کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

بخش اول

 

 

 

بخش دوم

 

 

 

بخش سوم

 

 

بخش چهارم

 

 
 
   

مولانا در مثنوی به ما چه می آموزاند؟ 
قسمت پنجم
اشاره به آموزه های داستان ها

 

حکایت عاشق شدن پادشاهی بر کنیزکی و خریدن پادشاه کنیزک را

بخش نهایی


سمیع رفیع

 
 

عشق مرده و عشق زنده

مولانا، در این مورد می فرماید:

ز ان که عشق مردگان، پاینده نیست       زآن که مرده سوی ما آینده نیست

عشق ورزیدن با مردگان و صورت پرستی دوام بیش ندارد و معشوق های صوری فنا پذیر بوده حکم مرده را دارند، پس مردگان به سوی ما برنمی گردند.

عشق زنده در روان و در بصر        هر دمی باشد ز عنچه تازه تر

عشق زنده، مراد از معشوق حقیقی است که در روح و ضمیر انسان حتی از غنچه هم تازه تر است. چون معشوق حقیقی زنده و جاودان است، عشق او هرگز نمیرد و با گذشت زمان با طراوت تر و تازه تر می شود. این ذوق و حلاوت پاینده و تازه خواهد بود.

عشق آن زنده گزین کو باقی است       کز شراب جان فزایت ساقی است

عشق آن معشوق را در دل و جان جای بده که دایم و باقی است. معشوقی که هردم از شراب جانفزایش سیراب گردی.

عشق آن بگزین که جمله انبیا          یافتند از عشق او کار و کیا

عشق آن کسی را انتخاب کن، که تمام پیغمبران از عشق او به عزت، سلطنت و فرمانروایی رسیدند. کار و کیا، قدرت و سلطنت.

تو مگو ما را بدان شه، بار نیست        با کریمان کار ها دشوار نیست

تو از بارگاه شاه حقیقی نا امید مشو و مگو که به درگاه آن شاه ترا ره نیست و اجازهء رسیدن به آن مقام و شرف را نداری، برای کریمان کار ها دشوار نیست، مگر ارادهء قلبی در راه رسیدن به بارگاه ایشان در کار است، هرگاه از روی اخلاص و ارادت رابطهء قلبی با ایشان پیدا کردی، به آن درگاه آشنا می گردی.

 

*****************************************

 

 

 

حکایت مرد بقال و طوطی و روغن ریختن طوطی در دکان

بخش اول

بقالی طوطیی قشنگ سبز رنگی داشت که بسیار خوب سخن می گفت و در دکان او سمت نگهبانی داشت و با مشتری های دکان شوخی کرده به آن ها متلک وقصه ها می گفت. این طوطی هم کلمات آدمیان را به خوبی تقلید کرده حرف می زد و هم چون بهترین و خوش نواترین طوطیان آواز می خواند.روزی صاحب دکان به خانه رفت و نگهبانی دکان را به عهدهء طوطی گذاشت. از قضا در دکان گربهء به موشی حمله کرد و طوطی از ترس جان از بالای دکان پریده به طرف دیگر فرار نمود و در ضمن این حرکت، شیشه های روغن بادام را  که در آن قسمت دکان بود، انداخت و شکست و روغن آن ها بر زمین ریخت. پس از اندک زمان صاحب دکان بر گشت و سر جایش نشست. همین که نشست دید جایش چرب است و چون توجه کرد دید روغن ها همه ریخته و زمین دکان پر از روغن است. صاحب دکان از این اتفاق عصبانی شده با دست به سر طوطی زد و از اثر ضرب دست او موی سر طوطی ریخته سرش کل و بی مو گردید. پس از این واقعه، طوطی گویایی خود را از دست داد و بقال که علاقهء مفرد به سخنان طوطی داشت، پشیمان گردیده  ناله و زاری آغاز نمود. او از شدت پشیمانی ریش خود را می کند و می گفت : افسوس که طوطی خوش بیانم لال شده و آفتاب نعمتم زیر مه و ابر پنهان گردیده. ای کاش آن وقت که می خواستم دست به سر این حیوان شیرین زبان بزنم دستم شکسته بود و به امید این که طوطی شیرین سخنش گویایی خود را باز یابد به هر فقیر و مستمندی پول می داد و کمک می کرد. خلاصه سه روز و سه شب با نا امیدی در دکان نشست و با هزار رنج و غصه با خود می گفت : خداوندا ! این مرغ کی به سخن خواهد آمد و هر ساعت به طریقی سخنی به میان می آورد وبه این امید هر لحظه صورت و منظرهء را در جلو چشم مرغ قرار می داد تا شاید طوطی را وادار به سخن گفتن نماید.

از قضا درویشی از جلو دکان او عبور کرد که سرش کل و بی مو بود. طوطی همین که درویش را دید، به سخن آمده با لهجهء تاثیر آمیزی گفت : ای درویش برای چه در شمار کل ها آمده ای؟ مگر تو هم از شیشه روغن ریخته ای ؟

مردم از سخن طوطی و از قیاسی که نموده درویش را مثل خود پنداشته بود، به خنده افتادند.

جولقیی سر برهنه می گذشت  ..   با سر بی مو چو پشت طاس و طشت

آمد اندر گفت طوطی آن زمان  ..  بانگ بر درویش زد چون عاقلان

کز چه ای کل با کلان آمیختی  ..   تو مگر از شیشه روغن ریختی

از قیاسش خنده آمد خلق را  ..    کو چو خود پنداشت صاحب دلق را

کار پاکان را قیاس از خود مگیر ..   گر چه ماند در نبشتن شیر و شیر

جمله عالم زین سبب گمراه شد  ..   کم کسی ز ابدال حق آگاه شد

همسری با انبیا برداشتند   ..   اولیا را همچو خود پنداشتند

گفته اینک ما بشر ایشان بشر   ..   ما و ایشان بستهء خوابیم و خور

این ندانستند ایشان از عمی  ..   هست فرقی درمیان بی منتهی

هر دو گون زنبور خوردند از محل  ..   لیک شد زان نیش و زین دیگر عسل

هر دو گون آهو گیا خوردند و آب   ..   زین یکی سرگین شد و زان مشک ناب

هر دو نی خوردند از یک آب خور   ..   این یکی خالی و آن پر از شکر

صد هزاران این چنین اشباه بین  ..    فرقشان هفتاد ساله راه بین

این خورد گردد پلیدی زو جدا  ..   آن خورد گردد همه نور خدا

این خورد زاید همه بخل و حسد  ..   وآن خورد زاید همه نور احد

حضرت مولانا به این مطلب اشاره می کند که:

 کار پاکان و اشخاص بزرگ را با خود قیاس کردن اشتباه است، اگر چه هر دو کار بهم می مانند ولی با هم فرق ها دارند. در نوشتن شیر درنده و شیر گاو و گوسفند به یک شکل استند اما معنی آن ها با هم فرق فاحشی دارند. همهء عالم از این جهت گمراه شده اند که در میان آن ها کمتر کسی  اشخاص بزرگ و با خدا را می شناسد. در نزد مردمان شقی چون چشم بینا ندارند اشخاص خوب و بد یکسان است. از همین جهت است که با انبیا و اولیای خدا همسری کردند و آن ها را مثل خود پنداشتند و تصور کردند و گفتند : ما بشر و ایشان بشر ، ایشان خواب و خوراک دارند و ما هم خواب و خوراک داریم، پس باهم مساوی استیم.

اما نمی دانند که آن ها با مردان خدا فرق های بسیار و بی پایان دارند. بلی، دو نوع زنبور است هر دو در یک مزرعه از گل یک بوته غذا می خورند ولی یکی عسل می دهد و دیگری زهر. دو نوع آهو هر دو از یک قسم علف می خورند و یک آب می نوشند، ولی این علف و آب در یکی مشک ناب و در دیگری سرگین می گردد. دو نوع نی هر دو از یک آب سیراب می شوند اما یکی پر از شکر و دیگری خالی است. یکی می خورد و حاصلش پلیدی است و آن یکی می خورد و محصولش انوار خداوندی است. حاصل خوراک یکی بخل و حسد و از دیگری نور احدیت است. مردانی هستند که روی بسوی دوست دارند و مردانی عزیز دیگری هم هستند که روی آن ها  خود روی دوست است. در نگاه کردن به این دو گروه  باید ادب را رعایت نماییم  تا شاید از برکت آنان روشناس شده  و دوست را بشناسیم.

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل   ۱۵٢       سال        هفتم              سنبله/میزان     ۱۳٩٠     خورشیدی               ۱۶ سپتمبر ٢٠۱۱