کابل ناتهـ، Kabulnath

 
 
 
 
 

کوتاه نظری پیرامون (( خانم جورج))
مجموعه داستانهای کوتاه
(( مریم محبوب ))

 
 
داکتر اکرم عثمان
 
 

سالهاست که خواننده علاقمند داستانهای (( مریم محبوب )) هستم و شاهد رویش، نشو و نما و سرانجام شگوفایی و سیر تصاعدی آنها در ده سال اخیر بوده ام.

 بدون مجامله او در جمع داستان نویسان ما یکی از بهترین هاست و در آشفته بازار نویسندگی ما که در آن رقابت های کین توزانه، سنگ اندازیها، صف بندی ها و محفل بازی های تعصب آمیز، تنگ نطری ها، حسادتها و استعداد کشی ها رواج عام دارد، مریم محبوب با عرضه کالا های مرغوب و بعضا کم نظیر، حاسدان را بر جای شان نشانده و خود را تثبیت کرده است. از دید من او نویسنده کاملا زمینی است ! و در انتخاب راه و همراه در داستانهایش بیشتر به چاه و چاله، همواری و ناهمواری و عرض و طول همین کف خاک و گستره های سرزمین خود ما توجه دارد، تا اقلیم و پهنای کهکشان های مریی و نامریی که پرداختن به آنها فقط در رصد خانه ها با تلسکوب های بسیار نیرومند میسر است.

 

 

 از این سبب او خویشاوند، دوست صمیمی همدرد و همراز خواننده هایش است و به خاطر دلبستگی شفافش به وطن مالوف، خود شخصیتی مالوف، دریافتنی و قابل درک می باشد. هرچند از بعد فزیکی میان سرزمین مادری او و اقلیم جدید جغرافیایی او، هزار ها دشت و دمن، دره و دریا و دریاچه خوابیده است اما از اقلیم ذهن و جغرافیای روانش خوانده می شود که او کماکان در کوچه های هرات و پسکوچه های کابل حضور دارد، از نانوایی دم کوچه نان گرم می خرد، بیع پار خوش معامله قصاب، بقال و بزاز منطقه می باشد، از پشت دیوار سنجی با زن همسایه اختلاط و درد دل می کند، بر تخت بام مشرف به آفتاب برآمد (( پیتو! )) می نماید در صحن حویلی با مادر و خواهرش کنار تغار می نشنید و لباس می شوید و در مصیبت عمومی وقتی که مردم زیر پای زور آورها له می شوند و کس و کوی شان را از دست می دهند، او به خاطر آنها می گرید و به تسلای خاطر شان می کوشد. در (( حویلی سنگی )) او چنین می خوانیم :

 

(( دختر ها با ذهن پرپر شده و تاریک و مسخ شده، با چنان شتابی از اتاق بیرون شدند و خود را تا جاده عمومی رساندند که گویی از جنایتی فرار می کردند.

 

آن روز (( سیما )) و (( گلالی )) وقتی رو به خانه آمدند حس می کردند که چیزی از آنها باقی نمانده است. مغز استخوان شان می لرزید و سرما به تن شان می نشست.

احساساتی که جریحه دار شده بود، فرو می ریخت و به جایش لکه سیاهی پدید می آمد. (( سیما )) از تحقیری که بر او رفته بود، احساس تهوع می کرد. حس می کرد نفرت به صورت زرد آبی از درون معده و روده هایش بالا می آید. در زیر دیوار پوسیده یی نشسته بود و دست به حلقش انداخته بود تا آنچه را که دیده و شنیده بود، استفراغ کند. ))

این بیان رسای یک درد بسیار خودی، همگانی و آشناست که نه هوای (( تورنتو )) بران مسلط است و نه اقلیم (( لاس انجلس )). این چند سطر، خبر از اهانت یک افسر کشور همسایه می دهد که شناسنامه های مهاجرین افغان را تجدید می کرد و با گستاخی (( سیما )) و همراهش (( گلالی )) را از اتاقش رانده بود :

(( بروید بیرون.... شما را کی گفته که فضولی کنید و به اتاق بیایید ! بروید افغانی های پدر سوخته، بروید قیافه های تان را از نظرم دور کنید ! باورم نمی شد شما افغانی باشید. خیال کردم از خود ما هستید. بروید مثل بقیه تان در آفتاب بمانید تا بسوزید. )) ( حویلی سنگی ص 97 )

 در داستان (( کاترین )) این توصیف زیبا را می خوانیم : (( حاجی در گوشه سالون، جای نماز قالینچه یی را هموار کرده بود، نماز خفتنش را می خواند. شاه گل که با حاجی افطارش را کرده بود و نمازش را خوانده بود، شال هندی اش را به دور شانه هایش انداخته بود، نزدیک مرکز گرمی، نشسته بود و چرت می زد. از لابلای نور چراغهای مه گرفته کنار سرک، بیرون را هم تماشا می کرد و هم تماشا نمی کرد. گاهی که نگاهش شفاف و روشن می شد، سرما را حس می کرد. برف ریزان را می دید و صدای حاجی را می شنید که در رکوع و سجودش الله اکبر را بلند تر ادا می کند. اما گاهی نه برف را می دید و نه سرما را حس می کرد و نه هم صدای حاجی را می شنید. چرت ها و سودا های آزار دهنده، او را با خود می برد. کاسه سرش خانه زنبور می شد. حس می کرد هزاران زنبور در کاسه سر او بنگ بنگ می کنند و زهرش را به او می ریزند. )) ( کاترین ص 32 )

در این بخش اگر چشم ها ببندیم و به جای مرکز گرمی، بخاری ها یا چری های ساخت وطن را در نظر بگیریم، به مشترکات عام زندگی یک فامیل متوسط یا میانه حال ملتی بر می خوریم که در شامگاه ماه رمضان برای ادای نماز و صرف غذا آمادگی می گیرد. چه در فامیل خود ما و چه در فامیل های مشابه و مماثل، اغلب یک (( حاجی )) با جای نماز قالینچه یی داشتیم و یک (( شاه گل )) یا (( شاه بی بی )) که بعد از افطار، شالش را به دورش می پیچید و به چرت فرو می رفت.

به کمک این توصیف از پایگاه اجباری و ناخواسته، به زادگاه خویش بر می گردیم که در آنجا هویت مشخصی داشتیم و (( خودی )) ما تخریب و مضمحل نشده بود.

 

این یک فضا سازی جالب و ماهرانه بود که درآن نه انشا پردازیی به اصطلاح (( زورگی ! )) نه فضل فروشی و نه تصنع موجود بود و با فراغ خاطر می توان به عنوان حسن مطلع یک داستان کوتاه بومی انتخابش کرد.

چنانکه آوردیم، پاره یی از داستانهای این مجموعه وقف برخورد عادات پارینه، با هنجار های جهان جدید شده است. سالمند ها که چون سنگ فلاخن به قول معروف به (( دار کفر )) یا (( دار فرنگ )) پرتاب شده اند، با هر تقلایی قادر نیستند عادات و اطوار به اصطلاح فرنگی های بی بند و بار را قبول کنند و وقتی رسوب و رسوخ چنان رفتار هایی را در جسم و جان فرزندان و نواده های شان می بینند، زبان به اعتراض می گشایند و می کوشند آنها را به گذشته برگردانند، ولی با عکس العمل خصمانه و خلاف انتظار آنها مقابل می شوند.

بدینگونه رفته رفته میدان را رها می کنند و عقب می نشنینند. آهن سرد کوفتن ! جدال و کشاکش را به جایی می رساند که جوانتر ها، موسفیدان شان را به مثابه پنبه سر آستین و انگشت ششم می بینند که به رغم آنها، بریدنش درد آور و نبریدنش شرم آور می باشد. به این صورت سالمند ها به زاویه دردناکی رانده می شوند که در آن از مهر و مروت، حقشناسی و عزت و حرمت حبری نمی باشد. جوانتر ها نمی دانند آن اشیای ناکار آمد ! و وبال گردن را چگونه از خود دور کنند. سرانجام دست به دامن خانه سالمندان می شوند که آخرین منزلگاه پدر – مادر در این دنیا می باشد.

بدین منوال نسل جدید خانواده های مهاجر، نه تنها وقعی به اندرز ها، اعتراض ها و بالاخره زاری های موسفیدان شان نمی گذارند، بلکه با بی پروایی و خشونت از مرز اخلاق و سنن متداول در خانواده های شان می گذرند و به بیگانه های یاغی و باغی چهره عوض می کنند ( داستانهای شلتر، کارترین، چهار راه یانگ و بلور و.... )

مریم محبوب این بن بست را عاقلانه و هنرمندانه شگافته و به تجربه، تفسخ و چند پاره شدن دودمانهای مهاجرانی پرداخته است که نیمی را، درماندگی و مرگ می بلعد و نیمه دیگر را کان نمک ! دنیای مدرن. در این میان آنچه باقی می ماند روایت رسا و راستین نویسنده ارزشمند همروزگار ما مریم محبوب است که ثبت تاریخ ادبیات ما می شود.

 به اعتقاد من مضمون درونی این آفریده ها، التزام انسانی و شجاعانه این بانوی صاحبدل در برابر مردمش می باشد.

به اعتقاد من مضمون درونی این آفریده ها، التزام انسانی و شجاعانه این بانوی صاحبدل در برابر مردمش می باشد.

باشد که از این قلم پر رنگ وملتزم باز هم داستانهایی از این دست بخوانیم و خودمان را بهتر بشناسیم.  پایان 

 

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل    118          سال شـشم       حمل/ ثور  ۱۳۸۸  هجری خورشیدی      اپریل  2010