کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

۱

 

۲

 

 

۳

 
 

   

محمد انور وفا سمندر

    

 
خاطره‌های دردانگیز

 

قسمت دوم

اسیر القاعده

 

آن‌ها القاعده و من نااګاه از سرنوشت خود

آن‌ها، یعنی گروگانگیرها مرا تسلیم القاعده نمودند و من هنوز از این بازی پشت پرده آگاه نبودم. این حرف را هیچ به زبان نمی‌آوردند. آن‌ها تمام حقوق مرا گرفته بودند. حتا این را نمی‌گفتند که مرا می‌کشند، به بند می‌اندازند، جای دیگر می‌برند و این که آخر با من چه خواهد شد؟

فکر می‌کنم این جزا بدتر از مرگ است، که یک انسان محکوم را در ناخبری نگه دارند. هر آدم، ولو اگر جرم کلانی را انجام داده باشد، حق دارد که سرنوشت خود را بداند. باید خبر شود که با او چه می‌شود و چرا می‌شود؟ اما کسی برای من از سرنوشتم و جزایی که برایم مقرر کرده بود، چیزی نمی‌گفت. ناخبری نوعِ خاصی از شکنجه است.  تمام این غم تنها بالای شانه‌های من سنگینی می‌کرد.

تنها خدا از حالم اگاه بود و دلم گریه داشت برای خدا. ولی در این محیط کسی نبود که یک حرف با من بزند، بالایم صدا کند-ولو اگر آن صدا تلخ هم باشد، ولو اگر خبر محکومیت من هم باشد...هیچکس، هیچ چیز نمی‌گفتند و این حالت، مرا چنان می‌سوختاند که بیان آن از توان زبان خارج است. 

آن‌ها به من خوراک و آب می‌دادند. همانطور در زنجیرها بسته خزیده نان می‌خوردم و آب می‌نوشیدم، وقت رفتن به تشناب زنجیر را از دستانم خلاص می‌کردند و من با پاهای بسته به زنجیر، به تشناب داخل می‌شدم و ضرورتم را رفع می‌ساختم. 

همیشه یکی از آن‌ها در اتاق بالای سرم ایستاده بود و پهره می‌کرد. این پهره دار یک حرف را هم از زبان نمی‌کشید. من هم پرسان کرده نمی‌توانستم. باور می‌کردم که به آن‌ها این طور امر شده است.

در این‌جا، آن‌ها مرا همینطور در بند و زنجیرها، آن هم چند دفعه، پیش روی کمره‌ها ایستاد نموده و ویدیوها را ثبت کردند.

من شکست خورده بودم. توان گفتن را از دست داده بودم. چیزی که آن‌ها به من یاد می‌دادند، آن را پیشروی کمره می‌گفتم. به من یاد داده شد که به شکل طبیعی بگویم:

«من در این وضعیت قرار دارم و شما-هدف شان حکومت بود- کلان‌ها، رییس جمهور به من کمک کنید!»

ولی روشن نبود که چه را باید کمک می‌کردند؟ و شرایط خلاصی من چه است؟ و یا این مردم چه می‌خواهند؟ یکی از این حرف‌ها هم روشن نبود؛ ولی بعد افراد بسیار زبده و پروفیشنل این کار را بالایم انجام می‌داد. آن‌ها حرف‌های شمرده شده را بالایم حفظ می‌کردند و بعد من آن حرف‌ها را در برابر کمره ویدیویی تکرار می‌کردم.

خدا می‌داند، شاید سه، سه و نیم بجه شب بود که مرا خیستاندند، چشم‌هایم را بستند. باز همان موتر پرادو را پشت من آورده بودند. باز هم مانند بخچه مرا در دالۀ موتر انداختند.

از خود و جهان ناخبر! در دل می‌گفتم:

« ای خداوند! سر اولادهایم چه روز آمده باشد؟ آیا آن‌ها خبر شده باشند؟ کی می‌داند، رادیوها و تلویزیون‌ها در مورد من چه چیزها را گفته باشند؟ اولادهایم خدا می‌داند چه غصه‌هایی‌که پشت من می‌خورند؟

اینطور وضعیت فکر آدم را در اتش بسیار بد می‌سوزاند. من در این حال و وضع روحی و فکری، در دالهِ تنگ موتر می‌سوختم.  

 

جم، جمرود یا جای دیگر؟

موتر در حرکت بود. خدا می‌داند، شش یا هفت صبح بود، که مرا به منطقۀ «جم» بنامم یا جمرود، یا جای دیگر رساندند. درست به خاطر ندارم، آنجا منطقۀ گذشته از کارخانو بود، که بنام «منطقۀ غیر» مشهور است. آنجا موتر داخل یک مدرسه یا مسجد شد. به جز این افراد مسلح که به چهره‌هایشان ماسک زده بودند، کس دیگری به نظر نمی‌رسید. مرا کش کرده، از راه یک زینۀ تنگ فلزی سر راست بالا بردند. آن هم قسمی که یکی از آن‌ها از پیش مرا به سوی بالا با خود می‌کشید و یکی هم از عقب مرا به طرف بالا تیله می‌کرد، به این ترتیب سر بام رسیدیم.

ساختمان خانه‌ها در پاکستان به شکلی است که چهار دوبر بام‌های آن دیواری با قطر کم می‌کشند. این بام هم گرداگرد خود دیوار داشت و من نمی‌توانستم منظره بیرون را ببینم. بسیار سخت بود که منطقه را به صورت دقیق بشناسم.

بالای بام یک اتاق بود. مرا به داخل آن بردند. دیدم داخل آن دو چهارپایی قرار دارد. بیلرها و دیگر چیزهای کهنه و بیکاره هم آنجا انبار شده بودند. معلوم می‌شد که جای نگهداری کالاهای اضافه است. انبار فقط یک کلکین خورد داشت. تنها صدایی که می‌آمد، صدای آذان ملا بود و بس.

مرا سه شبانه روز در همین اتاق، همانطور بسته با ولچک و زنجیر نگه داشتند. در تمام این مدت یکی از آن‌ها با من یکجا داخل آن اتاق بود. نماز را هم اینجا می‌خواندم؛ اما هر لحظه و در هر کار یکی از آن نفر ها، داخل اتاق بالایم پهره ایستاد بود.

یکی از روزها، که به تنهایی به نماز ایستاده بودم، سه نفر داخل اتاق شدند. دلم با خدا بود، ولی تمام حواسم متوجه آن‌ها شد. گوش‌هایم انقدر تیز شده بود که می‌گفتی صدای حرکت پای یک مورچه را هم توانم شنید. آن‌ها دست به کار شدند. چیزی را با تیر سقف اتاق بسته می‌کردند. با این کار شان شرنگس زنجیرها بلند شد.  

موهای جانم خیست. عرق سرد بالای جانم جاری شد. گمان می‌کردم که مرا به دار می‌کشند! دلم به سختی می‌زد. دست‌ها و پاهایم به لرزه افتادند. به تمام جانم سردی درآمد. باور کنید، که در زنده گی اینطور نشده بودم. عرق از سر و جانم جاری شد. تمام بدنم شت و پت عرق شده بود. کلمه‌ام را ادا کردم و خود را به خدا سپردم.  در ذهنم می‌گشت که حالا مرا به این زنجیرها از چت اتاق می‌آویزند!

سختی تاب دادن زنجیرها دور گردنم و بعدش هم درد اویختن تنم از چت را، پیش از پیش حس کردم. به راستی که انسان از سنگ کرده سخت‌تر است و از گل کرده نازک!

من هنوز از نماز خلاص نشده بودم و آن‌ها کار خود شانرا خلاص می‍‌‌‌کردند.

سلام گشتاندم. دیدم که در تیر چت، حلقۀ رابری پنج بولت موتر را اویزان کرده اند. آن‌ها یک سر زنجیر را با این حلقه پنج بولت موتر محکم کردند و سر دیگر زنجیر را به پای من بستند. از این لحظه من با یک پای بسته به چت، در چهارپایی افتاده بودم. آن‌ها این کار را در همان شب اول آوردن من به این‌جا انجام دادند. [1]

سه شب، این‌جا، به همین حال و روز، بالایم تیر شد. باز زنجیرها را باز کردند و ولچک را بسیار سخت به دستانم بستند. ولچک را قفل کردند و کلید آن را با خود شان گرفتند. باز مرا در داله پرادوی سبز رنگ انداخته و دروازه را به بالایم بستند.

بعد از این مرا گاهی در این صندوق فلزی عقب موتر و یا هم تنها به یک اتاق خاموش می‌انداختند که قصۀ آن دراز است.

مگر خوب شد آن روز من از آن عذاب سخت خلاص شدم. آنجا زنجیر پای من در سقف اتاق محکم بود و هر لحظه ترس آن بود که مرا توسط همان زنجیر  در سقف محکم، به طرف بالا بکشند و از یک پای آویزانم سازد که باز خدا می‌داند من چقدر لحظه‌ها، یا ساعت‌ها از پا اویزان می‌بودم، وجود و عضلاتم چه رعشه‌یی خواهند داشت و با چه شکنجۀ نفس خواهم داد!

کی می‌داند، شاید روزها از پا اویزان خواهم ماند، تا که نفس از بدن افگار افگارم خارج ‌شود و من آرام بگیرم!

این ساعت بسیار سختی بود. حدس زدن این حالات از تصور آدم بالاست. وقتت پوره نخواهد بود و نفس برای وقت نامعلومی در قید تن خواهد ماند! 

نفس در بدن قید خواهد بود، قطره قطره خون، زردی و مایعات بدن، همه اش به سوی سینه، گلو و سر و درون مغز جمع خواهد شد. چشم‌ها لُق لُق خواهد ماند، نفس کشیدن مانند موجودی خواهد بود که در چاه غرق شده باشد. دست‌ها به روی زمین مرده مرده حرکت خواهد داشت. چیزی به دست نخواهد آمد، ترقس استخوان‌های شکستۀ پای بسته و کش شده به سقف بلند خواهد بود و این جنگجوهای بی‌پروا، را همین‌طور ظالمانه، با زنجیرها بیشتر کش خواهند کرد و تا دلشان می‌خواهد فشار خواهند داد.

ساعت‌ها و ساعت‌ها در این دردهای سخت ذهنی می‌سوختم. ولی نه زمین آهم را می‌شنید و نه آسمان!

جز خود هیچ‌کس را نداشتم. من کاملاً با خود تنها بودم. به خاطرات گذشته پناه می‌بردم، اما این حالت دوزخی دوباره مرا به این وضعیت می‌کشاند. 

 به این حساب من در این سه روز و سه شب، لحظه لحظه، در حالت ترس اعدام و اویخته شدن از پای خود سوختم و خدا حالم را دید و شنید و شاهد بود. دیگر آن فرد سابق نبودم. همه چیز عوض شد. همه چیز برایم تغییر کرد.[2]

آن‌ها باز مرا در دالۀ موتر انداخته بودند. باز هم حالم از گفتن نبود. من از دنیا گُم  بودم و دنیا نیز از من گُم  بود. همه چیز را از پیشم گرفته بودند. نه به من اسناد مانده بود، نه چیزهای جیب شخصی! این قصه را ادامه می‌دهم. حالا کمی از این فضا می‌برایم.


 

[1] بابری که هنوز به عنوان آتشۀ فرهنگی مصروف وظیفه بود، می‌نویسند:« ولی در همین ماه، بتاریخ سی سپتامبر، چینل‌های تلویزونی پاکستان-هم خصوصی و هم دولتی- یک هنگامه را برپا کردند و تا یک بجۀ شب تمام چینل‌ها این خبر عاجل را به طور دوامدار پخش می‌کرد که سفیر افغانستان در نتیجه یک اپریشن نیروهای امنیتی، از چنگال اختطافگران مسلح آزاد ساخته شد. حالا او نزد نیروهای امنیتی است. همین اکنون توسط هیلیکوپتر به پیشاور انتقال می‌یابد. موصوف پس از ملاقات با گونر، در گورنرهاوس، دوباره به طرف خانۀ خود می‌آید!

و حرف‌های دیگر از این قبیل به طور متواتر نشر شد و با این خبرها، همۀ ژورنالستان، تا ناوقت‌های شب، در حیات آباد، پیش روی دروازۀ خانۀ آقای فراهی جمع شده بودند.

در اخیر معلوم شد که همۀ این‌ها یک پروپاکند بود و بس! ولی سوال این است که گورنر یا والی‌ صوبه سرحد (خیبر پشتونخوا) چرا در برابر چنین خبر دروغ، عکس العمل نشان نداد. این کار هم نمونه‌یی از پالیسی دو رویه این‌ها می‌باشد!»

[2]  انسان خلیفه خداست. انسان،آب و خوراک و دیگر چیزها را برای مردم برابر کرده می‌تواند.

انسان می‌تواند کوه‌ها را سراخ نموده و بالای دریاها پل‌ها را بزند.

انسان می‌تواند، به مهتاب، ستاره‌ها و کاینات سفر نماید، ولی اگر ذهنش به کج‌راهه دور خورد، باز آن انسان، غم است و درد است برای دیگران!

زنجیرها، زولانه‌ها، بندیخانه‌ها، سیاه چال‌ها، ستون‌های دار، سلاح‌های بی‌حساب جنگ، بم‌ها، واسکت‌ها، این‌ها همه اختراعات و ابداعات ذهنی انسان‌ها ست.

اگر حرف راست به میان آید، عقل و آگاهی انسانی هم در بعضی موارد دوزخِ عجیبی است. اهل فلسفه می‌گویند: «ضرورت، مادر ایجاد است.» بشر در تمام تاریخ خونین خود، برای شکنجه دادن انسان‌های مخالف، افزارهای بسیار بدی را ایجاد کرده و هنوز هم مصروف این کار اند. 

 آدم و حوا نه زندان می‌شناختند و نه غُل و زنجیرها را، بم‌های اتمی و نایتروجنی و بالآخره شکنجه‌هایی که عذاب آن را من کشیدم، خو به یاد شیطان هم نخواهد بود!

انسان‌های قدیم، بخاطر خواری عقل و شعور شان، در غارها و سمچ‌ها زنده گی کرده، برگ‌ها و میوه‌های درختان را خورده و بعد به شکار کردن ماهی‌ها و دیگر حیوان‌ها و خوردن گوشت آن‌ می‌پرداختند؛ ولی انسان امروزی، که تمام زمین را به تسخیر خود درآورده، عقل برایش دوزخ گشته است. به انسانی که فکر و عقیده چیزی گفت، باز بند هیچ چیز نیست. این آدم‌های جوان ماسک‌پوش چنین بودند. آن‌ها جواز عقیده را با خود داشتند. همین آگاهی انسانی شان بود و چیز زیبایی مانند عقل، هم آزادی دیگر انسان‌ها را سلب می‌کند، هم مال و دارایی شان‌را می‌خورد و همچنان نعمت الهی یعنی زنده گی را از ایشان می‌گیرد!

من خود را به خداوند متعال می‌سپردم. می‌دانستم که سرچشمۀ زنده گی، ارادۀ الهی و کار بزرگ انسان‌های زنده، گردن نهادن به اراده الهی است. 

این گپ‌ها تنها خوش من می‌آمد. کسی دیگر نبود که این دردها و حالات قلبم را با او شریک سازم. پایم هنوز در چت آویزان بود. گوشت یا استخوان و یا خیالات من توان جنگ با آن زنجیر را نداشت. من چیغ زده نمی‌توانستم. نعره زدن، کمک خواستن، رحم و کرم تقاضا کردن را نه آهن زنجیرها و نه این سپاهیان ذهن و حواس بسته نمی‌شنیدند. من خاموش بودم. نه گریه داشتم، نه نعره و نه کوچکترین آه و فریادی! بس من بودم و خرمن خرمن غمم! 

نمیشه! بي غم نمیشه! چشم را بسته می‌توانی، ولی صدا همرایت است! این صدای خاموش یا صدای سکوت است. تنها تو از آن آگاه استی و تنها تو آن را می‌شنوی. این حالت به زبان نمی‌آید. زبان عاجز است. زبان ما توان آن را ندارد که حالت پیش آمده را بیان دارد. خوب شد آن حالات ظالمانه را آب برد و من هم خلاص شدم.  

عقل در پاره‌یی از موارد آن‌قدر ظالم است که انسان ساده را به قاتل مبدل می‌سازد. این عقل است که خودم را برایم روا و دیگری را ناروا معرفی می‌کند. این هم عقل انسانی ماست که انسان را خطر انسان ساخته است. امروز عقل بیشتر، خطر بیشتر را بوجود آورده می‌تواند.

ببییند، بم اتم را چه عقل عصری اختراع کرده است؟ دیگر سلاح‌های ویرانگر هم از عقل و آگاهی انسان تولد یافته و جزاهای رنگانگ هم نتیجۀ ورزش عقلی انسان می‌باشد.

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۴۴                  سال  یــــــــــــازدهم                      سرطان/اســـــد        ۱۳۹۴ هجری  خورشیدی       ۱۶  جولای     ۲۰۱۵