کابل ناتهـ،


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بشير سخاورز

 

 

آخرين سنگر برای آخرين افغانستان

 

 

 

ديگر چيزی باقی نماند است. امسال سرنوشت كشوری  كه نزديك به سه دهه در خون شناور است معلوم خواهد شد و فرجام نه تنها برای مردم افغانستان نيكو نيست، بلكه اين ناكامی جهان را هم تكان خواهد داد. از پيش، برندگان و بازندگان اين جنگبازی آشكاراست. پاكستان، ايران، القاعده و طالبان در صف برندگان خواهند بود و بازندگان آن، افغانستان در گام نخست، امريكا و ديگر اعضای ناتو درگام بعدی و در فرجام  تمام كشور های ديگر جهان است؛ زيرا كه جنگ در افغانستان نه تنها ميان تندروان و ميانه روان جريان دارد بلكه جنگیست كه تضاد جهان اول و جهان سوم را آشكار می سازد و تا زمانی كه اين تضاد وجود دارد، جنگ هم كه خود نمايی از تضاد است، ادامه خواهد داشت.

به گويش ديگر اين ناكامی جهان است كه نتوانسته است بداند مادر تمام بيماری های جهان، فقر است. اگر فقر را از جهان بزداييم بسياری از بيماری ها كه بقای جهان را تهديد می كنند از بين خواهند رفت و وقتی من از نابودی جهان حرف می زنم، شما گمان نبريد كه ديشب كابوس وحشتناكی مرا از خواب بيدار ساخته است و يا من در آتش تبی، هذيان می گويم. نه چنين نيست. جهان به طرف نابودی پيش می رود و افغانستان اولين خشتی ست كه از بنای جهان خواهد افتاد، اما چنان خشتی كه پايداری تمام بنا را تهديد می كند.  بعد از سقوط افغانستان، القاعده ما را آشكارا به جهاد مقدس دعوت خواهد كرد و كليد فردوس برين را به دست ما خواهد داد. "زندگی برای مردن است اين دنيای فانی بقا ندارد. بايد به آن دنيا انديشيد." اين پيامیست كه سالها از حاميان دروغين اسلام در كشور ما شنيده ايم. پيامهايی كه گويندگانش در عربستان سعودی، كويت، پاكستان و ايران زندگی راحت دارند. آنها در روش خود احترام به  دساتير اسلام را نشان نمی دهند، اما می خواهند  اسلام خود تعبير كرده را بر كشور ما پياده كنند. آمدن اسلام خود توجيه آنها قربانی های زيادی را از خود بجا خواهد گذاشت، اما برای آنها نابودی ملت فقيری چون افغانستان سبب ملال خاطر نخواهد شد.

 

چه كسی آخرين ميخ را بر تابوت افغانستان می كوبد؟

 

به ياد دارم زمانی را كه كودكی بيش نبودم و از اسرار دنيا هيچ چيزی نمی دانستم، اما گوش شنوا داشتم و داستان كشورم را در آن روز ها از مردم می شنيدم. ظاهر شاه به مردم ديموكراسی آورده بود و روشنفكران از آن با اعتصاب های بی پايان استقبال می كردند. ديموكراسی رنگ خون داشت. هواداران حزب خلق، هواداران حزب شعله ی جاويد را می كشت، هواداران حزب شعله ی جاويد با كشتن هواداران حزب خلق، پاسخ خون را با خون می دادند و هواداران اخوان مسلمين هواداران هر دو را می كشت. در كشور ما ديموكراسی آمده بود و بودند كسانی كه برای سپاسگزاری از آورنده ی ديموكراسی سر سگ را می تراشيدند؛ سگ را در جاده ها رها می كردند و به آن می گفتند "ظاهر كل." پوزش می خواهم كه من بی پرده سخن گفته ام، اما برای بيان حقيقت ناگزيرم كه بی پرده حرف بزنم. از آن دوران كودكی كسی را به ياد نمی آورم كه حرفی در ستايش ظاهرشاه گفته باشد. آن روز ها زود گذشت.

 

دوران كودكی سپری شد و با گذشت آن دوران، گزار از يك مرحله ی تأريخی را هم شاهد شدم. داوود خان، ظاهرشاه را كنار زد و با مردم افغانستان پيمان بست تا كشور را از پرتگاه هولناكی كه ظاهرشاه پديد آورده بود، رهايی بخشد. از روی انصاف می شايد گفت كه او برنامه های خوبی را برای رشد اقتصادی افغانستان، روی دست گرفت و چند تايی از آن برنامه ها را هم با كاميابی به پايان رساند، اما هنوز سالی چند از دولتمداری او نگذشته بود كه اين بار روشنفكر بجای اعتصاب در جاده ها و پارك های كابل، سلاح برداشت و با ياری روسيه، كشوری كه در ظاهر مساوات را شعار می داد و حق مردم ناتوان را از ستمبارگان می خواست، كودتا كرد، داوود را باخانواده اش به شمول كودكان و زنان از بين برد.

 

برای مدتی مردم از اين كه دست قدرت "آل يحيا" را كه موجب همه ی بد بختی ها در افغانستان شده بود، كوتاه كرده بودند، راضی به نظر می رسيدند، تا اين كه پژواك جهاد مقدس در كوه ها پيچيد و همسايگان مجاهد ما چون چين، ايران و پاكستان زير نظر "ريگن"، رئيس جمهور امريكا كه او هم در ظاهر از اسلام پشتيبانی می كرد بر عليه دولت دست نشانده و روس ها شوريدند و جهاد تا زمانی ادامه پيدا كرد كه وقتی آخرين دولتمدار/هوادار روس [دكتر نجيب] از نفود روس كنار رفت و با مردم از در آشتی و مسامحه پيش آمد، صدای شيپور جهاد از دامنه ی بالاحصار كابل تا بالاحصار پيشاور رساتر و شنواتر از پيش به گوش رسيد تا اين كه دكتر نجيب ميدان خالی كرد. همه گفتند كه: "احسن! حالا ديگر كشور قبای سبز می پوشد و امارت اخوت، افغانستان را از رنج سالهای جنگ می رهاند."

 

 "ديديم كه چنان نماند و چنين نيز هم نخواهد ماند." جهاد ادامه پيدا كرد و چنان با سماجت كه اميران به كعبه رفته و سوگند خورده را كه گفته بودند ديگر به كشتن مردم بی گناه ادامه ندهند، وادشت تا فتوا صادر كنند و جهاد را در برابر يكديگر فرض بشمارند؛ يعنی جهاد را بر جهاد اعلام كنند. مردم بینوا  از درك اين فتوا ها كه در زبان بيگانه آراسته می شد، عاجز بودند. جهاد ادامه پيدا كرد. پستان زنها را بريدند، به سر مرد ها ميخ كوبيدند، چشمان بی گناه و با گناه را بيرون كشيدند، به كودكان و زنان تجاوز كردند و بی هيچ شرمی چون كوهی از غرور در برابر مردم جهان ايستادند و وحشت را جشن گرفتند.

 

 از زمان سقوط ظاهر نزديك به دو دهه گذشت و من به اين نتيجه رسيدم كه روشنفكر كشورم از همان زمان ظاهرشاه تا زمان آمدن مجاهدين، هميشه ناخشنود از وضعيت كشورش بوده و به همين سبب گاهی با اعتصاب هایی كه به كشتن می انجاميد و يا گاهی در جامه ی سرباز سوسياليسم و يا سرباز اسلام، سلاح برداشته است، كشته است و كشته شده است. نبايد گمان بريم كه سوسياليستها ی طرفدار روس كه در روسيه درس خوانده بودند و يا اسلاميست های فارع شده از ديوبند، الاظهر، حوزه های علميه ی ايران و يا دانشكده ی شرعيات افغانستان خود را روشنفكر و خواهان دگرگونی اوضاع افغانستان نمی شمردند. آنها اگر خود به پشت سنگر نرفتند، فرزند برزگر و فرزند كارگر را به سنگر فرستادند كه تا يكی به نام اسلام و ديگری به نام سوسياليسم در برابر يكديگر بجنگد. رهبری اين جنگاوران را كسی در دست داشت كه خودش را روشنفكر افغانستان به حساب می آورد. اين جنگ روشنفكر با روشنفكر در فرجام سبب كاميابی كسانی شد كه خود را روشنفكر حساب نمی كردند و نام طالب را برگزيده بودند. طالب با آمدنش سبب زايش سياه ترين دوره در افغانستان شد، اما نبايد گمان بريم كه نشستن طالب بر كرسی قدرت، خود به خودی و آنی بوده است. كسی ديگری بود كه به نام روشنفكر از زمان ظاهر شاه تا سقوط مجاهدين، پله به پله دست تاريك انديش ترين مردم دنيا يعنی طالبان را گرفته بود و ناآگاهانه می خواست بر كرسی اقتدار بنشاند. 

 

روشنفكر كشور من مرديست با ريش انبوه به درازای يك متر. روشنفكر كشور من مرديست گمشده در بوی ودكای روسی. روشنفكر كشور من پاسدار حقوق بشر برای بی گناهان گوانتانامو است، بی گناهانی كه تنها برای شكار انسان از انگلستان و امريكا به افغانستان رفته بودند. روشنفكر كشور من سرباز انور خواجه، سرباز لينن، سرباز مائو و سرباز وهابی هاست و گاهی هم برای خمينی می جنگد. روشنفكر كشور من موج است. آبكوهه است كه می زند به ساحل خويش. عاصی ست. طاغی است. شعريست با زبان كلاشنيكوف. روشنفكر كشور من آموخته است كه در همه ادوار زمان صدای پرخاش باشد و با دولتمدار خوب و يا بد بجنگد. او جنگنده است.

 

زنده باد جهاد

 

در كشور ما تا زمان مرگ من و بعد از آن جهاد ادامه خواهد داشت. جهادی ها كشت ترياك را ابزاری برای به پيروزی رسانيدن جهاد می شمارند. "كشت خشخاش به سببی كه می تواند وسيله ی برای به دست آوردن سلاح شود و مجاهد را در جنگ بر ضد كفار كمك كند، رواست." جهادی ها  اگر زبانم گنگ پيروز شوند، در برابر همديگر جهاد را ادامه می دهند، جهادی ها با "چهارده روايت" و يا بيش از آن جهاد خواهند كرد و دريغ كه اين مردم افغانستان است كه می گذارد تأريخ تكرار شود. كدام افغان می تواند باور كند كه گلبدين بعد از پيروزی نهايی به ملا عمر بيعت خواهد كرد؟ در رگ های اين چنين مردان خون سوزان جهاد روان است و جهاد ادامه خواهد داشت. الجهاد ماض يوم القيامه

 

آن كوبای فرزانه

 

نبايد در همه موارد مردم افغانستان را مقصر شمرد. بوش با فرستادن ارتش امريكا به افغانستان، سبب شد تا مردم را از چنگال وحشت ناكرانمند طالب برهاند اما كاش می شد اين فرزانه ی بی همتا بداند كه زندگی بخش هايی از فيلم های كوبايی نيست. او بعد از پيروزی زود به دست آمده اش در افغانستان پنداشت كه می تواند با انگيزه ی اين كه در عراق سلاح كشتار جمعی ست و يا القاعده در آن كشور نفوذ كرده است، آتش جنگ را در عراق روشن كند. اما همه می دانند كه جنگ در عراق غير عادلانه و برای دسترسی به ذخاير نفت بود. آتش جنگ در عراق چنان فروازان و بيكران شد كه از كشور های همسايه گذشت و به اروپا و امريكا رسيد. كشور های اروپايی كه ياری دهندگان امريكا بودند، به زودی پی بردند كه فرستادن سربازان شان به عراق كه برای خشنودی امريكا در نظر گرفته شده بود، موج هايی از خشم در داخل كشور های شان ايجاد كرد، پس برای اين كه دولتمداران شان قدرت را از دست ندهند، آنها سربازان شان را از عراق بيرون كشيدند، البته به استثنأ يكی دو كشور.

 

جهنمی كه در عراق ايجاد شد بوش را واداشت كه برای مدتی افغانستان را فراموش كند و نيروی فكری اش را به عراق معطوف سازد و اين عمل نسنجيده شده باعث شد كه القاعده و طالبان در افغانستان جان گيرند و روزی نيرومند شوند. طالبان و القاعده در آن جا هايی از افغانستان آسان تر به تشكل نيرو پرداختند كه در آن جا ها فقر مادی و فقر معنوی بيشتر آشكار بود. به طور نمونه نيروی طالب به آسانی نمی تواند در هرات رشد كند.

 

اين روز ها كه بوش می داند نگهداری افغانستان در دراز مدت كاری ست دشوار، تازه متوجه شده است كه پيروزی در افغانستان را نمی توان با سلاح، سرباز و جنگ به دست آورد. حالا او می داند كه كاش بجای پرداخت هزينه ی هنگفت برای جنگ، برنامه های اقتصادی و آموزشی را در افغانستان اساس می گذاشت. برای همه روشن است كه آتش جهاد بيشتر در جا هايی روشن است كه در آنجا ها در طول سالها توجه به معارف نبوده است. برای نمونه گمان نمی رود كه مردم باميان به آسانی خواستار جنگ و جهاد در باميان شوند، به سببی كه كودكان اين مردم آگاه چه در زمان طالبان و چه در زمان مجاهدين مرتب به مكتب های پنهانی می رفتند و از فيض سواد بهره می گرفتند، حالا بگذاريم آن فرهيختگان باميان را كه به ايران پناهند هستند و امروز چراغ دانش شان كشور همسايه را روشن كرده است. پس همانطور كه در آغاز گفتم به اين نتيجه می رسم كه جنگ در افغانستان تنها ميان تندروان و ميانه روان نيست، بلكه مزيد بر آن جنگی ست ميان فقر و غنای مادی و معنوی.

 

افغانستان و عراق

 

شايسته نيست كه دخالت امريكا در عراق و افغانستان را همسان و ناشی از گستردن سيطره ی امپراتوری بوش توجيه كنيم. دخالت امريكا در افغانستان پشتوانه ی جامعه ی جهانی را داشت و آن به سببی كه مردم بی گناه افغانستان قربانی طالبان بيرحم شده بودند، طالبانی كه زن ها را سنگسار می كردند، گردن اهل معرفت را می بريدند و حتا افغانستان را از هويت تأريخی اش پاك می ساختند. در حالی كه بوش پيش از هجومش به عراق مورد انتقاد كشور های زيادی قرار گرفت، به شمول دو كشوری كه هم پيمان ناتو هستند؛ كشور هايی چون المان و كانادا كه صدای انتقاد شان بيشتر از ديگر كشور ها رساتر بود، اما همين دو كشور بخاطر وظيفه ی انسانی شان به افغانستان سرباز فرستادند تا طالبان را از رسيدن به قدرت باز دارند. اين درست نيست كه روشنفكر ما زير تأثير نويسندگان غرب به ويژه آنهايی كه شرايط دشوار افغانستان را در زمان سيطره ی طالبان درك نكرده اند، آمدن سربازان كشور های چون كانادا، المان و لهستان را هجوم ناتو می شمارند. اين روشنفكران ما ناخودآگاه بلند گوی نويسنده ی تندرو پاكستان تبار هستند كه در انگلستان و ديگر كشور های رشد يافته زندگی می كنند و هدف شان به جز از ماجراجويی چيز ديگری نيست.

روشنفكر ما بايد بداند كه تعداد زيادی از تروريست ها با گذرنامه ی انگليسی در انگلستان زندگی می كنند و همين ها هستند كه گاهی با قلم شان و گاهی با تفنگ شان می خواهند افغانستان را لابراتوار تندرو ها بسازند. آخر آنها چه كار دارند تا خود شان را در صف كسانی كه برای اسلام تندرو مبارزه می كنند به "لشكرگاه" برسانند و تمرين حمله ی انتحاری بگيرند. به قول منابع معتبر هم اكنون بيش از 500 نفر خارجی و داخلی در افغانستان هستند كه برای حمله ی انتحاری تدارك می بينند. جوانان ارتش كانادا بيشتر از ديگر كشور ها در لشكرگاه جان شان را برای حفظ آرامش مردم ما از دست داده اند و آن روز دور نست كه دولت كانادا زير فشار مردمش اين سربازان را به كشور شان باز خواند. به همين سبب است كه ملا عمر در آخرين پيام خود از طالبان خواسته است تا حمله های انتحاری را شدت بخشند. من ترسم از روزی ست كه سربازان كانادا لشكرگاه را برای ملا عمر بگذارند. اگر آن روز بيايد، نويسنده ی ما چه احساسی خواهد داشت؟

 

دهلی نو

24اپريل2007 

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٨                سال سوم                     مي ۲۰۰۷