کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

خوانده اید:

 

 

 

آغاز مجرا

 

 

آغاز سفر: به ‌سوی تهران
 

 

در قم

 

 

اینک «اصفهان نصف جهان»
 

 

به ‌سوی سی‌وسه پل
 

 

باغ پرنده‌گان اصفهان

 

 

به ‌سوی خیابان رؤیاهایم: خیابان انقلاب

 

 

در میدان نقش جهان

 

 

 

دوباره به ‌سوی «تهران شهر بی‌آسمان

 

 

فرهنگستان هنر

 
 

   

نویسنده: منوچهر فرادیس

    

 
از آسه مایی تا دماوند

 





حوزه هنری

 

برج میلاد؛ نگاهی از آسمان به ‌سوی تهران
مقصد بعدی برج میلاد است. به برج میلاد که می‌رسیم، وقت نماز شام شده است. عده‌ای می‌روند برای وضو گرفتن و عده‌ای دیگر هم به گشت و گذار در اطراف برج میلاد می‌پردازند. ما از عدۀ دومی هستیم. برج میلاد فضای باز و فرح‌بخشی دارد. دل‌گیر و تنگ و تاریک نیست. از پایین تندیس بزرگی از فردوسی دیده می‌شود. هم برای من و هم برای آقای عارفی دیدن این تندیس شگفتی‌انگیز است. وسوسه می‌شویم که از نزدیک آن را ببینیم. به طبقه دوم می‌رویم و خودمان را به تندیس این نیای بزرگ زبان پارسی می‌رسانیم. چند قطعه عکس می‌گیریم، نمی‌دانم که سه چهار دوست دیگر آن‌جا بودند، یا بعد از ما رسیدند، یادم نمانده. آقای عارفی را تا نوشتن این سطور، دیگر ندیده‌ام، اما بیژن سیامک که چند قطعه عکس از من گرفته، تا حالی آن عکس‌ها را نداده است. تعداد دوستان زیاد می‌شود و همه هم علاقه‌مند گرفتن عکس با این تندیس بزرگ فردوسی.
شام شده است و آسمان تهران هم کاملاً مشکی. چند لحظه بعد همه در سالونی نسبتاً کم‌بر اما طویل جمع می‌شویم و رهنمای برج میلاد، دربارۀ این پروژۀ ملی خودشان و این‌که مهندس آن و طراح آن همه ایرانی هستند، شرح می‌دهد و این‌که چندین سال را در بر گرفت تا این برج ساخته شود. و حرف مهمش برای من این‌ست‌ که این برج، ششمین برج مرتفع مخابراتی دنیا است. تا آن‌جا که می‌دانم یکی از برج‌های مرتفع دنیا در امارات عربی، در شهر دبی قرار دارد، اما برج میلاد به گفتۀ رهنمای آن، امتیازش نسبت به برج خلیفه این‌ست که به‌وسیلۀ خود ایرانی‌ها ساخته شده است. خوب معلوم است که آن عرب‌های عزیز جز شکم و شهوت کار دیگری ندارند، تا این‌که دوباره روزی روزگاری نفت مناطق‌شان تمام شود و دوباره برگردند به وضعیت پیش از کشف نفت در مناطق‌شان.
آهسته آهسته به طرف بالابر یا همان لِفت انگلیسی و آسانسور فرانسه‌ای، می‌رویم تا گروه گروه و به نوبت به بالای آن برج برسیم. خیلی وقت است که دیگر از بلندی و پستی ترسی ندارم. آدمی همیشه دوست دارد که بالا برود و جهان را از آن بالا نگاه کند. و هیچ‌گاهی دوست ندارد که پایین بیاید. اما احساس می‌کنم بالایی و پایینی دیگر برایم فرقی ندارد. شاید این اعتماد به‌نفس و شکوه را ادبیات برایم داده، در جامعۀ امروزی من، آدم‌های بی‌سواد و بی‌شخصیت زیادی وزیر شدند و وکیل و رییس و... وقتی آن بالا‌ها بودند احساس می‌کردند افغانستان در محور آنان می‌چرخد و اگر آنان باشند، افغانستان وجود دارد و اگر نباشند افغانستان سقوط کرده است. اما همین که از وزارت و وکالت و ریاست کنار زده شدند، بسیار ذلیل می‌شوند و بسیار تحقیر شده. نمی‌توانم این‌جا از کسی یاد نکنم، کسی‌که در این چندسال اگر رییس بوده، اگر فرد دوم امنیتی کشور بوده، اگر رییس عمومی اداره‌ای بوده، همیشه یک شخصیت داشته و همیشه متواضع و شکسته بوده. من آقای حسین فخری را، وقتی‌که رییس یک ادارۀ امنیتی کشور بود، دیدم و از آن‌جا آشنایی نزدیک ما شروع شد. نخستین‌بار بود که او را می‌دیدم. البته شرح این دیدار را در دفتر یادداشت‌های روزانه‌ام نوشته‌ام و مانده‌ام. بار دیگر او را زمانی دیدم که معاون ریاست عمومی امنیت ملی کشور شده بود. یعنی فرد دوم آن اداره. رتبۀ نظامی‌اش از سرلشکری/ تورن‌ جنرالی، به سپهبدی/ دگرجنرالی، که واقعاً حقش بوده، رسیده بود. اما او همان حسین فخری دوست‌داشتنی و متواضعی بود که پیش از آن دیده بودم. و از دیگران هم بسیار شنیده‌ام که او در سال‌های پیش از دهۀ هفتاد هم که باز اداره‌های بزرگ و مهمی را پیش می‌برده، چنین انسان شریف و بزرگواری بوده و هیچ مقام و منصبی او را گرد خود نچرخانده و او همیشه شخصیتش ثابت بوده و این مقام‌ها او را تکانی نداده. و من دردم همین است، ای کاش، ما فخری‌های بسیاری را می‌داشتم که ده افغانی بیت‌المال هم برایش ده افغانی می‌بود و میلیون‌ها افغانی‌ هم میلیون‌ها افغانی ارزش می‌داشت! چه می‌شد اگر ما ده‌ها فخری دیگر می‌داشتیم که دست پاک می‌داشتند و قلب گرم و عشق‌شان به این میهن از اعماق قلب می‌بود؟ نخستین‌بار که آقای فخری را دیدم، من هم کارمند دولت بودم و رییس ادارۀ ما، بی‌شخصیتی تازه به دوران‌ رسیده‌ای بود که احساس می‌کرد این ریاست مدیون و پابوس من باشد که من در آن ریاست می‌کنم و کار؛ اما همین‌که از ریاست افتاد، کسی‌ شد که تو احساس می‌کردی از رحمت پروردگار محروم شده باشد؛ ذلیل و بی‌شخصیت‌تر. بلی در افغانستان امروزی بسیاری از رجال دولتی ما چنین هستند. اما ادبیات! مقامی است که تو دایمی آن را داری، بنابر این، نقش بازی نمی‌کنی که روزی رییس باشی و روزی دیگر خانه‌نشین، مثل بعضی از رجال دولتی ماشینی ما، مثل بعضی از رییسان و شهرداران و وزیران. کتاب‌ها همیشه به‌نام تو می‌ماند و مقامی است که هیچ‌کسی آن را از تو گرفته نمی‌تواند.
در کم‌تر از 50 ثانیه این 435 متر ارتفاع را بلند می‌شویم و می‌رسیم به آخر برج میلاد، اما هیچ احساس هیجان و شور و شعف ندارم. می‌گویند زایری به مکه رفت و در جریان مراسم حج، بسیار تلاش کرد که سنگ اسود را، لمس کند و نگاه. تلاش و هیجان بسیار او، پاسبان حرم را که عرب بوده، به تعجب می‌اندازد و می‌رود و سر آن زایر را داخل حجرالاسود می‌‌کند و می‌گوید: «خوب نگاه کن! یک سنگ است، چیزی دیگر که نیست.» خوب برای کسی‌که آن را همیشه دیده یک سنگ است و چشمش به آن عادت کرده، اما برای کسی‌که ندیده تنها یک سنگ نیست، تاریخ و شکوه و عظمت هم است. به‌ویژه این‌که گفته می‌شود آن سنگ از بهشت آمده است و پیامبر گرامی اسلام هم آن را لمس کرده و تاریخی دارد طولانی.
از بالا تمام نقاط تهران را، رهنمای برج میلاد معرفی می‌کند که چیزی نمی‌دانم، چون تهران را بلد نیستم. در محل اصلی برج میلاد، بعضی از آثار انتیک و ظریف برای فروش وجود دارد. چند دقیقه هم در اطراف برج گردش می‌کنم و وقت تمام می‌شود و باید پایین شویم.
در طبقه نمی‌دانم چندم آن است که چشمم به مجسمه‌های کوچک زرتشت می‌خورد. زرتشت برای من بخشی از هویتم است و تاریخ و فرهنگم. هویت و فرهنگی که می‌شود به آن بالید و فخر کرد، و این آموزگار بزرگ با آن حرف معروفش، گفتار نیک و پندار نیک و کردار نیک. برای من دوست‌داشتنی است. داخل دکان که می‌شوم، می‌بینم که کلی‌بند یا جاکلیدی‌هایی هم با نقشی از کوروش کبیر و زرتشت وجود دارند. البته نقش‌هایی دیگر هم است که علاقه‌ای به آنان ندارم. شروع می‌کنم به جمع کردن آن، که یکی از همسفرانی که شعر می‌گوید و مداح است، می‌آید. می‌گوید: «اینا را چی‌ می‌کنی؟»
می‌گویم: «این‌ها بخشی از هویت من است، دوست دارم که داشته باشم‌شان به عنوان یادگاری از این سفر.»

با آن‌که می‌دانم اما باز هم با شیطنت می‌پرسم،: «هویت تو چیست؟»
همسفر ما عرب است و سید. می‌گوید: «همان‌هایی که در شعر از آنان یاد کردم، هویت ما آنان هستند.»
و یاد شعرش می‌افتم که برای یکی از امامان گفته بود. بلی بخشی از هویت فرهنگی من همین‌ها هستند: زرتشت، مولانا، فردوسی، حافظ، سنایی، شاملو، هدایت، عاصی، وجودی، باختری و...


دوباره به ‌سوی آن خیابان رؤیایی‌ام: خیابان انقلاب، در شماره آینده

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل       ۲۷۴    سال  دوازدهم       میزان/عقرب     ۱۳۹۵         هجری  خورشیدی   شانزده اکتوبر   ۲۰۱۶