کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

همدلان کابل ناتهـ

 

آرشيف صفحات اول

 

 دريچهء تماس

 

نظر و پيشنهاد شما

 

Deutsch

 

دروازهً کابل

 

 

 

 

 

      زهره یوسفی

داستان کوتاه

 ریشهء نخشکید

 

 

 

سکوت مانند پوست بیضه قریه تنگ در بطن خود میفشرد. تاریکی تاریکتر از سیاهی خداگونه همه جا چیره شده بود، آسمان نبود، کوه نبود، سبزه نبود، سیاهی بود، و سیاهی.

نسیم نبود، طوفان نبود، سکوت بود و سکوت کوهه های تفیدهء در از درد بهم می پیچیدند، بخود گره میخوردند و با فریاد بی انعکاس شان در قهر دریا متلاشی میگردیدند.

چشمان زن به نقطه نامفهمومی وحشت کمانه میکرد، سایش پاهایش قلب زخم خوردهء زمین را شخم عصیان میکشید، گهواره جنبان اندامش باحرکات یکنواخت و منظم گویی نبض هستی ای به عدم کشیده شده را ضربان تحرک و زنده گی تداعی می نمود.

زن با نجوای اعتراض آمیزی زارید: من که بتو گفتم آنها را نگه کن، من که بتو گفتم آنها را از چشم ات دور نساز، تو آنها را از چشم ظالم پنهان کن، کجا بودی!؟ ببین چه کار کردند، ببین!

صدای قوله شغال نجوای متعرض زن را همراه شد که می زارید. تو مفهمیدی که آنها یتیم بودند، کسی را نداشتند، از خنک یخ شان میزد، من باید پشت هیزم میرفتم.

خاک در مشتان تب آلود زن عرق کرده منبسط میشد.

ت ببین مگر من بتو نگفتم که دلم از تو پر است!؟ مگر  من بتو نگفتم که سپرِ دم بلای شان شو!؟ مگر من بتو نگفتم که دست دشمن را خشک کن که بمب نیندازد!؟ پس چرا به آنها پناه ندادی؟ چرا گذاشی زیر بمب توته های شان به هوا باد شود؟ آیا دلت به آنها نسوخت!؟ دلت به سه طفل یتیم نسوخت، چطور جان کندن شانرا دیده توانستی، بگوچطور؟! بگو! جواب بده چطور دیده توانستی که کباب شدند و مثل ججق سوختند، چیغ زدند، وای گفتند، کمک خواستند اما تو گوشهایت را بسته ساخته، چشم هایت را پت کرده و نخواستی ببینی چطور می سوزند. ببین! دگر هم سیل ببین مثل بنده هایت.

حرکات کشمکش جنبنده های نگاه های زن را به دورتر کشانیدندف به گودال کهنه می که جسد تازهء مردش را در گذشتهء نزدیک به گور گذشته گان دورش جابجا کرده بود.

زن دید که لاشخواران چشم و زبان و دست مرد را مستانه به منقار می برند.

زن ساکت بود و خموشانه نگاه میکرد، گذشت زمان ایام به عمر سکوت ساینده اضافه می نمود، گذشت که اعصاب کرخت شدهء زن را محسوس نبود، چشمان زن به نقطهء از زمین گره خورده بود، نقطهء که برایش رنگ سرخ را مفهوم می نمود.

صدای صدای چلپ چلپ لیسیدن زبان شغال روی استخوان های سوختهء جمجمه و اعضای اندام کوچکِ سکوت زائیده از مرگ را نفرت پاشیده و تکرار ها را تداعی میکرد.

چشمان زن نقطهء سرخ را حریصانه چسپیده عاصیانه دنبال کرد، دید نقطهء سرخ می سوزد، شعله میدهد و بلند میشود، بلندتر، سوزنده تر وشعله ورتر. شعله ها را دید که پهنای آسمان را دربر گرفته و زبانه می کشند. نگاه های زن بلند و بلندتر را دید. دید آتش تا ناکجا بلند است. و آنگاه دید که آتش میچکد، مانند قطره های خون، فواره ها را دید، فواره های خون، خون، لخته لخته، باران خون، باران لخته های خون و دید که زمین می نوشد، خون ها را می نوشد، چش میکند، مانند هزاران سال تشنه، تشنه.

دستان زن صدای انفجاری را حس کردند، انفجار ذرات خاک را، و دید زمین ترک میخورد، پاره میشود و کاجها سر میکشند، قد راست میکنند و می ایستند.

زن دست هایش را از خاک بلند کرد، دستهایش گرم بودند، نجوا کرد:

ـ دوباره سبز شان کردی خدا!!

                                                                     ***********

بالا

 

دروازهً کابل

سال اول            شمارهً نوزده             دسمبر و جنوری 2005/2006