کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   

یک مرد مسلمان و یک مرد هندو

داستان بلند

علی پیام

      این داستان بلند در سه شماره پیشکش میگردد
۱

مرد مسلمان می گوید:

-          می روم پیدایش می کنم.

مرد هندو می گوید:

-          از کجا؟

-          می روم قبرستان ها

-          کدام یک شان؟

-          اوم. شاید کارته سخی یا شاید هم شهدای صالحین و یا... در یکی از قبرستان های کابل ...

-          چه رقم می فهمی؟

-          روی سنگ های قبرها را می خوانم. شاید هم بتوانم... هوم، اما تو از کجا نشانی می یابی؟

مرد هندو حیران و مردد می ماند و نمی داند که به کدام جای این شهر بگردد. سپس می گوید:

-          من به محله مقدس هندوها می روم. آری. همان جا درست است. در همان جای می روم که جنازه معشوقه مرا گذاشته اند روی کود هیزم، بعد مردم دیده اند که جنازه معشوقه ام در بین خروارهای شعله گم شده اند. و دیده اند که معشوقه ام کالای از رنگ آتش بر تن کرده اند. حتما خیلی مقبول شده است دختر هندو. و درست زمانی که در کالای به رنگ آتش، کالای از آتش به سوی مردم نگاه کرده است، در بین شعله های آتش به رقص آمده است، مردم همگی متحیر مانده اند از دختری که کالای از آتش به تن کرده است. مردم دیده اند که مرا صدا  کرده است و بعد از بین شعله های آتش بیرون شده  است و به دنبالم گشته است و گشته است و سپس رفته است آرام در انبوه شعله های که به آسمان چنگ می زنند و شعله های که کوه آسمایی و شیردروازه را روشن کرده اند و شعله های که می خواهند تمام شهر را ببلعند، آرام گرفته است تا زره زره و چکه و چکه در آتش حل گردد.

مرد هندو به سوی ارتفاعات آسمایی و شیردوازه و بالاحصار نگاه می کند، گویا چیزی را جستجو می کند:

-          بعد معشوقه ام شعله های آتش را مغلوب کرده  است، شعله های که اگر به جان آسمایی بیفتد، ذوب می کند. درست زمانی که مردم خاکسترهای معشوقه ام را به دست بادها می سپارند، زره های خاک تن معشوقه ام در این جای شهر و آن جای کابل به جستجوی من برامده  اند. آری. درست همین است. من باید به تمام کابل بگردم. نه یک جای. این جا. آن جا. سرک های کابل، کوه های شیردروزاه، آسمایی، تپه اسکات، تپه قوریق و کوتل خیرخانه و ارتفاعات بالاحصار. همه را بگردم. معشوقه من تکه تکه شده است در زیر فیرها و در شعله های آتش. ببین، خونی که از بدن معشوقه ام ریخته است روی زمین، آها. آن جا. خط سرخی از خون کشیده است تا مکان مقدسی که کود هیزم آماده بوده است تا معشوقه من را در آغوش بگیرد.

مرد هندو خود را به شعله های آتش تشبیه می کند و به حرکت می آید و می گوید:

-          آها. این طوری. شعله ها معشوقه ام را این طوری در بغل گرفته است. و بعد معشوقه من کالای از آتش را بر تن کرده است و به جستجوی من برامده است. هر طرف دویده است. این طرف شهر و آن طرف شهر. هر جای از این کابل. معشوقه من کابل را آتش  زده  است. این خرابی شهر را که می بینی، نشانی های شعله های تن معشوقه من است. ببین! ببین شان! آن طرف، از این ارتفاعات آسمایی به خوبی دیده می  شود. می بینی کابل چطور ویران شده است؟ آها. فهمیدم. باید به دبنال تمام خرابی های شهر بگردم. هریک از این خرابی ها و در گرفتگی ها را می بینی، نشانی از ردپای معشوقه من است. زمانی که کالای از آتش به تن کرده ا ست و سپس از بین انبوه جمعیتی که جمع شده اند تا شعله های آتش را تماشا کنند، برامده است و در شهر گشته است و گشته است، دختر هندوی من!

مرد هندو تمام شهر و کوه های اطراف کابل را نشان می دهد. و بعد شبیه به شعله های آتش می رقصد، ناموزون و نامنظم و مشوش. مرد مسلمان می گوید:

-          چطور است که اول از همه معشوقه تو را پیدا کنیم. ها! آری. درست این است. اول از همه. کار پیدا کردن معشوقه تو سخت تر است. باید تمام این شهر و آن اطراف های کوه های کابل را بگردیم. یک یک. و تمام سرک های کابل و تمام کوچه کابل. بعد می رویم به دنبال پیدا کردن معشوقه ام. می بینی؟ پیدا  کردن معشوقه من خیلی آسان است. اول از همه می رویم می رویم آن جا.

مرد مسلمان اشاره می کند:

-          آن جا. زیر همین تپه آسمایی، قبرستان کارته سخی. قبرها را یک یک می گردیم. اگر نبود می رویم آن جا. پشت آن تپه. آها. شهدای صالحین. قبل از آن می رویم قبرستان شاه شهید و ابوالفضل. بعد می رویم شهدای صالحین.

تا این زمان که دو مرد: یک مسلمان و یک هندو در ارتفاعات کوه آسمایی صحبت نکرده اند، چندان معلومات دقیقی از آئین و رسم دفن کردن و یا معدوم کردن مرده های شان نداشتند. اما با این گفت و گوها قدری از آئین و رسم یک دیگر آشنایی یافتند.

هر دو از ارتفاعات آسمایی پائین شدند.

پیدا کردن معشوقه های گم شده در سطح کابل خیلی آسان نیست. دو مرد عاشق از ارتفاعات کوه اسمایی شروع کردند به جستجوی نشانی های دختر هندوی عاشق که در بین شعله های آتش خاکستر شده است و خاکسترها به دنبال مرد هندوی عاشق در کوه و کمر و دره و قچر به دنبال معشوق خود راه افتاده است. شاید یکی از این نشانی ها در قچر کوه آسمایی پیدا شود.

اکثر نقاط کوه آسمایی نقاط ممنوعه است. یک قسمت های آن مناطق نظامی هستند و برخی از قسمت های آن مین گذاری شده است. دو مرد جستجو گر که گویا چیزی را گم کرده اند، جاجای از این کوه را می خواهند بگردند. مرد مسلمان می گوید:

-          این جاهای که ممنوعه است، چه کار کنیم؟

-          اوم. هیچ پروا ندارد. می گردیم. هیچ مانعی نباید باشد. ما که به کسی کار نداریم. ما فقط به دنبال معشوقه های ما می گردیم. ما چه کار داریم که کجای این کوه مین فرش کرده است، کجای این کوه منطقه ممنوعه نظامی است! اصلا با ما چه که مین فرش شده است. هفت پشت خود را لعنت کرده است که مین فرش کرده است. با چه حق و حقوقی کوه را مین فرش کند؟ ها! کوه مال کس خاص نیست. شنیدی؟

مرد تفنگ والای که یونیفرم نظامی بر تن دارد، نول تفنگ را به طرف دو مرد جستجوگر نشانه می رود:

-          بیادرا! به دنبال چه می گردید؟ این جا منطقه نظامی است. ورود هر کسی ممنوع است.

مرد هندو با سادگی و صداقت می گوید.

-          ما به کسی کار نداریم. به هیچ کسی. ما به دنبال چیزی می گردیم. شاید همین جاها باشد. آری. همین جاها. داخل آن.

-          نه. بیادر! این جا نیا. این جا قطغن است. اگر سر زوری کنی، بد تمام می شود. فهمیدی؟

دو مرد جستجوگر شق ایستادند جا به جا. نول تفنگ را می بیینند که سوراخی اش عین سوراخی دماغ سرباز به نظر می رسد. مرد نظامی تفنگ والا کمی آرام تر می شود و می گوید:

-          حالا چه است؟ شاید من بتوانم با شما همکاری کنم. اما این جا اجازه نیست وارد شوید. می فهمید.

مرد هندو با سادگی و صداقت می گوید:

-          به دنبال نشانی معشوقه ام هستم. می دانی؟ معشوقه ام. نشانی های یک دختر هندو. من هم هندو هستم. یکی از هندوهای این شهر. مثل شما که اهل این شهر هستید. آها راستی شما اهل این شهر نیستید؟ فهمیدم. شاید شما از ارزگان باشید و یا از بدخشان و یا شاید از قندهار؟ ها! اما به گمانم هندو نیستید. چرا چیزی نمی گوئید؟

مرد نظامی تفنگ والا بربر نگاه می کند، گویا بازوهایش سست شده است تفنگ را کمی یلا می دهد، نول تفنگ بالاتر می رود به سوی آسمان. مرد هندو ادامه می دهد:

-          شما عاشق شده اید؟ حتما عاشق شده اید. اما شاید معشوقه شما کشته نشده باشد. خدا نکند. اگر معشوقه شما کشته می شد، حتما شما نیز به دنبال ما می پیوستید. هوم. اگر معشوقه شما هم کشته شده است، بیائید تا سه نفری بگردیم. ما را می بینید؟ ما دو نفر را که می بینی سال هاست که به دنبال معشوقه ما می گردیم. من هندو هستم و این رفیق عین تو مسلمان. شاید هم تو مسلمان نباشی. هندو هستی؟ یا عسکر آیساف؟ هر کسی هستی، به گمانم چهره شما به یک عاشق می ماند. شاید هم این جا نشانی معشوقه شما باشد تا کسی وارد این منطقه حفاظتی نشود. می ترسید کسی آسیب به معشوقه شما برساند؟ نه. ما هر دو عاشق هستیم. آدم عاشق به معشوقه کس دیگر صدمه نمی رساند.

مرد هندو چشم خود را به مناظر دور دست کابل می چرخاند:

-          از این تفنگ شما خیلی بدم می آید. از تفنگ متنفرم. هه!

بعد با خشم و نفرت به چشمان مرد نظامی تفنگ والا چشم می دوزد:

-          شاید شما بودید که از همین ارتفاعات کوه معشوقه مرا زدید؟ هه! بگو. من با تو جنگ نمی کنم. من تفنگ ندارم. من هیچ اسلحه ای ندارم. راست بگو. شاید شما خبر داشته باشید که معشوقه من و این رفیق من در کجای این شهر گم هستند. آری شما می دانید. بگوئید.

مرد هندو به تمام ارتفاعات کوه های اطراف کابل خیر می شود:

-          من نمی دانم از کدام یک از این کوه های فیر شده است بالای معشوقه من. شاید از آن جا. از آن کوه  شیردروازه. شاید هم از قوریق و یا شاید از پغمان و یا از تپه اسکات و یا از تپه مرنجان و یا تپه بالاحصار. و یا از سربی و یا از شمالی. نمی دانم.

مرد هندو خشمگین شبیه به حیوان ماده بچه کشته ای به چشمان مرد نظامی تفنگ والا نگاه کرد و دوخت:

-          تمام این کوه ها دشمن من هستند. می خواهم تمام این کو ها را تکه تکه کنم. تصمیم دارم یک روزی تمام این کوه ها را نرم کنم نرم نرم. و می خواهم یک روزی...

سپس خشمگینانه هجوم آورد به سوی مرد نظامی تفنگ والا که حالا نول تفنگش راست به سوی آسمان قراول شده بود. مرد هندو نزدیک مرد تفنگ والای نظامی شق ایستاد و متضرعانه گفت:

-          می خواهم آن را هم نابود کنم. آن تفنگ. تفنگ تو را. تفنگ ها را نیز نابود کنم. این تفنگ ها بود که معشوقه مرا کشت. به گمانم از همین جا فیر شد. از همین جا. شاید هم از همین تفنگ. تفنگی که بر شانه تو است تا آسمان را سوراخ کند. عین معشوقه من که سوراخ سوراخ شد، خون ریخت و جوی کشید و تمام این شهر را خون گرفت. شرق تا غرب و شمال تا جنوب این شهر. کابل در خون طپید عین معشوقه من که در خون سرخ زد مثل آتشی که جنازه اش را گرفت، مثل آتشی که جنازه معشوقه مرا در خودش پوشاند.

سپس مرد هندو ترحم انگیز شد. کوچک شد و کوچک. به نظرش رسید که تبدیل به زرات ریزی شده است و بادهای ملایمی که از دامنه های کوه می آیند می برندش به جاهای دور شاید به دنبال دختر هندوی عاشق که زره زره خاکسترش گم شده است در این شهر و این کابل.

مرد هندوی عاشق به نزدیک مرد تفنگ والای نظامی پلیت والا که نول تفنگش را قراول کرده است به سینه مرد هندو به زمین می خزد. می خزد عین مشت آب که در اعماق زمین نفوذ می کند.

مرد نظامی تفنگ والای پلیت دار می گوید:

-          از این جا دور شوید. این جا منطقه نظامی است. این جاها نگردید. کسی شما را می کشد. سوراخ سوراخ می شوید. این تفنگ به کسی رحم نمی کند. فقط معطل است که ماشه چکانده شود. آن وقت می بینی که تیر دلت را می شکند و روی زمین می ریزد. آن وقت عاشق بدون قلب به درد نمی خورد. می خورد؟ ها! بگو. به درد می خورد؟ عاشق بدون قلب عین حفره سوراخی است که فقط می توانی از سوراخی اش تفنگ را نشانه بگیری.

سپس مرد نظامی نیز عاجزانه به سوی مرد هندو نگاه می کند و خیلی دلگیر می گوید:

-          اوم.

بعدش پشت خود را می گرداند. گویا فقط همین قدر فهمیده شد که نول تفنگ مرد نظامی تفنگ والای پلیت دار می لرزد. شانه های مرد نظامی نیز می لرزد. لرزش شانه ها و نول تفنگ، باعث می شود که جاغور تفنگ بر قطار کرتوس ها ساییده شود، غریج، غریج صدا کند. این وقتی بود که مرد هندو مرد مسلمان از مرد نظامی پلیت دار تفنگ والا فاصله گرفته بود.

سپس مأیوسانه صدایش مردان جستجوگر را تعقیب کرد:

- بگردید شاید بتوانید پیدایش کنید. اما روی ماین نروید. کوه ماین دارد. ماین های که شما را هم مانند دختر هندوی عاشق می کشد. فهمیدید؟ ها!

مرد مسلمان به مرد هندو گفت:

-          ها! هیچ پروا ندارد. هیچ مهم نیست. جاهای دیگر این کوه را می گردیم. اگر پیدا نشد...

-          درست است. وقتی که جاهای دیگر را گشتیم، اگر پیدا نشد، آن وقت می رویم قومندانی امنیه مجوز می گیریم. سوراخ سوراخ آن منطقه نظامی را می گردیم. هیچ مهم نیست. هه! همین که مرد تفنگ والا از آن جا مواظبت می کند، بهتر است. بان که نگذاشت. چه بهتر!

هر دو می گردد. هر جای این کوه را روزهای بسیار. از صبح تا شب. این جا و آن جا بدون این که زره ای از نشانی های دختر هندوی عاشق را پیدا کند. هر روز شادمانه تر می شوند. گویا هر روز به توانمندی بیشتر می رسند. کوه های آسمایی و شیردروازه و قوریق و تپه اسکات و بالا حصار و مرنجان و کوتل خیرخانه و کوه های پغمان را می گردند. تمام شان را. بدون این که اثری از نشانه های دختر هندوی عاشق را بیابد.

مرد مسلمان و دختر هندو به سطح شهر جستجوی خود را شروع می کنند. سرک به سرک می گردند. کوچه های کابل را می گردند. بیخ خانه های ویران و خانه های تخریب شده توقف می کنند. هر خانه تخریب شده ای گویا خون دختر هندوی عاشق ریخته شده است بر روی ویرانه ها و دیوارهای زخمی شهر. جستجو می کند. هر کسی که با آن ها بر می خورند، می دانند که آنان به دنبال چه هستند؟

از کوه ها که پائین می شوند، روی سرک ایستاد می شوند و می گویند:

-          ها! از کجا شروع کنیم؟

این جمله را هماهنگ شروع می کنند. هم زمان. صدای هر دو در یک ترکیب موزون می پیچند. و بعد گویا صداها نیز در شهر شروع می کنند به جستجوی دو دختر عاشقی که سال ها قبل در جنگ های کابل کشته شده اند. دخترانی که مردانی از این شهر سال هاست که تمام این کوه ها و این شهر را جزء به جزء گشته اند و حالا نیز می گردند تا نشانی آنان را بیابند.

مردمان شهر با آنان برخوردهای متفاوت می کنند. یکی با ترحم برخورد می کنند و دیگری با ترشرویی. اما بچه های کابل از دنبال آنان می گردند:

-          آهای ما خبر داریم! آن جاست. اوهوی ی ی ی!

سال هاست که گشته اند؛ جو جو و لبریز از درماندگی. اکنون هر دو خسته و دلزده می آیند دم قوماندانی امنیه. به صف می ایستند. عسکر تفنگ والای دم دروازه می گوید:

-          چه کاری دارید؟

مرد هندو می گوید:

-          مجوز می خواهیم! مجوز، قوماندان!

سپس بدون این که جوابش را بگیرد، ادامه می دهد:

-          قوماندان را می خواهیم. قوماندان امنیه هست؟ آری او باید باشد. او نباید جایی رفته است. شاید بداند که تمام این شهر را گشته ایم. این شهر را.

به سوی مرد مسلمان نگاه می کند:

-          همین طور نیست؟

مرد مسلمان تأیید می کند و می گوید:

-          شهر را بالکل گشته ایم. هیچ جایی نمانده است. بجز خانه ها و منطقه های نظامی که عسکرها نگذاشته اند تا جستجو کنیم. کوه را هم. آن کوه ها. آها!

بعد با خنانش به طرف کوه آسمایی اشاره می کند. سپس به سوی کوه شیردوازه و بالاحصار. بعد ناخنانش همان طوری که در هوا گویا خشک زده است، می گوید:

-          مهم کار این رفیق من است. کار من شاید خیلی سخت نباشد. کابل آن قدر قبرستان زیاد ندارد. اول از همه از قبرستان کارته سخی شروع می کنیم. تک تک قبرها را می گردیم. تک تک. سنگ قبرها را می خوانیم....

مرد هندو گویا چیز تازه ای را کشف کرده باشد، بین سخنان مرد مسلمان پرید و با عجله گفت:

-          آها! مشکل. می فهمی؟ کار تو هم مشکل است. هیچ به کله ات نرسیده است. هه! می دانی، لوحه های که نوشته است شاید مشکل نباشد. اما لوحه های که نوشته ندارد چه؟ مثلا قبرستان های غیر رسمی. اوم.

بعدش چهره متفکرانه و فیلسوفانه به خودش می گیرد و می گوید:

-          اگر معشوقه تو را به قبرستان های اطراف برده باشد، چه؟ هه! شاید هم در ولایات دور دست. مثلا ارزگان. یا هم دایکندی. شاید هم بامیان. شاید هیچ قبر نکرده باشد. شاید هم به سبک ما هندوها گذاشته باشد بین کود هیزم و بعدش آتش زده باشد تا جنازه اش را آتش پاک بسازد. آری. آری. احتمال این هم می رود. آها! نشود که معشوقه من و معشوقه تو قاطی شده باشد؟ هه! مثلا معشوقه مرا گور کرده باشد و معشوقه تو را سوزانده باشد؟ آن وقت چه کار کنیم؟

مرد مسلمان می گوید:

-          هوووم! باز هم مهم نیست. فهمیده می شود. تو هم معشوقه تو را می شناسی و من هم معشوقه خود را. درست است؟ فقط مهم این است که پیدای شان کنیم. ما روی این موضوع توافق کنیم که پیدای شان کنیم. مهم این است. نه این که قاطی شده باشد.

مرد هندو به چشمان مست و تند مرد مسلمان نگاهش را می دوزد، گویا برای اولین بار است که موضوع بسیار مهمی را کشف کرده است، می گوید:

-          راستی نگفتی که معشوقه خود را از روی چه علامتی تشخیص می دهی؟ نگفتی. این مدت هاست که فکر می کردم باید به تو بگویم که راز شناختن معشوقه ات را بگویی. ها!

-          من؟ از بوی معشوقه ام. من عاشق بوی معشوقه ام هستم. بوی...

هوا را بوی می کشد و بوی می کشد و در حالت مستی می گوید:

-          می بینی؟ می بینی بوی معشوقه ام به تمام شهر کابل پخش شده است! بوی بکش. آهاااا! بوی مست کننده معشوقه من. بویی که همیشه به دماغم می پیچد. اگر این بوی نمی بود، سال ها قبل من نابود شده بودم. فهمیدی؟ بوی بکش! چقدر دلکش است این بوی مست بدن معشوقه ام که از زیر پیراهنش تراوش می کند و در تن این شهر حلول می کند، مرد هندو!

عسکر دم دروازه با صدای کشیده اش می گوید:

-          چه می خواهید؟ هه! بگوئید. دنبال چه هستید؟ این جا چه کار می کنید؟ هه!

مردان جستجو بدون این که توقف کنند، هم صدا گفتند:

-          مجوز! ما مجوز می خواهیم. مجوز.

صدای هر دو در هم می تنند. صداهای هراسان و صداهای مست و صداهای بدون تکلف در هم می تنند. صداهای که سال هاست که در این شهر گشته اند. هر جای این شهر را و هر قچر کوه این ملک را. و صاحبان این صدا حالا آمده اند پیش قوماندانی امنیه تا مجوز بگیرند. تا شاید بتوانند مناطق نظامی و خانه های  مردم را نیز بگردند.

مرد هندو با سوی چشمان عسکری که نول تفنگش را گرفته است به سوی آن ها، می گرداند:

-          حتما قوماندان هست. او باید باشد. چطور نباشد. ما بارهاست که به دم این قوماندانی آمده ایم. گفته ایم که ما مجوز می خواهیم. مجوز گردش در هر جایی از این شهر و از این کوه. می دانید یا نه؟ ما به دنبال چیز مهمی می گردیم. گم شده داریم. فهمیدی؟ گم شده. شاید که گم شده ما در جاهایی از این شهر پراکنده باشد که محافظت می شوند آن جاها.

بعدش سر خود را می خاراند و گویا به کشف مهمی دست یافته است:

- آها. شاید هم در همان نقاط محافظتی باشند. آنان نیز به دنبال این باشند که از معشوقه های ما محافظت می کنند. این درست است. اما نمی دانیم چرا ما را نمی گذارند تا وارد آن جاها شویم. آها. فهمیدم. شاید بدین خاطر که معشوقه های ما ما را ترک کرده اند. شاید این درست باشد. برای این که اگر ترک ما نمی کردند، حتما آنان نیز به دنبال ما می آمدند. هه! این درست نیست؟

عسکر تفنگ والا گفت: نه. قوماندان نیست. دیگر این جاها نگردید. یک عسکر بدماش پیدا می شود شما را می زند. با لگد. با مشت. شاید هم شما را با تیر بزند.

مرد  هندو می گوید:

-          ما که با کسی جنگ نداریم. ها مرد مسلمان! این طوری نیست؟ مگر ما جنگ داریم؟ نه. نه. ما می خواهیم از قومندانی اجازه بگیریم تا جاهایی را که نمی گذارند بگردیم، بگردیم. ما آدم های معتبری هستیم. مگر نه! مرد مسلمان؟

هر بار که جملاتش را تمام می کرد، از همسفر مسلمانش تأیید می گرفت و می گفت:

-          مگر نه،  مرد مسلمان؟

مرد مسلمان با چشمان تند و خشمگینش می خواست بدود و به زور وارد قوماندانی امنیه شود، عسکر از بازوی مرد مسلمان گرفت و مرد مسلمان مانند شلته ای دور پرید، جمع شد و ریخت کنار دیوار سمنتی که کشیده بود پیش قوماندانی عین کوه آسمایی.

مرد مسلمان به چهره عسکر نگاه کرد، فکر کرد شاید او بوده است که با تفنگی که نولش قراول است معشوقه اش را کشته است. سپس فیر تفنگ و صدای زجه زنی ته گوشش را می خراشد و بعد خون جوی می کشد و سطح شهر را می پوشاند. جوی خون از پل کمپنی تا پای بالا حصار و تا کوتل خیرخانه و تا آن طرف های میدان هوایی سرخ می زند.

سپس عسکر تفنگ به دست شبیه به بره ای که به دنبال مادرش خیز بزند، می دود و از شانه مرد مسلمان می گیرد و بلندش می کند و می گوید:

-          از این جا بروید. قوماندان نیست. بروید. دیگر سر و کله شما پیدا نشود. شاید یک عسکر بدماش و خام کله ای باشد که شما را نشناسد، سر شما فیر کند.

بعدش لحن مهربانانه پیدا می کند و آرام و شمرده شمرده می گوید:

-          شاید روی شما فیر کند. از کجا معلوم است که به شما اطمینان شود. از کجا معلوم است که شما انتحاری و یا انفجاری نباشید. ها! هیچ اعتباری نیست. تروریست ها به اشکال و انواع مختلف عملیات تروریستی انجام می دهند. شاید این یک نقشه باشد. هه!

سپس مکث می کند و ادامه می دهد:

-          منظورم این است که شاید یک عسکر بدماش به جای من بیاید. می فهمید آن وقت چه می شود؟ پوست از سر شما می کند. فکر می کند که شما انتحاری و یا انفجاری هستید. می خواهید قوماندانی را منفر کنید. بهتر است هیچگاهی این جاها آفتابی نشوید. اگر به فکر جان خود هستید. بروید.

بعد به طرف سرک راهنمایی شان می کند. تفنگ خود را روی شانه اش انداخته است. خیلی راحت و صمیمی. لحن مؤدبانه اش بیشتر می شود. هر دو مرد همان طوری که به سوی عسکر ایستاده است، بربر نگاه می کنند و بعد به نظر هریک شان می رسد که حتما این عسکر هم منتظر است تا قوماندان را بیابد. حتما این عسکر هم آمده است تا پورزه و یا اجازه خط بگیرد تا مناطق نظامی و خانه ها و محلات ممنوعه را بگردد. شاید که معشوقه خود را بیابد.

مرد هندو دو دست خود را مؤدبانه گره می زند و سپس کمر را راست می کند و می گوید:

-          آها، شما هم به دنبال معشوق خود هستید؟ آها. فهمیدم. امروزها همگی به دنبال معشوق خود می گردند. شاید هم قوماندان که نیست، به دنبال معشوق خود رفته است. هه! درست می گویم؟ ها! بگو. گفتنش عیب ندارد. می فهمی؟ ببین! ما دو نفر متشخص هیچ عیب نمی دانیم؟ ما را می بینی از کی هاست که به دنبال معشوق ما می گردیم؟ این ها! معشوق هر دوی ما کشته شده است. راستی، معشوقه شما در کدام جنگ کشته شد؟ ها!

ادامه دارد.......

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۱٢۸        سال شـــشم              سنبله/میزان ۱۳۸٩  خورشیدی         سپتمبر ٢٠۱٠