را مانند پلو ‌پخته و خودشان صبحانه می‌خوردند، بسیار لذیزی بود.

از صبحانه، نان چاشت و شب معلوم می‌شد که عرب‌ها اینجا برای مدت طولانی می‌مانند. اینجا خانه‌هایشان بود و خانواده هایشان هم اینجا آمده بودند. من فهمیدم که اینجا مرکز تمام مراکز عرب‌ها-القاعده- است. از اصل گپ خدا خبر، مگر به من معلوم می‌شد که همه چیز جنگجوهای عرب در اینجا گرد آورده شده اند. از آن منطقه و حالات معلوم می‌شد که منطقۀ مذکور جایگاه جنگ بزرگ، طولانی و نامعلوم، خواهد بود. [1]

 

چیز دیگری‌که برایم جالب بود، آن نماز جماعت روز جمعه بود. آواز این جماعت از دور به گوش می‌رسید. از خطبۀ جماعت، قرائت و دعا معلوم می‌شد که همۀ شان عرب اند. یا بسیاری شان عرب اند. از این نگاه، پناه‌گاه مخفی از انظار وزیرستان جنوبی، برای من مجموعۀ مراکز عرب‌ها معلوم می‌شد.

عرب‌ها از نظر خوراک به من بسیار توجه می‌کردند. علاوه به غذا، انواع جوس، تخم، آب منرالی تابلیت‌های درد و فشار، ویتامین...این‌ها همه روان می‌شد.

با آمدن به اینجا، اولتر از همه به من تابلیت‌های ضد مرض ملاریا را خوراندند. اینجا پشۀ ملاریا زیاد بود.   

جنگجوهای عرب در اینجا، در هر ده روز به من یک سطل آب می‌دادند. در آن آب یک قطره محلول ضد میکروب می‌چکاندند. باز من با این یک سطل آب، هم خود و هم لباس خود را می‌شستم. در کنج این چهاردیواری، یک تشناب وطنی وجود داشت. در سطح تشناب سنگ‌ها را انداخته بودند. نصف سقف تشناب چوب پوش شده بود و نیمی از سقف باز بود. همین محل جان شویی و لباس شویی بود. به جای دروازه در آن تکۀ ضخیم اویزان بود.  

مرا در اتاق جداگانه انداخته بودند. در این چهاردیواری دو، سه اتاق دیگر نیز وجود داشت؛ ولی من نمی‌دانستم که آنجا هم کسی است و چه جریان دارد؟ مانند گذشته، اینجا هم، در طول روز، صرف یکبار من اجازه رفتن به تشناب را داشتم.

عرب سفید پوست به من می‌گفت: «تو تشویش نمی‌کنی. ما که چیزی به تو می‌گوییم، یا سوال‌هایی به تو می‌دهیم، تو به ما راست راست را می‌گویی! در این صورت برخورد ما هم با تو خوب خواهد بود، شکنجه نه خواهی دید، اجازه رفتن به تشناب خواهد داشتی...مگر اگر راست نه گویی، باز همه چیز قطع خواهد شد!»

از اینجا استنطاق عرب‌ها از من شروع شد.

آن‌ها سوال‌های کمپوز شده در کمپیوتر را به من می‌آوردند. کتابچه کلان و کاغذ سفید را پیش رویم می‌آنداختند و باز مرا تنها می‌گذاشتند که جواب‌ها را بنویسم. کمترین سوال‌ها، پنجاه سوال می‌بود و بیشترین آن‌ها صد سوال. من به همۀ این سوال‌ها جواب می‌نوشتم. سوال‌ها به زبان انگلیسی می‌بود و معلوم می‌شد که در این مراکز، کارها به طریق بسیار منظم و به شیوۀ معیاری پیش‌ می‌رود. اینطور بود مثل یک نظام حکومتی محکم و استوار.

سوال‌ها تمامی نداشت. حالا همین کارم بود که به این همه سوال‌ها، به طریق دلخواه آن‌ها جواب بنویسم. امر شده بود که چیزی را در جواب‌ها فراموش نه کنم. چیزی بیجا ننویسم. سوال‌ها را کلمه به کلمه و موضوع به موضوع جواب دهم. این روش شان هم نشان می‌داد که آن‌ها چقدر مردم دقیق و حسابگر هستند. با اندکترین اشتباه، هزاران سوال در ذهن شان خطور می‌کرد و زور این همه را از من می‌کشیدند.

 نه کسی با من کمک می‌کرد. نه معلومات و منابع در اختیارم بود. نه یادداشت‌های شخصی خودم نزدم بود. نه به انترنت یا کتابخانه دسترسی داشتم و نه کسی به یک سوال من جواب و اهمیت می‌داد. من بودم و جواب نقطه به نقطه به این همه سوال‌های تکراری و بار بار.

در این جریان، هر لحظه، دست تکان دادن عرب سفید پوست به خاطرم می‌گشت، که می‌کفت: «راست می‌گویی، ور نه همه چیز قطع خواهد شد!»

نه می‌دانستم که در «همه چیز» چه چیزهایی شامل است؟ آن‌ها مردم ساده بودند؛ ولی رفتار، کردار، برخورد و یگان حرف شان، برای من بزرگترین معمای دنیا معلوم می‌شد. به این خاطر هنوز هم نمی‌دانستم که چه می‌خواهند؟ دیگر با من چه خواهند کرد؟ و در نهایت زنده گی و سرنوشت من چه خواهد شد؟

 

دیکشنری و ترجمه قرآن شریف

من از آن‌ها تقاضای یک دیکشنری و ترجمه انگلیسی قران شریف را نمودم و آن‌ها برایم آوردند. شب اول مرا آرام گذاشتند. آن شب چپا چوپی بود.

روی زمین اتاق، فرش پلاستیکی هموار شده بود. بالای آن برای من یک توشک نازک وطنی و همان قسم یک بالشت را مانده بودند. من گفتم: کمرم تکلیف دارد. باز یک توشک و یک بالشت دیگر نیز آوردند. من توشک‌ها را سر بر سر انداخته و زمان خواب هر دو بالشت را زیر سر خود می‌ماندم. پاهایم مانند گذشته با زنجیر بسته بودند. دست‌ها هم در ولچک قفل بودند. حالا دیگر من با این وضعیت جسمی عادت کرده بودم.

 روز که می‌شد، توشک‌ها و بالشت‌ها را با هم یکجا ساخته، به آن تکیه می‌دادم و به سوال‌ها جواب می‌نوشتم.

اما در آن شب تنها پاهایم را با زنجیر بسته بودند. دست‌هایم از ولچک آزاد بودند و من به سوال‌ها جواب می‌نوشتم.

اتاق تاریک بود. یک دروازه داشت. به هر دو طرف دروازه پرده‌ها اویزان کرده بودند، آن‌ها بسیار محتاط و دقیق بودند. این خطر را قبول کرده نمی‌توانستند که حین داخل شدن یکی از آن‌ها به اتاق، من از خلای پردۀ اولی استفاده نموده، فضای بیرون را تماشا نمایم. یا چشمم به یکی از آن‌ها بیافتد و محل را شناسایی نمایم

حین داخل شدن یکی از جنگجوها به اتاقم، با وصف دور شدن پردۀ درونی اتاق، پردۀ عقبی فضای بیرونی را می‌پوشاند و من چیزی را دیده نمی‌توانستم.

غیر از این دروازه، اتاق کدام ارسی، یا کلکین و یا هم حدقل یک روزنۀ کوچک دیگر نداشت که من بتوانم، کوچکترین شناخت در مورد ساحه و محل را بدست آورم.

در یکی از کنج‌های اتاق، سوراخی به قطر بیست، سی سانتی به طرف بالا کشیده شده بود. آن سوراخ زاویه داشت و به نظر می‌رسید که آن‌هم یک تیرکش جنگی است.

گفتم که عرب‌ها هرکاره بودند. آن‌ها هر نوع جنگ، حمله و دفاع را یاد داشتند. این اتاق که در آن فقط سنگ و گِل به کار رفته بود، قسمی دیزان و اعمار شده بود، که کار یک سنگر جنگی را بدهد.

به یک گوشۀ اتاق، قسمتی از متن اتاق را به اندازۀ چند سانتی‌متر بلندتر ساخته بودند، از آن قسمت یک سوراخ به بیرون کشیده شده بود. من آنجا وضوی چهار اندام می‌گرفتم.  

من غرق خواب شیرین بودم که دروازه با یک شدت ترساننده، باز شد. سه چهار تن مجهز با سلاح و شاجورها، با رو‌های ماسک پوشیده، با قهر و بی پروایی تمام به داخل اتاق ریختند و با صدای بسیار ترساننده، بالایم نعره زدند:«Stand up, raise your hands, don’t move! »  یعنی، ایستاد شو! دستهایت را بلند بگیر! حرکت مکن!

خون در رگ‌هایم خشک شد. اعضای بدنم، در کرختی فرو رفتند، عرق سرد از سر و رویم جاری شد.  قلبم به صورت بلند بلند «درب، درب» می‌کرد. وجودم می‌لرزید. در قلبم گذشت «می‌برد و می‌کشد...این لحظه‌های آخری زنده گی من است!»

ماسک پوشان، گفتند: «در کنج ایستاد شو!»

نه می‌دانم با کدام توان و طاقت بلند شدم و چطور خود را با پاهای بسته به زنجیر، به کنج اتاق رسانده و آنجا مانند یک سنگ خود را سرپا نگه‌داشتم.  

همۀ عرب‌ها با من به انگلیسی حرف می‌زدند.

اول مرا از روبرو بعد از عقب، تا که می‌خواستند تلاشی نمودند. من به جانم فقط یک پیراهن و یک تنبان داشتم. مرا رها کردند. تلاشی اتاق را آغاز کردند. توشک‌های کهنه و نازک را به این روی و به آن روی دور دادند. بالشت‌ها را این سو و آن سو انداختند. بعد فرش پلاستیکی صحن اتاق را بلند کردند. صحن را هم خوب چک کردند- که من به کدام طرف سمچ یا تونل نه کنده باشم.  

چهار اطراف صرف دیوارهای اتاق بود. دیوارها الماری نداشت، فقط یک طاق در دیوار بود. آن‌ها به ان طاق خورد هم چراغ‌های دستی شانرا انداختند. آن‌ها بالای همه دیوارها و صحن اتاق دست کشیدند.

آن‌ها خوب مجهز بودند. انواع چراغ‌های دستی داشتند. چراغ‌هایی در دست شان بود که اگر به چشم آدم می‌انداختند، شاید باعث کوری می‌شد.

 سپاهیان عرب هیچ چیز را بدست نیاوردند. در طاق دیوار فقط یک چوبک و یک قلم خالی افتاده بود. چوبک و قلم خالی را با خود شان بردند. این قلمی بود که من توسط آن جواب‌ها را نوشته می‌کردم، رنگش هم خلاص شده بود و دیگر به درد نمی‌خورد. من چون چیزی برای گذاشتن در طاق اتاق نداشتم، آن قلم خالی را آنجا گذاشتم. این شاید نتیجۀ عادتی بود که در طاق باید چیزی را گذاشت.

باور کنید، آن‌قدر بالایم جواب‌‌ها را نوشتند، که بیخی لاشۀ قلم در پوست و عضلۀ کلک‌های من فرو رفت. داغ این انحناهایی ایجاد شده در انگشتانم تا دیرها ماند. حالا شکر خدا را می‌کشم، کلک‌هایم به حالت عادی برگشته اند.

سپاهیان عرب چیزی را بدست آورده نتوانستند. من چه داشتم که آن‌ها بیابند. بس یک تن رنج کشیده به من مانده بود. فکر و خیال‌ها را نیز اتش غم‌های اشکار و نهان تنهایی، خاک و خاکستر نموده بود. از من چیزی ساخته نمی‌شد؛ ولی این جنگجوهای تُند خو در نیمه‌های شب، آن هم با چه خشونت و تندخویی، داخل اتاق ریختند، مرا به مرگ ترساندند، همه چیز را به هم ریختند، آرامش و خواب دیگر از من رفت.

 

لت و کوب نبود؛ اما شکنجۀ روانی فراوان بود

لطف خداوند بود، اینبار از شکنجه در اینجا خلاص شدم. این اولین باری بود که آن‌ها مرا چنین شکنجه یعنی بیدار خوابی می‌دادند، آنها مرا از خواب بیدار نموده، دچار تکان و وسواس شدید ‌ساختند. بعد بار بار چنین شکنجه‌ها تکرار شد. هر بار من در خواب شیرین و آن‌ها دروازه را به شدت باز می‌کردند و با این نعره‌های بد: «ایستاد شو!»، «دست‌ها بالا!» و «از جایت تکان نخور!» مرا بدتر از مرگ شکنجه می‌دادند.

و در این لحظه‌ها، پره‌های اتشین مرا خورد و خمیر می‌کرد و این‌ها یک بندۀ خدا را که بدون کدام جرم و اتهام، آن را گرفته، اختتاف نموده، ولچک و زولانه نموده و از اینقدر کوه‌ها و کوتل‌ها، به اینجا رسانده اند، حالا او را به این شیوۀ عذاب و شکنجه می‌دهند. دقیق به خاطر ندارم، ولی آن‌ها بار بار مرا با این شیوه شکنجه دادند. این نعره‌ها هنوز هم به خاطرم است:

Stand up, raise your hands, don’t move!   (ایستاد شو، دست‌ها را بالا بگیر، حرکت نکن!)

آن‌ها با سنجش کامل این کار را می‌کردند. می‌دانستند که ارادۀ مرا باید بکشند، همت و جرات را از من بگیرند. مرا به یک «آغا بلی!» تبدیل نمایند و مقاصد خود را-که صرف خداوند از آن اگاه بود و یکی هم کلان این گروه- عملی سازند. ولی من جز خدا هیچکس را نداشتم که به آن پناه برم. بسیار وقت شده بود، که در روی زمین تنها مانده بودم و این قدر خشم، شکنجه، عذاب و دردهای اشکار و نهان مرا در خود می‌فشردند.

من تنها با خود برای خدا به گریه بودم. از خداوند گله می‌کردم و می‌پرسیدم که این جزای کدام گناه من است؟ اما کسی نبود که جوابم را بدهد. من از این شکایت خود هم سیر آمدم. 

تجربه نشان داد و خوب فهمیدم که ذهن بسیار خوار، بی‌چاره و حقیر است. ذهن تنها معلومات ذخیره شده را به خاطر می‌آورد. ذهن قابلیت فهمیدن به سرنوشت را ندارد.

آهسته آهسته فهمیدم که این نوع شکنجه را زمانی به من می‌دهند که جواب‌ها طرف ذوق آن‌ها نباشد. برایم دشوار بود ذوق و علاقۀ آن‌ها را، مانند خود آن‌ها بشناسم و به همین خاطر ان شکنجه‌ها تکرار می‌شد.

در روزهای شکنجه وقفه‌های تشناب رفتن سر من قطع بود. طی بیست چهار، بیست و پنج ساعت مرا صرف یکبار، با پاهای بسته در زنجیرها، به تشناب می‌بردند-آن هم تشنابی که دروازه نداشت. در دروازه تشناب صرف یک تکه اویزان بود و آن طرف هم یک سپاهی عرب دست به ماشه، متوجه هر حرکت و صداست. این شکنجه هم خیلی وحشت داشت. ولی به کی گفته می‌توانستم! نه از خانه، نه از قریه و نه از وطن کسی به کمک یا صرف یک دیدن من می‌آمد و نه نمایندۀ کدام سازمان و ادارۀ بین المللی به این محل راه و اجازه آمدن داشت! این جهانِ دیگری بود. اینجا نظام و پادشاهی از نوعی خاص برقرار بود. [2]

در جریان روزهای این نوع شکنجه، هر دو دستم را پشت سر تاو می‌دادند، بعد هر دو دست را از قسمت‌های مچ به هم بسیار قید ولچک می‌کردند. پاهایم را هم بسیار نزدیک و چسپیده به هم، زنجیر می‌نمودند؛ قسمی که مجبور بودم به سینه راه بروم و مانند یک طفل شیر خوار-حتا سخت‌تر از آن‌، با تنه روی زمین حرکت نمایم و این شکنجه سخت مرا در عذاب می‌ساخت.

 

از صبح تا عصر بسته در زنجیرها

طی آن روزها، از پنج صبح وقت تا سه بعد از ظهر، مرا همینطور، با ولچک و زنجیرها قید بسته، شکنجه می‌دادند. چشم‌هایم بسته می‌بود. من با چشم‌های جور خود «بینای کور» شده بودم. نه می‌دانم، این جنگ‌آوران که کمر شانرا برای پیاده ساختن دین و آوردن توحید بر روی تمام کرهِ زمین بسته اند و به این نیت خانه، جا، مال و منال وطن پدری شانرا بجا مانده‌اند و آرزوی کلانشان، شهادت در کار تغییر دادن جهان است، از من چه می‌خواهند؟

حیران بودم، آن‌ها در ظاهر، آدم‌های خاموش، آرام و نرم معلوم می‌شدند؛ ولی در شکنجه دادن هیچ جوره نداشتند! خدا می‌داند که صاحبان فکر دیگری هم بتواند چنین جزاهایی به حریفان و دشمنان فکر خودشان بدهند. فقط خدا می‌داند، باور من خو نمی‌آید! در کدام کتاب هم چیزی در مورد این کار نخوانده‌ام. کسی قصه و روایت هم نکرده است. یا شاید معلومات من نباشد.

من به این نتیجه رسیدم به همین خاطر خاطرات خود را برای شما بیان می‌دارم که تو به عنوان نویسنده کتاب آن را بنویسی. اگر این‌ها حوادث و یا حرف‌های تکرار می‌بود، که کس دیگری هم آن را به قلم آورده باشد؛ باز من وقت کسی را به خاطرات خود ضایع نمی‌کردم.

روز اول بسیار سرم گران تمام شد. نه از نشستن بودم، نه از دراز کشیدن و نه با سر پا ایستاد شدن آرام می‌گرفتم. من زندانی نوعِ خاص بودم. دوباره از این چهاردیواری برآمده نمی‌توانستم. داخل چهاردیواری، زندانِ دیگری بود و آن همین اتاق من بود. باز من داخل تن خود، درون این گوشت‌ها و استخوان‌های زجر داده شده، زندانی بودم. دست‌ها، پاها و چشمانم را بسته بودند. حالا نسبت به بدن خود، اعضای خود، دست‌ها، پاها، دماغ و حافظۀ خود به تنگ و بی‌حوصله بودم. همۀ این‌ها بالای قلبم فشار می‌آوردند. دلم می‌خواست پرندۀ آسمان‌ها باشم، مگر کسی تنها دلم را هم به آرام نمی‌گذاشت و اینجا بنده‌های جنگجو، این چنین و پنهان از دید و نظر آدم‌ها، شکنجه ام می‌دادند.

در این وضعیت، جسمم زندانی، دست‌ها و پاهایم زندانی، چشمانم، گوش‌ها و دهنم زندانی؛ حتا دلم زندانی بود. حتا اشک‌ها و آه قلبم زندانی بود. [3]

نشستم. بلند شدم. به یک سو خود را روی زمین کشیدم، به سوی دیگر کشیدم، هر طرف کشیدم؛ اما همه‌اش بی‌فایده بود. در آخر بالای توشک‌ها و بالشت‌های خود افتادم. دلم پُر شد. از دهنم برآمد: اللهِ پاک، من چه گناه کرده‌ام؟ مرا عفو کن!»

 

تحفۀ الهی؛ ولچک باز شد

دست‌های قفل شده با ولچک را از هم کش کردم، کش کردم... حلقۀ ولچک شور خورد و دستانم آزاد شدند. خدا می‌داند؛ مثلیکه ولچک را درست قفل نه کرده بودند؛ اما این حادثه برای من رواداری بزرگ خداوند متعال بود. با چشمان پُر از اشک شکر کشیدم و توبه نمودم.

 به شکایت و اه و فغان خود پشیمان شدم؛ مگر من چه می‌کردم. آخر من درد داشتم! من بسیار در عذاب بودم! دیگر طاقتم طاق شده بود! دیگر توان هیچ چیز را نداشتم! آخر من چه ظلمی کرده بودم.

من به دل نازک بودم. توان سختی‌ها را نداشتم؛ باز چه رسد به این سختی‌ها. من از خدا گله کردم و در همان لحظه دستانم باز شدند. این یک معجزۀ الهی بود؛ اما ما آدم‌های نابینا، کی به این معجزه‌های کوچک کوچک که هر وقت در زنده گی اتفاق می‌افتند، توجه می‌نماییم! اما در آن لحظه من به اهمیت و حقیقت این معجزه کاملاً اگاه بودم.

اه، که آزادی چه نعمت بزرگی است!

فقر خوب است. گرسنگی خوب است. بی روزگاری، ناداری...این‌ها همه خوب اند؛ مگر خداوند از کسی آزادی شخصی و فردی او را نه گیرد.

تمام دنیا قربان یک روز آزادی یک انسان شود!

خداوند به من آزادی داد؛  ولی این دست‌های آزاد دیگر به درد نمی‌خوردند! اتاق از چهار طرف بسته بود. صرف به اندازه نل بخاری یک مجرا مانند، برای خارج شدن هوا وجود داشت. روشنی هم از همان مجرا به اتاق می‌تابید. دیگر شب و روز در تاریکی اسیر بودم.

از طرف شب آن‌ها به من یک گروپ می‌دادند که به بطری روشن می‌شد. در روشنی آن چراغ، من برای هر سوال جواب آماده می‌کردم و اگر وقت می‌داشتم دیکشنری و ترجمه قرآن را ورق می‌زدم و مطالعه می‌کردم.  

این منطقه مالامال از پشه بود. از همین خاطر تابلیت‌های ملاریا را از اول به من خورانده بودند. اتاق من هم از پشه پُر بود. تنها بنگس آن‌ها را می‌شنیدم. دیگر قسم نیش‌های تیز داشتند. من چهار دست و پا بسته پیش رویشان افتاده بودم و پشه‌ها یکجا نیش‌هایشان را در تنم فرو می‌کردند. مثل این بود که تمام خانه، شیشک شده باشد و یک سره کوه سوزن بالای من می‌بارید.

نمی‌دانم، ممکن پشه‌ها گمان یک آدم یا موجود مرده را می‌کردند و باز مرا اینطور یکجایی نیش می‌زدند.  

نیش‌های پشه‌ها، پوست و جانم را سخت به سوزش می‌آورد. خصوصاً به وقت شکنجه‌های مخصوص؛ تو می‌گفتی که پشه‌ها هم به اراده و قومانده آن‌ها مرا نیش می‌زنند و با این حال و احساس، توانم به صفر می‌رسید. دیگر از زنده گی بیزار بودم. آرام دراز می‌کشیدم و پشه‌ها بدون مانع سراپا پوستم را نیش می‌زدند. ممکن انتظار فرشتۀ مرگ را می‌کشیدم. شاید دلم می‌خواست زود زنده گی ام تمام شود. بعد از آن، این اتاق، این چهار دور و بر دیوارها، حتا گوشت و استخوان‌ها برایم مثل قبر بودند.

 

تشناب با عجله

سه بجه شد. آن‌ها مثل همیشه، با روپوش‌های سیاه، داخل آمدند. ولچک را خلاص کردند که نماز بخوانم. باز شام دستانم را آزاد کردند.  

 اتاق کلان و منطقه هم سرد بود. مرا بیرون کشیدند که تشناب بروم. پاهایم را در این زنجیرهای قید بسته شده، خوب حرکت داده نمی‌توانستم. آن دو نفر مرا از عقب، از قسمت شانه‌ها گرفته و با تندی تمام به سوی تشناب تیله می‌کردند. دشنام ندادند؛ ولی دیگر حرکات و سکنات شان بسیار زجر دهنده بود. فهمیدم که این‌ها همه بخاطر جواب‌هایی که نوشتیم، است.

 زمان داخل شدند به تشناب، حلقه ولچک را از یک بند دست آزاد می‌کردند و باز هر دو حلقه را در یک دست قفل می‌زدند.

من از پرده می‌گذشتم و داخل تشناب می‌شدم. آن هر دو، نزدیک راه درآمدن به تشناب- پشت همان پرده- دست به ماشه ایستاد می‌شدند. فکر و حواس من پریشان می‌بود. حتا با وصف آنکه بارها قبل از رفتن به تشناب خود را از نگاه روحیه آماده می‌کردم که از وقت محدود تشناب خوب استفاده ببرم، وقتی در تشناب می‌نشستم، آن‌ها در ذهنم مجسم می‌بودند، حتا صدای خفیف نفس کشیدن شان، تف انداختن و هر حرکت کوچگ شان را می‌شنیدم و این وضعیت فرصت نه می‌داد که به راحتی تشناب داشته باشم.  

دو، سه دقیقه نه میشد که باز بالایم صدا می‌کردند:«عجله کن!»

این یک منطقۀ بلند بود. گاهی گاهی صدای رمه گوسفندان می‌آمد. از عقب دیوار این زندان شخصی، صدای موزون حرکت پاهای گوسفندان و بزها می‌آمد. این صدا مانند حرکت برگ‌ها و شر شر آب بالایم خوش می‌خورد. در دل می‌گفتم، این خانی و زنده گی خانواده‌گی چقدر سخت است! زنده گی خو از کوچی‌هاست. تمام جهان وطن شان است. نه تذکره می‌خواهند، نه احتیاج به پاسپورت دارند. با هر قوم و ولس زنده گی می‌کنند و حال و روز مرا به خواب هم نمی‌بینند.   

اما وقتی‌که جواب‌های من خوش آن‌ها می‌آمد، باز مرا روز یک مرتبه به آفتاب گرفتن می‌ماندند.  پیش روی اتاق چیزی مثل الۀ وزن بلند کردن وجود داشت که کار دراز چوکی را می‌داد. من بالای آن می‌نشستم، ضمن آفتاب گرفتن، مطالعه می‌کردم. گاهی نیم ساعت، گاهی حتا یک ساعت آنجا زیر ذرات زرین آفتاب دوباره جان می‌گرفتم و کمی سر حال می‌شدم.

 

خرگوش‌ها نیز محکوم و زندانی بودند

آن‌ها معمولاً در مراکز شان خرگوش‌ها را نگه‌میداشتند. خرگوش‌ها را حلال کرده، شوربا می‌پختند. هفتۀ یک و گاهی دو بار به من هم از آن شوربا می‌دادند.

زمانی‌که بیرون از اتاق، برای آفتاب گرفتن دراز می‌کشیدم، دو تا از خرگوش‌ها نزدیک من می‌شدند. آهسته آهسته بیخی نزدیک من‌ می‌شدند...آن دو تا دیر با هم بازی می‌کردند، زمانی‌که خوب مانده می‌شدند، باز خواب شان می‌برد. دو به دو زیر آفتاب دراز می‌کشیدند. یکی از آن‌ها رنگ سیاه داشت و دیگرش سفید رنگ بود. شاید سفید رنگش ماده بوده باشد و سیاه پوستش نر.

خرگوش‌ها هم زندانی بودند. من هم زندانی بودم. من و خرگوش ناهمجنس بودیم. خرگوش حیوان بود؛ من انسان- اشرف المخلوقات! خانه خرگوش جنگل و باغ بود، که برگ‌های درختان یا پوست درختان را بخورد، تا خوب چاق شود، که انسان‌ها حلالش کنند. از گوشت نازکش کباب و یا مانند این عرب‌های آمده از آن سر دنیا، از گوشت شان شوربا بسازند.

ولی انسان موجود اجتماعی است. انسان شعور دارد. انسان بخاطر حفظ و بیشتر زیاد ساختن منافعش قوانین و اخلاق می‌سازد. بر اساس این اخلاق و قوانین کشتن حیوانات زنده و خوردن گوشت آن‌ها -برای انسان‌ها- جایز است. انسان‌ها، براساس مجموعه‌های اخلاقی شان- ولو از هر فکر و اعتقاد گرفته باشد- جوامع و تمدن‌ها را برپا می‌کنند. 

حالا من و خرگوش‌ها، از حقوق طبیعی محیط‌های خود جدا ساخته شده ایم- خوب است بگویم دزدی شده ایم- خرگوش‌ها نمی‌دانستند که زندانی و متاع خوراک سپاهیان اسلام  هستند! ولی من می‌دانستم که از خانواده، اولادها، مردم و جامعۀ خود با زور و جبر جدا ساخته شده‌ام. خرگوش انسان را نمی‌شناخت. او گمان نخواهد کرد که اشرف المخلوقات چه بازی‌ها راه انداخته می‌تواند!

 خرگوش‌ها نه وارخطایی داشتند و نه سلب آزادی شانرا می‌دیدند. اما آزادی شخصی و حق شخصی من، از من گرفته شده بود آنهم بدون موجب، فقط به این خاطر که چرا مانند جنگآوران مسلمان عرب، آماده جنگ مذهبی نیستم.

مرا انسان‌هایی‌که مقصد زنده گی شان- براساس باور مختص به خودشان- به روی تمام زمین، اطاعت و عبادت یکسان الله را رایج ساختن بود؛ از عبادت و خدمت آزاد و خوش به رضای خداوند متعال محروم ساخته بودند.

طرف خرگوش‌ها می‌دیدم و آن‌ها جوره به جوره، سرهای زیبایشان را بالای تن‌ و پوست نرم یکدیگرشان، گذاشته و زیر اشعۀ زرین آفتاب خواب می‌رفتند.

باز صدای بره‌ها و گوسفندهای کوچی‌ها، به گوش‌هایم خورد. می‌گفتم، این‌ چه قسم اشرف المخلوقات هستیم که زنده گی و محل ما به خوشی خود ما نیست.

در این چُرت‌ها بودم که نظرم به آن روبرو افتاد. روبرو، آنجا دور، کوه‌های بلندی بود. طیاره‌ها عبور می‌کردند؛ اما نه می‌دانستم که این‌ها از پاکستان است، از افغانستان است، یا از امریکا و یا هم از چین است؟

در یک چشم به هم زدن، فضای درون طیاره‌ها به خاطرم آمد. چوکی‌های مستریح و زیبا به یادم آمد. برخورد مودبانۀ میهمانداران به خاطرم گشت و در انجا، در درون طیاره خود را بیاد آوردم.

باز همینطور در دنیای بیکران خیال، خانواده به یادم آمد...سفرهایی به خاطرم گشت، که جهت مقاصد بزرگ انجام می‌دادیم...هی هی، همه اش رفت!   

وقتی از رویاها و دنیای خیال، به واقعیت برگشتم و سرحال آمدم، فقط و فقط خود را یافتم و همان خرگوش‌ها را، که محکوم و زندانی بودیم.  

 

مستنطق سفید پوست عرب

سلسلۀ سوال‌هایشان همچنان ادامه داشت. عرب سفید پوست، مستنطق زبردستی بود. خوب انگلیسی یاد داشت. معلوم می‌شد که در بریتانیا زنده گی کرده بود. انگلیسی اش با انگلندی‌های خاندانی فرق نداشت.

سوال‌ها از نام‌ها شروع می‌شد:

نام خود، نام پدر، نام مادر، نام خانم...نام‌های اولادها..نمبرهای تذکره‌ها و پاسپورت‌های آن‌ها، آدرس یک یک شان، عادات زنده گی‌ هریک از آن‌ها، چیزهای مورد علاقه شان، مثل موزیک، سپورت و دیگر هر چیز را دانه به دانه، سوال می‌کرد و حساب ذره، ذره را از من می‌گرفت و در صورت دادن جواب‌های خلاف انتظار شان، جزای من معلوم بود!

وقتی موضوع خانواده، دوستان و عزیزان نزدیک به پایان می‌رسید، بعد نوبت سوال‌ها به کاکا‌ها، فرزندان کاکاها، خواهران، خواهرزداده‌ها، برادر و بردارزداده‌ها می‌رسید. در مورد تک تک شان، معلومات مکمل می‌خواستند و من باید دانه دانه را می‌نوشتم و به نظر آن‌ها خوب می‌نوشتم. 

به تعقیب آن، سوال‌های تخنیکی در بارۀ هر یکی، از محل، کار، وظیفه، عمر هر یکی شروع تا حالت‌های سیاسی، امنیتی و اجتماعی آن‌ها را به صورت بسیار منظم، دقیق و پله به پله، به من می‌سپردند و مرا وادار می‌کردند، جواب‌ها را مطابق طبع آن‌ها بنویسم. اما باز هم اگر جواب‌ها از مسیر دلخواه آن‌ها می‌برآمدند، باز همان در نیمۀ شب، دروازه را به روی من زدن بود، با این نعره:

Stand up, raise your hands, don’t move! (ایستاد شو، دست‌ها را بالا بگیر، حرکت نکن!)

خیستاندن من بود، تلاشی بود و شکنجه‌های تعقیبی آن.

دستانم در ولچک، پاها در زنجیر و از دست دادن فرصت کوتاه رفتن به تشناب و رفع حاجت.

با این سوال‌ها هم خلاص شده نمی‌توانستم. سوال‌های دیگر را می‌آورد:

«بچه ات موتر دارد؟ موترش تولید کدام کمپنی است؟  مودل کدام سال است؟ چه رنگ دارد؟»

در قسمت، مکتب، تعلیم و درس‌ آن‌ها هم زیاد سوال می‌کرد و در هر مورد تمام جزئیات را بالایم می‌نوشت. اینکه کدام یک شان، در کدام مکتب و چه وقت درس خوانده است؟ تذکره را چه وقت و در کجا گرفته است؟ و بعد از آن سوال‌هایی در موضوعات سیاسی و نظامی را برایم می‌دادند.

این سوال‌ها مرا به دیوانگی رساند. نزدیک بود از دست این همه سوال‌ها دیوانه شوم.

برایم معلوم شد، که عرب سفید پوست در کار استنطاق متخصص بسیار ورزیده‌یی است. سوال‌ها را خودش به من می‌داد و دوباره هم خودش تسلیم می‌شد. نمی‌توانم قبول کنم که مامورین استخباراتی ادارات مشهور بین المللی- با وصف سال‌ها تحصیل و تربیه نظری و عملی شان- این‌قدر سوال‌های اساسی و تخنیکی را از متهم پرسیده بتوانند!

او یعنی همان مستنطق سفید پوست، دارای یک حافظه قوی بود. در مورد اکثر مسؤولین حکومت معلومات کامل داشت. هر یک را به خوبی می‌شناخت. نام‌هایشان، تخلص‌هایشان، خصوصیات شان...این‌ها همه برایش روز واری روشن بود.

یک روز به من پنجاه ورق آورد. طور نمونه آنجا نوشته بود: احمد، فرزند محمود، به سال 1990، سکرتر اول یا سکرتر دوم در کراچی...

برایم روشن شد، که این معلومات را از یک منبع رسمی دیپلماتیک بدست آورده است. این به خدا معلوم که کدام شخص و مقام سفارت یا قونسلگری بود.

از زمان حکومت داکتر نجیب گرفته، باز تا لحظه‌یی که من نزد شان اسیر بودم، تمام معلومات نزد شان ذخیره بود. می‌پرسید: (...) که است؟ حالا به کجاست؟...

من می‌گفتم، اکثریت این‌ها را من نمی‌شناسم. صرف با نام شان بلد هستم، ولی دیگر معلومات در موردش ندارم!

و این حرفم راست بود؛ اما به حرف راست من کی باور می‌کرد. من می‌گفتم، که فلانی در وقت نجیب این کاره یا آن کاره بود. حالا من از او خبری ندارم. من نمی‌دانم، او حالا در کجا و به کدام کار مصروف است...و آیا زنده است یا خیر؟ اما خبر نی که باز نیمه های شب چه دوزخی برپا می‌شود![4]

ناخن‌ها، ریش و موهای من بسیار دراز شده بود. پنج ماه می‌گذشت که نه ناخن‌هایم را گرفته بودم و نه به موهای سر و ریش دست زده بودم. آن‌ها مرا همینطور با ناخن‌های دراز دراز و موها و ریش بلند و ناجور از اتاق کشیدند. موهای سرم را خوب به دست‌هایشان پریشان و گدود ساختند، بعد مرا پیشروی دیواری ایستاد کردند و عکس‌های بدشکل، بد شکل از من گرفتند.

در این وقت من مثل ملنگ شده بودم. در وضعیتی بودم که حتا حق این را نداشتم برای گرفتن ناخن، ناخنگیر، یا چاقو و یا قیچی بخواهم. دلم اگاه بود که خواستن این چیزها بی‌فایده است. بخاطری‌که این‌ها مرا ایلایی به ایلایی اینطور قید نه ساخته بودند!

 


 

[1]  پیشاهنگان بنیادگرایی اسلامی، آن‌هایی‌که از اسلام سیاسی سید جمال الدین افغانی گرفته، ته حسن البنا، سید قطب، محمد قطب و مولانا مودودی، متاثر بودند و به دوام تداوم ایدیالوژی و مکتب اسلام سیاسی آن‌ها بعد از فکر و استراتیژی‌های امیرهای به شهرت رسیدۀ جدید  در جنگ و جهاد افغان- روس، هویدا می‌شد که افغانستان را سرزمین مناسب برای انقلاب جهانی اسلام و احیای دوبارۀ فلسفۀ قدیمی خلافت، می‌دانستند.

 

[2] می‌گویند که دنیا به یک دهکده و یا قریه تبدیل شده است؛ مگر این منطقه و نظام حاکم بر آن، از این دهکده مستقل بود. به اراده و طبع خود بود. همۀ هیچ اصل و قانون جهان را به رسمیت نمی‌شناختند. آن‌ها تمام جهان، تمام مردم، تمامی قوانین و مراودات را دروغ می‌دانستند و آن‌ها را به تمسخر می‌گرفتند. این یک حرکت جدا از تمام پروسه‌ها و جریانات جهان واقعی موجود بود. در واقعیت امر این یک جهان جدیداً تشکیل آن هم علیه جهان موجود بود. 

مامورین صلیب سرخ، در گوشه گوشۀ جهان، نزد افراد به بند کشیده شده می‌روند. مراسلات آن‌ها را می‌گیرند و به خانواده‌های شان- در هر گوشۀ کرهِ زمین، می‌رسانند. آن‌ها احوال و خبرها را به طریق مصئوون مبادله می‌کنند و باعث اطمینان زندانیان و خانواده هایشان می‌شوند. آن زندانیان همۀ شان نزد کمیتۀ جهانی صلیب سرخ ثبت و راجستر هستند. دولت‌ها و سازمان‌ها مکلف به جوابدهی می‌باشند. هیچکس نمی‌تواند بدون حکم محکمه، کسی را جزا و یا شکنجه دهد و چه رسد به اینکه نیست و نابود شود! ولی من از همۀ این حقوق پذیرفته شدۀ جهانی کاملاً محروم بودم.    

 

[3]  دنیا کاشانۀ عشق خدایی است.

خداوند بزرگ!

جان و بدن را تو دادی، که در آن زنده گی نمایم.

پاها دادی، که هر طرف بروم، کار و آبادی نمایم.

دست‌ها را به من دادی، که کار دلخواه خود را انجام دهم.

چشم دادی، که دنیای زیبا و مخلوقات زیبا را ببینم.

گوش دادی، که صداهای رنگین انسان‌ها، پرنده‌ها، حیوان‌ها، جناورها، نسیم صبحگاهی، شمال، شررس دریاها و چشمه‌ها و حتا صدای قلب یک کودک را بشنوم. از آن‌ها لذت برم و به زنده گی خود رنگ ببخشم.

زبان دادی، که شکر نمایم. با مردم تفاهم داشته باشم و خدمت زنده گی و موجودات زنده را نمایم.

 و باز بگویم که خداوند یک است. خداوند یک است. خداوند یک است...!

ولی من اختیار خود را ندارم. حتا با صدای بلند این نعره را نمی‌توانم بزنم که خداوند هست و خداوند متعال از همه است. خداوند دنیا را از عشق و محبت آفریده ، مثلی که رحمان بابا می‌گوید:

«دا دنیا ده خدای له عشقه پیدا کړې/ د جمله وو مخلوقاتو پلار دی دا»

ترجمه: «دنیا را خداوند از عشقش آفریده/ پدر همه مخلوقات است او.»

خداوندا!

این چقدر بدبینی و چقدر نفرت را می‌بینم!  

 

[4]  طی این دو سال، به کرات مرا با جبر پیش روی کمره‌های ویدویی نشانده و حرف‌های فرمایشی شانرا از دهن من کشیده اند. آن‌ها بار بار- آن هم در سر و صورت خراب، عکس‌های مرا گرفته اند. مطالب موضوع و فکر از خودشان، شیوۀ بیان از خودشان و نیت و آرزو از خودشان بود و آن را به زبان پشتو تایپ شده اول بالایم خوب از یاد می‌کردند و بعد مرا وادار می‌کرد که به لحن و لهجه‌یی بیان بدارم که طرف قبول آن ها باشد.

وقتی متن را پیش روی کمره می‌خواندم، اندکترین انحراف، تغییر لهجه و طرز ادا و یا اینکه کمی چهرۀ ام را به یک سو یا سوی دیگر میلان می‌دادم، باز سیلی نصیبم می‌شد.

آن‌ها این کار را سه قسم بالایم اجرا می‌کردند: در اوایل- پیش از انکه مرا به وزیرستان شمالی بیاورد، طالبان قبایلی پشتون مرا به وزیرستان جنوبی انتقال دادند. روزهای اول آنجا از من ویدیو ثبت کردند. آن کار اول، انقدر مسلکی نبود؛ ولی زمانیکه مرا به وزیرستان شمالی رساندند و در این سیاه چاه انداختند، باز اینجا سلسلۀ کارهای تازه و مسلکی عکس گرفتن و ویدیو ثبت کردن را آغاز کردند.

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۲۴۷                 سال  یــــــــــــازدهم                    سنبله        ۱۳۹۴ هجری  خورشیدی      اول سپتمبر     ۲۰۱۵