کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

روایت آیینه

 

عزیزالله نهفته

 

 

روایت آیینه(رمان)/ عزیزالله نهفته

طرح جلد: از حبیب الله صالحزاده

چاپ اول، زمستان 1385 خورشیدی

محل چاپ مطبعه نبراسکا، کابل

 

حافظ چه نالی گر وصل خواهی

خون بایدت خورد درگاه و بیگاه

  بخش اول

 

صدای شرس آب، سکوت فضای کوچک دست شویی را مانند مویهء رودخانهیی شکسته بود. شاه مشت دیگری از آب سرد به رخسارش که کرختی خواب دوشین را هنوز زیر پوستش احساس میکرد، پاشید. جرات دوباره دیدن به آیینه را نداشت. فکر کرد اگر دوباره پلک هایش را از روی مردمک های خسته و کابوس دیدهاش بردارد، آیینه خواهد شکست و از میان ذره های شکستهءآن هیولایی که همیشه در کابوس هایش حضور دارد، سربلند خواهد کرد و او را خواهد بلعید.

 با چشمان بسته، نبض تپنده و دلهرهء معصوم کودکی که برایش شگفت مینمود، از دست شویی بیرون آمد و با گوشهء پیراهن نخی خوابش، که روی آن دو نام- نازی و نازو- با رنگ های نارنجی و بنفش نوشته شده بود، قطرات آبی را که بر صورتش پراگنده بودند، خشک کرد.

 

شاه از زوزهء گلهء سگ هایی که ازجاده غبار آلود خواب هایش گذشته بودند، بیدار شده بود. خواب دیده بود: جسد پاره پاره‌یی را گلهء سگ های سیاه و سپید و ابلق از گور دهن باز کرده یی بیرون کشیده، گاز می‌گرفتند. پارچه سفید کفن با صدای ضعیفی جر رفته و از لای آن سر مرده‌یی با رنگ پریده و چهره معصوم به بیرون زده بود. و بعد زوزهء سگ هایی را شنفته بود که از جاده غبار آلودی می‌گذشتند.

شاید از گورستان مه آلود.

 

شاه با چشم های باز و بسته، از بستر برخاست، پردهء دو پارچهء پنجره را که شب های مهتابی، نور شیری رنگ ماه را نمی‌گذاشت، پرده نازک خواب های شاه را بشکنند، کنار زده رفته بود دست شویی.

 

بیست و شش سال می  شد که همیشه وقتی خواب عجیبی  می‌دید، می‌رفت دست شویی و رو به روی آیینه، خوابش را می‌گفت.

نمی‌دانست در کودکی از که شنیده بود که اگر خواب را به آیینه بگویی، تعبیرش همیشه خوب است.

 

 اما این خواب، از خواب هایی بود که بتواند تعبیر خوشی داشته باشد؟ این پرسش مانند موج نگران کننده‌یی در یک لحظه کرهء خاکستری ذهنش را عبور کرد. شاه بی آن که پاسخی برای آن جست و جو کند، شیر دهن دست شویی را باز کرد. هنوز نشهء خواب در چشمانش تلالو داشت. مشتی آب سرد به رخسارش پاشید و بعد به آیینه نگاهش را دوخت.

همین که از لا به لای قطرات آب، آیینه ظاهر شد، شاه روی جیوه های شفاف آیینه، جسد پاره پاره‌یی را دید که گلهء سگ های هار از گور دهن باز کرده‌یی بیرون کشیده بودند. پارچهء سپید کفن که دیگر به رنگ زرد استفراغ می‌مانست جر رفت و از لای آن چهره رنگ پریدهء دختر زیبایی نمایان شد.

شاه در آن لحظه متردد ماند که نازی است یا نازو و محو تماشا بود که هیولایی که ازنیم تنه به بالا سگ هاری را می مانست، دهن باز کرد- دهنی برابر به چندین دریچه- و جسد را بلعید....

 

 

اتاق در زیر نور تند آفتاب سحرگاهی که از لای پنجره به اندرون می‌خزید، حالت زن تنبل و کسالت باری را داشت که منتظر معجزه‌یی بود تا به آن جا سر و سامانی بدهد.

شاه روی تخت، طاق باز دراز کشید و از روی میز کوچک کنار دستش، نامه‌یی را برداشت که درست از یک سال و شش ماه پیش، کلمه کلمهء آن مانند جرقه آتش از تاریکنای ذهنش می گذشتند و فریادها و خاطره هایی را در او زنده می‌کردند که، دیری کوشیده بود آن ها را فراموش کند.

شاه آن روز دیر تر از معمول از رستورانتی که حالا منیجرش شده بود، بر می‌گشت. خسته بود. درد سبکی از کف های پا تا کمرگاهش می‌دوید که نشانهء کار ده ساعته در رستورانت بود. شاه همین که کلید را در قفل انداخت و دروازه، با ضجهء آرام گربهء کوچکی باز شد، اتاق - مانند بیوه زنی تنها- در ژرفای سرد تنهایی اش پذیرفتش. مثل همیشه چند پاکت که از مجرای در به اندرون ریخته شده بودند، پیام های خوشی نداشتند.

 نامه های اول، دوم و سوم خبر از مالیات و رسید های پرداخت نشده‌یی می‌دادند که، در طول هفته موفق نشده بود حساب شان را پاک کند. نامه چهارم نامه‌یی بود از دوستی که سال ها می‌شد، با هر وسواسی مبارزه کرده بود تا نامه‌یی از او را باز نکند و دروازه خاطراتی را که او کلید آن به حساب می‌آمد همچنان مسدود بگذارد.

شاه در آن لحظه احساس کرد، که دردش این نیست که نمی تواند او را عارف را- فراموش کند، بلکه ندانستن از وضع او، مادر و کابل آهسته آهسته در وجودش به خواهش بزرگی تبدیل شده بود که در مقابل آن آرزوی دیگر - فراموش کردن نازی و نازو- هر لحظه قد بلند می‌کرد و مقابله می‌نمود.

شاه نامه را با تردید و دودلی بعد از چند روز باز کرد. در آن هنگامی که نامه را با اکراه و تردید باز می‌کرد قرار و قولی که با خود گذاشته بود، به یادش بود.

بعد از آخرین نامه‌یی که به عارف فرستاده و در آن وعده کرده بود که به خواهش مادر، همه چیز را فراموش کند، هر نامه‌یی را که ممکن بود، یادی از آن دوقلوها داشته باشد، با بی رحمی به سبد اشغال می‌انداخت که سپورهای شهر، روز دیگر آن را به ١٢ کیلومتری شهر، در جایی که شاه هیچ گاهی نتوانست نامش را درست تلفظ کند، می‌انداختند.

حالا شاه نمی‌دانست که از آن وعده چند سال می‌گذرد؛ اما این آخرین نامه را چرا نمی توانست به سبد اشغال بیاندازد؟

شاه دیری با خودش در چالش بود. میان دو تصمیم گیر مانده بود و نمی‌دانست، کدام یک بهتر است. چیزی مانند خواهش کودکی در رگ و پوستش می دوید و برایش می‌گفت، نامه را باز کن. شاید مادر مریض باشد. شاید، عارف آن دست دیگرش راهم در حادثه‌یی از دست داده است. شاید، مصیبتی نه، شادیی در میان باشد. شاید بالاخره عارف تصمیم گرفته، عروسی کرده باشد. و با همه کوشش نام نازی و نازو در ذهنش می‌آمد و در گوشه‌یی از ذهنش می‌گذشت که شاید خبری از آن ها، از دوقلوها، در آن نامه باشد.

 

آنچه، مقاومتش را در هم کوبیده بود، رسیدن نامه بعد از آن همه سال بود. بعد ازآن که آخرین نامهء عارف را در بین سبد اشغال انداخته بود، چه مدتی می‌گذشت؟ با خود حساب کرد. بعد به ذهنش رسید که کم از کم ممکن است، سه سال شود که هیچ نامه‌یی از عارف نداشته است. پس چه خبر مهمی بوده است که عارف را مجبور ساخته است، با آن که می داند او به نامه اش جوابی نخواهد نوشت، برایش نامه بنویسد؟

در میان دو دلی و تردید، یک نیمه شب نتوانست خودش را از خواندن نامه باز دارد. نامه را که چند روز با خود نگه داشته بود، آهسته گشود و در زیر چراغ خواب، نامه را تا پایان در یک نفس خواند.

اما نامه خبرهای بدتر از آن داشت که شاه تصور کرده بود. با بازکردن آن نامه، شاه در کابوس هایی را باز کرد که تا دیری آیینه تاب شنفتن آن را نداشت.

بعد از خواندن نامه، تنها کاری که کرد، پیدا کردن پیراهن نخی خواب بود که مادر برایش با دست های خود دوخته بود. پیراهن که شاه آن را از همه چیز بیشتر دوست داشت. پیراهن را به ساده‌گی پیدا کرد. پیراهن سفیدی بود که دو واژه: نازی و نازو به رنگ های نارنجی و بنفش در آن نوشته شده بودند. پیراهن به طور عجیبی بوی مادر را می‌داد. هر بار که شاه پیراهن را می‌پوشید، تصور می‌کرد، سرش را روی قلب مادر گذاشته و بوی گیسوهای او را می‌شنود؛ اما آن نام ها را بعدها، زمانی که شب های طولانی تنهایی را نمی توانست صبح کند، با نوشتن آن نام ها روی پیراهنش، صبح ساخته بود. خودش با قلم های رنگی نوشته بود: نازی، نازو.

 شاه بعداً، با آن پیراهن، به طرف جنگل رفته بود، شاید فکر کرده بود، تنها قدم زدن در میان درختان بلند و جنگل خاموش، او را صبر خواهد داد.

 

 

در نامه آمده بود:

"... مادر که زمین گیر شد، گفت پسرم را بخواهید. ورد زبانش شاه بود. به نامه‌ها جواب نمی‌دادی. آن روز‌ها نمی‌شد به ساده‌گی با کسی بیرون از آن محیط دردهای سر بهم آورده، تماس گرفت. فکر کردیم که یا مصیبتی شده طوق لعنت به گردنت، یا سایه روشن های انسانیت را فراموش کرده‌ای و حتا با مادر پیرت هم همه چیز را بریده‌ای. چارهء دیگر نبود، به مادر حقیقتی را گفتم که خود به آن باور نداشتم: شاه زندانی است. مادر چیزی نگفت. بعد از آن روز، مادر سیزده شبانه روز را روزه گرفت. روزه‌یی که هیچ افطاری در پی نداشت. چند بار داکتر، با سیرم از مرگ نجاتش داد؛ اما مادر نمی خواست زنده بماند.

بعد از مرگ نازی و نازو، که نمی دانم در نامه قبلی در باره آن ها، آنچه را نوشته بودم خواندی یا نه، مادر یک آرزو داشت: دیدار تو. گاه گاهی تب به جان مادر رخنه می‌کرد و آن گاه، مادر به هذیان گویی می‌پرداخت. همیشه در چنین حالت هایی خودش را نفرین می‌کرد که چرا آن روز، آن روز که خالهء آن دوقلوها آن ها را برد، نگذاشت نازی و نازو آخرین دیدار شان را با تو بکنند.

مادر می گفت:" نه! من تا زنده هستم پسرم را نخواهم دید. چرا که نگذاشتم آن ها، با هم خدا حافظی کنند."

 یک بار هم که مادر تب نداشت و کمی هم سر حال بود و احساس می شد دوقلو ها هنوز با همه ناتوانی برای زنده ماندن تلاش دارند، برای من تعریف کرد: "‌اگر خدا می خواست، شاه را می خواستم بیاید و با یکی از این دوگانه ها عروسی کند؛ اما می بینی این دیگر ممکن نیست."

آن روز مادر به خاطر نازی و نازو که تا آخر ندانست کدام یک  ترا بیشتر دوست دارد، گریست و باربار در میان ناله هایش گفت: "من مقصر هستم. من مقصر هستم."

مادر تصمیم گرفته بود برود و تو می‌دانی که مادر چقدر در تصمیمش پابرجا بود. چند روز بعد روشن بود که مادر دیری نخواهد پایید. من هم همه چیز را پیش از پیش آماده ساختم. هنوز نفس در سینه پر غم مادر می‌زد که گورکن ها اعلام کردند گور آماده است.

در آخرین لحظه مادر مرا به سویش با اشاره فراخواند و با آوازی که به سختی توانستم بشنوم گفت: " مرا در کنار نازی ونازو دفن کنید. شاه که آمد بگویید گورم را چند بار بغل بگیرد. یا یک شب زیر پایم بخوابد... شاید هردوی ما به آرامشی برسیم."

 این خواهش، آخرین آرزوی مادر بود.

گور مادر را درست بین، قبرهای نازی و نازو کندیم. از آن روز چه مدتی می‌گذرد؟ به درستی نمی‌دانم. تنها به یادم است آن روزها هرچند خواستم نتوانستم برایت نامه‌یی بنویسم. بعد که نامه نوشتم از تو پاسخی نگرفتم. می‌دانم نامه را نخواندی. دیگر برایت نامه ننوشتم. آخر تو هیچ نامه‌ام را جواب نداده بودی. اما این نامه را به خاطری می‌نویسم که از چند شب به این سو مادر را به خواب می بینم.

 خواب می‌بینم که در صحرای بزرگی مادر روی تخته سنگی نشسته و از من که رو به رویش ایستاده‌ام می‌پرسد: "عارف جان! به شاه نامه نوشتی؟ شاه خواهد آمد؟ شاه یک شب سر قبرم خواهد ماند؟"

 بعد تمام صحرا را گردباد می‌گیرد. گردبادی که در تیره‌گی آن مادر را گم می‌کنم. همه چیز محو می شود. وقتی فضا دوباره روشن می شود. مادر نیست و از تخته سنگی که مادر روی آن نشسته بود، نیز سراغی نیست.درست بعد از بیدار شدن از خواب، خواستم بدانم مادر را در چه تاریخی به خاک سپردیم. به یادم نیامد. شاید باور نکنی؛ اما چنان با زمان و زمانه به هم افتاده‌ام که روز و ماه و سال از نزدم به هم آمیخته اند. اصلاً زمان خودش را در میان لحظه‌های هردم سوگوار گم کرده است.

حالا اگر درنک کنی آن آخرین خواهش مادر رسیدن به آرامش هردوی تان- را شاید نتوانی بر آورده سازی.

دوست عزیز! در این جا می خواهم آن خواب را که قبلاً تعبیر شده و بسیار وحشتناکتر از هر خوابی است، برایت تفسیر کنم. حالا در کابل گرسنه‌گی و فقر مانند سرمای زودرس به جان مردم شهر تاخته است. گرانی در بازار بیشتر از آن است که تو بتوانی تصور کنی. مردم نمی‌توانند به ساده‌گی دو وقت نان بخورند. در پهلوی آن بیشتر مردم شهر این جا را ترک کرده‌اند. مصیبت روی تمام خانه های شهر تصویر خودش را نقش کرده، کسی به فکر کسی دیگر نیست. انسان ها که حساب شان معلوم است، کسی به فکر سگ هاهم نیست. این موجودات که زمانی می‌توانستند اهلی به شمار روند، به درنده ترین حیوانات تبدیل شده‌اند؛ آن ها درگروه های کوچک و بزرگ، گله های خاصی را تشکیل داده اند که هر زمانی به هر جایی که بخواهند حمله می‌برند. دیگر کس نمی‌تواند پیاده یا با بایسکل بعد از تاریکی شام از جایی بگذرد. ده ها و صدها انسان را این گله های وحشی دریده و خورده اند. کو کسی که به داد مردم برسد؟ حالا چون که انسان های زنده متوجه این سگ های شرور و عاصی شده اند، آن ها چاره یی جز گشت و گذار در قبرستان ها و انتخاب شکار از میان جسدها ندارند. بارها شنیده شده که گله‌یی از سگ ها مرده‌یی را از زیر خاک کشیده، پارچه پارچه کرده، فردا استخوان های پراگنده اش را مردم از جاهای دورتر از قبرستان پیدا کرده اند.

ترس من از این است که مبادا، یک شب این سگ های هار و وحشی به قبر مادر حمله برند. از جسدهای نازی و نازو هراسی ندارم. می دانم آنها را خاک خورده است.(اگر از دست قاچاقبران استخوان، که استخوان ها را هم به پاکستان قاچاق می‌کنند، در امان بمانند.) اما مادر... او را در خاک امانت گذاشته ایم. امانت گذاشته ایم تا تو بیایی خاک نشود، تا تو بیایی... اما این سگ های هار پاسی به مرده ندارند. می بینی که یک نیمه شب حتا استخوان های یک جسد را کشیده برده اند. پس تا دیر نشده است بیا. من نمی خواهم فردا برایت بنویسم که قبر مادر راباز شده و بی استخوانی از او یافتم. تا هنوز دیر نشده، تصمیم بگیر و بیا.

دوستت عارف

 

 

ذهن شاه مثل پرنده نا آرامی به هیچ جایی قرار نمی‌گرفت. یک باره اندیشه های مغشوش به ذهنش هجوم آورده بودند. به یاد یادها و خاطره هایی افتاده بود که هر کدام زمان و مکان دیگری داشتند. ذهنش نمی‌توانست، زمان ها و مکان های جداگانه‌یی را که به هم آمیخته بودند از هم باز شناسد. گاهی شخصیت ها در ذهنش یکی می‌شدند و انسان هایی را که می‌شناخت، چنان به یاد می‌آورد که انگار، آمیزه‌یی از چندین چهره بودند و نبودند.

اما مادر در میان تمام آن تصویرهایی که مانند عکس های فوری سیاه و سفید محو و ناپیدا بودند، به عکس رنگه و برجسته‌یی می‌مانست که می‌شد به ساده‌گی از میان صدها عکس، باز شناختش و کنارش کرد.

مادر واقعاً حسابش جدا بود. شاه حالا می توانست، به یاد بیاورد که در کدام گوشهءسرش، چند تار سفید را در چه زمانی شمرده بود. چشمان کوچک، فرو رفته، پلک های بادکرده، مژه های کوتاه و گونه های بر آمده و استخوانی، الاشه های فرو‌رفته، لبان  چین خورده که از اثر بی دندانی مادر چنان در آمده بودند و بالاخره روی پُر آژنگ او انگار همیشه در پیش رویش حضور داشت.

مادر مثل روحی خسته و سنگین در جایی از وجودش وجود داشت. از همین رو او را هیچ گاهی نمی توانست فراموش کند.

 

مادر گفته بود: "خواب دیده ام که می‌روی. سفرت به خیر، برو، اما، تا بر گور من دعا نخوانی، آرامشی نخواهی یافت!"

 

مادر نمی‌خواست شاه که هنوز به فکر او با زنده‌گی آشنایی نداشت، مسافر شود. گفته بود: "چه لحظهء شومی بود، لحظه‌یی که آن دو قلوهای بی‌سر و پا را گذاشتم، تا معلوم شدن سرنوشت شان، در خانه ام بمانند."

شاه خندیده بود، گفته بود: "مادر، دراز بکش، فکر می‌کنم مرده‌ای. چند جیغ هیبتناک می‌زنم و بعد یک پنجه هم، از روی زمانه، می‌گریم. دعایش باشد که وقتی  به اروپا رسیدم به فکر آرام بکنم."

مادر چیزی نگفته بود. اما حالا شاه به یاد می‌آورد که در آن لحظه در نگاه های مادر حسرت عجیبی موج زده بود. انگار نگران او بود و همه چیز را پیش از پیش می‌دانست.

مادر اصلاً موجود عجیبی بود. در دوستی و صبر نظیر نداشت. وقتی بی اندازه آزرده می‌شد، چیزی را بهانه می‌گرفت و از ریسمان تا آسمان را نفرین می‌کرد. حتا شاه را که یگانه پسر و به گفته خودش تمام زنده‌گی اش بود، بددعا می کرد، اما ساعتی بعد، وقتی آبها از آسیاب می‌افتادند، با تبسمی، که کنج های دهنش را میلرزاند، رو به شاه میگفت: "پیش دعای بد مادر را شیرش میگیرد. پسرم تو را هیچ چیزی نمیشود."

و شاه، شاد از این که حالا مادر از خر لجاجت و خشم آمده پایین، کنارش مینشست و دستان پر چین و اما نرمش را میان دستان پر حرارتش میگرفت و میبوسید.

 

هرچند شاه تا هنوز نمیدانست که مادر با تنها در آمد کرایه حویلیی که از پدر بزرگ برای شان به ارث رسیده بود، چگونه توانسته بود تمام عمر زندهگی اش را آبرومندانه بگذراند، اما میدانست که مادر با شخصیت قوی اش توانسته بود در تمام کوچه چون زنی عابد و متقی معرفی شود و زنان و مردان و کودکان محله ازش حساب ببرند و احترامش کنند.

با اینکه مادر اهل پارتی و نشست و برخاست زیاد نبود، هیچ شادی و غمی را در محله بدون اجازهءاو سر به راه نمیکردند. مادر همیشه چند دقیقهیی به چنین محافلی سر میزد، پند و نصیحتی اگر لازم میدید، میداد و مثل روزه محل را ترک میکرد، تا همه عید شان را آغاز کنند. از همین رو پیش همه محبوب بود.

و روزی این رفتار وکردار هم بلای جانش شد. هر چند هیچگاهی مادر نگفت که دستم نمک ندارد، اما این نیکی به گفتهء خودش مانند دروغی واقعیت های پیرامون او را در سایه گرفت. وقتی مادر متوجه آن شد، دیگر دیر شده بود. آبی را نوشیده بود که در حین زلال و شیرین بودنش، زهر بسیار دردهایی نگفته را در خود نهفته داشت.

 

ادامه دارد....

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٨                سال سوم                     مي ۲۰۰۷