کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   

گفت وشنود کابل ناتهـ
بــا پژوهشگر و سخنور ارجمند دکتوراسدالله شعور

 
 

ایشورداس: آیا به خاطر دارید که چی زمانی به نوشتن روی آوردید و انگیزه های اولیهء تان در نوشتن چی بود؟

داکتر شعور: دقیقن به یاد دارم! نخستین نوشته ام که در مطبوعات به چاپ رسید، مقالهء ده پانزده سطره یی بود زیر عنوان نظافت که در مجله ی «دکوچنیانو ژغ» به چاپ رسید. این مجله از طرف کتابخانه ی عامه وزارت معارف ماه یک بار به چاپ می رسید و مدیر آن خانم مهربانی بود به اسم حشمت مسکینیار که در مجله اسم خویش را میرمن حشمت می نوشت. او مدیره ی برنامه های تربیوی کتابخانه ی عامه بود و در عین زمان مدیریت مجله را نیز به عهده داشت؛ کتابخانه ی عامه که در آن زمان مربوط وزارت معارف بود؛ و در گوشه ی شمال شرقی بوستانسرای که وزارت معارف در آن واقع بود؛ قرار داشت. تعمیر مجللی داشت که به شیوه ی معماری شرقی ساخته شده بود و دقیقن در آن زاویه ی پارک زرنگار قرار داشت که امروز در چهاراهی مقابل دروازه ی جنوبی ارگ ریاست جمهوری و در آنسوی هوتل کابل (سرینا) واقعست.


دکتر اسدالله شعور با جناب حبیب الرحمن جدیر هنگام کنفرانس بغدادـ عراق

     در آن وقت، مدیریت برنامه های تربیوی وزارت معارف جمعی از شاگردان مکاتب ابتدائیه را به نام کمیته ی اطفال به دور خود جمع کرده بود. این کمیته هر پنجشنبه مجالس کنفرانس را در تالار بزرگ کتابخانه که در منزل اول واقع بود؛ دایر می کرد و روزهای سه شنبه نیز عزیزالله ماشینکار با پروجکتورش قهرمان صحن آن تالار بود و فلم های کارتونی میکی موس والت دیزنی و برخی از فلم های جالب معلوماتی را به نمایش می گذاشت که برای شاگردان مکاتب سخت دلچسپ بود. کمیته ی اطفال به چندین گروه تقسیم شده بود و هر گروه پنج ـ شش نفره یک جریده ی دیواری منتشر می کرد که در دیوار راست مدخل کتابخانه به روی حویلی وزارت معارف در صندوق های مخصوصی که هر گروپ با پول شخصی خود ساخته بودیم؛ قرار داده می شد و هر ماه باید تجدید می یافت. من در سال 1338 که شاگرد صنف دوم مکتب ابتدائیه بیهقی بودم توسط جناب محمد نوروز نجم سر معلم مکتب به این کمیته معرفی شدم و علت نیز آن بود که به توصیه نگران صنف خود استاد غلام محمد خان و همکاری سه تن از همصنفانم مرحوم میا شیدایی پسر استاد شیدا، امیر محمد گلبهاری و محمدحسن که تخلص فعلی اش را نمی دانم؛ موفق شدیم تا از مکتب خود، و مکاتب نزدیک آن چون عنصری بلخی، منوچهری و ابوریحان بیرونی شصت نفر مشترک برای مجله عرفان پیدا کنیم؛ و از همین طریق بود که چند ماه پس از آن به برنامه ی اطفال رادیو نیز راه پیدا کردم؛ بهر حال این دور رفتن از سوال برای تان درد سر نشود؛ در آغاز برای جراید دیواری حکایت هایی از بوستان سعدی و برخی از کتب درسی عهد امانیه که تألیف حضرت قاری صاحب ملک الشعرأ بود، انتخاب می کردم که در آنها به نشر می رسید؛ اما نخستین نوشته ی خودم همین مقاله ی نظافت بود که در سال 1340ش که متعلم صنف چهارم بودم اقبال چاپ در یک نشریه ی مطبوع را یافت و چنین نوشته ها تا سال 1344 در صفحه ی اطفال روزنامه انیس که در شماره های ختم هفته ی آن روزنامه زیر عنوان «د وړو انیس» به گرداننده گی زنده یاد غلام عمر شاکر به نشر می رسید؛ ادامه یافت. تا این زمان انگیزه ی اصلی نوشتن برایم تداوم اشتراکم در برنامه های تربیوی کتابخانه ی عامه و پروگرام اطفال رادیو کابل بود؛ اما؛ با آنکه درین سال به اساس هدایت زنده یاد محمدعثمان صدقی وزیر اطلاعات و فرهنگ که از اقارب نزدیک ما بود، کمیته ی اطفال به کمیته ی جوانان تغییر نام داد و اینجانب به عنوان رییس کمیته برگزیده شد؛ و یکی از فعالیت های بارز این کمیته تأسیس کلپ جوانان بود که به مدد زنده یاد محمدهاشم میوندوال صدراعظم وقت و کمک نهصد دالری ایشیافوندیشن به میان آمد. این کلپ در ابتدا در منزل اول وزارت اطلاعات و کلتور دایر گردید؛ جاییکه پیش ازآن کتابخانه ی مطبوعات بود و امروز تالار رسانه ها نامیده می شود؛ و پس از سه سال محل خود را با آژانس باختر مبادله نموده، به جوی شیر در ساختمانی نقل مکان کرد که امروز نگارستان ملی است. اما انتشار جراید ملی درین سال و آزادی مطبوعات که تحولی جدی در جامعه به وجود آورد انگیزه های سیاسی برای نوشتن و همکاری با چنین جراید برای من به وجود آورد. ازین سال تا 1349 مقالات و اشعار سیاسی زیاد نوشتم که در جریده های پیام وجدان، ترجمان، سبا، افغان ملت، پروانه، مجله ی آزادی، شوخک و امثال اینها هم زیر اسم خودم و هم به نامهای مستعار منتشر می شد و هم با روزنامه ها مجلات دولتی چون هیواد و ژوندون به عنوان خبرنگار به همکاری پرداختم. درهمین برهه بود که به پژوهش نیز روی آوردم؛ نخستین مجموعه را که در هیأت کتاب تدوین کردم؛ عنوان آن به تقلید از آثار کلاسیک «معرفة المشاهیر» گذاشته شده بود و آن مجموعه یی از بیوگرافی پنجاه شاعر متقدم بود. چون هم عنوان عربی آن نادرست بود و هم منابع کارم را فقط پنج تذکره ی کلاسیک تشکیل می داد؛ توفیقی برای نشر نیافت؛ در همان برهه مجله ی د کوچنیانو ژغ کتابهایی را به جای یک شماره ی مجله به چاپ می سپرد؛ چنانکه «رهنمای کتابخانه های مکاتب» مرحوم گل احمد فرید رییس کتابخانه های عامه و «افسانه های قدیم شهر کابل» زنده یاد استاد داکتر عبدالاحمد جاوید درین سلسله به چاپ رسید؛ من نیز کتاب خودرا به خانم حشمت مدیره ی مجله سپردم تا اگر امکان داشته باشد درین سلسله به نشر برسد؛ دوهفته بعد مرحوم فرید مرا به دفترش خواست، در آنجا استادانی چون یوسف فرند، محسن فرملی، عبدالباقی طلوع معاون کتابخانه ها و زنده یاد مولانا خسته حضور داشتند؛ آنها با دیدن آن کتاب بسیار تشویقم کردند؛ اما مولانا صاحب خسته که دوست دوران سربازی پدرم بود و به خانه ی ما رفت و آمد داشتند و از ایشان بسیار چیزها آموخته بودم، فرمودند که پیش از همه عنوان کتابی به زبان دری نباید عربی باشد؛ آنهم عربی نادرست و دوم اینکه کتابی که براساس پنج منبع نوشته شده باشد نقل محسوب می شود نه تألیف و برای اینکه دلسرد نشوم؛ فرمودند که با خلاصه ساختن کتاب معاصرین سخنور در حق وی جفا کرده اند؛ و به من گفتند که تو هنوز بسیار جوانی و میدان وسیعی برای تحقیق در پیشرو داری پس از همین امروز در پهلوی اینکه دنباله ی کار مرا می گیری و سوانح شعرایی را که پس از چاپ آن کتاب ظهور کرده اند جمع می کنی، زنده گی سخنوران مندرج در کتاب معاصرین سخنور را دنبال نما. وظیفه های جدید، کتاب ها و آثار جدید آنها را یادداشت بگیر و تاریخ وفات آنانی را که دیده از جهان فرو می بندند ثبت بکن؛ یک وقت خواهی دید که تکمله ی مهمی برین کتاب نوشته یی.

   من نیز از همان روز چنان کردم و تا لحظه ی که در کابل بودم یادداشت هایی در حواشی کتاب استاد افزودم و اما یک سال پس از آن زنده گینامه و نمونه های شصت سخنور را گردآورده بودم که سی شاعر زبان دری و سی نفر هم از سخنوران پشتو بودند. این کتاب را به موسسه ی طبع کتب برای چاپ سپردم؛ هیأت بررسی کتاب زنده یاد استاد نگهت سعیدی و شادروان استاد الهام و عبدالحق واله رییس آن موسسه برای چاپ آن کتاب که چهره های جاوید عنوان داشت، نظر مثبت و تشویق آمیزی دادند اما در آوانی که می خواستند آن را برای چاپ به مطبعه بفرستند؛ مرحوم بینوا که تازه وزیر اطلاعات شده بود، موسسه ی طبع کتب را لغو کرد؛ زیرا زنده یاد صدقی آثار زیادی را به زبان دری از طریق این موسسه چاپ کرده بود؛ پس کتاب من نیز از چاپ بازماند، که اکنون حتی متن تایپی آن را نیز ندارم.

     اما نخستین پژوهش تاریخی ام که سفرنامه ی امان الله خان به اروپا بود و آفتاب شرق در غرب عنوان داشت، در سال 1348 که شاگرد صنف یازدهم بودم، در هنگامی که مدیریت مسؤول جریده ی افغان ملت به عهده ی دوست صمیمی ام حبیب الله رفیع گذاشته شد، به همت او به صورت پاورقی در آن هفته نامه آغاز گشت اما چهار ـ پنج شماره بیشتر چاپ نشده بود که دولت بهانه گرفته با زندانی ساختن رفیع، جریده را مصادره کرد؛ چون قدرت الله حداد که برای دوره ی سیزدهم پارلمان خود کاندید کرده بود دوباره به مدیریت جریده انتساب یافت، و مجوز نشر آن تجدید گردید؛ او جرأت نکرد که نشر این سلسله را ادامه دهد. دو سال پس از آن اولین کتابم که ترانه های کهسار عنوان داشت برای چاپ به مطبعه رفت اما پیش ازینکه از چاپخانه خارج شود کودتای 26 سرطان به وقوع پیوست و سانسور شدید بر مطبوعات وضع گردید؛ و کتاب من هم به علت چند ایراد جزئی تازه به ظهور رسیده گان یک سال دیگر در مطبعه ی دولتی باقی ماند تا اینکه با تجدید چاپ پنج صفحه ی آن به بازار برآمد و در ظرف شش ماه نایاب گشت.

ایراد های سانسورچیان بسیار خنده آور بود؛ مثلا در یکی از دوبیتی های این کتاب آمده بود:

خود بندی و بالایم پهره دارس

تفنگ شوروی برچه سوارس

به من گویند خلاصی داری یا نی

پناه من خو بر پروردگارس

در ین دوبیتی که حسب الحال یک زندانیست، منظور از تفنگ شوروی، تفنگ ساخت شوروی است اما سانسورچیان که عبدالرحیم پویان و جوانگی پرچمی به نام اسماعیل بود با تأیید داکتر لطیف جلالی که رییس نشرات بود می گفتند که این تخریب دولت است که بگوییم ملت به زور تفنگ شوروی ها به میان آمده و مردم را زندانی ساخته است. و یا دوبیتی یی بود:

مه قربانت شوم او یار خرکار

گهی هوشه میگی، گاهی خبردار!

به هوشه گفتنت نیستم روادار

سر خر شیشته یی مانند سردار

می گفتند که سردار لقب رییس دولت و رهبر انقلاب جمهوریست با سردار خواندن یک خرکار به جناب ایشان توهین صورت گرفته است.

خلاصه هنگامی که ثابت گردید کتاب ده ماه پیش از کودتا به چاپخانه سپرده شده است، از شر سانسورچینان نفسی به راحت کشیدم اما چند ماهی را گرفت تا که اوراق مورد ایراد آنها دوباره چاپ گردیدند و به عوض کلمات مورد اعتراض خود سه نقطه گذاشتند.

می بخشید که به شرح مفصل نخستین آثار چاپی و انگیزه ها برای نوشتن آنان را با تفصیل زیاد یاد کردم اگر برای خواننده گان گرامی این طول و تفصیل خسته کن باشد می توانید حرفهایم فشرده سازید.

ایشورداس: از گفته های تان پیداست که از همان آغاز نویسنده گی مشکلات زیادی دیده اید گفته می توانید که عمده ترین مشکلی که درین مدت نیم قرن از ناحیه ی نویسنده گی متوجه تان شده؛ کدام بوده است؟

داکتر شعور:  درست می فرمایید؛ مشکلات از همان آغاز تبارز ضعیفم در مطبوعات آغاز یافته و همیشه با من رفیق بوده است. در افغانستان نوشتن در حوزه هایی که با مشی فرهنگی دولت ها برابر نه بود؛ زمینه یی برای چاپ نمی یافت؛ و اگر هم از روی تصادف چاپ می شد، فقط خود خداوند بود که به داد صاحب قلم می رسید. چون در زمان شاهی و جمهوریت محمد داؤود خان و رژیم به اصطلاح خلقی چاپ کتاب منحصر به مؤسسات دولتی بود و اگر در یک برهه ی کوتاه زمانی درین زمینه آزادهایی وجود داشت؛ نویسنده توانایی اقتصادی طبع کتابش را نداشت. مشکل بود که کسی معاش پنج ساله ی خود را جمع کرده، اثرش را به چاپ برساند؛ پس هر آنچیزی که به چاپخانه می رفت باید همخوان با مشی فرهنگی دولت می بود؛ حتی چاپ کتاب در خارج برای کسانی که زد و بندی با دولت نمی داشت؛ دردسر آفرین بود. به گونه ی مثال زنده یاد استاد عبدالحی حبیبی چند کتاب مهم و خوب را توسط مؤسسات ایرانی به چاپ سپرد مانند زین الاخبار گریزی و هنر عهد تیموری ولی همینکه استاد مایل هروی بخشی از جغرافیای حافظ ابرو را در آن دیار چاپ کرد به محاکمه سوق داده شد؛ چاپ کتاب در پاکستان که در آن زمان حکم وطنفروشی را داشت و در اتحاد شوروی و چین که این امر اصلاَ امکان نداشت؛ کشورهای دیگر که با افغانستان هم مرز افغانستان نبودند؛ رفتن به آنها هم پول وافر کار داشت و هم گرفتن پاسپورت در آن روزگار کار ساده نه بود؛ پس مراجعه به مؤسسات دولتی یگانه راه چاپ کتاب بود؛ اما همه می دانند که توجه دولت به زبان پشتو مبذول بود. کاملن به خاطر دارم که در همان آوان نوجوانی برای واپس گرفتن نخستین کتاب خویش به اداره ی تصفیه موسسه طبع کتب یا د کتاب چاپولو موسسه که پس از الغای آن اداره دایر شده بود، به وزارت اطلاعات و فرهنگ رفتم؛ به دیدار شاعر و ادیب معروف ما زنده یاد استاد ضیأ قاری زاده که هنوز مشاور آن وزارت بود، شتافتم؛ زیرا با ایشان از طریق استاد محمدعثمان صدقی رابطه ی خانواده گی داشتیم. ایشان که دو سال پیش توسط یازنه ی خود جناب صدقی صاحب مقرر شده بودند، ضمن تشریح دلایل الغای موسسه ی طبع کتب گفتند: چون آثار زبان فارسی در ایران به فراوانی منتشر می گردد دیگر ضرورتی نیست که ما بودجه ی وزارت خود را صرف این کار کنیم؛ ما باید به زبان پشتو توجه داشته باشیم که آثار چاپی کمتری دارد. فکر کنید قاریزاده به عنوان کسی که از پدر و مادر دری زبان بود و خود شاعر و ادیب فرزانه ی این زبان چنین ذهنیتی داشت؛ از آنانی که اهل این زبان نبودند؛ چی توقعی برده می شد. بنابر چنین مشی دولت ترانه های کهسار که با توجه حبیب الله رفیع نخست در مجله ی فولکلور که مدیریت آن را به عهده داشت، شروع به چاپ کرد و سپس به توجه جناب سیدنورالله کلالی برای چاپ شدن به شکل کتاب به مطبعه فرستاده شد، پس از نشر آنقدر کوشیده شد که مرا از دست زدن به چنین کارها منصرف بسازند که شرح آن به نوشتن کتابی ضرورت دارد. به صورت فشرده باید به عرض برسانم که سی سال پیش از آن دولت در صدد گردآوری لندی های پشتو شد، برای کسانی که این لندی ها را از زبان مردم ثبت نموده به پشتو تولنه می آوردند؛ در برابر هر لندی مبلغ چهار افغانی پرداخته می شد که این چهار افغانی در آن روزگار پول زیادی بود؛ مثلا می شد با چهار افغانی یک پاو گوشت گوسفند خرید یا یک کیلو شکر؛ به همین سبب بسیاری از قلم بدستان برای بدست آوردن پول، لندی هایی از خود ساخته تحویل آن موسسه می دادند که این امر خیانت بزرگی به این لطیف ترین آفریده های پشتون هاست. اما برای اجرای حق الزحمه ی کتاب من که نخستین مجموعه ی مدون دوبیتی های دری بود، مدت هفت سال سرگردانم ساختند؛ با آنهم از پا نه نشستم و دعوایم را در برابر هیأت سنجش حق الزحمه ی کتاب که مرکب از سردارمحمد منگل رییس فولکلور و ادب (که رابطه ی دور خویشاوندی نیز با ایشان داشتیم) داکتر حفیظ الله ناصری رییس دایرةالمعارف آریانا و محمدحسن فهیمی معاون ریاست اداری بود؛ ادامه دادم. در آخرین روزهای جمهوریت داؤودخان، جناب استاد روان فرهادی که عضو با نفوذ بورد مشورتی وزارت اطلاعات و کلتور بودند؛ راه حلی برای این دعوا پیدا کردند ولی به آن وقعی گذاشته نشد و اشکال تراشی ها وارد مرحله ی تازه گردید، خلاصه اینکه کتابی که در اواخر عهد سلطنت به چاپخانه رفته بود، حق الزحمه ی آن پس از آنکه دولت افغانستان برای بار پنجم تغییر کرد (یعنی ژریم شاهی به جمهوری مبدل شد و جمهوری به جمهوری دموکراتیک خلق، باز شاگرد وفادار نفس معلم توانا و خلاق خود را از راه غیر معمول برآورد و خود نیز با سقوط مرگبار دچار شد و بالاخره افغانستان مورد تجاوز ارتش سرخ قرار گرفت و دولت دست نشانده دیگری روی کار آمد؛ چون درین برهه کسی از آن میرزا قلم ها بر اریکه ی قدرت باقی نمانده بود، بارق شفیعی همان نظر چندین سال پیش داکتر صاحب روان فرهادی را معقول تشخیص نموده، مبلغ سی هزار افغانی برایم پرداخت. اگر این سی هزار در عهد داؤودخان برایم داده می شد می توانستم با آن یک نمره زمین برای رهایش خویش بخرم؛ ولی درین برهه سی هزار افغانی به یک باره گی صرف ترمیم گیربکس موتر فولکس واگونم شد و این بدان معنی بود که ارزش پول درین وقت ده برابر پایین آمده بود. در حقیقت در برابر کار پانزده ساله ام فقط سه هزار افغانی برایم پرداخته بودند.

    آخرین کتابم که پیش از آواره شدنم از کشور در کابل به چاپ رسید، مجموعه ی چیستان های شفاهی دری بود. این کتاب به مدد زلمی هیواد به چاپخانه رفت و وزارت اقوام و قبایل آن را به مناسبت سمینار هشتاد ساله گی حمزه شینواری شاعر پشتونتبار پاکستان به چاپ سپرد؛ اما در هنگامی که کتاب از مطبعه برآمد آن وزارت به دو وزارت اقوام و ملیت ها و وزارت قبایل تجزیه گردید؛ بازهم وزارت قبایل حواله ی حق الزحمه ی کتاب را به گردن وزارت امور اقوام و ملیت ها می انداخت و استدلال می کرد که چاپ کتابی به زبان دری با وزارت قبایل ارتباطی نمی گیرد و برعکس وزارت اقوام استدلال می کرد که این کتاب از طرف وزارت قبایل به مطبعه فرستاده شده آنهم به مناسبت سمیناری که به قبایل ارتباط می گیرد، پس ربطی با آنها ندارد. در نتیجه این دعوا را رها نمودم چون مجبور به ترک وطن شده بودم. این شمه یی از مشکلات کارهای فرهنگی در افغانستان بود که نه تنها من با آن دست به گریبان شده بودم، بلکه به گفته ی شاعر: اندرین ره کشته بسیارند قربان شما. این امر بسیاری را حتی از اندیشیدن به کار فرهنگی منصرف نموده، استعدادهای فراوانی را خفه ساخت؛ ولی جای خوشبختی است که چنین ضربات مرا پیوسته مصمم تر می ساخت تا براه خویش ادامه دهم. خوشحال هستم که چنین کرده ام؛ امروز ارجگزاری پیهم هموطنانم از آثار ناقص و پر از کاستی این بنده ی الله، برایم پاداشی است که به هیچ بهای مادی سنجیده شده نمی تواند.

ایشورداس: جناب استاد گفته می توانید که نوشتن درهجرت برایتان چه چارچوبی از امکانات و یا محدودیت هارا با خود داشه است؟

داکتر شعور:  ایشورداس عزیز! خدمت تان باید به عرض برسانم که هجرت برای ساحه یی از کارهای پژوهشی ام محدودیت های کشنده یی داشته؛ ولی برای ساحه یی دیگر آن برعکس عالمی از امکانات را در اختیارم گذاشته است. رشته ی اصلی من ادبیات شفاهیست و منبع ادبیات شفاهی مردمست؛ عامه ی مردم. هجرت، امکانات کار میدانی یا ساحوی در میان مردم کشورم را از من سلب نموده است و مجبورم برای کار درین رشته به همان یادداشت سالها قبل خود اکتفا کنم، ولی کار در ساحه ی ادبیات نوشتاری، تاریخ و تاریخ موسیقی سهولت ها و منابعی را در اختیارم گذاشته که حتی امروز نیز در داخل کشور دسترسی به آنها امکان پذیر چی که قابل تصور هم نیست. دسترسی به انترنت در بیست و چهار ساعت شبانه روز؛ امکانات تماس گرفتن الکترونیکی با اهل تحقیق و صاحب نظران ساحه ی فرهنگ اعم از داخلی و خارجی، آنلاین بود صدها هزار کتاب به زبان های مختلف، امکانات وسیع مراجعه به معتبرترین کتابخانه های جهان هم آن لاین هم با سفر کردن به آن مراجع؛ زیرا کسانی که در کشورهای غربی زنده گی می کنند سفر به کشورهای مختلف هم از لحاظ ویزه و هم لحاظ اقتصادی برای شان زیاد دشوار نیست، چنانکه برای استادان و پژوهشگران ما از داخل کشور به آن مراکز. و افزون برین کتابخانه های این کشورها چنان غنی اند که تصورش نیز برای ما مشکل است. به گونه ی مثال کتابخانه ی رابرت دانشگاه تورنتو برای شخص کنجکاوی مثل من برای یکصد سال مواد و منابع دارد ولی کو همتی که ازین گنج پربها فیض ببرد.

    از آنجایی که من در دامان کتابخانه ی عامه ی کابل پرورش یافته ام؛ سرزدن به هر کتابخانه یی برایم عادت شده است زیرا در فضای کتابخانه ها و دانشگاه ها احساس آرامش عجیبی به من دست می دهد؛ از همین سبب است که کارت عضویت سی و شش کتابخانه ی بزرگ جهان را همین اکنون بدست دارم. از کارت کتابخانه ی بریتانیای لندن تا عضویت کتابخانه های البیرونی و امیر علیشیر نوایی تاشکند؛ از کتابخانه ی ملی فردوسی شهر دوشنبه تا رضا لایبرری رامپور هند. درین کتابخانه ها کتاب هایی در مورد افغانستان و منطقه ی ما وجود دارد که دانشگاهیان و پژوهشگران ما اصلن از آنها خبر هم ندارند. هرآنگاهی که به این کتابخانه رجوع کرده و با مواد قبلن ناشناخته ی موجود در آنها روبر گردیده ام، سه احساس مختلف در من ایجاد شده است. نخست احساس خوشی ازینکه با منابع جدید آشنا گردیده ام؛ دوم احساس سرخورده گی که چرا پژوهشگران دانشمند و سختکوش ما به این منابع دسترسی ندارند و برای بدست آوردن کتابی که نزد این شخص و یا آن شخص وجود دارد، ماه  ها سرگردانی می کشند و دوستان شان را واسطه می سازند؛ و سوم احساس اندوه که این همه استادان ما که در کشور نامی داشتند و نشانی، چرا اغلب شان فراتر از غذای بی کلسترول و سریال بدایی و دولهن نمی اندیشند و به این کتابخانه ها مراجعه نمی کنند. بسیار اتفاق افتاده که در بخش کتابهای افغانستان این کتابخانه به جز خود یا تنی چند از شاگردانی که برای کارهای روزمره ی شان به آنجا کشانده شده اند، کس دیگری را نمی بینم که مشغول استفاده ازین کتب باشند؛ در حالی ده ها محقق عرب و هندی و ایرانی و ترکی را می بینم که با سر لرزان و چشمان کمبین مشغول ورق گردانی کتاب و خواندن اسناد و مدارک این کتابخانه ها هستند.

ایشورداس: آیا این همه منابع ومأخذی را که برای کارهای تحقیقی خویش مطالعه می نمایید، برای تان خسته کن و طاقت فرسا نیست؟

داکتر شعور:     در پهلوی اینکه مطالعه و ورقگردانی کتاب ها و اسناد برای من خسته کن نیست؛ بلکه برایم فرحت و خوشی زیادی نیز به بار می آورد؛ چون روبرو شدن با مطلبی تازه که پژوهشی را مستند می سازد خوشی زیادی برای انسان به بار می آورد به همین ترتیب است آشنایی با دریچه های جدید فرهنگ و روزنه های نو ادب. از همین سبب است که من استرس و دیپریشن را با وجود مشکلات طافت فرسای زنده گی ماشینی غرب و رنج دوری از میهن و وابسته گان؛ هرگز نشناخته ام؛ حال آنکه بیشترین همسن و سالانم به این مشکلات دست و گریبان هستند.

ایشورداس:  استاد شما وضع ادبیات افغانستان را درمجموع چگونه می بینید؟

داکتر شعور:  وضع ادبیات سالهای اخیر در داخل کشور، به مقایسه سالهای دوران حاکمیت گروه های جهادی و طالبان؛ هر روز امیدوار کننده تر می گردد. ادبیات دری درین سالها سه حوزه ی بارز پیدا کرده است؛ حوزه ی ادبی هرات، حوزه ی ادبی بلخ و حوزه ادبی کابل. ادبیات پشتو نیز دو حوزه ی قوی در کابل و ننگرهار و دو حوزه ضعیف تر در قندهار و خوست شکل گرفته است. این حوزه ها بیشتر به ادبیات تخلیقی می پردازند یعنی شعر و داستان و رمان و فلمنامه و طنز و امثال اینها که ادبیات همینهاست، ولی پژوهشگری در عرصه های تاریخ و مردم شناسی جغرافیا و فلسفه و امثال که با ادبیات آفرینشی تعلقی ندارند درین پروسه نقش بسیار کمرنگی دارند.

     شاعران و داستان نویسان جوان خوب و با استعدادی درین سالها تبارز یافته اند که حضور دو گروه درین میان متبارزتر به نظر می رسد یکی جوانان هزاره که استعداد خود را در رشته های مختلف ادبی به اثبات رسانده اند و دودیگر دختر خانمها که نقش شان درین روند بسیار برجسته است؛ این امر را اگر از لحاظ کیفیت کار نیز بررسی نه کنیم گسترده گی وجود دختران و جوانان هزاره که در گذشته جبرن و قهرن از نظر انداخته شده بودند؛ خود اصلی برای امیدواری تلقی می شود.

    و نکته ی بسیار مهم درین جریان آنست که زبان از ادبیات جدایی ندارد؛ زیرا ادبیات خود هنریست لسانی ولی درین عرصه، جریانات نا امید کننده یی وجود دارد به این معنی زبان یکدست دری که هویت مارا تشکیل می دهد؛ معروض به تخریبات ناآگاهانه و بعضن هم آگاهانه قرار گرفته است. جوانان ما که از ایران برگشته اند شعر و داستان را به لهجه فارسی مسلط در ایران می نویسند؛ نویسنده گان جوانی که سالهای زیادی را در آسیای میانه سپری کرده اند لهجه تاجیکی در آثار شان از دور پیداست، برگشته گان از پاکستان زیر تأثیر زبانها آنکشورند. غرب نشینان برگشته به وطن نیز تأثراتی از زبانهای کشورهای میزبان را با خود برده اند و درین میان نه شعر کسی زبان واصف باختری و پرتو نادری را دارد و نه داستان کسی زبان رهنورد زریاب و اکرم عثمان را. حتی برخی از جوانان خلاق و با استعداد هزاره نمی دانم که از روی قصدست یا نا خودآگاه، سعی دارند واژه های عام و معروف زبان دری را نیز با لهجه ی هزاره گی بنویسند. اگر تمام شعر به لهجه یی سروده شود هنرست و برای خواننده و شنونده دلچسپ ولی اگر برخی از واژه ها مورد این دستبر قرار گیرد حرکتیست برای تخریب زبان.

ایشورداس: استاد می شود که از خاطرات خویش بگویید و لطفن خاطره ی از هم ایام زندان.

داکتر شعور:  ایشورداس عزیز! زنده گی چیزی نیست به جز از خاطرات؛ پس هر قدم آن در ذهن انسان خاطره ایست. همین لحظه که ذهنم را مرور می کنم تا چی خاطره یی برای خواننده ی سایت شما دلچسپ بوده می تواند در فکرم گذشت که چی خوبست یا ذکر خاطره یی یادی از یکی از بزرگان مطبوعات نیز شده باشد.

     در اول میزان سال 1355 شمسی خدمت ششماهه ی سربازی ما به پایان رسید و سر از فردای آن مقرری همه ما؛ یعنی تمام فارغان غند مرکز تعلیمی که هشت ماه پیش از آن از دانشگاه کابل و سایر مؤسسات تحصیلات عالی آن عهد چون پولیتخنیک، انستیتوت اداره ی صنعت و مانند اینها فارغ شده بودیم؛ به ادارات دولتی برای کار شروع شد؛ ما 45 نفر از جمله ی 54 نفر فارغان رشته ی ژورنالیزم بودیم که چهار سال را در یک صنف درس خوانده بودیم و به جز از پنج دختر و چهارنفر اهل پکتیا که از عسکری معاف بودند همه در غند تعلیمی نیز سربازان یک کندک بودیم و اکنون به وزارت اطلاعات و فرهنگ معرفی شدیم. داکتر رحیم نوین شخصا ما را به مؤسسات نشراتی تقسیمات کرد؛ از اول نمره تا دهم نمره به رادیو افغانستان معرفی شد و من در آنجا به شعبه ی اخبار فرستاده شدم. در نخستین شبی که به تنهایی نوکریوال شعبه ی اخبار شدم تا پس از ختم اخبار ساعت ده شب به خانه بروم؛ مدیرعمومی اطلاعات جناب محمد حسن نیز که فعلن در هالند تشریف دارند؛ برایم گفتند که بعد سرویس اخبار ساعت هشت و نیم؛ خبر مهمی به رادیو مخابره نمی شود؛ اخبار مهم ساعت هشت و سی را به تکرار به نشر برسان و اگر احیانن خبر تازه یی آمد؛ آن را در اول اخبار جا بده، در صورتی که خبر بسیار مهم باشد، به خانه ایشان و یا رییس نشرات رادیو جناب سید یعقوب وثیق زنگ زده هدایت بگیرم. نطاق نیز پانزده دقیق پیش از ساعت ده به شعبه اخبار می آید.

     پس از رفتن سایر همکاران اخبار را ترتیب کردم، ساعت 45/9 شد از نطاق خبری نه بود. به مدیریت نطاق ها زنگ زدم کسی گوشی را نگرفت. ساعت 50/9 شد بازهم خبری نشد. در رادیو از مامورین نشراتی به جز من هیچ کس دیگری نه بود. دستگاه مرکزی تلفن رادیو در منزل پایین؛ پهلوی مدیریت نطاقان قرار داشت برای نظرجان آپریتر زنگ زده پرسیدم: کسی در شعبه نطاقان هست و او جواب منفی داد؛ چون دریافت که سخت مشوش هستم گفت: نوکریوال نطاقان امشب مهدی ظفرست که نیم ساعت پیش با باشی اکبر دریور یکجا از زینه های مقابل تالار رادیو پایین رفت و به احتمال قوی در اتاق دریوران مشغول چاینوشی است. پرسیدم اتاق دریوران کجاست؟ گفت در زیرزمینی تعمیر عقب. اوراق اخبار را گرفته به سرعت از دفتر خارج شدم اما بلند شدن صدای تیلی پرنتر مرا از دویدن بازداشت؛ معلوم بود که خبر تازه یی مخابره می شود. بالای ماشین رفتم و خبر را در همان جریان مخابره اش ادیت کردم چون مخابره ی آن به پایان رسید، ورق را از ماشین پاره کرده بر بالای کاغذهای دیگر قراردادم و چهارنعل به سوی اتاق دریوران رفته آن را پیدا کردم. با نفس سوخته و حالت عصبانی وارد اتاق شدم؛ دیدم که مهدی ظفر پیاله چای در دست برای سه چهار نفری که در اتاقند فکاهی می گوید؛ چون مرا دید بسیار خونسرد پرسید: چی گپ است بچی حاجی صاحب؟ در حالی که شوخی او مرا بیشتر عصبانی ساخته بود به سرعت گفتم اینه اخبار! باز خونسرد پرسید خبر مهم چیست؟ گفتم خبری که همین اکنون رسید آنست که هلیکوپتر جمال بیدیچ معاون مارشال تیتو رییس جمهور یوگوسلاویا سقوط نمود و او کشته شده است. او خندیده گفت: اوه! آن حرامزاده تگ است، نمرده. خود را به تگی زده است. گفتم: طفر صاحب با این شوخی ها وقت ضایع می شود به ستدیو تشریف نمی برید؟ باز با خنده گفت: مثل اینکه اولین شب نوکری تو در رادیوست؟ هنوز دونیم دقیقه به ساعت ده مانده است. بیا که بریم! بسیار وارخطا هستی. از جا برخاست و به سوی ستدیو روان شدیم. بیست ثانیه به ساعت ده مانده بود که وارد ستدیو شدیم به شوخی گفت باید در بین ستدیو باشی تا سوالی برایم پیش نیاید. من هم با او یکجا داخل ستدیوی نشر مستقیم شدیم هنوز بر چوکی نه نشسته بودیم که ساعت ده شد. گفتم شما که اخبار را مرور هم نکرده اید. نگاه معنی داری به سویم نموده انگشتش را به دهن فرو برد و صدای بلندی چون صدای باز شدن سر بوتل های سودا واتر که در کابل به آن آب ولایتی می گفتند؛ کشید. بعد دکمه ی روی میز را فشار داد که زیگنال آغاز ساعت را نشان می دهد در حالی که می نشست؛ گفت:

ـ ساعت ده شب؛ رادیو افغانستان کابل. اخبار دباختر آژانس تقدیم می شود. نطاق مهدی ظفر. بعد همان خبر اولی را که مرور نیز نکرده بود در برابر چراغ برعکس قرار داد و خواند آن را با همان آواز خوشش از عقب صفحه شروع کرد و بدون کدام اشتباه و تکر آن را به پایان رساند. چون تعجب مرا دید دکمه قطع صدا را با دست چپ محکم گرفته باز صدای بازشدن بوتل سودا واتر از از کومه اش برآورد و هفت خبر را به تمامی چنین خواند و یک اشتباه نیز در خوانشش سرنزد. چون پخش اخبار تمام شد باز با شوخی پرسید: هنوز هم عصبانی هستی؟ گفتم عصبانی نی اکنون بسیار هیجانی! همه می گویند که مهدی طفز گوینده ی بی نظیریست ولی نه چنین که من دیدم.

      بعد از آن هر وقت که نوکریوال اخبار پایان شب می بودم می دانستم که استاد مهدی ظفر حد اکثر یک دقیقه پیش از ساعت ده خبرها را تسلیم می گیرد؛ خدایش بیامرزد که واقعن نطاق بی بدیل بود.

     از خاطرات زندان گفتید. با خواندن سلسله ی یادداشت های زندان عبدالقیوم خان در سایت شما  صحنه به صحنه به یاد ایام زندانی بودن خود در محبس صدارت می افتم. یکی از خاطرات جالب این ایام که به کارهای فرهنگی ارتباط می گیرد آنست که من در سالهای 1359 و 1360 کتابی نوشته بودم زیر عنوان «زبانها و خطوط رمزی عامیانه» که در آن بیش از شصت خط  و 34 زبان زمری را که در بین مردم وجود داشت، مورد بازشناسی قرار داده بودم. هیأت تلاشی خاد در جمله ی موادی که در کتابخانه شخصی ام در منزل، مشکوک پنداشته بودند، یکی هم همین کتاب بود؛ سه ماه کامل از من می پرسیدند که این کتاب را به دستور کدام باند! (آنان احزاب سیاسی را باندهای جنایتکار می خواندند البته به جز باند خودرا) ترتیب کرده یی و ازین رمز های به چی منظوری استفاده می کنی؟

     دوبار مشاورین روسی خاد درین موضوع از من تحقیق کردند؛ بار آخر که تحقیق را در حضور غنی رییس تحقیق و میاخیل معاون او ادامه می دادند؛ می خواستم بگویم که استاد ناظمی دو سال پیش در هنگامی رییس رادیو بودند این کتاب را دیده و از لحاظ علمی تأیید کرده اند و همین اکنون یک کاپی آن در اختیار حیدر مسعود رییس عمومی کمیته ی دولتی رادیو تلویزیون نیز قرار دارد، اما فورن اندیشیدم که نشود با نام بردن از ناظمی او را که در آلمان شرق بود، نیز اذیت کنند؛ زیرا ایشان یک باز مزه ی زندان پلچرخی را چشیده بود؛ اما گفتم اگر این کتاب کاربرد سیاسی می داشت، آن را در اختیار حیدر مسعود قرار نمی دادم؛ غنی با عصبانیت گفت: از چنین رمزها فقط سازمان های جاسوسی استفاده می کنند، پس معلوم می شود که آن مرده... هم جاسوس سی آی ای یا کدام کشور دیگرست. ناخودآگاه و ناسنجیده از زبانم برآمد که فکر نمی کنم حیدر مسعود غیر از کی جی بی با کدام سازمان دیگر ارتباط داشته باشد.

     او تشت کاغذهای روی میز مستنطق را به قوت به طرفم پرتاب نمود، اما گوشه شدن من باعث گردید تا آن تشت به شدت به در ورودی اتاق تحقیق اصابت کند؛ و او خود برخاسته آنجا ترک کرد. از آن شب تا چهارده شبانه روز دیگر مرا در بین بیلری پر از آب نگهداشتند تا به زعم آنها اعتراف کنم که کتاب را به دستور کی نوشته ام زیرا آنان فکر می کردند همه مردم مانند خود شان دستوربگیر دیگرانند. خوبست که تاریخ همه چیز را به اثبات رسانده است.

ایشورداس: جناب استاد شعور برخی پروژه هایی شما مانند تاریخ خرابات ناتمام ماند، چرا؟

داکتر شعور: تاریخ خرابات را در سال 1358 نوشته بودم و چند سال پیش، پس از بازبینی و اضافات بر قسمت هایی از آن از طریق مجله ی آشیان و سایت کابل ناتهـ به نشر سپردم. چون احساس کردم در برخی از فصول به مواد و اسناد بیشتر نیاز دارم که فقط با تماس با خانواده های هنرمندان مهم می شود آنان را بدست آورد که در کانادا امکانات این امر وجود نه داشت؛ برخی از خراباتیانی که در کانادا تشریف دارند؛ برای اینکه بگویند اسم پدر چاچه کجو چی بود؟ توقع پول هنگفتی را دارند و یا اینکه انتظار دارند آدم بنویسد که «موسیقی در افغانستان از خانه ی چاچه عینو برآمده» پس به این علت نشر آن سلسله را ادامه ندادم. در سفری که دو سه سال پیش به کابل داشتم؛ مواد و مطالب زیادی گردآوردم و از جمله هفتصد قطعه عکس؛ انشآالله آن سلسله را از سر خواهم گرفت. به باور من کار پژوهشی باید کامل تر از کارهای پیشینیان باشد نه بدتر از آن. که متأسفانه در تحقیقات تاریخ موسیقی ما تا کنون چنین بوده است. جناب مددی کتابی درین باره انتشار دادند که سخت مفیدست و غنیمت ولی اشتباهات زیادی درآن کتاب وجود دارد و به گونه یی که بار ها گفته ام این کاستی به هیچ وجه متوجه جناب مددی نیست؛ زیرا ایشان اقوال دیگران را با کمال امانتداری نقل کرده اند که این امانت داری هیچ گونه مسؤولیتی را متوجه ایشان نمی سازد؛ اما درین اواخر دو کتاب هزار صفحه یی در همین موضوع انتشار یافته که هردو آنها ارزش یک سطر کتاب مددی را هم ندارند. نه ادبیات این دو کتاب مانند اثر جناب مددیست نه ساختار و فصل بندی منطقی آن و نی هم استناد مواد و مطالب آنها به منابع معتمد و درست پس اثر عبدالوهاب مددی هنوز هم در همان جایگاه بلند و منحصر به فرد خویش پابرجاست.

ایشورداس: استاد شعور، در رابطه با فرهنگ و مسایل تاریخ هندوهای افغان در جایگاه ی دیرینه ترین باشنده گان افغانستان مقدس، کارهای انجام داده اید یا هنوز فرصت مطلوب دست نداده است؟

داکتر شعور: ایشورداس عزیز! هرآنچه که در باره ی تاریخ افغانستان مقارن اسلام آوردن مردم آن می نویسیم در حقیقت تاریخ هندوان افغانستان است. زنده یاد استاد عبدالحی حبیبی همیشه به شوخی می گفتند پدرکلان های ما هندو های سچه یی بودند.

     در باره ی هندوهای امروزی افغانستان؛ در اداره ی فرهنگ مردم وزارت اطلاعات و فرهنگ جوانی که متأسفانه اسمش به یادم نمانده است؛ چون در آن ایام زندانی سیاسی بودم (شاید استاد غلام حیدر یگانه که در آن زمان همکاری نزدیکی با مجله ی فرهنگ مردم داشت به خاطر داشته باشند) موظف شده بود که به صورت اختصاصی در باره ی فرهنگ هندوها و سیکهـ ها کار کند که دوسه مقاله ی خوب هم انتشار داد. ازینرو کسی دیگر در ساحه ی کار او مداخله نکرد، اما من در سالهای اخیر در مورد پرانات غنیمت که پسرش مکیش پران در صنف اول مکتب ابتدائیه ی بیهقی همصنفی ام بود و دختر او خانم رجنی پران نیز در رادیو افغانستان همکارم؛ و همچنان در مورد رادو دختر دیوان نرنجنداس مواد خوب و جدیدی گردآورده ام  که سعی خواهم کرد آنها را برای شما تدوین و تنظیم نمایم.

ایشورداس: بی صبرانه منتظر این نوشته های شما هستم و سپاسگزارم ازینکه وقت تان را برای این گفتگوی دوستانه در اختیار ما گذاشتید. یک بار دیگر شصتمین زادروز تان را تبریک گفته، عمر طولانی و پربار تری را برای تان آرزو دارم.

داکتر شعور:  از شما نیز تشکر که مرا واداشتید تا از خود حرف بزنم. با آنکه از خود حرف زدن را امری مذموم می دانم اما این گفتگو زمینه ی آن را فراهم آورد که به نکاتی اشاره کنم که سالها در ذهنم زندانی بودند. ظاهر ساختن این محدویت ها و مشکلات سبب خواهد شد که بار مسؤولیت کاستی های آثارم را از شانه های  ذهنم بکاهد. ازین محبت تان سپاسگزارم.

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۱۳٤       سال شـــشم            قوس/جــــدی ۱۳۸٩  خورشیدی         دسمبر ٢٠۱٠