کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پرتونادری

 

 

 

شمس در آیینهء شمس
 

(١)

 

 

 

 

شمس نه تنها زايشگر معنوی مولانا ست ؛ بلکه از او می توان به حيث تاثير گذار ترين شخصيت بر مولانا نيز ياد کرد. با وجود پژوهشهای گسترده يي که در ارتباط رازناکی شخصیت شمس، چگونه گی ديدار و اثرگذاری متقابل او و مولانا بر يک ديگر، صورت گرفته است با اين حال هنوز می توان در اين ارتباط سخنان فراوانی گفت.

با این همه امروزه یگانه منبع معتبر در رابطه به شناخت شمس را سخنان خود او می دانند.

 چنان که او در یکی از معروفترین گفته هایش، خویشتن را این گونه معرفی می کند.

 

آن خطاط،

سه گونه خط نوشتی !

يکی، او خواندی لا غير او !

يکی را، هم او خواندی،

هم غيراو

يکی، نه او خواندی، نه غير او

آن خط سوم منم

 

اين خط سوم را يک وصف تمثيلی دانسته اند که شمس آن را چنان عنوان کنايه آميزی، برای شخصيت پيچيده ء خود بر گزيده است. او خود را چنان خطی معرفی می کند که نه خطاط می تواند آن را بخواند و نه هم کس ديگری.

شمس در اين گفتار کوتاه در حقيقت مسير سلوک روحانی خويش را تشريح می کند و آن را برای مولانا تشريح می کند و از او می خواهد تا اين مسير را طی کند.

شمس در قصه ء آن خطاط بااين سه نوع خط به گونهء نمادين خواسته است تا سه مرحله از سلوک عارفانه را تشريح کند.

آن خطاط سه گونه خط می نويسد :

يکی چنان است که خود می خواند و ديگران هم می توانند بخوانند و اين خط را رمزی از حال زاهد صوفی دانسته اندکه هم ديگران او را از ظاهر حالش می شناسند و هم خود اومی داند که سيرت و احوالش در چيست. خط دوم را ديگران نمی توانند بخوانند؛ ولی خطاط میخواند و اين رمز حال صوفی متوّحِد است که ديگران ازسِر حال او آگاهی ندارند ؛ ولی او خود باخبر از حال خويشتن است.

حط سوم به گونه يي است که نه ديگران آن را می توانند بخوانند و نه هم خطاط می تواند خواند.

اين رمز حال صوفی مستور است. ديگران از حال او بی خبر اند، برای آن که حال او درهالهء غيرت پنهان است. بناً کسی نمی تواند حال او را بشناسد و خود او نيز به سبب آن که از خودی آن طرف افتاده است از حال خود خبری ندارد.

 

آن گونه که گفته آمديم شمس در قصهء آن خطاط می خواهد مولانا را در يک چنين مسير عارفانه در جستحوی آن عشق بر تر راهنمايي کند.

 

شيوه ء تربيت عارفانه ء شمس با برهان الدين ترمذی اين تفاوت را دارد که برهان الدين آرزو داشت تا شخصيت مولانا را در دو بعد زيرين پرورش دهد :

نخست او می خواست مولانا مفتی و فقيهی باشد اهل حال.

دوديگر او آرزو داشت تا از مولانا عارف، صوفی متوحد و صاحب حالی بسازد. برهان الدين الگويي را که در تربيت معنوی مولانا در نظر داشت همانا بهاًوالدين ولد، پدر مولانا بود و همه کوشش و آرزويش اين بود تا مولانا به مرتبت معنوی پدر برسد. برهالدين ترمذی در تربيت مولانا به آرزويش رسيده بود. يعنی مولانا پيش از ديدار با شمس چنان پدر خويش درمرحله ء صوفی متوحد قرار داشت.

اما شمس نمی خواهد مولانا در همين حد باقی بماند. او می خواهد که مولانا به خط سوم برسد و بدينگونه از خودی خود رهايي يابد تا بتواند به ماورای قال و حال و نهايتاً به مرحله ء فنا که همان بقای جاودانه است دست يابد.

در يک تقسيمبندی ساده ء زمانی می توان شخصيت شمس را به دو مرحلهء مشخص دسته بندی کرد.

 

نخست شمس پيش از ديدار با مولانا،

دو ديگر شمس پس از ديدار با مولانا.

 

در ارتباط به چگونه گی زنده گی شمس پيش از آن که با مولانا ديدار کند، اطلاعات گسترده يي در دست نيست.

دراين ارتباط يگانه منبع با اعتباری که می تواند سيمای پرشکوه شمس را ا ز ورای آن همه افسانه ها و روايات گوناگون برای ما بنماياند، همانا " مقالات" خود اوست.

شمس در کتاب مقالات به گوشه های زنده گی خود در دوران کودکی، نو جوانی و سالهای که در جستجوی حقيقت در شهر ها و خانقاه ها سر گردان بوده و به ديدار و صحبت مشايخ روزگار می رسيده است، اشاره های روشنی دارد که با استفاده از آن می توان به سيما نگاری شمس پرداخت.

 

در تاريخ تصوف و عرفان اسلامی و ادبيات عرفانی فارسی دری، زنده گی شمس بيشتر از زنده گی هر عارف و متصوف ديگری در هاله يی از افسانه ها، روايات، قصه ها و ديد گاه های ناهمگون و متضادپيچيده شده است.

افسانه پردازی در ارتباط به شخصيت بزرگ عرفانی شمس گاهی به پيمانه يي است که کسانی هم پنداشته اند که او شخصيتی بوده ساخته و پر داخته ء ذهن شاعرانهء مولانا و واقعيت تاريخی نداشته است.

اين يکی از آن انگاره های نا درستی است که در ارتباط به شخصيت رازناک شمس ساخته شده است. بدون ترديد شمس به مانند هر شخصيت تاریخی ديگر از پدر و مادری به دنيا آمده، مدت زمانی زيسته و در راه رسيدن به عشق خويش به سفر های درازی پرداخته و در قونيه با مولانا ديدار کرده و آن سجاده نشين با وقار و مدرس بزرگ قونيه را به ترانه گويي برانگيخته ا ست :

 

زاهد بودم ترانه گويم کردی

سرفتنهء بزم و باده خويم کردی

سجاده نشين با وقاری بودم

بازيچه ء کودکان کويم کردی

 

پدر شمس، علی بن ملک داد تبريزی نام دارد. سال تولد او به روشنی به ما معلوم نيست. اتقاق نظر براین است که شمس آن گاه که به سال 642 قمری به قونيه رسيد و با مولانا ديدار کرد، شصت سال داشته است. پس در اين صورت می توان سال تولد او را 582 قمری تخمين زد.

 

از آن چه که او در ارتباط به خود در مقالات گفته است برمی آيد که شمس کودکی بوده است استثنايي و زنده گی او در کودکی و نو جوانی در تنهايی و دلتنگی بزرگی سپری شده است. دنيای او با دنيای کودکان ديگر بسيار متفاوت است. او در کوی و برزن، چنان کودکان ديگر به بازی و هيا هو نمی پردازد، خاموش و گوشه گير است.

به درس و موعظه علاقمند است و در ارتباط به شرح حال مشايخ صوفيه مطالعه می کند و ذهنی دارد پر از پرسش. همه آرزويش اين است که خداوند با او سخن بگويد و او از خداوند در ارتباط به راز آفرينش خود وجهان چيز هايي بپرسد و بداند که چرا آفريده شده است و چگونه به جهان آمده است.

در آغاز او می پندارد که کودکان ديگر نيز چون اومی انديشند و چنين پر سشهايی در ذهن دارند و دنيای آنها با دنيای او همگون است ؛ ولی به زودی در می يابد که چنين نيست و اوبا اين همه عالم روحانی که دارد يک کودک استثناييست.

شمس حتی در مي يابد که پدر نيز با دنيای او فاصله دارد. چنين است که ازهمان دوران کودکی نوع حس خويشتن بر تر بينی در شمس پديد می آيد و از او کودکی می سازد خود بين و خود آگاه.

شمس درارتباط به دلتنگی های دوران کودکی خود باری چنين می گويد :

 

 

« مرا گفتند به خردکی

چرا دلتنگی، مگر جامه ات می بايد

با سيم

گفتمی :

ای کاش اين جامه که نيز دارم، بستندی!»

 

گوشه گيری و زنده گی پر رياضت شمس، در کودکی موجب شگفتی خانواده شده است، تا جايي که پدر به حيرت در کار او می بيند ومی پرسد :

«آخر تو چه روش داری ؟

تر بيت که رياضت نيست و تو که ديوانه نيستی ؟

او در پاسخ به پدر می گويد :

تومانند مرغ خانه گی هستی که زير وی، در ميان چندين تخم مرغ، يکی دو تخم مرغابی نيزنهاده باشند ! جوجه گان چون به در آيند همه به سوی آب می روند، ليکن جوجهء مرغابی برروی آب می رود، مرغ ماکيان و جوجه گان ديگرهمه بر کنارآب فرو در می مانند !

اکنون ای پدر من آن جوجه ء مرغابی ام که مرکبش دريای معرفت است.

ظن و حال من اين است

اگر تو ازمنی ؟

يا من از تو؟

در آ در اين آب در يا !

واگر نه برو برمرغان خانه گی !

پدر شمس با حيرت و تاًثر در پاسخ فرزند می گويد :

با دوست چنين کنی با دشمن چه کنی ؟»

 

 

پدر شمس مرديست پارسا و نيکو. او پدرخود را در چند جمله ء کوتاه اين گونه به زيايی و حرمت معرفی می کند :

«نيکمرد بود، الاعاشق نبود، مرد نيکو ديگراست و عاشق ديگر.»

شمس پارسايی و نيکويی را از پدر به ارث برده است و تنها تفاوت اين است که سينهء پدر به مانند سينهء او از آن عشق سوزان آسمانی خاليست.

اين امر گويی در ميان آنها ديوار بلندی بر افراشته است و درميان دنيای پدر و پسر فاصله ء بزرگی ايجاد کرده است.

اين عشق سرانجام شمس را در همان دوره های نو جوانی وا می دارد تا خانه ء پدر را ترک کند و چنين است که شمس کانون خانواده را رها می کند و به رسم صوفيان به سير و سياحت در آفاق و انفس می پردازد.

اويک چندی در جستجوی آن حقيقت بر تر در مدرسه ها و خانقاه ها، در شهر های گوناگون به سر گردانی به سر می برد و در جستجوی آن است تا برای پرسش های خود پاسخ های تسکين دهنده يی پيدا کند.

در تبريز مدت زمانی شاگردشيخ ابوبکر سلّه باف می شود ؛ ولی اونمی تواند آن جوهری را که در شمس است بشناسد. شمس او را با خشم رها می کند و پای در راه های سفر های دراز تری می گذارد.

افلاکی به روايت از سلطان ولد می نويسد که روزی شمس تبريزی با پدرم می گفت :

 

« مرا شيخی بود ابوبکر نام در شهر تبريز، جمله ولايت ها از او یافتم ؛ اما در من چيزی بود که شيخم نمی ديد وهيچ کس نديده بود، آخر آن چيز را در اين حال مولانا ديد.»

 

در بغداد مدت زمانی به صحبت شيخ الشيوخ عصر اوحدالدين کرمانی در می آيد ؛ اما از اين که او را احوال در جمال پرستی است نيز رها می کند. به گفتار شيخ شهاب الدين سهروردی دل می بندد ؛ ولی گفتارشيخ هم نمی تواند خاطر او را تسکين دهد.

دردمشق ديدارو گفتگو هايي دارد با شيخ محی الدين ابن عربی ؛ اما به او نيزارادتی پيدا نمی کند. او شيخ محی الدين ا بن عربی را به نام شيخ محمد ياد می کند و از او تصويری به دست می دهد که او بيشتر متوجه خطا های ديگران است ومتوجه خطا ها و نا رسايي های خود نيست. سمش چه در هنگام ديدار با شيخ وچه پس از آن، سخنان شيخ خود را انتقاد می کند :

 

« در سخن شيخ محمد این بسيار آمد که :

فلان خطا کرد، فلان خطا کرد !

و آن گاه ديدمی که او خود خطا کردی،

وقت ها به او بنمودمی

و سر فرو انداختی، گفتی

فرزند تازيانه می زنی ! »

 

شمس بدينگونه در ميان مشايخ روزگار بسياری ها رامی آزمايد ؛ ولی آن چيزی را که او در جستجوی آن است درنزد هيچ کدام آن ها نمی تواند پيدا کند.

از رسوم و اداب مقلدانهء خانقاه های نيز دلتنگ و بيزار است. آن حس و نيازبه جستجوی حقيقت همچنان او را به سفر های درازتری می کشاند و همچنان به سیرآفاق و انفس می پردازد تا جایی که صاحبد لانش "شمس پرنده " و بد اندیشان شمس آفاقی یعنی ولگرد و غربتیش لقب می دهند.

اودر سفر های دراز خويش بادشواری های زيادی رو به رو می شود. گرسنه می ماند. به روز مزدی می پردازد.

اندام لاغر و ناتوان دارد و این اندام لاغر سبب می شودتاگاهی او را حتی به روز مزدی نيزنپذیرند. اين اندام مایهء طعنه و دشنام برای او نيز شده است. دشنامش می دهند حتی شبی را هم که می خواهد در مسجد ی در خانه ء خدا به روز برساند, با خشونت از مسجد بیرونش میکنند , روزگار آن قدر نا هموار است که دوست خدا را هم درخانهء خدا نمی پذیرند, خانهء خدا گویی د ر اجارهء دیگران است و خدا را بر آن اختیاری نیست !

شمس دشمن تجمل و ظاهر پرستی و تقليد است؛ ولی با این همه گاهی هم که درمی چند به دست می آورد, خود را عیارانه چنان بازارگانان و اشراف روزگار می آراید. شاید می خواهد خود را از اهانت ظاهر پرستان در امان نگهدارد و شاید هم می خواهد چهره ء اصلی خود را از ديگران پنهان نگهدارد و نگذارد که کسی بر حال او آگاهی داشته باشد.

روزگار با شمس تفاهمی ندارد و این بی تفاهمی او را به سکوت و خاموشی وا می دارد، کمتر با ديگران سخن می گويد. هر جا که او را می شناسند از آن جا فرارمی کند او در این روزگار بی تفاهمی و پیش از آنکه به مولانا برسد, لحظات افسرده و مایوس کننده يی داشته و در حسرت یک یار موافق و صاحبدل می سوخته است.

 

درست معلوم نیست که مولانا شمس الدين در چه سالی خانهء پدر و تبريز را ترک کرد وبه سیر افاق و انفس پرداخت, ولی چنین به نظر می آید که او تقریبآ همه عمر را در جستجو بوده است, چون زمانی به قوینه رسید به روایتی شصت ساله و به روایت دیگر شصت و اند ساله بوده است.

اکثراً از دیدار شمس با مولانا به نام تولدی دیگری مولانا یاد کرده اند و پژوهشها بیشترروی اثر پذيری مولانا از اين ديدار صورت گرفته است در حالی که از این دیدار می توان به گونهً نقطه عطفی در زنده گی این دو چهرهء شگفت عرصهء ادبیات عرفانی فارسی دری یاد کرد. رابطه ء آن دو يک رابطه ء خلاق و دو جا نبه است. در نتيحه ء اين ديدار نه تنها مولانا ؛ بلکه شخصيت شمس نيز دستخوش ديگر گونی می شود.

(٢)

 

 

همچنان به دنبال شمس، به دنبال آن قطب بزرگ مولانا - آن گنگ خوابديده يي که پس از ديدار با مولانا در قونيه به سخن درمی آيد و معنی گويي می کند، سر گردانيم.

 

 ديدار شمس با مولانا را می توان يکی از شگفتی انگيز ترين حادثه ها در تاريخ ادبيات عرفانی فارسی دری و جهان به شمار آورد.

به قول داکترشفيعى کد کنى :

« اگر تولد دوبارۀ مولانا مرهون بر خورد او با شمس است، جا و دانه گى نام شمس نيز حاصل ملاقات او با مولانا ست، هر چند شمس در زمرهء وارستگانى بود که مى گويند: گو نماند زمن اين نام چه خواهد بودن

با اين همه او پيش از ديدار با مولانا به آن خورشيدی همانند است که در پشت ابر های ضخيم گمنامی فرو مانده و چنان است که خود نيز نمی خواهد از پشت چنان ابر هايي بيرون آيد.

و اما پس از ديدار با مولانا، او به آفتابی شباهت پيدا می کند که در آسمان بی غباری عشق می تابد و ديگر نمی تواند در پشت ابرهای گمنامی فرو رود.

 

شمس در قونيه به سخن در می آيد. او پيش از اين از مردم می گريزد و علاقه يي به سخن گفتن با آنان ندارند. برای آن که سخنان او " بر وجهه ء کبريا" می آيد و ديگران سخنان او را نمی فهمند. آری با مردمی که او را به سبب اندام لاغرو قامت بلندش دشنام می دهند و می گويند که : برو ای طويل تا دشنامت ندهیم ! چه سخنی می تواند گفت!

او خود می گويد :

« سخن، باخود توانم گفتن،

يا هر که خود را ديدم در او،

با او سخن توانم گفت! »

 

بدينگونه در قونيه ا ست که صداي شمس شنيده می شود.او در سيمای روحانی مولانا سيمای خود را می يابد و دريای غرور عارفانه ء او، با دريای غرور فقيهانه ء مولانه چنان در هم می آميزد که مولانا را بيان چگونه گی آن ديدار دشوار می آيد:

«من چه گويم يک رگم هشيار نيست.»

با اين حال اين جذبه ء عشق مولاناست که شمس را به سخن می آورد.

 

«از برکات مولاناست،

هرکه از من سخنی می شنود. »

شمس خود را پيش از ديدار با مولانا با خم لبالب از شراب ربانی تشبيه می کند که سر آن را با گِل بسته اند و کس را بر آن وقوفی نيست.

اوميگويد:

« در عالم گوش نهاده بودم، ميشنيدم،

اين خنب به سبب مولانا سرباز شد.

هر که را از اين فايده يي رسد، سبب مولانا بوده باشد.»

 

شايد بيت های زيرين در ديوان شمس، اشاره يي باشد به همين موضوع:

همه را بيازمودم زتو خوشترم نيامد

چو فرو شدم به دريا چو تو گوهرم نيامد

سرخنب ها گشادم زهزارخم چشيدم

چو شراب سرکش توبه لب و سرم نيامد

 

شمس پيش از آن که به ديدار مولانا برسد، خود را در بيتی که به او منسوب است به گنگ خواب ديده يی همانند می کند. هرچند او می خواهد ماجرای آن خواب روحانی را که ديده است به ديگران بگويد ؛ اما زبان او را که زبان عشق است، نمی فهمند.

من گنگ خواب ديده و عالم تمام کر

من عاجزم زگفتن و خلق از شنيدنش

شمس در زنده گی خود با مشايخ و عارفان زيادی ديدار کرده است و اما زمانی که آنها را با مولانا مقايسه می کند در می يابد که آنها قدر عشق او را ندانسته اند. شمس می گفت او فرستاده شده است تا آن بنده ء نازنين خدا، يعنی مولانا را که در ميان قوم نا هموار گرفتار است برهاند. او می گويد :

« بسيار بزرگان را در اندرون دوست میدارم،

الا ظاهر نکنم که یکی دوبار ظاهر کردم حق آن ندانستند،

به مولانا بود که ظاهر کردم، افزون شد و کم نشد.»

شيفته گی شمس به مولانا به پيمانه يي است که او تنها آن ساعاتی را در عمر خود حساب می کند که در محضر مولانا بوده است!

آن گونه که ازسخنان شمس بر مى آيد و به همان گونه که مولانا در ارتباط به اوگفته است، شمس در تمامى علوم متداول روز گار خود آگاهى گسترده و کم مانندى داشته است.

با اين حال از اوهيچ اثر نبشته شده اى در هيچ يک از ريشته هاى علوم در دست نيست، ظاهراً شمس عادت به نوشتن نداشته است، داکتر صاحب الزمانى در خط سوم مى نويسد با اين وصف شمس يک بار به بيان مبهم، به مخاطبى غير مشخصى که احتمالاً مولاناست. با لحن گلايه آميزی مى گويد:

... ونيز وقتى نبشته هاى مارا، بانبشته هاى ديگران مى آميزى!

ما نبشته هاى ترا، با قرآن نياميزيم ! »

صاحب الزمانى ازاين گفته ء شمس چنين نتيجه مى گيرد که اگر اين اشاره شمس به نبشته ء ما بى ترديد، اشاره به خود باشد، مى توان توجيه کرد که شمس احياناً ياد داشت هايى که به نظر ش مى رسيده است، بر مى داشته است.

يگانه اثرى که از شمس باقى مانده و از آن مى توان به حيث با اعتبار ترين منبع شناخت شمس ياد کرد، همانا " مقالات" اوست. مقالات مجموعه يىاز سخنان پراگندۀ شمس است که درميان ساليان ٦٤٢تا ٦٤٥هجرى برابر با ١٢٤٤_ ١٢٤٧ ميلادى در مجالس صوفيانه، در قوينه بيان داشته است، و يا هم پاسخهايى است که به پرسش هايى مريدان و علاقمندان خود ارائه کرده است.

مقالات شمس از زبان يک دست نوشتارى بر خوردار نيست، چنان که مقالات در بخشهايى زبانى دارد، شعر گونه که در اوج زيبايى، پخته گى و روانى قرار دارد؛ ولى در بخشهاى ديگر زبان نوشتارى آن، آشفته بى نظم و نا پراسته است.

پژو هشگران در اين ارتباط بدين باور اند که تمام بخشهايى مقالات نو شته ء منظم شمس نيست؛ بلکه پاره هاى بيشتر آن ياد داشت هايى مريدان و علاقمندان است که به گونه ء پراگنده و نامنظم از سخنان او درمجالس صوفيانه ياداشت بر داشته اند، با اين همه امروزه مقالات شمس را نه تنها يکى از رساترين و ژرفرين گنجينه هاى ادبيات عرفان فارسى درى به شمار می آورند ؛ بلکه، آن را سرچشمه ء بسيارى از انديشه ها، داستان ها و تمثيل هاى مولوى در مثنوى معنوى و ديوان کبير نيز مى دانند.

چنان که در مقالات آمده است :

« قدحی پر کردم، نمی توانم خوردن، نمی توانم ريختن،

دلم نمی خواهد که رها کنم بروم.»

مولانا می گويد :

قدحی دارم در دست به خدا تا تو نيايی

هله تا روز قيامت نه بنوشم نه بريزم

 

شمس در غزليات مولانا باز تاب گفته های خود را می بيند و اما با انصاف صوفيانه ء که دارد به بر تری کلام مولانا اعتراف می کند که او با استفاده از اين سخنان به معنی انگيزی بهتری دست يافته است.

او می گويد :

« مرا عجب می آيد که سخن مرا چگونه نقل می کند،

به ذات پاک ذوالجلال که مولانا سخن مرا نقل می کند به ازاين نقل می کند ومعنی های خوب انگيزد به از اين،

اما آن سخن من نقل نکرده باشد.»

 

کتاب مقالات شمس نيز نتيجه معنی گفتن های او در مجالس صوفيانه يی بود، که در قونيه برگذار می گرديد. مولانا در اين مجالس نيز اشتراک می کرد، آرام و خاموشی در گوشه يی می نشست و به سخنان تند و شور انگيز شمس گوش می داد و به مريدان توصيه می فرمود تا از سخنان شمس ياداشت بر دارند.

اين که چرا زبان نوشتاری مقالات شمس، در بخشهای پراگنده و ناهموار است و شماری ازجمله ها بدون نتيجه به پايان می رسد ؟ پژو هشگران عمداتاً بر اين دو دليل تا کيد می کنند :

نخست اين که سخنان شمس از آن عوالمی می آمد که شايد گاهی در ک کامل آن برای مريدان مقدور نبوده است.

دو ديگر شايد مريدانی نخواسته اند تا آن بخش از سخنان شمس را که می توانسته است، حربه ء بيشتر و قوی تری به دست مخالفان بدهد، ياد داشت کنند، بناً عبارات و کلمه هايی را از قلم انداخته اند.

 

اگر امروزه ما از شعر و کلام مولانا بهره مندیم و آن خلاقیت بزرگ و بی مانند ادبی را نتيجه ء ديدار شمس با او می دانيم به همان گونه بر خورداری ما از سخنان و انديشه های شمس را نیز مدیون تفاهم کم نظیر مولانا در برابر شمس هستيم.

سلطان ولد روایت می کند که:

« روزی حضرت والدم در مدح مولانا شمس الدين مبالغه عظيم می فرمود و از حد بيرون مقامات، کرامات و قدرت های او را بيان کرد که من از غايت شادی بيامدم و از بيرون حجره ء او سرنهادم و ايستادم.

شمس فرمود که: بها الدين چه لاغ است!

گفتم: امروز پدرم اوصاف عظمت شما را بسيار کرد!

گفت: والله والله من از دريای عظمت پدرت يک قطره نيستم ؛اما هزار چندانم که فرمود!

باز به حضرت مولانا آمدم سر نهادم که : مولانا شمس الدين چنين گفت،

مولانا فرمود :

خود را ستوده و عظمت خود را نموده و صد چندانست که فرمود.»

 

سخنان شمس را آيينه ء شخصيت او دانسته، او در سخنان خود با عوام سرو کاری ندارد ؛ بلکه مردان بزرگ، شيخان کامل و آن هايي را که داعيه ء رهبری جامعه را دارندمخاطب قرار می دهد.

 

« مرا در اين عالم با عوام هيچکاری نيست!

برای ايشان نيامده ام

اين کسانی که رهنمای عالم اند،

به حق انگشت بررگ ايشان می نهم!

و جای ديگری می گويد:

من شيخ را می گيرم و مؤاخذه می کنم،

نه مريد را !

آن که نه هر شيخ را، شيخ کامل را !»

دانشمندانی که در زمينه ء روان شناسی شمس مطالعاتی انجام داده اند، براين باور اند که شمس از همان دوران کودکی با دو حس متضاد "خويشتن کمتربينی "و " خويشتن بر تر بينی" پرورش يافته است.

او آن گاه که در نخوت درويشی قرار دارد، سر شار از حس خويشتن بر تر بينی است.

 

«مرا مهاریست که هيچکس را نباشد، که آن مهار من بگيرد.

الا محمد رسول الله او نيز مهار من، به حساب گيرد،

آن وقت که تند باشم که نخوت درويشی در سرم آيد، مهارم را هرگز نگيرد.»

اما جای ديگر شمس اين گونه از عجز و ناتوانی خود سخن می راند :

 

«جماعتی گفتند همه سر بر زانو نهيد،

زمانی

بعد از آن يکی سر بر آورد که:

تا اوج عرش و کرسی ديدم

و آن يکی گفت :

نظرم از عرش و کرسی هم بر گذشت و از فضا، در عالم خلا می نگرم!

آن يکی گفت:

من تا پشت گاو و ماهی می بينم و آن فرشته گان که موکل اند بر گاو و ماهی، می بينم!

اما من چندان که می بينم جز عجز خود نمی بينم.»

 

زنده گی پر ماجرای شمس به کتاب راز ناکی از روزگاران قديم می ماند، که گذشت ساليان، فصلهای نخستين و فرجامين آن را از ميان بر داشته است. اگر اشارات او در مقالات نمی بود ما از چگونه گی دوره های کودکی و نوجوانی او بيخبر می مانديم. چنان که هنوز چگونه گی غيبت دوم يا غيبت کبرای او به سال 645 هجری، همچنان بر ما پوشيده مانده است.

 

رويات متناقض در تذکره ها، ما را در اين زمينه کمکی نمی کند. آيا علاو الدين پسر کهتر مولانا و يارانش خون او را بر زمين ريختند و بعد پيکرش را در چاهی فرو انداختند ؟!

امروزه پژوهشگران بر اين امر باور ندارند ؛ بلکه باور ها بيشتر براين امر استوار است که شمس آن گونه که حافظ آن سر حلقه ء رندان، گفته است بيش از اين خود را برای مولانا حجاب راه می ديده و چنين است که آگاهانه از ميانه بر می خيزد :

حجاب راه تويی حافظ از ميانه بر خيز

**

شمس مولانا را درست به موقع در همان هنگامی که ديگر نمی توانسته است که او را به کمال بيشتری رهنمونی کند، ترک کرده است.

ازجستجوهای پی درپی مولانا در حلب و شام برمیايدکه اوبه کشته شدن شمس باورنداشته است.

چنان که او پس از سالها انتظار و جستجو به قول سلطان ولد وجود شمس را در خود یافت.

شمس تبريز را به شام نديد

در خودش ديد همچو ماه پديد

گفت: گر چه به تن از او دوريم

بی تن و روح هردو يک نوريم

خواه او را ببين و خواه مرا

من ويم او من است ای جويا

گفت: چون من ويم، چه ميجويم

عين اويم کنون ز خود گويم

يک چنين احساس و عشقی است که مولانا را بر می انگيزد تا غزلهای خودرا از همان آغاز، با شور عشق شمس به نام او بسرايد تا به آن حد که امروزه ديوان کبير او، همه حا به نام ديوان شمس شهرت يافته است. چنين امری نه تنها در تاريخ ادبيات فارسی دری ؛ بلکه در تاريخ ادبيانت جهان نيز امريست بی مانند که شاعری ديوانی را به بزرگی ديوان کبير به نام کسی ديگری بسرايد. از اين جا می توان گفت : اين شمس و عشق شمس است که در مولانا تلقين شعر می کند و مولانا نه تنها بيشترينه الهام غزلهای ديوان کبير را برخاسته ازعشق شمس می داند ؛ بلکه شمس را گوينده ء آن غزلها ی شور انگيز نيز می انگارد.

 

سيد سِردان- لالای خداوندگار

 

در زنده گی مولانا جلال الدين محمد بلخی می توان از چند شخصيت تاثير گذارنام برد که هر کدام به گونه يي در تکوين ابعادگوناگون شخصيت علمی و عرفانی او اثر گذار بوده و او را در راه رسيدن به حقيقت بر تر پيشوايی کرده اند.

چنان که امروزه از سلطان العلما ( پدر)، سيد برهان الدين محقق ترمذی، مولانا شمس الدين محمد - تبريزی، صلاح الدين زرکوب وحسام الدين چلبی به نام اقطاب مولانا ياد می کنند.

 

در اين نبشته اشاره هايي داريم با گوشه های از زنده گی سيد برهان الدين محقق ترمذی و تاثيرگذاری او در تکوين شخصيت علمی و عرفانی مولانا جلال الدين محمد بلخی.

 

 

بدون ترديد زايش دوباره ء مولانا را می توان نتيجه ديدار و خلوت گزينی شمس با او دانست و اما پرسشی که به ميان می آيد اين است که مولانا چگونه آماده گی و ظرفيت آن را پيدا کرد بود تا یک باره به يک چنين تغير بزرگ روحانی تن در دهد ؟

پاسخ به اين پرسش ما را به دوره های ديگری از زنده گی مولانا بر می گرداند. یعنی به روزگاران کودکی و جوانی او در بلخ و قونيه.

در اين سالها سيد برهان الدين محقق ترمذی را در شهر بلخ می بينيم که نه تنها سر گرم آموزش جلال الدين است ؛ بلکه برادر وار از او مواظبت نيز می کند.

وباز هم سيمای شکوهمند او را در شهر قونيه می بينيم که اين باربامحبت پدرانه مولانای جوان را در زير چتر مواظبت معنوی خود قرار می دهد و او را آماده ء پذيرش چنان تغير بزرگ و شگفتی انگيز عرفانی می نمايد.

از اين نقطه نظر محقق ترمذی بر مولانا و ادبيات عرفانی فارسی دری حق بزرگی دارد. مولانا عبدالرحمان جامی در نفحات الانس او را از سادات حسينی ترمذ می داند.

 

او از همان سالهای نوجوانی در شهر بلخ در حلقه ء مريدان سلطان العلما در آمده بود. در اين سالها او نه تنها چنان شاگرد هشيار و مريد وفادار کمر خدمت و ارادت به سلطان العلما را بست ؛ بلکه چنان برادری مهربان از جلال الدين نير مواظبت می کرد. چنين ا ست که او را به لقب لالای خداوندگار نيز ياد کرده اند.

اين امر نشان می دهد که درميان برهان ترمذی و سلطان العلما در آن سوی حس مريدی و مرادی نوع رابطهء فرزند خوانده گی و پدرخوانده گی نيز وجود داشته است.

شايد در نتيحه ء يک چنين رابطه و اعتمادی بود که سلطان العلما پيش از آن که بلخ را هميشه گی ترک کند، مدت زمانی امر آموزش و مواظبت مولانا را بر عهده ء برهان الدين گذاشته بود.

افزون براين سلطان العلما از او خواسته بود که پس از مرگش امر تربيت، سير و سلوک صوفيانه ء جلال الدين را نيز بر عهده گيرد.

داکتر عبدالحسين زرين کوب در کتاب پله پله تا ملاقات خدا می نويسد :

« اعتقاد سيد برهان الدين در حق شيخ خود بهاوًلدين به حدی بود که اشکارا و بی هيچ ترديد و مجامله یی او را از تمام اوليای که بعد از رسول خدا آمده بودند برتر می دانست.»

چنين است که باری در يکی از مجالس وعظ خويش در قونيه در حالی که مولانا ی جوان نيز حضور داشت در حق او دعا می کند که :

« خداوند تعالی تو را به درجه ء پدر برساناد!»

سيد برهان الدين در ميان شاعران عارف به حکيم سنايي غزنه يي چنان علاقمند بود که مولانا به شمس.

هرچند مولانا نخستين آموزش ها را از پدر خود فرا گرفته بود ؛ ولی پس از پدر سيد برهان الدين محقق ترمذی نخستين آموزگار او به شمار می آيد.

اساسات زبان وادبيات فارسی دری را هيچ کس ديگری به اندازه ء سيد برهان الدين به جلال الدين محمد آموزش نداده است.

شاد روان فروزانفر در کتاب شرح مثنوی در ارتباط به او می نويسد که:

 

« بر هان الدين علاوه بر کمال اخلاقی و سیر و سلوک صوفيانه و طی مقامات معنوی، دانشمند کامل و فاضل مطلع بود. پيوسته کتب و اسرار متقدمان رامطالعه می کرد.»

او از اهل مکاشفه بوده و مردم ترمذ به کرامت او باور داشتند و او را سيد سِردان می گفتند.

هنگامی که سلطان العلما همراه با خانواده و مريدان ديگر شتابناک و غضب آلود بلخ را ترک کرد، ظاهراً سيد برهان الدين در بلخ نبوده و در ترمذ ويا هم در شهر های ديگری مشغول وعظ و ارشاد بود و بدينگونه از کوچ و آواره گی شيخ خويش که می توان از آن به نوع تبعيد سياسی نيز تعبير کرد، بی خبر مانده بود.

از چگونه گی زنده گی او در اين سالها ی مهجوری اطلاعات چندانی در دست نيست. ظاهراً در سالهای تجاوز مغول او در سرزمين های شام سرگردان بوده است.

روايتی وجود دارد که در هنگام وفات سلطان العلما برهان الدين در ترمذ به معرفت گفتن مشغول بود، ناگاه درميان سخنان آهی کشيد و فرياد بر آورد که:

 

« شيخم از عالم خاک به سوی عالم پاک رفت و فرمود فرزند شيخم جلال الدين محمد بی نهايت نگران من است. بر من فرض عين است که جانب ديار روم، روم و اين امانت را که شيخم به من سپرده است به وی تسليم کنم.»

اين امانت اشاره به همان وصيت سلطان العلما است که در ارتباط به مواظبت از مولانا به او کرده بود.

و اما درارتباط به اين که برهان الدين چگونه به قونيه رسيده است، روايات ديگری نيز وجود دارد. به قول داکتر زرين کوب در همان سالی که بهاًولد در قونيه وفات يافت، سيد برهان الدين به مکه رسيده بود. ظاهراً از طريق مشايخ شام يا حاجيان روم از وجود شيخ خود در قونيه آگهی يافته بود.

با دريغ زمانی که برهان الدين به قونيه می رسد، بهاء ولد يک سال پيش از آن چهره در نقاب خاک کشيده بود.

ازاين روايت برمی آيد که سيد پيش از رسيد ن به قونيه از خاموشی مرشد خويش آگاهی نداشته است.

برهان الدين در قونيه می ماند تا مولانای جوان را در سير و سلوک صوفيانه مواظبت کند.

مولانا در اين هنگام بيست و پنج سال عمر دارد ؛ اما از شهرت و محبوبيت گستر ده يی بر خوردار است. مردم او را مولانا خطاب می کنند و به وعظ و ارشاد او با علاقمندی گوش می نهند ؛ با این حال برهان الدين علاقه ندارد که مولانای جوان در همين مرحله باقی بماند ؛ بلکه او می خواهد، مولانا چنين مراحلی را پشت سر بگذارد و به آن مرتبه ء عروج کند که در خور استعدا د بزرگ روحانی اوست. او انتظار دارد تا شاگردش در پهلوی علم قال به علم حال نيز دسترسی پيدا کند و از هر نگاه خود را شايسته جانشينی پدر سازد.

برهان الدين خود چيزی از مراتب سلوک را زير نظارت و ارشاد بهاء ولد طی کرده بود و به همين گونه در جريان سفر های که به شهر های گوناگون داشته ا ست، نيز با شماری از مشايخ خانقاه ها ديدار های داشته و از آنها ارشاد و تربيت صوفيانه ديده بود.

به گفته ء زرين کوب حضور سيد برها الدين در قوونيه برای مولانای جوان، بازگشت به بهشت گمشده بود. سيد برای او عطر خاطره های بلخ را آورده بود. مولانا در سيمای او تجسم روحی پدر را می ديد وچنين است که مولانا، آن واعظ پر آوازه ء شهر استاد روزگار کودکی و لالای خود را به حيث مربی وپيشوای معنوی خود می پذيرد.

ياران مولانا نيز چنين می کنند و همه گان سيد را به رهبری و مرشدی می پذيرند و در وجود او بهاء ولد را باز می يابند و در او به چشم شيخ و مرشد روحانی خود نگاه می کنند.

بدينگونه مولانا تا نه سال ديگر در زير چتر مواظبت معنوی سيد محقق قرار می گيرد. سلطان ولد در مثنوی ولدی نتيجه ء اين موظبت را اين گونه بيان می کند :

 

بود در خدمتش به هم نه سال

تا که شد مثل او به قال و به حال

همسر و سِر شدند در معنی

زانکه يک دل بدند در معنی

نا گهان سيد از جهان فنا

کرد رحلت سوی سرای بقا

ماند بی او جلال ِ دين تنها

روز و شب کرد رو به سوی خدا

پنج سال اين چنين رياضت کرد

از سر صدق و سوزو ناله و درد

 

مولانا در مثنوی معنوی از تاثير گذاری سيد برهان الدين اين گونه سخن به ميان می آورد :

 

پخته گرد و از تغيّر دورشو

رو چو برهان محقق نور شو

چون زخود رستی همه برهان شدی

چون که گفتی بنده ام سلطان شدی

 

مولانا به سال 630 قمری بنابه دستور سيد برهان جهت رسيدن به مرتبه ء بلند تر علمی و ديدار با مشايخ روزگار راهی سر زمين های شام و حلب می شود. در اين سفر سيد برهان او را تا شهر قيصريه همراهی می کند.

قيصريه شهری بود آرام و زيبا که يکی از مراکز مهم تجارت در قلمرو روم شرقی به شمار می آمد.

صاحب شمس الدين اصفهانی يکی از بزرگان قونيه در آن روزگار قيصريه را تحت ولايت خود داشت. او در آن جا برای سيد خانقاهی ساخت و خود نيز با اخلاص و ارادت در مجالس سيد اشتراک می کرد.

 

سفر مولانا به شام و حلب هفت سال را در بر گرفت. هنگام سفر فرزند بزرگ او سلطان ولد هشت سال داشت.

سيد برهان در اين سالها ديگر پير و درمانده شده بود با اين حال پيوسته در ميان قيصريه و قو نيه در رفت و آمد بود. او خود را جداً متعهد می دانست تااز خانواده و مدرسه ء مولانا مواظبت کند.

سيد در این چهره بيشتر از اين که يک عارف عابد باشد، به يک عيار و جوانمرد ماننده است.

 

مولانا به سال 637 قمری به قونيه برگشت. او در راه رسيدن به قونيه نخست جهت دیدار مرشدش سيد برهان به قيصريه رفت و از آن جا همراه با او به قونيه باز گشت.

 

علما، بزرگان ومشايخ قونيه با تحسين و افتخار از او استقبال می کنند و از همه مهمتر سيد برهان الدين در ديدار خود در قيصريه و بعداً در قونيه در می يابد که مولانا در علم قال و علم حال به آن مراحلی رسيده است که او آرزو می کرد.

با اين حال از نظر سيد هنوز تربيت صوفيانه ء مولانا به پايان نرسيده است.

عطاءالله تدين در کتاب" مولانا، ارغنون شمس " می نويسد که پس از باز گشت مولانا به قونيه،سيد برهان به او دستور می دهد تا سه چله را در خانقاه پدرش به رياضت بنشيند.

برخی از پژو هشگران باور دارند که در اين مرحله هنوز شخصيت مولانا در گيرگرايشهای متضادی بوده و سيد برهان در يافته است که مولانا به سبب دانشی که در حلب و شام فرا گرفته برايش نوع حس خويشتن بر تر بينی دست داده است و چنين حسی می تواند برگرايش صوفيانه ء او اثر ناگواری بر جای گذارد.

بناً به او هدايت می دهد تا چنان سالک مبتدی به چله نشينی و رياضت بپردازد و اين امر اوج کمال استادی سيد برهان را نشان می دهد.

سيد برهان الدين واعظ پر شوری بود. او غير ازمجالس وعظی که برای همه گان بر گذار می کرد، مجالس ويژه يي نيز داشت که در آن بيشتر ياران همدل و محرم گرد هم می آمدند و غالباً گفته های او را يادداشت می کردند. امروزه آن چه به نام " معارف " محقق ترمذی وجود دارد، نتيجه ء همان مجالس وعظ است.

سيد برهان الدين محقق ترمذی در مجالس وعظ پيوسته سخنان و اشعار حکیم سنايي را بر لب داشت، عقيده يي وجود دارد که ذوق شعری مولانا که سالها بعد از خاموشی او چنان فواره يي از نور معرفت و عشق به فوران در آمده، بايد تا اندازه يي نتيجه ء تربيت معنوی سيد برهان در اين زمينه بوده باشد.

به گفته ء آنه ماری شيمل :سيد برهان، معلم سختگير و بسيار زاهد بود. در " مقالات " اوکه از بسياری جهات شبيه مقالات مرشدش بهاءالدين است، می توان به تاثير شديد سنايي بر او پی برد.

از سخنان سيد برهان آنچه که در معارف او بر جای مانده است، سخنانی است کوتاه، پر از حکمت واندرز و پيامبرگونه، چنان که گويد :

« اگر ترا درپای خاری خلد، همه مهمات جهان بگذاری و بدان مشغول شوی، همچنين در حق برادر خود می بايد بود.»

و يا در جای ديگری از او آمده است :

 

« از هر چيز گریختن آسان است، از نقس خويش گریختن دشوار است ومنبع آفات تو نفس است.»

آمده است که از سيد برهان الدين محقق پرسيدند که راه را پايانی است يا نی ؟

فرمود که :« راه را پايان است ؛ اما منزل را پايان نيست ؛ زيرا سير دو است يکی تا خدا و يکی در خدا. آن که تا خداست پايان دارد ؛ زيرا گذر از هستی است و از دنيا و از خود، اين همه را آخر است وپايان ؛ اما چون به حق رسيدی بعد از آن سير در عالم اسرار معرفت خداست و آن را پايان نيست.»

 

سيد برهان الدين محقق ترمذی به سال 638 قمری در شهرقيصريه چشم از جهان پوشيد.

 

ُمولانا جلال الدين و صاحب شمس الدين اصفهانی به تعزيه داری او پرداختند. خاموشی او برای مولانا يک بار ديگر یاد آور خاموشی پدر بود.

سيد برهان را همانجا در قيصریه در خانقاهش به خاک سپردند.

آمده است که هنگام مرگ اين شعررا بر می خواند :

 

ای دوست قبولم کن و جانم بستان

مستم کن و از هر دو جهانم بستان

باهرچه دلم قرارگيرد، بی تو

آتش به من اندر زن و آنم بستان

 

آنه ماری شيمل درکتاب توفان شمس می نويسد که هنوز آرامگاه سيد برهان الدين محقق ترمذی در قيصريه زيارتگاه صوفيان، پرهيزگاران و اهل عرفان و طريقت است. او چنين تصويری از زيارتگاه برهان ا لدين محقق به دست می دهد :

« گل ها، آرامگاه برهان الدين محقق ترمذی را در ميانهء گورستان قديمی در بر گرفته اند و کوه با عظمت پوشيده از برف ارجياس در جنوب قونيه بر فراز آن قد بر افراشته است.

مسلمانان پر هيز گار ترک، هنوزهم به زيارت اين مکان می روند.»

 

 

این نبشتهء عالی را تمامأ در اختیار دارم وآنرا در شماره های آینده دنبال می کنیم...

 

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٣۵                          سال دوم                               سپتامبر ٢٠٠٦