کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بخش اول

 
 
   

مثنوی و سمبولیسم
روشنگری در قالب هنر بکاربرد نماد ها

Maulana and Symbolism


زبان قصه، داستان، تمثیل و نماد ها در مثنوی
 

 

قسمت دوم

دیباچه

بشنو از نی چون حکایت می کند 

 
 

مولانا در سرودن سرآغاز مثنوی، خود را به « نی » تشبیه کرده و نوشته اند که قصد داشته است مثنوی را « نی نامه » بنامد.

در کهن ترین مثنوی خطی که چند سال بعد از وفات مولانا نوشته شده و امروز در داخل ویترینی در گوشهء  از تالار تربت مولانا در معرض دید دیدارکنندگان گذاشته شده است، مثنوی با بیت زیر آغاز می شود:

 

بشنو این نی چون شکایت می کند          از جدایی ها حکایت می کند

 

وقتی دلیل این تغیر و اختلاف، از یکی از مریدان کهنسال مولانا سئوال شد، جواب داد که : « بشنو این نی » اشارت است به شخص مولانا که خود را به « نی » تشبیه کرده و وصف حال و اندیشه های خود را از زبان « نی » سروده است، اما دوستداران و مریدان و جانشینان مولانا را هیبت و اجازت این نبوده و نیست که در کسوت مولانا درآیند، و خود را به جای او گذارند، و از زبان او سخن گویند. ناگزیر بیت اول را از زبان « نی » می نویسند و می خوانند و به چاپ می رسانند بدین صورت:

 

بشنو از نی چون حکایت می کند         از جدایی ها شکایت می کند

 

مولانا می گوید: از این نی که مراد خود وی است، بشنو که چه گونه حکایت می کند و چسان از جدایی ها و ایام فرقت و هجران شکوه و شکایت را سر می دهد. مولانا، خود را به نی تشبیه می کند، نی، یعنی انسان کامل،  چون وجود او ازغرور ما و منی خالی شده، سوراخ های از هجران عشق خدایی وجودش را احاطه کرده، هردم نایی خدایی در او می دمد و صدای عشق از او خارج می شود.

 

کز نیستان تا مرا ببریده اند          در نفیرم مرد و زن نالیده اند

 

از روزی که مرا از اصل و نیستانم بریده اند و جدا کرده اند، از نفیر من ، از ناله و فریاد و زاری من، که نفیری از درد جدایی،  نفیری از غم عشق، نفیری از رنج بی نوایی و از بی همدمی است، مرد و زن در ناله های من ناله و فریاد و زاری را سر داده اند.

 

سینه خواهم شرح شرح از فراق          تا بگویم شرح درد اشتیاق

 

مولانا می گوید: دلی و سینهء می خواهم که بسان نی از درد و سوز و فراق پاره پاره شده باشد تا با آن شرح درد اشتیاق را بگویم. شرح درد اشتیاق و آرزوی وصال را فقط با دلی که هجران و فراق را تجربه کرده است، می توان گفت.

 

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش       باز جوید روزگار وصل خویش

 

هر که از اصلش به دور افتد، به فراق و هجران مبتلا می گردد و ناگزیر تلاش می ورزد تا خود را به اصل و وصال یار و دیار خود برساند و به مبداء خود واصل و نائل گردد. همه وقت شرح درد و غم اشتیاق و آرزوی یارجستن را در همه جا و با همه کس باز می گوید.

به اصل خویش واصل شدن بدان معنی است که سالک راه معرفت در اثر خواست درونی و جستجو و تلاش، از روی ریاضت و ارشاد پیر و شیخ کامل به آن حقیقت رسیده، مانند قطره به دریا وصل می گردد. مراد مولانا هم همین است.

 

من به هر جمیعتی نالان شدم         جفت بدحالان و خوش حالان شدم

 

من با هر جمیعتی که روبرو شدم، اگر خوش حال و اگر بدحال بود، ناله های درد عشق و غم اشتیاق را سر دادم، از اسرار نیستان حکایت ها کردم، از عشق یار و معشوق ابدی سخن ها گفتم. خوش حال، یعنی آن هایی که حال گفت و شنود را با من داشتند و به من حال می دادند و بد حال، آن هایی که اصلأ حال شنیدن و درک سخنان مرا نداشتند.

مولانا در کتاب فیه مافیهء خود در جایی می فرماید:

«روزی سخن می گفتم میان جماعتی و میان ایشان هم جماعتی از کافران بودند، در میان سخن می گریستند و متذوق می شدند و حالت می کردند. سئوال کرد که ایشان چه فهم کنند و چه دانند؟ این جنس سخن را مسلمانان گزیده از هزار یک فهم می کنند، ایشان چه فهم می کردند که می گریستند؟ فرمود که، لازم نیست نفس این سخن را فهم کنند، آن چه اصل این سخن است آن را فهم می کنند، آخر همه مقرّند به یگانگی خدا و به آنک خدا خالق است و رازق است و در همه متصرف و رجوع به وی است و عقاب و عفو از او است، چون این سخن را شنید و این سخن وصف حق است و ذکر اوست، پس جمله را اضطراب و شوق و ذوق حاصل شود که ازین سخن بوی معشوق و مطلوب ایشان می آید ». از سخنان مولانا، خوش حالان و صاحبان ذوق مستفید می شدند و بد حالان بی نصیب.

خوش حال، به کسی اطلاق می گردد که صاحب فطرت پاک بوده با شنیدن سخنانی از معرفت حق و نغمات موسیقی به شور و وجد آید و حالی در او ایجاد شود و بدحال به کسی گفته می شود که باطن و فطرتش مکدر بوده در او عشق، معرفت و حقیقت و نغمات موسیقی اصلا اثر نکند.

 

هر کسی از ظن خود شد یار من         از درون من نجست اسرار من

 

هر که نالهء مرا شنید، آن را با حال خود منطبق ساخت و از روی وهم و گمان خود با من یار شد، ولی راز حقیقی این نی را که کدام ناله را سر می دهد و از چه سخن می گوید، نفهمید و به اسرار درونی این نای ملتفت نشد.

کسی به اسرار درون مردان حق با شک و ظن نمی تواند راه  بیابد، بلکه ظن را باید کنار بگذارد  تا محرم اسرار شود.

 

سّر من از نالهء من دور نیست      لیک چشم و گوش را آن نور نیست

 

از آن جا که کلام صفت متکلم است، مولانا می گوید: اسرار درونی من که گفتار حق و معارف الهی است، در ناله های من نهفته است و از آن دور نیست، اما، کو آن چشم و گوشی که محرم این اسرار باشد؟ کو آن چشم با مروتی و گوش شنوایی که از این ناله ها چیزی فهم کند؟

یک روز آن حضرت خطاب به یارانش فرمودند: یاران، من این جسم نیستم که در حضور شمایم بلکه من آن ذوق و خوشی استم که از کلام من در باطن مریدان من سر میزند. الله الله آن ذوق را که بیابید و آن خوشی را که بچشید و غنیمت دارید و شکر ها گذارید که من آن ذوقم..

 

تن ز جان و جان، ز تن مستور نیست       لیک کس را دید جان دستور نیست

 

مولانا می گوید که: اسّرارو کلام من مانند جسم و روح اند. ظاهر کلام مرا همه می خوانند و می شنوند، اما باطن کلام که سّر و روح کلام است، آن هایی که چشم باطن ندارند، از آن مستفید نمی شوند. جسم دیده می شود اما روح را نمی توان دید. تنها با دیدهء حق بین میتوان آن را دید. کلام مولانا هم دیدهء حق بین می خواهد تا بتواند حق را مشاهده کند.

 

آتش است این بانگ نای و نیست باد          هر که این آتش ندارد نیست باد

 

این بانگ نای در حقیقت آتشی است بسا سوزنده که درون انسان را می سوزاند و همه صفات رذیله و نقیصه را برطرف نموده، چیزی که باقی و بجا میماند، همانا عشق است و بس. این آتش همه تعلقات جسمانی و نفسانی را از بین می برد، مولانا، ما را متوجه این آتش سوزان  می سازد و می گوید که این باد نیست. او به این نظر است که، وجود آدمی از عشق به کمال می رسد، هرگاه این عشق و این آتش در وجود وی شعله ور نباشد، کمال نقصان گفته می شود و عدم آن بهتر از وجود است. زندگی بدون عشق نزد عرفا معنی ندارد.

 

آتش عشق است کاندر نی فتاد        جوشش عشق است کاندر می فتاد

 

آتش عشق در این نی افتاده و دل این نی از آتش عشق در شور و خروش است، هرچه شما از این نی  می شنوید، محرک آن آتش عشق است. اگر می در جوش است، آن هم به خاطر جوشش عشق است، چون عشق در تمام اشیأ جاری و ساری است و همه موجودات به سوی خالق خود در حرکت اند.

برای عشق تعاریفی قایل شده اند: مثلأ داکتر سجادی در فرهنگ اصطلاحات و تعبیرات عرفانی مینگارد: « عشق، آتشی است که در قلب واقع شود و غیر محبوب را بسوزد. عشق دریای بلا و جنون الهی و قیام قلب است. »

عشق مهمترین رکن طریقت است و این مقام را تنها انسان کامل که مراتب ترقی و تکامل را پیموه باشد، درک می کند. عاشق را در مرحلهء کمال عشق، حالتی دست دهد که از خود بیگانه و ناآگاه می شود و از زمان و مکان، فارغ، و از فراق محبوب می سوزد و می سازد.

از دید ابن عربی عشق، به حد افراط دوست داشتن، دوستی مفرد، محبت تام. عشق، میل مفرط است و اشتیاق عاشق و معشوق از عشق است و به معنای فرط حب و دوستی است و نیز مشتق از « عشقه» است و آن گیاهی است که به دور درخت می پیچد و آب آن را بخورد و رنگ آنرا زرد کند و برگ آن بریزد و بعد از مدتی خود درخت نیز خشک شود. چون عشق نیز به کمال خود برسد قوا را ساقط گرداند و حواس را از کار بیندازد، طبع را از غذا باز دارد و میان محب و خلق ملال افکند و از صحبت غیر دوست، ملول شود یا بیمار گردد و یا دیوانه شود و هلاک گردد.

 

نی حریف ِ هر که از یاری بُرید       پرده هایش پرده های ما درید

 

هر که خود را از تعلقات دنیوی و حب دنیا فارغ کند و از همه علایق نفسانی ببُرد، نی با او یار و همنشین می شود. در بیت دوم، مولانا اشاره  به پرده های ساز نی دارد و می گوید که، نی، این همنشین خوش حال ما، با پرده های ساز خود، راز ما را افشا کرد. پرده های ساز نی پرده های ما را درید. یعنی نی با ما از روی هم چشمی، راز ما را افشا کرد. پردهء اول مراد از سُر های موسیقی است و پردهء دوم مراد از حایل اسرار و راز است.

آن هایی که با موسیقی آشنایی دارند، می دانند که « نی » از جملهء آلات موسیقی است که پرده ندارد، بلکه متشکل از سوراخ ها است که با آن پف می شود. اما سُر هایی که از سوراخ های نی  بلند می شود، به نام پرده های سُر یاد می شود. در موسیقی دوازده نوع سُر وجود دارد که به هر کدام آن پرده نیز می گویند. هرگاه موسیقی نوازان با هم یک جا بخواهند بنوازند و یا بخوانند، از شخصی که آواز می خواند، می پرسند که او از کدام پرده می خواند و یا می نوازد تا ساز ها را با همان پرده کوک کنند و هم آهنگی به وجود بیاید. « در اصطلاح موسیقی به  آن کهرج و یا سرَچ هم می گویند.»

شارحان مثنوی، بیت بالا را این گونه تعبیر کرده اند، کریم زمانی در شرح جامع مثنوی در مورد این بیت می نگارد: « آهنگ ها و نغمه هایی که با نی نواخته می شود موجب تهذیب نفس و تلطیف روح آدمی می گردد و حجاب های نفسانی را بر طرف می سازد.» این تعبیر و تفسیر با بیت دومی هیچ نوع رابطه ای را برقرار نمی سازد.

در شرح کبیر انقروی در مورد این بیت چنین آمده است: « در مصرع دوم مراد از پرده های نی، مقامات اولیاست به همین مناسبت در علم موسیقی و در اصطلاح مطربان مقاماتی که به نغمه درمی آورند، پرده تعبیر می کنند، چنان که به مقام راست و مقام عراق پردهء راست و پردهء عراق گویند. مراد از پرده های ماده گی، پرده های حجبات نورانی و ظلمانی سالک است. پس به تقدیر این معنا : مرشدی که به مثابه نی آلت حق و مظهر فیض ذات مطلق می باشد، یار آن طالب مستعدی است که از یار آرام بخش منقطع گشته و از هوی و هوس نفس نجات یافته است. مقامات علیه و مراتب سمیه و سینهء آن مرشدی که ذکرش کردیم. حجبات نورانی و ظلمانی ما را پاره نمود و اسرار حق و انوار ذات مطلق را در هر مرتبه برای ما کشف و بیان کرد پس در ابتدای حال هر مرتبهء از مراتب الهی برای سالک یک پردهء ضخیم است. آن موقع که مرشد عالم به تمام مراتب اسرار الهی، مرتبه به مرتبه روحانی و جسمانی حقیقت هر مقام را می گوید، طالب یقین پیدا می کند که مقامات شیخ مرتبه هایی که برایش حجاب بوده هتک کرده است و چشم از پس آن حجبات نورانی و ظلمانی روی یار را مشاهده می کند و آن چه که غیر میدیده عین می داند.»

 

همچو نی زهری و تریاقی که دید؟     همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟

 

نی که مراد از انسان کامل و مرشد عالی مقام است، هم خاصیت زهر را دارد و هم تریاق را. برای آن هایی که در وادی ضلالت و جهالت سرگشته و متحیر بسر می برند و اهل فسق و فساد اند، حکم زهر را و برای آن هایی که اهل معرفت اند، حکم تریاق مهر و محبت را دارد. مولانا می پرسد که، همچو نی زهری و یا پادزهری تا کنون کسی دیده است که متصف به این دو صفات باشد؟ معلوم است که ندیده است. همچنان تا کنون کسی دمساز و مشتاقی مانند نی دیده است؟ معلوم است که ندیده است. مرشد کامل، دارای صفات حق بوده لطیف و مهربان، مشتاق و دمساز است.

 

نی حدیث راه ِ پُرخون می کند          قصه های عشق مجنون می کند

 

مرشد کامل از راه ِ پُرخون عشق سخن می گوید که نهایت دشوار است. از عشاق پاکباز  و مجنون صفتان حکایت ها می کند. راه ِ پُرخون عشق، جانبازی می خواهد و عاشق در این راه، مرگ را اختیاری قبول می کند و از خون خود می گذرد تا به معشوق ابدی می رسد.

 

محرم این هوش جز بی هوش نیست    مر زبان را مشتری جز گوش نیست

 

محرم این هوشی که تا به حال گفتیم، تنها کسانی استند که از عقل معاش بیهوش اند، یعنی عقلی که به وسیلهء آن زندگی می کنند. وقتی انسان می تواند به اسرار حقیقت ملتفت شود که در برابر هر چه از غیر حق است، بیهوشی اختیار کند. به قول حافظ:

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی       گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

هر شیی را لایق شیی دانسته اند، همان گونه که طالب و مشتری زبان گوش است، یعنی تنها گوش است که زبان را می شنود، لایق هوشی که مولانا فرموده همانا بیهوشی و عالم بیخودی است.

 

در غم ما روز ها بیگاه شد            روز ها با سوز ها همراه شد

 

در غم عشق، روزگار ما با سوز و گداز همراه  شد و روز های ما به شب ها انجامید. بیگاه، به معنی شب و پگاه، بمعنی روز و صبح است. این واژه ها در صفحات شمال افغانستان استفاده می شوند. روز های ما با سوز ها و درد عشق و هجران همراه شد، یعنی درد عشق و فراق ما دایمی است.

 

روز ها گر رفت، گو: رو، باک نیست   تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست

 

اگر روز های پُر از سوز و گداز و درد و نیاز ما سپری شد و عمر ما بدینسان گذشت، ما را از گذشت آن باکی نیست، ولی تو ای معشوق، تو بمان که چون تو پاکی و منزه کسی نیست. منظور مولانا، زندگی با عشق و تلاش در راه رسیدن به معشوق و به حقیقت است.

 

هر که جز ماهی، ز آبش سیر شد      هر که بی روزیست، روزش دیر شد

 

تنها ماهی است که از آب سیر نمی شود، باقی همه موجودات بقدر ضرورت از آب استفاده می کنند. عاشق خاصیت ماهی را داشته از عشق محبوب خود سیرایی ندارد. بقای حیات عاشق فقط با عشق است، همان گونه که از ماهی با آب است. هر که از خوان عشق بی روزی و بی نصیب گردد، روزگارش ملال انگیز بوده زندگی اش در ملالت سپری می شود. اشخاص بی معرفت و بدون عشق، خیلی پژمرده و افسرده خاطر اند.

 

در نیابد حال پخته هیچ خام         پس سخن کوتاه باید، والسلام

 

آدم های خام و آن هایی که بی معرفت اند، چه گونه از حال پخته گان باخبر شوند؟ درک حال پخته گان از توان خامان بدور است، چون آن ذوق و کمالی که پخته گان به آن رسیده اند، قابل تعریف نبوده، بلکه باید صاحب آن ذوق و حال شد تا از حال پخته گان واقف گردید.

حضرت مولانا،  شرایط رسیدن به کمال و واقف شدن از حال پختگان را چنین بیان می کند:

 

بند بُگسل باش آزاد ای پسر        چند باشی بند سیم و بند زر

 

مولانا، به سالکان و رهروان راه معرفت گوشزد می کند: ای پسر! بند تعلقات دنیوی و نفسانی را بُگسلان و خود را از اسارت نفس رهایی ده. آزاد بودن یعنی از سخره گی اندیشه و نفس بیرون آمدن. تا کی در قید وبند سیم و زر و اسباب دنیوی استی؟

 

گر بریزی بحر را در کوزهء        چند گنجد؟ قسمت یک روزهء

 

اگر آب بحر را در کوزهء بریزیم، تنها بقدر ظرفیت کوزه آب در آن جمع می شود. بدین معنی که آب کوزه به اندازهء مصرف یک روزه خواهد بود. این مثال را مولانا از بهر آن می آورد تا به آن هایی که از روی حرص و آز، دل به دنیا بسته اند، بخود آیند.

 

کوزهء چشم حریصان پُر نشد         تا صدف قانع نشد پُر دُر نشد

انسان های حریص هر قدر که مال و دولت بیندوزند، به آن قناعت نکرده در پی جمع آوری بیشتر مال، تلاش میورزند و چشم حریص شان هرگز سیر نمی شود. مولانا در مورد دولت قناعت سخن می گوید و صدف را مثال می آورد که با باز کردن دهن خود به چند قطره باران اکتفا نموده قناعت می کند، این قطرات محدود  مبدل به گوهر می شوند. قناعت، وقوف نفس است بر حد قلت و کفایت، و قطع طمع از طلب کثرت و زیادت. و هر نفسی که بدین خلق متخلق گشت، خیر دنیا و آخرت و گنج فراغت و غناء یابد و راحت ابدی نصیب او گردد. [1]  ابو تراب نخشبی گوید: قناعت دریافت قوت است از سوی خداوند. شاه نعمت الله گوید: اصل چهارم، قناعت است و قانع آن است که از شهوات نفسانی و تمتعات حیوانی پیوسته وارسته باشد.

هر که را جامه ز عشقی چاک شد       او ز حرص و جمله عیبی پاک شد

هرگاه عشق به سراغ کس بیاید و جامهء او به وسیلهء عشق چاک شود، همان شخص از تمامی عیوب به کلی پاک می گردد. اعجاز عشق این است که وقتی ناوکش به کوچهء دل پا گذاشت، همه خصایل نقیصه را نیست می کند، چون نورانیت و شفافیت عشق و محبت جایی برای حرص نمی گذارد و عاشق را با حرص چه کار است.

شاد باش ای عشق خوش سودای ما       ای طبیب جمله علت های ما

ای عشق خوش سودای ما، ای عشقی که سودای تو در سر ما خوش می خورد و موجب خوشباشی معنوی در سر و دل ما می شود، شاد باش، چون با شاد بودن تو شادی نصیب ما هم می شود، تو طبیب جمله علت های ما استی و درد ها، بیماری ها و علت های جسمانی و روحی ما را درمان می کنی. وجود عاشق با عشق زنده است و در شرح انقروی آمده: « چنان که زلیخا هر بار که مریض می شد به محض دیدن یوسف صحت پیدا می کرد و اگر غمناک می گشت همین که یوسف را به خاطر می آورد، شاد می گشت همچنین در حالت ضعف وی را که میدید و یا به خاطر می آورد، به تنش نیرو میرسید.»

ای دوای ِ نَخوَت و ناموس ما            ای تو افلاطون و جالینوس ما

ای عشق! تو دوای خود بینی و خود پرستی و خود نمایی، تکبر و خود ستایی ما، و دوای شرف و عفت و عصمت ما استی. تو هم طبیب روح مایی و هم طبیب جسم ما. مولانا از دو شخصیت برازندهء تاریخ یکی، افلاطون، حکیم و طبیب معروف یونانی که در این جا کنایه از طبیب روحانی است، و دیگر از جالینوس، طبیب، فیلسوف و ریاضی دان مشهور یونانی که مراد از طبیب جسمانی است، نام می برد. به عشق می گوید که: تو هم درد های جسمانی ما را شفا بخش استی و هم درد های روحی ما را، تو هم افلاطون ما استی و هم جالینوس ما. با این تمثیل، مولانا قدرت عشق را به نمایش می گذارد.

جسم خاک از عشق، بر افلاک شد        کوه در رقص آمد و چالاک شد

جسم خاکی انسان از برکت عشق عروج نموده به افلاک و آسمان ها می رود، مثل معراج پیغمبر اسلام، حضرت محمد مصطفی (ص) و حضرت عیسی (ع) و حضرت ادریس (ع) . هدف مولانا این است که عشق به انسان شرف و بزرگی می بخشد و بال پرواز روحانی می دهد تا آدمی در عالم معنی به افلاک به پرواز می آید و عروج روحانی میسر می گردد. وقتی پروردگار به کوه طور تجلی خود را انداخت، کوه در رقص آمد، چالاک شد بدین معنی که کوه به حرکت درآمد و از هم متلاشی شد. در این بیت باز هم سخن از اعجاز و قدرت عشق است.

عشق، جان ِ طور آمد، عاشقا!  ـ  طور، مست و خرّ موسی صاعقا

ای عاشق! عشق به کوه طور روح و جان و حیات بخشید و از کرم عشق کوه طور مست شده به رقص درآمد و موسی (ع) وقتی این حالت را دید، تاب نیاورده بیهوش بر زمین افتاد. این بیت اشاره به آیهء کریمه که در سورهء اعراف واقع شده، اقتباس شده است:

« قال رب ارنی انظر الیک قال لن ترانی ولکن انظر الی الجبل فان استقر مکانه فسوف ترانی، فلما تجلی ربه للجبل جعله دکا و خر موسی صعقا.»

حضرت موسی «ع» فرمود: پروردگارا! خودت را به من نشان ده، تا تو را ببينم! گفت: هرگز مرا نخواهى ديد!  ولى به كوه بنگر، اگر در جاى خود ثابت ماند، مرا خواهى ديد! اما هنگامى كه پروردگارش بر كوه جلوه كرد، آن را همسان خاك قرار داد; و موسى مدهوش به زمين افتاد.

با لب دمساز خود گر جُفتمی  ـ  همچو نی من گفتنی ها گفتمی

اگر با لب دمساز یارم قرین می شدم، بسان نی گفتنی هایی از عشق و معرفت را شرح می دادم. کلام مولانا، گوش شنوا و با معرفت می خواهد تا از آن سخنان فهم کند. او می گوید که شرح گفتنی های عشق نیاز به گوش های محرم و شنوا دارد، هرگاه مستمع نباشد، کلام چه اثر کند؟

هر که او از همزبانی شد جدا ـ  بی زبان شد گرچه دارد صد نوا

وقتی از هم زبان خود جدا باشی، اگر صد نوا هم داشته باشی، یعنی صد گونه سخن از برای گفتن داشته باشی، باز هم بی زبان استی، جون شنونده نداری که برای آن حکایت کنی. برای سخنان از جنس عشق و عرفان، محرم و سخن شناس در کار است تا از آن نوع سخن فهم کند و مستفید شود. عرفا، اگر اغلبأ خاموشی اختیار می کنند از بهر آن است که شنیدن حرف شان فهم و حوصله می خواهد چون گوش شنوا نمی بینند، خاموش استند.

شیخ حسن بصری، هر وقت به منبر میرفت وقتی رابعهء عدویه در مجلس حاضر نمی بود، به چند سخنی اکتفا کرده از منبر پایین می آمد.از او پرسیدند که در این مجلس اشخاص بزرگ و اعیان همه حضور دارند چرا شما سخن نمی گویید. گفت: شربتی را که ما برای حوصلهء پیلان درست کرده ایم، موران را نشاید.

چون که گل رفت و گلستان در گذشت  ـ  نشنوی زان پس ز بلبل سرگذشت

وقتی موسم گل و گلستان بگذرد، از بلبل هم سر و صدایی بلند نمی شود. نغمه سرایی بلبل از بهر گل و گلستان است. عرفا که بلبلان معرف اند، تا گلستانی از ذوق و علاقهء طالبان عشق و معرفت را نبینند، در سخن و نغمه سرایی نمی آیند.

جمله معشوق است و عاشق پردهء  ــ  زنده معشوق است و عاشق مردهء

در عالم عشق، دویی وجود ندارد و عاشق خاصیت پرده و حایل را دارد که با فنای خود با معشوق یکی می گردد. عاشق باید خود را در وجود معشوق نیست کند و در این عشق بمیرد و با معشوق یکی گردد، آن وقت اثری از عاشق نمی ماند و تنها معشوق زنده است.

چون نباشد عشق را پروای او ــ او چو مرغی ماند بی پر، وای او

اگر عشق به طرف عاشق توجه نکند و عنایت پروردگار نصیب حال عاشق نباشد، او بسان مرغ بی بال و پر کندهء است که وای بر حال او. چون هر بی پا و سر لایق عشق الهی نیست. تنها برگزیده گان خدا استند که از نعمت عشق بهره می برند، آن هایی را که خداوند در وجود شان کشیدن بار عشق، طاقت و تحمل را می بیند.

من چه گونه هوش دارم پیش و پس  ــ  چون نباشد نور یارم پیش و پس؟

هرگاه، نور عشق یار من، هادی و در پس و پیش من نباشد، من با عقل جزیی نمی توانم به کنه و ذات آن ادراکات در عالم معنی پی ببرم. من با عقل و هوش در ظلمات خواهم ماند و حق را درک نخواهم کرد.

عشق، خواهد کین سخن بیرون بُوَد ــ  آیینه، غماز نبود چون بُوَد

عشق باعث ظهور معنویت در وجود انسان می گردد. وقتی سخن معرفت بیرون می جهد، سبب و محرک آن عشق است. هرگاه آیینهء  دل مصفا گشت، آن وقت نور و تجلی عشق در او می تابد و انعکاس آن تجلی از عاشق بیرون می زند. هر چه از جنس معرفت در وجود عاشق پیدا شود، در زبان عاشق جاری می شود و این را عشق می خواهد و سبب و محرک آن هم عشق است.

آینه ات، دانی چرا غماز نیست؟  ــ  زان که زنگار از رُخش ممتاز نیست

مولانا به آن هایی که در تعجب و حیرت اند که چرا عشق  صور معانی از طریق آیینهء دل شان ادراک نمی شود و برای شان محسوس نیست، می فرماید:

میدانی چرا آیینهء دلت غماز اسرار عشق و معرفت نیست؟ برای این که روی این آیینه را زنگار پوشانیده است. چه گونه از آیینهء زنگ خورده، معانی و عشق صادر شود؟ پس اول باید در پی زدودن زنگار آیینهء دلت شوی. پاک کردن آیینهء جان در اثر ریاضت  و تربیت طبیب الهی ممکن می گردد.

 


 

[1]   فرهنگ تعبیرات عرفانی داکتر سجادی

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل    ۱٤۸   سال        هفتم               سرطان/اسد       ۱۳۸٩  خورشیدی                شانزدهم جولای ٢٠۱۱