کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بخش اول

 
 
   
یک مرد مسلمان و یک مرد هندو

داستان بلند

علی پیام
 
 

مرد هندو به مرد مسلمان اشاره کرد و گفت:

-          مگر نه؟

-          ها! درست می گوید. تفنگ از بالای کوه که آمده است، در قفسه سینه معشوقه من خورده است. گفته است که خون سرخ جوی کشید از بالای کالایش. عین همین کالای من. می بینی؟ از همان وقت است که این کالای سرخ را پوشیده ام. من هم فکر می کنم که در دشتی از خون قدم می زنم.

بعدش پاهای خود را آرام و آرام و شل شل برداشت و گفت:

-          ببین! کفش هایت خونی نشود.

بعد با لحن ترش و خشنی گفت:

-          اوهوی به تو می گویم! خون سرخ معشوق مرا لگد نکن، خر! پاهایت را پس کن. ببین، بوت هایت را گذاشته ای روی خون معشوقه من! برو گم شو رنگ خود را گم کن. برو که کل و پوزت را نرم می کنم!

بعدش ارام شد و لحنش رنگ زاری گرفت و گفت:

-          من فقط یک پورزه می خواهم. فقط یک پورزه. ببین! یک دستخط که عسکرها بگذارند تا همه جا را بگردیم. همین. می گذاری؟ ها! خوب است. خوب است. خدا خیرت بدهد. اگر بگذاری که ما از قوماندان یک پورزه بگیریم، هم با تو کمک می کنیم که معشوقه ات را پیدا کنی و هم با قوماندان.

صدایش را لرزه گرفت و همراه با رعشه ای گفت:

- راستی نگفتید که مسلمان هستید و یا هندو؟ اگر مسلمان هستید که بعد از پیدا کردن معشوقه این هندو می گردیم به دنبال معشوقه های ما. کار من خیلی سخت نیست. شاید هم بشود خیلی زود قبرستان های کابل را بگردیم. شاید خیلی زود. راستی، می فهمی که در کابل چند قبرستان وجود دارد؟ هه! می دانید؟ اگر می دانید که به من هم بگوئید. شاید شما به دنبال معشوقه تان گشته اید. ها! واقعا گشته اید؟

عسکر یک گام پیش آمد. رنگش را تیره و ترش کرد. بعد فریاد خشن از ته گلویش کشید:

-          برو! برو! از این جا برو که سینه ات را شکاف شکاف می کنم. زود!

مرد مسلمان و مرد هندو پس پس رفت و لب سرک ایستادند. موترها یک یک کنارشان ایستادند: بیب بیب بیب! دید، دید، دید! اما آن هر دو همچنان منتظر ماندند و به سوی دروازه قوماندانی امنیه نگاه می کردند. عسکر دم دروازه قوماندانی حالا تفنگ خود را یلا انداخته بود روی شانه اش و به نظر می رسید که تفنگش روی شانه هایش می لرزد. و به نظر می رسید که صدای زجه اش نیز به گوش می رسید. آخرین صدایش که به گوش دو مرد جستجوگر رسید، کلمه بروید بود. بعدش مرد مسلمان و مرد هندو در طول سرک به سوی قوماندانی دیگری به راه افتاده بودند.

مرد هندو و مرد مسلمان در پای سرک آسمایی نشستند، گویا سال هاست که این جا نشسته اند. هر دو با پشت روی زمین خوابیده اند. پشت به زمین و روی به دل آسمان. مرد هندو گفت:

-          خیلی جاهاست که هنوز مانده اند. خیلی جاهاست که نگشته ایم. درست است؟ ها مسلمان! درست می گویم؟

-          ها. درست است. همه جا را گشته ایم. نمی شود که پیدای شان نکنیم. اما من قول داده ام که تا معشوقه تو را پیدا نکنیم، به دنبال معشوقه خود نمی گردم. همان روز اول به تو قول دادم. همان روزی که تو را در پای همین کوه آسمایی دیدم. درست می گویم؟ همان روز اول گفتم که به دنبال چه می گردی؟ گفتی که معشوقه ام را گم کرده ام. آن وقت من گفتم که این هندو را نگاه کن! مسخره است. هندو معشوقه را چه می کند؟ آن روز مسخره کردم. اما روزهای بعد به تو نیاز شدید پیدا کردم. از همان روزهای اول با خود قول دادم که تا اول معشوقه تو را نیافته ام، به دنبال معشوقه خود نمی گردم.

مرد هندو سرش را به علامت تأیید تکان داد و گفت:

-          درست است. روز اول. من هم همان روزهای اول که به تو رسیدم، از تو بود که پرسیدم دختری با این مشخصات ندیدی؟ ها. تو نبودی؟ تو بودی. درست یادم هست. یادم است که صدای تفنگ از همین کابل به گوش می رسید. یادت هست؟ هر روز تو را می دیدم که از من می پرسیدی: معشوقه مرا ندیدی؟ گفتم که نامش چیست؟ گفتی. همان روز فهمیدم که تو مسلمان هستی نه هندو. هه! یادت هست؟ به خوبی می دانی که چند بار از تو پرسیده ام؟ شاید نه تو بدانی و نه من. اما من یادم هست که تو برای من گفتی: مگر هندو هم عاشق می شود؟ من هم گفتم: مگر مسلمان هم عاشق می شود؟ راست قضیه تا آن روز فکر نمی کردم که تو هم عاشق باشی. راستی که همه مردم عاشق هستند. مگر نه؟ دیدی که قوماندان هم عاشق است؟ خدا زده به دنبال معشوقه خود رفته بود. عسکر دروغ می گفت. درست است؟

مرد مسلمان گفت:

-          به گمان من همان عسکر هم به دنبال معشوقه اش می گشت. او هم آمده بود به دم دروازه قوماندانی امنیه. او دروغ می گفت که عسکر است. از چهره و قواره اش معلوم بود که دروغ می گفت. اگر عسکر می بود چرا به سوی ما فیر نکرد. اگر راست می گفت که عسکر است چرا به سینه من فیر نکرد؟ ها! راست نمی گویم؟ راست می گویم. من همیشه راست گفته ام.

-          اها. همین طور است. مرد نظامی تفنگ والای پلیت دار هم دروغ می گفت. اگر راست می گفت چرا بالای ما فیر نکرد. ها! راست می گویی. چطور می شود که تفنگ داشته باشد اما فیر نکند. حتما فیر می کرد. از کجا معلوم است که همان ها تفنگ بوده است. شاید هم تیاغ بوده است. اها. حالا فهمیدم. هر دوی آن ها نه تفنگ داشته اند و نه مسلح بوده اند. تفنگ آدم را می کشد. به محض این که آدم را ببیند فیر می شود.  همان طوری که بالای معشوقه من فیر شد. نشد؟ تفنگ بود که خورد به بدن معشوقه من و سپس خون آمد و سرخ زد روی زمین. عین حالا. می بینی خون سرخ می زند زمین. ببین ببین! ما الان روی خون سوار شده ایم. نه!

-          اها. من تا هنوز فکر می کردم که کالای سرخ پوشیده ام. پس کالای من خونین شده است. حالا فهمیدم. درست گفتی. اما چرا عسکر دم دروازه قوماندانی امنیه کالای سرخ نداشت؟ شاید واقعا عسکر بوده است. هه! اگر عسکر نمی بود، پس به دنبال چه چیزی است؟

-          به دنبال معشوقه اش. مثل ما که به دنبال معشوقه می گردیم. مگر نه؟ راستی چطور است که برویم عسکر را هم بگوئیم، مرد تفنگ والای بالای آسمایی را نیز بگوئیم. این فکر درست است. اگر بیشتر باشیم بهتر به نتیجه می رسیم. تمام کابل را به چهار قسمت تقسیم می کنیم. من از شمال کابل شروع می کنم. تو از غرب، عسکر دم قوماندانی امنیه از شمال و مرد تفنگ والای پلیت دار از جنوب.

-          دیوانه! معشوقه های یگدیگر را چطور پیدا کنیم؟ ها! این طور نمی شود. از کجا معلوم است که مرد تفنگ والای نظامی پلیت دار و عسکر دم دروازه قوماندانی امنیه تفنگ راستکی نداشته باشد. نه. نه. تفنگ بدن است. تفنگ معشوقه مرا کشته است. ندیدی. تو ندیدی. می گویند که خون روی کالایش زبانه می کشید.

مرد مسلمان صدایش لرزش پیدا کرد. به نظرش رسید که تفنگ ها از ارتفاعات کوه اسمایی و از شیردروازه و از تپه اسکات و از بالاحصار و از پغمان به سوی شان فیر می شوند. روی این جهت دوید. تند دوید و در پناه سنگ قایم شد. صدایش خراش برداشت و گفت:

-          مرد هندو! قایم شو. قایم شو. ببین! تیرها را ببین شان. از آن بالای کوه ها چطور می ریزند بر روی کابل. کابل را الان سوراخ سوراخ می کنند عین جال زنبور. قایم شو.

و بعد سرش را پنهان کرد در گودی کنار سنگ. صدایش همچنان از درز سنگ بیرون می شد:

- مرد هندو! قایم شو. قایم شو. تیرها را ببین! ببین چطور با عجله می ایند. از آن بالاهای کوه ها. همین ها بودند که معشوقه مرا جال زنبور ساخته بودند. عین جال زنبور. کالایش سرخ زد. عین همین کالای من که سرخ است عین خونی که از زیر پیراهن معشوقه من بلبلک کرد و جوی کشید. این را همگی گفتند. آنان دروغ نمی گویند. راست می گویند.

مرد هندو همان طوری که به سوی آسمان نگاه می کرد، گفت:

-          نه تفنگ است و نه فیر و نه لشکر.

-          نه! نیستند. پس این ها چه ها هستند؟ فیرها از کجاها می آیند؟ ها! از کجا؟

-          فیر؟ شاید هم عسکر دم قوماندانی امینه فیر می کند. یا شاید هم مرد تفنگ والای نظامی پلیت دار کوه تلویزیون. هه! ببینم!

 بعد نیم خیز شد و نیم خیز شد و سر دو پای ایستاد عین بزغاله ای که روی دیوار راه می رود.

-          نه. من هیچ چیزی نمی بینم.

مرد مسلمان از پناه سنگ بیرون آمد و درست کنار مرد هندو نشست و نفس نفس زد، گویا کوه کنده است. و گویا از تمام صورتش خستگی می بارد.

-          می شنوی؟ مرد مسلمان! من فکر می کنم که این طوری نمی توانم معشوقه خود را پیدا کنم. می شنوی؟ هه!

-          ها. می شنوم. می شنوم. بگو.

-          می گویم: این طوری نشد. فکر می کنم که راهی دیگری را باید بروم.

-          چه راهی؟ مرد هندو!

-          می شنوی؟ خوب است. خوبی کار هم همین است که تو را دارم. اگر تو نبودی همان مرد نظامی تفنگ والای پلیت دار در همان بالای کوه آسمایی به سینه ام فیر می کرد. و یا شاید همان عسکر دم دروازه قوماندانی امنیه. راستی چه کسی گفت که باید به قوماندانی امنیه برویم؟ چطور است که پیش رئیس جمهور برویم. یا شاید هم آیساف. ها! فکر می کنم این طوری بهتر باشد.

-          ها، مرد هندو! یادت نیست که پیش ارگ هم رفتیم. مگر یادت نیست؟

-          اها. راست می گویی. دم دروازه عسکر با قنداق تفنگ هه کرد به قفسه سینه ام تا حالا دردش را حس می کنم. خوب چطوری یادم رفته بود؟ ها!

-          چه راهی مرد هندو؟ نگفتی. آن چه راهی است؟ از کدام طرف است؟ بگو. شاید راهی یادت آمده باشد که خیلی کوتاه باشد. به اندازه همین مسیری که از لب سرک کشیده شده است تا همین قچر کوه. درست است؟

-          نه. راه را نمی گویم. منظورم این است که چیزی در مغزم خطور کرده است. می فهمی؟

-          نه. چطور بفهمم؟ من از مغز تو چطور بفهمم؟

-          درست است. تو نمی فهمی. اما وقتی که گفتم، می فهمی. ولی اول برویم معشوقه تو را پیدا کنیم بعد می رویم بری عمل ساختن مسیری را که باید طی کنم. فهمیدی مرد مسلمان؟

مرد مسلمان پاهایش را از روی آفتاب جمع کرد و بعدش کش داد و دستانش را از زیر سرش کشید و گفت:

-          نه. نگفته ای که بفهمم. اول بگو تا بعد بدانم.

-          من می خواهم با من کمک کنی.

-          چه چیزی را؟

-          کمک می شوی؟

-          از اولین روزی که تو را دیدم گفتم که تا معشوقه تو را نیافته ایم، از قول خود بر نمی گردم. مگر نه؟ می شنوی؟ ها مرد هندو؟

-          درست می گویی. یادم هست. روی همین جهت است که در طی این سال ها شب و روز با هم بوده ایم. من هم قول داده ام که تا معشوقه تو را پیدا نکنیم، تو را تنها نمی گذارم. مگر نه؟ مرد مسلمان؟

-          اوم. درست است.

-          می گویم با من کمک می شوی؟

-          چرا که نه.

-          البته اول معشوقه تو را می یابیم. بعد به دنبال راه که من باید طی کنم برائیم. باشد؟ هه، مرد مسلمان!

-          حالا چه راهی است راهی که می خواهی بروی؟

-          من می خواهم که با هم کود هیزم جمع کنیم. باشد؟

-          کود هیزم را برای چه؟

-          من می خواهم بروم  در مکان مقدس هندوها. کود هیزم جمع کنم و خود را آتش بزنم. آتش بزنم تا مثل معشوقه ام تبدیل به زرات ریزی شوم. این طوری می توانم به معشوقه ام برسم. این طوری. درست است؟ درست می گویم؟ هه، مرد مسلمان؟

مرد مسلمان حرکت ابلهانه ای از خود انجام می دهد، عین یک مشت قوم جمع می شود و سپس رها می شود و می گوید:

-          چه؟ می خواهی...؟ عجب طرح خوبی است. عجب! عجب!

سپس با تمسخر و ریشخندی به سوی مرد هندو نگاه می کند و با نگاه خیلی خنده داری می گوید:

-          عجب! چطور پس از این همه سال این طرح به مغزت راه یافت؟ خوب. خوب. زودتر می گفتی.

-          من فکر می کردم که شاید پیدایش کنم. اما هرجا را رفتیم. دیدی که. رفتیم. هرجا را رفتیم اما پیدا نشد که نشد. می دانید که.

-          درست است. شما درست می گوئید مرد هندو!

-          می خواهم یک کود هیزم درست کنیم، عین همین آسمایی که تکیه داده ایم. وقتی که آتش علمه بکشد،  دل آسمان را با پنجه های خود بفشارد. آسمان شعله بکشد و شعله بکشد و تمام زرات وجودم را به دنبال معشوقه ام بفرستد. بعدش باد بوزد و خاکسترهای مرا بادهای سرگردان کوه های دور دست به اطراف و اکناف دنیا ببرد. ببرد آن دورها. آن دورها. روی سرک های کابل.

مرد هندو ناخنانش را به سوی نقاط دور به طرز خیلی کودکانه نشانه می رود:

-          آن دورها. بادها مرا منتشر کند. منتشر کند. هر جزء من به جایی برود. هر زره وجود من به جای دیگر. شاید این طوری بیابم. شاید این طوری معشوقه خود را پیدا کنمش.

مرد هندو عین اسپ مستی که به زمین سم می کوبد، پاهایش را کوبید به دل کرپه های قرخی کوه آسمایی و بعد به لرزه افتاد، عین یک بچه بی پناهی که پناه مادرش را می جوید. و می گوید:

-          ها! مرد مسلمان. ها. بخیز. بخیز. تا دیر نشود. برویم. اول معشوقه تو را پیدا کنیم، معشوقه خود را یافته ام. هیچ غصه ندارم. این طوری. شاید در کله عسکر دم قوماندانی امنیه هم خطور نکرده است. در مغز مرد نظامی تفنگ والای پلیت دار نیز درک نکرده است که این طوری اجزایم در فضا منتشر می شود. این طوری به تمام جهان سیر می کنم. هر زره وجودم در هر جایی از این دنیا. آری، مرد مسلمان!

مرد مسلمان می گوید:

-          نه. من از اول که تو را دیدم... راستی اولین بار تو را دیدم در کجا بود؟ ها؟ یادت است؟ هوم!

-          نه. ها. نه. ها. یادم است. همین جا بود. درست است؟ همین جا. قچر همین کوه. کوه آسمایی. مشرف به تمام دنیای کابل. راستی کابل چقدر وسیع است. هرچه گشتیم، نه تو معشوق خود را یافتی و نه من. درست است؟

-          نه. مرد هندو! ما که هنوز نگشته ایم. از لحظه اول که تو را دیدم همین جا نشسته ایم. همین جا. باید بگردیم. بگردیم. بگردیم تا شاید معشوقه های خود را پیدا کنیم. درست است؟ مرد هندو!

-          ها. درست می گویی. ما که هنوز نگشته ایم. باید بگردیم. بگردیم. بگردیم. ها مرد مسلمان!

-          من از اول گفته بودم که تا معشوقه تو را پیدا نکرده ایم من به دنبال معشوقه خود نمی گردم. معشوقه من هست. گم نمی شود. یا در قبرستان کارته سخی یا هم شاه شهید و یا هم شهدای صالحین. فوق فوق، از کابل بیرون که نیست. بیرون هست؟ می گویی از کابل بیرون برده باشند؟ مثلا کجا؟ بامیان؟ دایکندی؟ ارزگان؟ نه. نه. در همین شهر است. همین شهر کابل. شهری که خیلی وسیع است. مثل آسمان. کلان است مثل کوه آسمایی. راستی درست است که می گویند کوه آسمایی میخ کابل است؟ ها مرد هندو!

-          اما اگر من زره زره شوم عین معشوقه ام که زره زره شد و به دست بادهای مهاجم کابل افتاد و نمی دانم کجا گم شد، آن وقت تو تنها می مانی. تنهای تنها. آن وقت تنها که شوی هم عسکر دم قوماندانی امنیه تو را با تفنگش بکشد و هم مرد نظامی تفنگ والای پلیت دار کوه آسمایی. مگر نه؟ ها مرد مسلمان؟

-          بچوم. شاید. اما شاید هم تو که به دنبال معشوقه ات بروی، یعنی زره زره شوی، آن وقت شاید عسکری که در دروازه قوماندانی امنیه به دنبال معشوقه شهید خودش می گردد و یا شاید هم مرد نظامی تفنگ والای پلیت دار کوه آسمایی نیز به سراغ من بیاید. مثل این که تو آمدی. راستی اول تو این جا آمدی و یا من؟ همین جا روی قچر آسمایی؟ ها، مرد هندو!

-          ها، مرد مسلمان!

-          خوب. درست است اول تو برو به معشوقت برس. من به تنهایی آن قدر کابل را زیر و رو کنم تا شاید معشوقه ام را پیدا کنم. بچوم از زیر کدام خاک. خاک ها را باید یک یک پس بزنم. خاک های قبرستان های کارته سخی، شاه شهید و یا هم شهدای صالحین و یا هم شاید یک جایی دیگر از این شهر. خاک ها رار پس بزنم. این طوری. این طوری. این طوری....

مرد مسلمان بر می خیزد. دو زانو می نشیند. با دو کنده زانویش. سپس با دوستش خاک ها را از قچر کوه آسمایی پس می زند. تند. تند. مثل این که می خواهد عمق کوه را سوراخ کند. عین یک گورکن. خاک ها را پس می زند  نفس نفس می زند، عرق از صورتش قطره قطره می ریزد روی یقه پیراهنش.

مرد مسلمان خسته می شود. خسته و دلزده روی قچر کوه دراز می کشد. عین مرده. مرده ای بی حرکت. ناله می کند عین مرد زخمی. دستانش ریش ریش می شود و لکه های خون می ریزد روی زمین. قطره قطره.

بدون هیچ مکثی می گوید:

-          برویم.

-          کجا. هه! کجا؟

-          هیزم جمع کنیم. هیزم. از این طرف شروع کنیم بهتر است. یا از آن طرف؟ از کجا بهتر است؟ مرد هندو! چرا حرکت نمی کنی؟ بخیز. عین مرده خوابیده ای روی قچر کوه. مرده ای؟ هه! بخیز. دیر می شود. من هم باید به دنبال معشوقه خودم باشم. بخیز.

مرد مسلمان راه می افتد در قچر کوه آسمایی. عین گوسفندی که به دنبال پیدا کردن علف است. با صدای خراشیده ای می گوید:

-          مگر نگفتی که می روم پیش آگنا خدای آتش؟ هه! گفتی. گفتی. همین دم گفتی. گفتی که می روم پیش آگنی. گفتی که چه کنم؟ ها! وقتی که تو را در کود آتش بگذارم پایت به طرف سرزمین یاما باشد؟ اها. یادم آمد. گفتی که یاما یعنی خدای مرگ. پس چرا نمی روی پیش آکنی؟ هه! بیا تا برویم خاشه و هیزم جمع کنیم. نمی آیی. حتما دروغ می گفتی. ای دروغگوی مکار!

مرد مسلمان شروع می کند به جمع آوری علف های هرزی که بین سنگ ها رزد شده اند تا به دست بادها بیافتد و در بین سنگ و در قچر کوه این طرف و آن طرف برده شود.

مرد هندو تمام حرکات مرد مسلمان را دنبال می کند. سپس با صدای دلگیر می گوید:

-          اوم. درست می گویی. اها. من هم به همین فکر هستم تا با هم هیزم جمع کنیم. جمع کنیم. ولی این جا هیزم ندارد. دارد؟ ندارد. کوه خالی. اگر برویم مثلا...

-          مثلا کجا؟ جنگل است؟  کجای کابل جنگل دارد؟ درخت دارد؟ عین ارزگان؟ یا شاید هم بامیان؟ ندارد. دارد؟ اگر دارد نشان بده.

-          برویم....

بعد بدون این که جایی را نشان بدهد، به طرف مرد هندو راه می افتد. خیلی شبیه به یک بره گگ گوسفندی که تازه از مادر متولد شده باشد.

هر دو کود هیزم را جمع می کند، عین قد یک آدم. تمام دستورات را مرد هندو می دهد. این کار بکنیم. این کار را نکنیم. مرد مسلمان می گوید:

-          تو بگو که چه کارهایی باید انجام بدهم؟

-          ها. درست است. می گویم. شاید هم خیلی بلد نباشم. اما برای من مهم این نیست که مثل هندوها ترتیبات بدهیم. خیر. من می خواهم تا جسمم شبیه به مرده واقعی در بین کود هیزم که شعله هایش ناف آسمان را می سوزاند، سوزانده شوم تا شاید حلول پیدا کنم در تن معشوقه ام. ببین! این طوری. می فهمی؟ شاید نفهمی. شما مسلمان ها حلول نمی کنید. شما زیر خاک دفن می شوید. فرق من و تو نیز همین است. من خاکستر می شوم. و تو در ته خروارها خاک مدفون می گردی. درست است؟ هه! مرد مسلمان!

-          اوم. این ها هیچ ربطی به من ندارد. برای من مهم این است که به دنبال معشوقه تو بگردیم. پیدا کردن معشوقه تو برای من مهم است. راستی نگفتی که معشوقه تو چه قواره داشت؟ عین معشوقه من بوده است؟ از اهالی بامیان؟ اهه. حتما معشوقه تو هم از اهالی بامیان بوده است. مثل معشوقه من.

-          نه. معشوقه من از همین شهر بود. از همین شهر. اگر می خواهی جایش را نشان می دهم. بیا تا نشانت بدهم.

بعد ناخنانش را به انبوه خانه های پست و بلندی نشانه می رود که در سطح شیب کوه آسمایی آرمیده اند. خانه های خراب. خانه های کوچک. خانه های بزرگ. و خانه های درهم و برهمی به شکل ذهن درهم و برهم مرد هندوی که سال هاست به دنبال معشوق خود می گردد. در تمام این کابل گشته است. از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب این شهر. شهری که یک روزی تفنگ صدا کرده است و معشوقه هندو را بر زمین انداخته است.

مرد عاشق خبر که می شود، عین اسپی که در حال جان کندن باشد، به زمین خود را می زند. می زند. بعدش هیچ کسی نمی داند که مرد هندوی معشوقه از دست داده در کجای این شهر گم و ناپیدا می شود. همگی می گویند که مرد هندو حتما در یکی از سرک های کابل تیر خورده است. یا شاید هم ترک سر کرده است. شاید هم ترک دنیا. شاید هم رفته است در لشکر جناح مخالفی که معشوقه اش را کشته است. رفته است تا انتقام بگیرد.

مرد مسلمان گفت:

-          جایی را بلدم. جایی که.

-          چه جایی؟ هه! جای چه؟

-          چوب زیاد دارد. شاخه های خشکیده. درختان بید خشک.  آن جا عجب کود آتش می توانیم راه بیاندازیم. عین همین کوه آسمایی. مرتفع و پهن. تو فکر کن عین همین شهر کابل. کود هیزمی که هفت پشت تو به چشم سر ندیده باشم. درست است؟ ها که درست است. تو که چیزی را نمی فهمی. اگر می فهمیدی خیلی زودتر اقدام می کردی. حالا حالاها به معشوقه ام رسیده بودی. فهمیدی، مرد هندو!

-          تو هم نمی فهمی. اگر می فهمیدی که حتما معشوقه ات را می یافتی. درست نمی گویم؟ درست می گویم. عین راستی. اگر می توانستی که به هر ترتیبی قابل پیدا شدن است، چرا دربدر به دنبال معشوقه ات می گردی عین سک سوزن خورده. حالا اگر من به دنبال معشوقه ام مثل سک سوزن خورده بگردیم، یک چیزی. اما تو چه؟ ها! مرد مسلمان!

هر دو هیزم جمع کردند، به اندازه یک قد آدم. علف های هرز، کنده های چوب نیم سوز بخاری های مردم شهر کابل، نهال های لب سرک که از دست گوسفندان کوچی کنده شده اند.

مرد هندو می گوید:

-          می دانی مرد مسلمان؟ نه. نمی دانی. تو هندو نیستی که بدانی؟

-          ها. چه را نمی دانم. می دانم از تو هندو بهتر می دانم. می دانم که باید تو را بسته کنم در بین کود هیزم. بعدش گوگرد بزنم به کود هیزم، جزغاله شوی. جزغاله که شدی می شوی خاکستر. همین. دیگر بیشتر از این لازم نداری.

-          می دانستم که نمی دانی. اگر می دانستی به این سادگی نمی گفتی.

-          خوب. مگر چه کار باید بکنیم؟ همان چیزی را که می گویی باید انجام بدهیم.

-          درست است. من هم از همان اول که با تو همراه شدم، انتظار داشتم که لحظه به لحظه با تو هستم تا این که معشوقه های همدیگر را پیدا کنیم. نه، مرد مسلمان.

بعد ادامه داد:

- اول از همه باید مرا يك بار با آب‌ خالص‌ بشویی. درست است؟

- ها. درست است. می شویم. می بینی؟ آن. آن جا. دریای کابل آب کم نیست. هست؟ مرد هندو؟ هه!

- پس‌ از آن،‌ بار ديگر با آب‌ خوشبو غسل‌ داده‌ ‌شوم. فهمیدی؟

- این برای چه؟ آب خوشبو برای چه؟ ها مرد هندو؟

- همه منفذهاى بدنم باید‌ بسته‌ شود. جسد من را با آتش‌ مقدسى كه‌ كاهن‌ آن‌ را روشن‌ مى‌كند، باید بسوزانی. درست است؟ هه! مرد مسلمان.

بعدش به چهره مرد مسلمان نگاه می کند. نگاهش شادمان است. خندان است. گریان است، معلوم نمی شود. فقط نگاه می کند عین یک کودک و ادامه می دهد:

-          آها. حالا یادم آمد. تو که کاهن نیستی. هستی؟ نه. نه. تو یک مسلمان هستی. نیستی؟ هستی. از این جا راه من و تو جدا می شود. تو می روی برای مراسم خودت و من هم می روم به دنبال مراسم خودم. درست است؟

-          نه. نه. کجا می رویم؟ من که به مسجد نمی روم. نه. من سال هاست که رنگ مسجد را ندیده ام. سال هاست که وضو نگرفته ام. نماز نخوانده ام. به مسجد نرفته ام. یادم رفته است که مسجد در کجای این شهر بود. آها. یادم آمد. یک مسجد کلان بود در زیر کوه آسمایی. در جوی شیر. ها... یادم آمد. دهرسمال تو هندو هم همان جاست. مگر نه؟ همان جا نیست؟ هست. تو خبر نداری. راستی تو از کی به دهرمسال نرفته ای؟ رفته ای؟ اگر رفته ای چرا من خبر ندارم. نه. تو نرفته ای. تو از خدایت قهر هستی. من هم قهر هستم. قهر نیستیم؟ مگر نگفتیم که خداوند چرا معشوقه های مرا کشت؟ نکشت؟ کشت.

-          خدا  نکشت. مرد مسلمان. تفنگ از روی ارتفاعات کوه آمد به محله ما، معشوقه ام را شهید کرد. شهید. خونش از روی کالای الوندش بلبلک کرد روی کالایش. عین چشمه. بعد گفته شده است که معشوقه ام ناله کرده است. ناله های بسیار. راستی تو معشوقه ام را دیده بودی؟ نه. ندیده بودی. من دیوانه را نگاه کن. مسلمانان و هندوهای کابل رابطه ندارند تا تو معشوقه مرا می دیدی.

-          ها. مرد هند! درست می گویی. تفنگ از آن بالا آمد. از آن بالا. راستی شاید هم از آسمان امده باشد. از سوی خدا. آها. درست هم همین است. از سوی خدا. از آنن آسمان. روی همین جهت است که من سال هاست که رویم را به سوی خدا نکرده ام. نماز نخوانده ام. راستی نماز چطور بود؟ هوم... اول از همه الله اکبر باید گفت. نه؟ نه. تو که هندو هستی. تو هندو از رسم و رواج ما مسلمانان چه خبر داری؟

مرد هندو به خطوط چهره مسلمان نگاهش را دوخت و گفت:

-          نگفتی چطور مراسم هندو ها را انجام می دهی؟

-          گفتم. گفتم که خیلی مشکل نیست. هست؟ نه به خیالم. یک کود هیزم جمع می کنیم. سپس تو را در بین کود هیزم دست و پایت را بسته می کنم تا فرار نکنی. بعدش گوگرد را می زنم به کود هیزم. هیزم علمه می کشد به سینه آسمان. تو جز جز می کنی. آتش خاموش می شود. بعد خاکسترهای تو را باد می برد به هر طرف. همین طور نیست؟

-           نه. مرد مسلمان. این طور نیست. این قدر ساده نیست. در اين‌ آتش‌هيزم‌هايى انداخته‌ مى‌شودكه‌ از قداست‌ برخوردار است‌... این قدر ساده نیست. معشوقه ام را همین کار کرده است. در آتش هیزم هایی گذاشته است که از قداست برخوردار است. تو هم همین کار را بکنی.

بعد مرد مسلمان بر می خیزد. چهار دست و پا می افتد به جان علف ها و بوته های قچر کوه آسمایی:

-          آها. این ها مقدس هستند؟ نه. چرا هستند. این بوته. این بوته آتشش تیز است که گوشت آدم را سر یک اشپلاق می چکاند. درست است، نه؟ ها، مرد هندو!

-          تا یادم نرفته است. محل سوزانده شدن جسد من معمولا حدود  40 سانتی متر  از سطح زمین بلندتر باید باشد. خوب. خوب! هه. این خیلی مهم نیست. برای این که با هم محل سوزانده شدن جسدم را حدود 40 سانتی متر از سطح این جا بلندتر می سازیم.

-          می خواهی یک سکو بسازیم؟ ها، مرد هندو؟ سکو برای چه؟ آها. آتش هرچه در دم باد باشد بیشتر علمه می کشد. نه؟ همین طور است. من در بچگی هایم آتش زیاد روشن کرده ام. آتش را پف می کردیم، پف می کردیم، پف می کردیم، صورت ما می شد عین آتش، سرخ. آتش زبانه می کشید. عین کود هیزمی که جنازه تو در بینش هست. نه؟

-          نه. ما که هنوز آتش جمع نکرده ایم. نه؟

-          مرد هندو! جمع کردن آتش کار ندارد. مثل این. آها. این بوته عجب قوغ دارد. گوشت جانت جز جز می کند، روغن هایت می ریزد به روی قوغ ها. نه؟

-          مهم قبل از سوزاندن ، جنازه را در حوض یا استخری بزرگ که آب مقدس در آن جریان دارد گذاشته و با این کار هم ، مرده تغسیل و تطهیر می شود و هم از مرگ وی ( با همان چند دقیقه زیر آب گذاشتن جنازه و نفس نکشیدن اش) اطلاع و یقین پیدا می کنند هم با این کار فرد متوفی از عنصر باد (هوا) تهی می شود.

-          مرد مسلمان! جنازه مرا به طور کامل با چوب ها و مواد معطر باید بپوشانی.سپس، به نشانه حرمت نهادن  به  کریشنا، ویشنو و شیوا؛ سه الهه سه حفره در کوزه ای  ایجاد کنی. فرزند ارشد، یا داماد بزرگ خانواده  یا شخص مذهبی کوزه را سه بار دور جسد بچرخاند. دقیقا  بالای سر من به زمین کوبند. بدنم از عنصر آب رهایی یابد. شنیدی؟ ها! یاد گرفتی؟ نه. نه. تو یاد نمی گیری. تو اصلا گوش نکردی. آن علف ها و بوته ها به درد نمی خورد. بیا این جا. بیا گوش کن. یاد بگیر. مراسم ما خیلی قشنگ است. مثل شما مسلمان ها نیست که بپیچی ته یک تکه سفید بعدش ته خاک کنی. نه؟ همین طور نیست؟ هست! آری همین طور است. مرد مسلمان!

-          نه. مرد هندو! این طور نیست. تو نبوده ای که معشوقه مرا برده اند غسالخانه. بدن معشوقه مرا با آب و سدر و کافور شسته اند. بدنش را می گویند روی سنگ غسالخانه می درخشیده است. بل بل می کرده است. سفید سفید عین شیر. گفت که هر کاری کردیم خون بند نیامد از قفسه سینه اش. روی سنگ غسالخانه بلبلک می کرد، عین نیفه سوزن. خون سرخ با آب قاطی می شد و به تمام شهر سرازیر می شد.

 

ادامه دارد....

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۱٢٩        سال شـــشم             میزان ۱۳۸٩  خورشیدی         اکتوبر ٢٠۱٠