کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

به همین قلم

 

 

ببلی، شانتی و من

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 سنگ ســــــــــــــــــــــــــــــــــــیاه

ســارا ميترال


saramitral@yahoo.co.uk


بخش دوم

 

 برای خواندن بخش اول این داستان زیبا اینجا را کلیک کنید

 

 

دوست مادر بزرگم حضرت بي بي را "سيت درم داس" ميگفتند، به دو دليل، اول اينکه آنقدر پول داشت که نميشد حسابش کرد و دوم اينکه مثل خود سيتهـ دهرم داس (شخصيت منفي يکي از فيلمهاي هندی) به همه بدگمان بود، از سايه خودش هم ميترسيد. او يک دستبند درشت الماس داشت که ميگفتند حتا وقت خواب هم از دستش در نمي آورد.

اما براي من، نه دستبند الماس و نه پول فراوانش جالب بود. حضرت بي بي چاق بود با صورت سفيد و چشمهای شبرنگ درشتي که وقتي با مادر بزرگ حرف ميزد، مانند دانه هاي درشت باران برق ميزد.

 

هنوز هم ميشد در قالب درشت و صورت عرق کرده اش تصوير شکسته زني با زيبايي اسير کننده را ديد. نميشد کسي را در دنيا با اين همه شخصيت متناقص تصور کرد. هميشه خطوط صورتش درهم بود و شکايت بر لب داشت، اما در حضور پسر خوانده جوانش غمزه ميکرد و چنان بلند ميخنديد که کبوترهاي حويلي با وحشت فرار ميکردند. از عروسش متنفر بود ولي در پيش چشم همه برايش طلا هديه ميداد و بعد از پايان مهماني هر چه داده بود، پس ميگرفت.

 

بوي عرق تازه ميداد، هميشه، حتا بعد از حمام، در زمستان نيز. از آوازخوانان افغان که هميشه در مجلسهاي خانوادگي اش بود، خوشش نمي آمد؛ در عوض،يک آهنگ هميشگي بر زبان داشت: "مسافري چقدر سخت است خدايا"... وقتي آواز ميخواند ديگر نميشد "سيت درم داس" صدايش کرد. قيافه يک دختر خردسال گمشده و آسيب پذيري را پيدا ميکرد و در چنين حالتی، مادر بزرگم پنهان از من آهسته آهسته گريه سر ميداد. در حدود نيمساعتي شوخي ميکرد، ميخنديد و درست در همان وقت متوجه ميشد که چاي نياورده اند. با صداي درشتي که از فرط سيگار کشيدن به صداي هيچکسي شبيه نبود، داد ميکشيد. دخترک نوکر پتنوس لرزان چاي را با چنان قيافه يي مي آورد که گويي تا چند ثانيه ديگر گريه خواهد کرد.

 

حضرت بي بي تعويذ مينوشت، خيرات ميکرد، نماز ميخواند و حتا لباسهايش را به فقرا ميبخشيد، ولي به زن کوچي پر از عرق که از او براي پسر مريضش تعويذ ميخواست، دستش را براي بوسيدن نميداد. اول آن را با پارچه ميپيچاند و بعد با اکراه به سوي زن دراز ميکرد. وقتي ميخواست مهربان باشد و دلبري کند، اين کار را چنان استادانه ميکرد که مردان جواني که با پسرانش دوست بودند به تته پته مي افتادند و سرخ ميشدند.

 

يادم رفت بگويم او را از همان نوجواني از چترال به کابل آورده بودند، تنها به دليل آنکه بسيار زيبا بود، آنچنان که پدر و مادرش ميترسيدند مبادا دختر سيزده ساله شان ربوده شود.

نام اصلي اش نيکبخت بود و وقتي به کابل آمد اصلاً نه پشتو حرف ميزد و نه فارسي. وقتي که ياد هم گرفت "ف" را با "پ" عوض ميکرد يا برعکس.

 

در سيزده سالگي فقط به خاطر زيبايي خيره کننده اش عروس خانواده مشهوري شده بود. او با زبان بيگانه در کشور بيگانه داخل شد و در همان سيزده سالگي ميدانست که اول و اخرش همين است. خودش ميگفت: از بس کوچک بودم، مادر شوهرم سه تا بالش کوچک ميگذاشت زير پايم و دامنم را طوري مرتب ميکرد که مردم فکر نکنند من خوردسالم.

حضرت بي بي با عقل يک زن سيزده ساله، با دقت زياد در ادا و اطوار اطرافيان توانسته بود از حرفهاي شان سر در آورد. بعدها با چيره دستي ميتوانست با يک نگاه از پنهانترين اسرار مردم آگاه شود. او از همان روزگار نوجواني با مادر بزرگ من دوست بود. وقتي هر دو شوهر کردند، باز هم، دوست ماندند.

 

پدر بزرگم از قهقه خنديدن های حضرت بی بی متنفر بود و هر وقتي که او اين کار را ميکرد، پدر بزرگ به زنش چپ جپ نگاه ميکرد. وقتي پدر بزرگم زندان رفت و مادر بزرگ در تنگدستي به سر ميبرد، او جرئت نميکرد به دوستش پول بدهد، زيرا فکر ميکرد مناعت طبع او چنان است که خودش و پولش را دور خواهد انداخت. در عوض زنان متمول آشنايش را ترغيب ميکرد که لباسهاي شان را براي مادر بزرگ بياورند. اول خودش با آنها مي آمد و اينطوري مقدمه ميچيد: نميداني که خياطش چه ناقابل است يا بيچاره مجبور است پيش خياط مرد برود و جريان قد اندام گرفتن را که ميداني." بعد با دهانش بدون صدا چيزي ميگفت که مادر بزرگ سرخ ميشد و خودش قهقه می زد.

 

مادر بزرگ هميشه ميگفت: بيوه گي و يتيم داري را حضرت بي بي برايم آسان ساخت. او سالهاي زياد مادر بزرگ را کمک ميکرد بدون اينکه خمي به ابرو بياورد يا حتا ياد کند، تا اينکه حکومت مرکزي تبديل شد و زمينهاي پدر بزرگ را دوباره به خانواده اش دادند. نميدانم چگونه، آن دو زن متوجه شدند که بچه هاي شان ديگر مثل سابق با هم کنار نمي آيند. در ميان سفرهاي آخر هفته به پغمان و قرغه و پرداختن به زندگي روزمره، پسرهاي شان که از کودکي يکديگر را ميشناختند، اول همديگر را در سکوت تحمل کردند و بعد هم که نشد، آشکارا شروع به مخالفت کردند.

 

پدر و کاکاهايم توانستند بروند کشورهاي خارجي درس بخوانند. پس از اينکه برگشتند، يکي از آمريکا و ديگري از روسيه (شوروي) مثل اين بود که در دو سوي ديوار آهنين يک چيز را ياد گرفته باشند: آنها همه همنظر بودند در مسخره کردن پسرهاي حضرت بي بي و شيوه زندگي شان.

 

ديري نگذشت که فريادهاي کمونيست، بي مذهب و بي فرهنگ از يک طرف و اخواني، مفتخور و متحجر از طرف ديگر بلند شد. ديگر مردان خانواده ما حاضر نبودند بروند خانه حضرت بي بي. البته آنها جرئت نداشند که جلو رفتن مادر شان را بگيرند.

دنباله دارد ...

 

 

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٣١                          سال دوم                               جولای ٢٠٠٦