کابل ناتهـ، سارا میترال جگجیت سنگهـ در لندن

کابل ناتهـ   kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

از همین قلم:

 

 

 

 

داستان کوتاه:
 

ببلی، شانتی و من

 

 

 

 

 

 

 

 

داستان کوتاه "
 

سنگ سیــــــــــاه

 

[١]

[٢]

 

[٣]

 

 

 

 

 

 

پروانه های آسیب پذیر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در ميان غزلهاي جگجيت سنگهـ

 ســــارا ميترال

saramitral@yahoo.co.uk

 

 

 

 

در کابل که بوديم، زمــان مــا ديگر از کنســرت و ســينما خبري نبود، فقط دخترهاي بزرگتر تب زده از کنســرت هاي شــورانگيز احمــد ظاهر مي گفتند و از صدايش و حال و هواي آهنگ هـايش. و ما با حــرص و ولـع به حـرفهاي شـان گـوش مي داديم.

 

در ســال هاي دهــهء نود وقتي که به لندن آمـديم، دوستي گفت که قرار است فرهاد دريا کسنرت بدهد. فرهاد را دورادور در مکـروريان ديده بودم و مي دانستم که در پوهنتون کابل استاد بود. آخــرين برنامه اش در تلويزيون که غــزل هاي عشـقري را مي خواند، کاملاً به يادم بود. تصميم گــرفتم که به اولين کنسرت افغاني ام بروم.

 

تالار پر از مــردم بود، اما چـون همه ايســتاده بودند، مــن و چند زن و دختر افغـان رفتيم و نشـستيم نزديک ســتيژ. فرهاد آهنگ دومش را تمام نکرده بود که جوانان به فـرســتادن درخواست هاي شان شروع کردند. فرهاد هم آغاز کرد به خواندن اولين آهنگ فرمايشي. همان بود که چند تن از جوان ها به رقص درآمدند و چه رقصي!

 

برادرزادهء دوازده ســاله ام مات و مبهوت چشم دوخته بود به پسران جواني که تقريباً با عشــوه هاي زنانه مــي رقصيدند و به گفتهء همســايه (زيرا من معادلش را نيافتم) "قــر کمر" مـي دادند. و بعد هم همان ماجرا که چرا پشتو نمي خواني، يا هزاره گي و يا هم...؟

 

فــرهاد با نگــراني به محــدودي از زنان و دخـتران که در يک ميحط مــردانه و کمي خشــن در چوکي هاي شــان فرو رفته بودند. نگاه مـي کرد. از آن ميان، دو آهنگ او يادم است: "نماز شام غريبان" و "غربت سرا". ديگر فرهاد را نه مي شد ديد و نه شنيد. همان جا و همان دم تصميم گــرفتم که ديگــر به کنسرت افغاني نروم حتا اگر از فرهاد هم باشد.

 

در جــزيره اي که مــن زندگي مي کنم، افغانها به شــوخي "جمهــوري اســـلامي افغانســتان" صــدا مي زنندش. بيشــتر به دليل اينکه انگليس ها، به ويژه لايه هــاي ميانه و طبقات بالايي به شــدت محافظه کار اند. از قــرار معلوم، بيشتر افغانهاي مقيم اينجا نيز به همان درجـه محافظه کار مي شوند. البته محــافظه کاري افغــانها اغلب شــامل حال زنها مي شــود. در نتيجه وقتي در کنســرت افـغـاني مي روي، بايد مثل مجســمه جابجا روي چوکي بنشيني، چناني که نتواني تا دسـتشــويي هــم بروي.

 

اما کنســرت هــاي ديگران حال و هــواي ديگر دارد. اين نکته به ويژه در مــورد هندي ها و پاکســتاني ها بســيار صدق مي کند. پس از کنسرت هم هــرزنامه هايي که در سايت ها در مورد هنرمندان افغان مي بينيد، به ندرت به چشــم ميخورند.

 

جگجيت ســنگهـ غزلخوان مطــرح هند، هر دو ســال يکبار به اين جــزيره مــي آيد و در شهرهاي مختلف برنامه هايي اجرا ميکند.

 

 اگــر بخواهم از جگجيت و کنسـرت هايش بيشــتر بگويم، بايد از تعارفات معمــول افغاني مثل حنجــره طلايي، شهنشاه مــوسيقي، بزرگترين غــزلخوان جهان و... کمک بگيرم، اما دلم مي خواهد اين کار را نکنم، زيرا او براي من و براي بســياري ديگر يک هنرمند است، هنرمند به تمام معنا. فــروتنانه روي فــرش نســبتاً کهنه چهارزانو مــي نشــيند، هــواي حـاضــرين را دارد با دلـواپســي مــي پرسد: کســاني که قطار آخر نشســته ايد، آواز مــرا مي شــنويد؟ شــوخي مي کند و مــردم با دلگــرمي مي خندند. کمي انگليســي اشــتباهي ســخن مي زند تا بچــه ها بخندند. مواظب است که نواهاي تبله و هارمونيه موزون باشند و يگان يگان بار مي گـويد: اين را کم کن و آن را زياد.

 

وقتي جگجيت سنگهـ شروع مي کند به آواز خواندن، تالار با صــدها نفر در ســکوت فرو مي رود. مــردم مانند تســخير شــدگان در آرامـش کامل به او گوش مــي دهند. مثل اين که گــرد جادو روي حضار پاشــيده باشند. گويي مي ترســند که نفس بکشند و يک کلمه غــزل را از دســت بدهند.

 

هــمه خامـوش اند تا زماني که او با اشــارهء دســت، حاضرين را به همــراهي فـرا مي خواند. مــردم مثل موج آرام در يک روز درخشــان تابســتان آغاز مي کنند به خــواندن غزل مشهور "تم کو ديکها تو يه خيال آيا/ زندگي دهوپ، تم گهنا سايا"...

 

زماني در کنسـرت به خـود مـي آيي و متوجه مـي شــوي که غـزل هاي جگجيت و صـدايش معجـون عجيب است و توصيفش مشــکل. مانند مخمــل مهــرباني به دورت مي پيچد، محو مي شوي و جايي مي روي که فــراسوي مکان و زمان اسـت. اگـر صـداي نفــر پهلو که بي اختيار مي گويد "جيو" (زنده باشي) نمي بود، در بيخودي مجذوب آن صداي جادويي مي ماندي.

 

کســي نگفت که چــرا گجــراتي نمي خــواني؟ چــرا پنجــابي يا بنگالــي نمي خواني؟ وقتي يکي دو آهنگ پنجابي مــي خواند، پنجابي ها به شــمول چند افغان سيکهـ هموطنم ذوقزده مــي شــوند.

 

مردم اسير صداي او هستند و شيفتهء محبت هايش. دوست افغانم که يکي از سرشناش ترين افغان هاي لندن است مـــي گويد: به اينهـمه فــرهنگي بودن مــردم هند رشــک مــي برم. اگــر کنســرت افغاني مــي بود حالا کم از کم سه چهــار نفر در اثر جنگ و دعــوا به شــفاخانه مــي رفتند. اگر زبان آوازخــوان در پشــتو بند مــي آمـد، يا اگـر هـمـه عـمـرش را در پشــاور ســــپري کــرده بود و بيشــتر آهنگ هايش پشــتو بود، دوصــد فحش نثارش مــي گشت و "فاشيست" مي شــد، حتا اگــر بيچاره دقيقاً معناي "فاشيست" را هــم نمي فهميد.

 

اگــر دو ســال ديگر در لندن باشــيد يا هم در يکي ديگــر از شهر هاي مهــ م ديگر انگلســتان، حتماً به ديدار جگجيت سنگهـ برويد.

 

[][]

 

**********

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ۵٦       سپتمبر       2007