کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

 

۱

 

 

۲

 

 

۳

 

 

 

۴

 

 

 

۵

 

 

             وکیل بهارآبی

    

 
به یاد می آورم
خود زندگی‌نامه

 

 

صد پند لقمان حکیم: !


نمیدانم چه پیش آمد که بعد ازچند سال زندگی دردهکده ی آق ک پ رک، کوچیدیم و آمدیم در شهر سر پ ل، یکی از شهرستان های استان جوزجان. خانه ی ما بازهم در کناردریا بود. برای رفت و آمد، بایست ازبالای یک پ ل بزرگ خشتی می گذشتیم . نام این پ ل « پ ل خشتی» بود .ب ر فراز این پ ل ، چایخانه ای به نام «کاف ی پل خشتی» ساخت ه بودند که با فرش قالینچه های سرخ روی چهارپایی ها و صفه ای در میان چایخانه پاتوق شهریان بود. صدای« افسانه» آواز خوان معروف زن افغان، با آهنگ : «ای آهوی صحرایی » هر روزاز این چایخانه به گوش می رسید. آواز خوان دیگر افغان «کریم شوقی » آهن گ « چتری چتری گل هستی - دختر کابل هستی» را می خواند.
به یاد می آورم که درشهرسر پ ل آخند به ما قاعده ی بغدادی رادرس می داد. قاعده ی بغدادی آموزش و کار ب رد حروف الفبا به شکل عربی است که برای سواد آمو ز ی سوره های قرآن آموزش داده می شود. دیرگاهی نگذشت که من قاعده ی بغدادی را به آسانی آموختم. پنج کتاب را شروع کردم.

 

 پنج کتاب٬ پنج بخش داشت :
کریما، نام حق، حمد بیحد، ای داغ و صد پند لقمان حکیم .
بخش «کریما» اینگونه آغا ز می شد:
کریما ببخشای بر حال ما — که هستیم اسیر کمند هوا
بخش «نام حق »با این شعر:
نام حق بر زبان همی رانیم — که بجان و دلش همی خوانیم
حمد بی حد این چنین بود:
حمد بی حد مر خدای پاک را ـــــــ آنکه جان بخشید مشت خاک ر ا
بخش« ای دا غ » با این شعر اغاز می ش د :
ای داغ بردل از غم خال تو لاله را
شرمنده کرد آهوی چشمت غزاله را
از بخش «صد پند لقمان حکیم »تنها چند تای آن را بخاطر دار م :


ــ ای جان پدر خدای عزوجل را بشناس
ــ برزنان اعتماد مکن
ــ استاد را بهترین پدر شمر
ــ به زن و کودک راز مگو
ــ با مردم بزرگ سخن دراز مکن
ــ هرگز به مراد فرزندان مباش
ــ چپ و راست منگر و چشم سوی زمین بدار
ــ زندگانی کن برای خدای خود به صدق
ــ در برابر عالمان همیشه خاموشی اختیار کن .


بعد از به پایان رسیدن پنج کتاب، مناجات خوانی را که نام آن « سبحان من یرانی» بود به کودکان درس می دادند:
ــ موسی که زد عصا را
ـ ـ بر سنگ سخت خارا
ــ می گفت این دعا را
ــ سبحان من یرانی .


بعد ازآن «سی پاره» را درس می دادند. سی پاره، شامل سوره های کوچک قرآن بود. من به آسانی واشتیاق همه را فرا گرفتم.علاوه برهمه یکی از سوره های قرآن سوره ی الرحمان، سوره ی یاسین ، سوره ی شمس و آیت الکرسی را از حفظ می خواندم. در مسجد، روی بوریا ، دو زانو، پهلوی هم می نشستیم و در وقت تکرار کردن درس، سر را تا کمر بالا و پایین می کردیم.

هرگاه در اثنای درس خواندن این کار را نمی کردیم، آخند یا خلیفه با چوب سخت و تر شده ای درخت توت بلا فاصله به پشت ما می کوبید و ما از این ترس بالای تنه را به شدت تکان می دادیم.
در دیوار گلی مسجد طاقچه ای بود به بلندای قد آخند که دست ما به آ ن نمیرسید ما تکه های اضافی نان های خشکی را که از خانه با خود می آوردیم به درون طاقچه پرتاپ می کردیم. این تکه های نان با گذشتن روز ها خشک می شد ووقتی نان نداشتیم و گرسنه بودیم، با بالا شدن روی دوش یکدیگر تکه های نان خشک را از طاقچه بر می داشتیم و با هوس می خوردیم و می گفتیم : نان قاق مدرسه از قند کابل بهتراست .جالب نیست؟!


فلق کشیدن و قف پایی زدن کف پایی زدن کودکانی که به درس علاقه نشان نمی دادند یا به درس حاضر نمی شدند و یا پدران و مادران شان از آنها شکایت داشتند، یکی دیگر از تنبیهات معمول مدرسه ی ما بود. آخند در روز اول با نشان دادن خمچه و چوب شاگردان را می ترساند. بعضی از پدران هم وقتی کودکان شان را اولین بار نزد آخند می آوردند، میگفتند: " گوشت وپوستش از تو و استخوانش ازمن! "
تنبیهات دیگری هم چون بالا گرفت ن دست ها و روی یک پا ایستادن و نواختن سیلی روی صورت یک دیگر در مکتب های آخندی و مساجد رواج داشت.
روی دیوار مکتبخانه ی ما این شعر سعدی باخط درشت نوشته شده بود :
ندانی که سعدی مراد ازچه یافت --- نه هامون نوشت و نه دریا شگافت
به خوردی بخورد از بزرگان قفا --- خدا دادش اندر بزرگی صفا
هر آن طفل کو جَور آموزگار --- نبیند، جفا بیند از روزگار.


شاگردان بزرگسال کارهای شخصی خانه ی آخند چون چوب شکستن، آبآورد، ٬جارو زدن مکتبخانه، تبدیل کردن آب چلم آخند، نگهداری کودکان بی بی حاجی همسر آخند وحتا درزمستان، برف روبی روی بام خانه ی آخند را هم به عهده داشتند. از شما چه پنهان که چاپی کردن شانه و دست و پای آخند و پَکه کردن آخند در روز های گرم تابستان هم مسوولیت بعضی از شاگردان بزرگسال بود.


آخند گذشته از تدریس کودکان، اموری مانند عقد نکاح و یا طلاق، نوشتن قباله ، سند اجاره ی خانه و زمین، وثیقه ، استخاره ، تعویذ نویسی و آذان دادن به گوش نوزادان و نامگذاری کودکان راهم انجام می داد . آخند در موارد مختلفی هم از والدین پول می گرفت. هر درس پول معینی داشت.


مثلن برای سوره ی «عبثه» یک چیز و« التحیات» چیز دیگر و «القاریه» چیز دیگر انعام می گرفتند. ورقه های عیدی و نوروزی که آخند برای ما می داد نیزازطرف پدران و مادران پولی به عنوان انعامی برای آخند به همراه داشت.
به یاد می آورم که روزی بیمار شدم . نتوانستم به مدرسه بروم . مادرم ملغمه ی شیر و زرد چوبه را به من خورانید، ولی خوب نشدم . فردای آن روزهم نتوانستم مسجد بروم . پس فردا که اندکی بهتر شده بودم ، واهمه ی ترس از چوب و فل ق آخند مرا از رفتن به مدرسه باز میداشت.
دوروز دیگرهم از ترس، مسجد نرفتم. روز سوم پدرم می خواست مرا با خودش به مسجد ببرد که بازهم گریختم و در آغوش مادرم پنهان شدم.
روز بعد یک دسته ازبچه های بزرگ تر و دوتا خلیفه به خانه ی ما آمدند و دست و پایم را گرفتند مرا کشان کشان بردند مسجد. خلیفه ها به دستور آخند پا هایم را به فلق بستند و با چوب های توت پهلوی دست اخند چنان به کف پاهایم کوبیدند وکوبیدند که فریادم به آسمان ها رسید. از شما چه پنهان از آن روز به بعد دیگرهرگز پا به مسجد نگذاشتم. می گذاشتم ؟ !


خانه ی ما حویلی بزرگی بود که دیوارهای بلند کاهگلی از چهارسو داشت دودروازه ی بزرگ رفت و آمد از بیرون به خانه داشت که یکی به بازار و دیگری به سوی مسجد و مدرسه باز می شد. در همسایگی ما اتاق کهن ه ی گنب دی خالی بدون فرش با دیوار های بیرنگ و شاریده ای بود که می گفتند مرد همسایه، مار بزرگی را که از سوراخی به درون این خانه آمده بود با پشت بیل کشته و در زمین آن گورکرده است. یکی از روزها که پسرهمسایه محل گور مارکشته شده را به من نشا ن می داد، ناگها ن مردجوانی را د رگوشه ای از این اتاق که دست و پایش را با قفل و زنجیر بسته بودند دیدم. می گفتند او دیوانه است. او حرف هایی می زد که برایم مفهوم نبود. ما یک سگ کلان هم داشتیم که نامش «سگ» بود. نام همه سگ ها سگ بود. این س گ، شب ها به همان خانه ای کهنه ی خالی که مرد دیوانه را در آن بسته بودند، می رفت و پهلوی آن دیوانه ی زنجیری می خوابید. یادم هست روزی کاکا جمعه که نمی خواست سگ ما همه شب پهلوی دیوانه زنجیری بخوابد چوبی در دست گرفت و چند ضربه ای محکم به سروسینه و گردن سگ کوبید .
سگ خشم آگین به کاکا جمعه حمله کرد. وقتی کاکا جمعه با تن لرزان از آنجا بیرون شد، گفت: "سگ چه حیوان بی خاصیت یس . وقتی می زنی به آدم حمله می کنه. حیوان بدبخت!"


چند روزبعد که بار دیگربه اتفاق پسرهمسایه به آن خان ه ی تاریک و ترسناک رفتم، دیدم مرد دیوانه ی بسته به زنجیر آنجا نبو د. بعضی ها گفتند اورا بردند به دیوانه خانه و بعض ی ها گفتند که تنبورنوازکوچه آمد و او را با خودش برد.
ما یک گاو و گوساله هم در کنج حویلی داشتیم. یک روز گوساله بیمار شد و شیر نخورد. روی زمین دراز خوابید و زود مرد. گاو از آن پس شیر نداد.
کاکا جمعه شکم گوساله ی مرده را با کارد پاره کرد و معده و روده هایش را بیرون ریخت و پوست گوساله را پ راز کاه کرد. کاکا جمعه گوساله ی مرده را نزدیک گاو ب رد. گاو گوساله را لیسید و پستانش پر از شیر شد.
در نزدیکی های عید قربان ، کلانتر کوچه برای پدرم گوسپند قربانی آورد .روزعی٬ قصاب آمد. قصاب به دهن گوسپند یک توته قند خشتی گذاشت و پا های گوسفند را با ریسمان سخت بست. الله واکبرگفت و با کارد بسیار تیز، گلوی گوسفند را شر ب رید.
خون از گلوی گوسپند به بیرون فواره زد. قصاب گوسفند کشته شده را با کارد و ساطور قصابی تکه تکه کرد. گوشت رابه همسایه ها تقسیم کردند.
کاکا جمعه بسته ای از گوشت گوسفند را به آخند مسجد هم ب رد. کاکا جمعه آدمی سیه چرده با قدی متوسط ، بین ی کشیده، روی لاغر و اندام استخوانی بود که کار های خانه چون آوردن آب، شکستن چوب و تهیه ی خوراک گاو را با یک نوع خشم وعصبانیت انجام می داد. پدرم اتاقی برای کاکا جمعه در گوشه ای از حویلی ما ساخته بود که کاکا جمع ه شب ها در آن می خوابید.
از شما چه پنهان، کا کا جمعه چرسی بود. وقتی صفرای چرس به سرش می زد، با مادرم که اور ا « بی بی گل » می گفت، پرخاش میکرد. وقتی من وخواهر کوچکم گریه می کردیم، کا کا جمعه به مادرم می گفت:" بی بی گل ! باز وقت عمل بچا شده"، او سپس خواهرم را روی شانه اش می انداخت ، دست مرا می گرفت و مارا می ب رد به چرس خانه. چرس خانه اتاق کلان گنبدی با در و دیوار دود آلود و چرکین بود. د ر وسط چرس خانه، کور ه ی کاهگ لی برای پختن چرس به چشم می خورد که چرسی ها درآن آتش افروخته و چرس خام را با فشار های پیهم کف دست پخته می کردند.
چرسی ها همه آنجا می آمدند و چرس می کشیدند. ما هم هر روز یکی دوبار با کا کا جمع ه به چرسخانه می رفتیم. چرسی ها روی سرخانه ی چل م ، تلی چرس پخت ه را با دست ریز ریز می کردند و روی آن قوغ آتش را می گذاشتند و از راه نی چلم، کش می کردند. چلم ق ر ق رصدا می کرد و آتش روی سرخانه ی چلم شعله و رمی شد و دود در اتاق می پیچید.
من و خواهرم چرس نمی کشیدیم. ما که چرسی نبودیم. من تا س ن ن ه سالگی اصلن به نی چلم چرس لب نزده بودم. کا کا جمعه وقتی چرس می کشید دودش را بسوی ما پوف می کرد.
پدرم یک رادیوی کوچک داشت. این رادیوی کوچک در بین یک صندوق چوبی پایه دارجا داشت که با سیمی به آنتن بلند روی بام خانه وصل میشد. در گوشه ی حویلی ما چرخ بزرگی گذاشته بودند که شبیه چرخ های روغن کشی کوچه ی جهاز خانه ی شهر مزار بود. این چرخ با گردش دورانی اسپ می چرخید و بطری رادیو را که به اندازه بطری موتر بود، چارج می کرد.

کسی حاضر نبود هر روز سوار اسپ شود و یکی دوساعت د وَر این چرخ بچرخد. کا کا جمعه که اصلن از اسپ و چرخ بیزار بود و به هیچ عنوا ن حاضر نمی شد این کار را بدوش بگیرد. از همین رو پدرم به من و برادرم پول می داد تا بالای اسپ بنشینیم و د وَر ا د وَرماشین بچرخیم و بچرخیم وبطری رادیو را چارج کنیم. آن روز ها به جز پدرم و شهردارسر پل دیگران رادیو نداشتند.

 

پدرم رادیو..... ادامه دارد

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل    ۴۸۹       سال بیست‌‌یکم         میزان    ۱۴۰۴     هجری  خورشیدی       اول اکتوبر   ۲۰۲۵