همدلان کابل ناتهـ


دریچهء تماس

 

Deutsch

دروازهً کابل

 

 

 

 

 سپوژمی زرياب

 

... و ديوار ها گوش داشتند

 یک داستان کوتاه

 

 

همکار ما هر روز لاغر تر میشـد، همه هـمکاران ما هر روز لاغر تر می شـدند. کالا های همکار ما هر روز در جانش کلانتر می شـدند، کالا های همه همکاران ما هر روز در جان شـان کلانتر می شـدند.

رنگ همکار ما هر روز زرد تر میشـد، رنگ همه همکاران ما هر روز زرد تر میشـد. سـر همکار ما هر روز سـفید تر میشـد، سـر همه همکاران ما هر روز سـفید تر میشـد

هر روز که به دفتر می درآمدم به نظرم می آمد که همکار ما را همکاران ما را بعـد از سـالهای سـال دیده ام، دور چشـمان شـان بیشـتر از روز پیشـتر چین خورده می بود، در دو طرف دهان شـان دو خط به شـکل دو قوس عمیق و عمیق تر به نظر می آمدند. گاهی به نظرم می آمد که دهان همکار ما، دهان همکاران ما به پوزه های بسـته تبدیل  شـده اسـت. پوسـت همکار ما مثـل این که میخواسـت هر چه زود تر روی اسـتخوان هایش بچسـپد، پوسـت همه همکاران ما مثـل این که میخواسـت هر چه زود تر روی اسـتخوان هایشـان بچسـپد. چشـمان همکار ما مثـل این که تصمیم گرفـته بودند هر چه زود تر چقور و چقور تر شـوند تا خود شـان را به اسـتخوان پشـت سـر شـان برسـانند، چشـمان همه همکاران ما مثـل این که تصمیم گرفـته بودند هر چه زود تر چقور و چقور تر شـوند تا خود شـان را به اسـتخوان پشـت سـر شـان برسـانند. گاهی هم از تصمیم چشـمان همکاران ما، مترسـیدم و با خود می گفـتم که اگر یک روز واقعاً چشـمان همکاران ما به اسـتخوان پشـت سر شـان برسـند و از آن جا بل بل کنند، چطور خواهد شـد؟

دفـتر ما کلان بود. دیوار های بلند داشـت و دیوار ها پر بودند از تصاویر، تصاویر بزرگ و کوچک، تصاویر یک آدم کلان، بسـیار کلان، آدم کلان نشـسـته بود. آدم کلان می خندید. آدم کلان نمی خندید، آدم کلان عینک داشـت، آدم کلان عینک نداشـت، آدم کلان گپ میزد. آدم کلان سـاکت بود. آدم کلان دسـتش را زیر الاشـه اش گرفـته بود. آدم کلان به پشـتی چوکیش تکیه کرده بود. آدم کلان، آدم کلان. همه جا آدم کلان...

نگاه آدم کلان آغشـته از سـوء ظن آمیخته با کینه بود. آدم کلان با نگاه آغشـته از سـوء ظن آمیخته با کینه همکار ما را میدید، همکاران ما را میدید، مرا میدید.

همکار ما، همکاران ما، از تصویر آدم کلان، از تصاویر آدم کلان، می ترسـیدند. من از تصویر آدم کلان، از تصاویر آدم کلان، می ترسـیدم. نمی خواسـتم نگاه ما با نگاه آغشـته از سـوء ظن آمیخته با کینه آدم کلان تلاقی کند. سـر را خم می گرفتیم. سـر های ما خم شـده بودند. مثـل این که سـر های ما راسـت بودن را فراموش کرده بودند. گاهی سـعی میکردیم سـر های مان را راسـت بگیریم، سـر های ما خود به خود می افتادند روی سـنه های ما، مثل شـیی که از تن ما جدا شـده باشـند. نمیدانم.

ما در دفتر هیچ گپ نمی زدیم. در دفتر ما سـکوت و هراس لانه کرده بود. به نظرم می آمد که شـهر سـکوت و هراسـش را با دفتر ما قسـمت کرده بود، شـهر چیزی نداشـت که با ما قـسـمت کند ــ تنها آوازی که گاه گاهی در دفتر ما شـنیده میشـد، آواز شـر شـر کاغذ ها بود و آواز شـر شـر کاغذ های هم یک نوع دلهره را در دل ما می کاشـت.

چای همکار ما رو به رویم بود. جای همکاران دیگر ما این طرف و آن طرف بود و شـاید هم به همین سـبب نگاه من همیشـه روی همکار ما می نشسـت. سـر همکار ما همیشـه سـینه اش خم میشـد، سـر همکار ما راسـت بودن را فراموش کرده بود.

از تعداد همکاران ما هر روز کاسـته میشـد. هر چند روز بعـد، کسی به در دفتر ما انگشـت میزد، می درآمد نام یکی از همکاران ما را میگرفـت و این همکار ما با سـر خمیده از در می برآمد و دیگر هیچ وقـت باز نمی گشـت. همکار ما قطره میشـد و در زمین فرو میرفـت. شـاید هم قطره نا شـده در زمین فرو میرفـت. نمیدانم. باز فردا و فردای دیگر آن روز کسی دیگری می آمد و به جای همکار قطره شـدهء ما می نشـسـت. تازه وارد هم یک دو روز بعـد، لاغر و لاغر تر میشـد، کالا هایش در جانش کلان می شـدند، رنگش زرد میشـد، سـرش سـفید میشـد، دور چشـمانش چین میخورد، دو خط مثـل دو قوس در دو طرف دهانش عمیق تر می شـدند ـ دهانش به پوزه بسـته یی تبدیل میشـد، پوسـتش روی اسـتخوانش می چسـپید و چشـمانش هم همان تصمیم وحشـتناک را می گرفـتند تا هر چه زود تر چقور و چقور تر شـوند تا خود شـان را به اسـتخوان پشـت سـرش برسـانند و بعـد یک روز از ترس تصویر، از ترس تصاویر سـرش را خم میگرفـت سـرش خم میشـد سـرش راسـت بود را فراموش میکرد یعنی این که چی بگویم، واقعاً همکار ما میشـد.

سـاعت ها در دفتر ما به کندی می گذشـتند، دقایق هم به کندی می گذشـتند. یکروز یک کتابم را با خود به دفتر بردم، کتابهایم را از بس خوانده و باز خوانده بودم از برم شـده بودند، پشـت میزم نشـستم، آهسـته کتابم را از جیبم کشـیدم و ورق زدم. یک بار همکار ما تکان خورد خیره به من دید و با دسـت خشـکش مخفیانه سـوی دیوار ها اشـاره کرد. سـوی دیوار ها اشـاره کرد یا سـوی تصاویر، ندانسـتم. سـوی تصاویر دیدم نگاه آدم کلان خصمانه بود به نظرم آمد که تصاویر تلاش دارند که خود شـان را از قاب ها رها نمایند و به من حمله ور شـوند ولی قابها تصاویر را محکم گرفـته بودند. به نظرم آمد که قابها با من همنوایی دارند. از قابها سـپاسـگزار شـدم . کتابم را دوباره بسـیار آهسـته و مخفیانه در جیبم کردم. به نظرم آمد که چیزی را از آدم کلان دزدیدم.

احسـاس رضایت عجیبی کردم. همکارم باز با سـرش سـویم اشـاره کرد. به یک باره گی اندوه بیکرانه یی در دلم متراکم شـد، دسـتانم شـروع به لرزیدن کردند، ترسـیده بودم. دسـتم را با درمانده گی روی برآمده گی جیبم گذاشـتم. میخواسـتم این برآمده گی را از نظر تصاویر مخفی کنم. به نظرم آمد که تصاویر خصمانه به من می بینند و تلاش دارند که خود شـان را از قابها رها سـازند و به من و کتابم حمله ور شـوند.

زمان به کندی می گذشـت. شـر و شـر کاغذ ها انعکاس رعب انگیزی داشـت. سـاعتم را دیدم به نظرم آمد که لحظه ها هزاران و هزاران قرن دوام کرده اند. به نظرم آمد که زمان عصیان کرده اسـت و دیگر نمی خواهد که بگذرد. برای یک لحظه احساس کردم که اگر زمان نگذرد من و همکارانم هزاران قرن میان تصاویر، میان تصاویر آدم کلان همچنان میمانیم و پشـت میز های مان با سـر های خمیده می گندیدم و می پوسـیم. از ترس لرزیدم و همان طور که با یک دسـت برآمده گی جیبم را، کتابم را، مخفی کرده بودم، با دسـت دیگرم دسـتکولم را گرفـتم و شـتابزده از دفتر برآمدم. دهلیز های دراز و باریک را با دوش پیمودم. دهلیز ها تاریک بودند و دیوار های دهلیز ها پر از تصاویر بودند، پر از تصاویر آدم کلان.

از عمارت بیرون شـدم. دیوار های شـهر هم پر بودند از تصاویر، از همان تصاویر، تصاویر بسـیار کلان کلان بودند. چند رهگذر که خود شـانرا ازین سـو و آن سـو می کشـاندند در برابر تصاویر به موجودات بسـیار کوچکی مانند بودند که بار تن کوچک شـان را به سـختی حمل میکردند. دلم به رهگذران سـوخت.

از کنار خانه ها گذشـتم.خانه ها بی هویت بودند صاحبان خانه ها نامهای شـان را از پشـت دروازه های شـان کنده بودند. جای خالی نامهای پشـت دروازه ها دلم را فشـرد. به نظرم آمد که آدم ها نامهای شـان را مخفی میکنند به نظرم آمد که آدمها از نامهای شـان می ترسـند.

بسـیاری از دکانها بسـته بودند. دکانها کوچک بودند دکانها بسـته و کوچک انگار با دو دسـت روی شـان را پوشـانیده بودند. به صاحبان این دکانهای بسـته و کوچک اندیشـیدم. به نظرم آمد که صاحبان این دکانهای بسـته و کوچک قطره شـده اند در زمین فرو رفته اند و یا شـاید هم قطره ناشـده در زمین فرو رفته اند، مثـل همکاران ما.

شـهر خالی و سـاکت بود. خلوت و سـکوت دلهره را در آدم بیدار می سـاخـتند. تصاویر هم دلهره را در آدم بیدار می سـاختند. شـهر اسـیر تصاویر بود، تصاویر کلان کلان، آواز خفه یی شـنیدم. پشـتم را گشـتاندم همکارم بود. با سـوء ظن اطرافش را دید خودش را به کنارم رسـانید و دسـتش را چون چنگالی پیش آورد و کتاب را از جیبم بیرون کرد و با همان سـرعت آن را زیر کرتی کلانش مخفی کرد. باز انگار چیزی را دید و با عجله گفـت:

ــ کنار دریا منتظرم باش!

و به سـرعت دور شـد.

دریا را می شـناختم. شـهر یک دریا داشـت که چون تیغی شـهر را از میان دو قاش میکرد. هر وقت از کنار این دریا می گذشـتم دلم بهش می سـوخت. این دریا بیشـتر ماههای سـال در حسـرت آب می سـوخت، آبی نداشـت. آبی نبود. به جای آب کثافات شـهر را روی سـینه اش، تحمل میکرد. دریا شـرمزده از سـینه خود، تعفنی در شـهر می پراگند. هر وقت از کنار دریا می گذشـتم می خواسـتم دسـتم را به بینیم بگیرم، دریا را می فهمیدم، شـرم دریا را می فهمیدم، دسـتم را به بینیم نمی گرفتم، ریه هایم از تعفنی پر می شـدند . می گندیدم.

به دریا رسـیدم. به دیوار دریا تکیه کردم بوی گندیده گی می آزردم. منتظر بودم. سـاعتم را دیدم. همکارم هنوز نرسـیده بود. به جیبم دسـت بردم جای کتاب خالی بود. دلم فشـرده شـد.

از دور همکار مان را دیدم. می آمد. هر چند قـدم بعـد، می ایسـتاد چپش را میدید، راسـتش را میدید، پشـت سـرش را میدید، رو به رویش را میدید. به من رسـید. دور تر از من ایسـتاد. یک بار کتاب را از زیر کرتیش کشـید و به سـرعت به دریا پرتاب کرد. تکان خوردم. صدا کردم:

ــ چرا؟

پاسـخم را نداد. به کتابم دیدم که جهت کثافات را می پیمود و هنوز به آنها نرسـیده بود. به نظرم آمد که کتابم مرا به یاری می طلبد، یاری ای از من سـاخته نبود، همان طور که به دیواره سـنگی دریا تکیه داده بودم. نگاهم را بالا کردم کوه های آن سـوی دریا چشـمانم را پر کرد. آن سـوی دریا کوه عظیمی بود. هر سـو کوه های عظیم بودند. دورادور شـهر کوه های عظیم قرار داشـتند. به نظر آمد که کوه ها چون دیو های عظیم دورادور شـهر چهار زانو زده اند و با نگاه کین توزانه شـان آدم های شـهر را سـبک و سـنگین می کنند. از کوه ها بدم می آمد. وقتی کودک بودم می پنداشـتم که آنها آفتاب را از من می گیرند. همان طور که به کوه های دورادور شـهر میدیدم، خودم را کودکی یافتم که از تاریکی می ترسـد. از شـب می ترسـد. آن وقتها تمام روز دعا میکردم که شـب نشـود . همیشـه روز باشـد و روشنی باشـد. تاریکی آرامشـم را تاراج میکرد. دلم را از ترس می لرزاند. با کوه ها عناد داشـتم تمام روز میان من و کوه ها جدال مخفیانه یی وجود داشـت. به نظرم می آمد که کوه های تمام روز تلاش می کنند تا شـب آفتاب را از من بگیرند. تمام روز با دسـتان کوچکم دعا میکردم که شـب نشـود و آفتاب، با من بماند اما شـب میشـد کوه ها آفتاب را از من می گرفـتند. کوه ها پیروز می شدند؛ تاریکی تمام شـهر را فرا می گرفـت. کوه ها سـیاه سـیاه معلوم می شـدند، به نظرم می آمد که کوه ها تکان می خورند، نفس می کشـند، فش فش میکنند و همانند دیو های که مادرم افسـانه شـان را می دانسـت دورادور شـهر حرکت می کنند و میگویند:

ــ بوی بوی آدمیزاد ... بوی بوی آدمیزاد ...

به نظرم می آمد که این آدمیزاد من هـستم. آن وقت ها از ارسی کوچک اتاقم کوه معلوم میشـد. اصلاً ارسی کوچک اتاقم را کوه پر میکرد. ترسـیده از جایم بر می خاسـتم، می دویدم و ارسی را به شـدت بسـته میکردم.

ارسی صدای بلند میکرد. یک شـب پدرم از اتاق دیگر صدا کرد:

ــ چی میکنی؟ چیسـت؟

ــ ارسی را بسـته میکنم.

ــ چرا؟ هوا که گرم اسـت.

ــ نمی شـنوی؟

ــ چی را؟

ــ کوه ها را.

ــ باز چی کرده اند؟

ــ میگویند بوی بوی آدمیزاد ... بوی بوی آدمیزاد ... مرا می پالند.

پدرم با عجله آمد. آواز قدم های شـتابزده اش را شـنیدم. چشـمانش خواب آلود بودند خندید.

خنده اش خواب آلود بود. گفـت:

ــ بخواب.

ــ کوه ها را بزن.

ــ میزنم. بخواب.

ــ کوه ها را بکش.

ــ می کشـم. بخواب.

دویده برخاسـتم و چوب دراز را آوردم و به دسـت پدرم دادم و ترسـیده گفتم:

ــ با این بزنیشـان. فش فش شـان را می شـنوی؟ با این بکشیشـان.

پدرم چوب را گرفت. بی حوصله و خواب آلود بود.

آن چوب شـاید زمانی دسـته جاروبی بوده، نمیدانم اما تنها وسـیله دفاع من بود که همیشـه در اتاقم نگاهم می داشـتم. پدرم چوب را  خواب آلود تماشـا کرد. و گفـت:

 ــ حالا بخواب.

لحافم را رویم کشـید. لحافم گرم بود. هنوز حرارت تن ترسـیده مرا با خود داشـت. حرارت دلپذیری بود. هنوز دسـت پدرم روی لحاف قرار داشـت که پرسـیدم:

ــ شـب آفتاب کجا میرود؟

ــ پشـت کوه ها.

کوه ها، کوه ها، این کلمه انعکاس رعب آوری در ذهن من داشـت. پرسـیدم:

ــ چرا ما پشـت کوه ها نمیرویم؟

پدرم بی حوصله و خواب آلود گفـت:

ــ میرویم میرویم.

ــ مادرم را هم می بریم.

ــ مادرت را هم می بریم.

ــ چی وقت؟

ــ یک روز.

نمیدانم که این «یک روز» دور بود یا نزدیک فردا بود یا هرکز. اما به آن «یک روز» دل می بسـتم و همان طور که سـنگینی دلانگیز دسـت پدرم را روی لحاف احسـاس می کردم، سـنگین تر میشـدم بعـد سـبک و بی وزن میشـدم به خواب میرفتم.

باز بعـد سـالها به نظرم آمد که کوه های دورادور شـهر می جنبند تکان می خورند و می گویند:

ــ بوی بوی آدمیزاد ... بوی بوی آدمیزاد ...

می خواسـتم این را به همکارم بگویم که همکارم انگشـتش را روی   لبانش گرفـت. بعـد اشـاره کرد که از دیواره سـنگی دریا دور شـوم. دور شـدم. نزدیکم آمد و آهسـته گفـت:

ــ از دیوار های بترس، اگر دیوارهء دریا هم باشـد.

سـر همکار ما خم بود. سـر همکار ما راسـت بودن را فراموش کرده بود. آهسـته تر گفـت:

ــ شـنیده ای دیوار ها موش دارند و موشها گوش دارند نی دیوار ها گوش دارند. خود دیوار ها! و با انگشـتش سـوی دیوار ها اشـاره کرد. دیوار ها پر بودند از تصاویر به نظرم آمد که دیوار ها می گویند:

ــ بوی بوی آدمیزاد ... بوی بوی آدمیزاد ...

به نظرم آمد که تصاویر هم می گویند:

ــ بوی بوی آدمیزاد ... بوی بوی آدمیزاد ...

به تصاویر دیدم. زمینه تصاویر سـرخ بود. مثـل خون تازه، دلم بد بد شـد. همکارم به من اشـاره کرد که از دیوار ها دور شـویم. از دیوار ها دور شـدیم. به راه ادامه دادیم. به پارکی رسـیدیم. دراز چوکی های پارک خالی بودند. خلوت دراز چوکی ها دل همکارم را هم فـشرد، سـوی آنها اشـاره کرد و سـرش را با حسـرت تکان داد.

در چشـمان همکارم سـوء ظن عجیبی خفته بود. چپش را دید، راسـتش را دید، پیش رویش را دید، پشـت سـرش را دید، سـرش را نزدیک گوشم کرد و بسـیار آهسـته پرسـید:

ــ دیگر کتاب هم داری؟

جوابش را ندادم. پرسـیدم:

ــ کتابم را چرا به دریا انداختی؟

جوابم نداد عصبانی پرسـید:

ــ دیگر کتاب هم داری؟

ـ ها .

ـ کجا گذاشـتیشـان؟

ــ در خانه ام.

ــ در کجای خانه ات؟

ــ در الماریم.

همکارم تکان خورد. به نظرم آمد که چهره اش برای یک لحظه بسـیار باریک شـد. آهسـته پرسـید:

ــ همسـایه ها آنها را نمی بینند؟

ــ نمیدانم.

باز اطرافش راب به دقـت دید و پرسـید:

ــ یک جای می شـناسی که برایت چیزی را بگویم؟

گفتم:

ــ نی.

لبانش پس رفـتند. نمی دانم گریسـت یا خندید انگار با خودش گپ بزند، گفـت:

ــ در این شـهر بزرگ، در این کشـور بزرگ، در این جهان بزرگ جایی نیسـت که دو آدم با هم بنشـینند و چیزی بگویند. جایی نیسـت. جایی نیسـت.

همان طور که سـوی همکار مان میدیدم، شـهر به نظرم بسـیار کوچک آمد کشـور به نظرم بسـیار کوچک آمد، جهان هم به نظرم بسـیار کوچک آمد. برابر یک ذره شـاید هم کوچکتر از یک ذره نمی دانم ...

میخواستم این را برایش بگویم که گفـت:

ــ گاهی جهان بسـیار کوچک می شـود.بسـیار کوچک و زنده گی در این جهان کوچک نا ممکن میشـود.

به نظرم آمد که آوازش به آواز من شـباهـت دارد. به نظرم آمد که آواز من اسـت. خنده ام گرفـت مخفیانه خندیدم. باز پرسـیدم:

چرا کتابم را به دریا انداختی؟

چیزی نگفـت. سـرش روی سـینه اش خم تر شـد و گفـت:

ــ سـالهاسـت که من زبانم را در کنج دهانم فراموش کرده ام. سـال هاسـت. بهتر اسـت زبانم در کنج دهانم فراموش شـوند. شـما هم زبان تان را در کنج دهان تان فراموش کنید. این طور بهتر اسـت. بسـیار بهتر اســت.

آوازش را آهسـته تر کرد و گفـت:

ــ سـالهاسـت زبان من به پارچه عضله یی تبدیل شـده اسـت که همیشـه عین حرکات را اجرا می کند و حرکات دیگر را فراموش کرده اسـت. گاهی به نظرم می آید که این پارچه عضله دیگر به دردم نمیخورد. یعنی به آن ضرورت ندارم. بدون آن هم میتوانم زنده گی کنم. شـاید هم راحت تر، بسـیار راحت تر. اگر به خاطر کتابهایم نمی بود، چی کار ها که نمیکردم ...

تعجب کردم. همکار ما به آدم کتابخوانی نمی ماند. بی اختیار پرسـیدم:

ــ شـما کتاب هم دارید؟

یادم آمد که دیریسـت کتاب های کهنه ام را باز و باز میخوانم و نشـخوار میکنم. از آسـتینش گرفتم. ترسـیدم از دسـتم فرار کند. با عجله پرسـیدم:

ــ کتابهای تان را به من! امانت میدهـید؟

متوجه شـدم که گردنم را کج کرده ام و تضرع عظیمی در آوازم خفته اسـت. همکارم بسـیار آهسـته چیزی گفـت که من نشـنیدم. گوشـم را به دهانش نزدیک کردم و پرسـیدم:

ــ چی؟

با سـوء ظن اطرافش را دید و آهسـته گفـت:

ــ همین را میخواسـتم برایت بگویم همین را. من کتابهایم را گور کرده ام. دیریسـت که گور کرده ام.

چشـمانم رق رق برآمدند و با ناباوری پرسـیدم:

ــ کتابهای تانرا گور کرده اید؟ این چطور ممکن اسـت؟

هـمکار ما هیچ نگفـت. دسـتمالش را از جیبش کشـید و روی چشـمانش گرفـت و گریسـت. متوجه شـدم که دسـتمالش تر اسـت، قبلاً هم گریسـته بود.

آوازی به گوش ما رسـید، مثـل آواز پا، همکارم دسـتمال ترش را به سـرعـت در جیبش کرد، راسـت ایسـتاد، دسـتش را د ر کمرش گرفـت و دو کنار دهانش پس رفـت، لبخند زد. دیدم لبخندی با چشـمان اشـک آلود دلم را فـشـرد. وقتی آواز گامها ناپدید شـد همکارم دوباره شـروع به گریسـتن کرد و گریان گفـت:

ــ کتابهایم را گور کرده ام. کتاب های من کودکان من اند. من کودکان خود را گور کرده ام. نمیدانم ماه هاسـت یا سـالهاسـت که من کودکانم را گور کرده ام، خدای من، زنده زنده گور شـان کرده ام.

خدای من.

و آوازش میلرزید. در سـتون فقراتم لرزشی احسـاس کردم. همکارم آهسـته پرسـید:

ــ دیگر کتاب هم دارید؟

گفـتم:

ــ هان بسـیار.

ــ دیوانه گی. دیوانه گی.

آوازش را بسـیار آهسـته کرد و گفـت:

ــ امشـب تمام شـان را بسـوزانید

حالت نگاهش تغییر کرد. نمیدانم خندید یا گریسـت. ادامه داد:

نی نی نسـوزانید. نسـوزانید، چی جنایتی، من هم نتوانسـتم. اول میخواسـتم بسـوزانم شـان یک شـب، نیم شـب همه شـان را گذاشـتم روی هم، گوگردی را در دادم به صفحه یکی شـان نزدیک کردم، یک بار به نظرم آمد که همه کتابهایم دسـتان شـان را سـوی من دراز کرده اند. و از ترس فریاد میزنند. یک بار بی اختیار خودم را روی آنها انداختم همه شـان را در آغوش گرفتم. آتش گل شـد. دیگر تا مدتها خواب از چشـمم پریده بود. وقتی هم خوابم می برد، خواب میدیدم که کودکانم را کنار هم می نشـنانم بعـد گوگردی را میگیرم به دامن یکی شـان نزدیک میکنم. می بینم که همه شـان نعره میزنند و دسـتان کوچک و لاغر شـان را سـوی من دراز میکنند. از خواب بر میخاسـتم روی بسـترم می نشـسـتم عرق از سـر و رویم سـرازیر میشـد. زنم با عجله برمیخاسـت، دشـنامم میداد و میگفـت:

ــ سـنگدل. سـنگدل.

می گفـتم:

ــ چرا؟ آخر چرا؟

میگفـت:

ــ نمی شـرمی؟ در خواب گپ میزنی و میگویی کودکان مان را میسـوزانی، میگویی باید آنان را بسـوزانیم. ظالم.

دیگر مغزم از کار مانده بود. هر شـب همین خواب را میدیدم.

کم کم احسـاس میکردم که زنم دیگر مرا با کودکانم تنها نمی گذارد. در چشـمانش یک نوع سـوء ظن دایم خفته بود. میدیدم که از من فاصله میگیرد و بعـد دانسـتم که از من بدش می آید هر وقت هم توضیحی ازش میخواسـتم میگفـت:

ــ بشـرم در خواب چی گفتی؟ سـنگدل اینها چی گناه کرده اند؟ درسـت نمیدانسـتم در خواب چی گفـته بودیم، اما میدانسـتم که هر شـب خواب می بینیم که کودکانم را کنار هم می نشـانم و به دامن دختر کوچکم گوگرد مشـتعل را نزدیک می کنم، دامنش آتش می گیرد، دختر کوچکم وحشـت می کند و دسـتان لاغرش را طرف من دراز می کند.

متوجه شـدم که زنم با نگاه عجیبی به من می بیند. همه کار ها را به تنهایی انجام میداد. من دو دختر کوچک و یک پسـر داشـتم. زنم هر جا میرفـت هر سـه شـان را از دنبالش می کشـید اگر بازار میرفـت. هـر سـه شـان را با خود میبرد و در را از پشـت می بسـت. یک لحظه هم آنان را با من نمی گذاشـت. یک شـان را بغـل میکرد دو تای دیگر را میگفـت از دامنش بگیرند، همان طور همه کار ها را به تنهایی انجام میداد. گاهی از خسـته گی رنگش سـفید می پرید. لبانش خشـک میشـدند می رفتم کمکش کنم. دسـتم را دراز می کردم که دختر را از بغلش بگیرم، با سـوء ظن و کینه سـویم میدید و میگفـت:

ــ نی نی خودم می توانم. می توانم.

بعـد ها آرام در گوشـه یی می نشـستم. زنم قوطی گوگرد را قفل میکرد. گاهی هم مخفیانه یک قوطی گوگرد می خریدم و وقتی می خواسـتم سـگرتم را آتش کنم، تا آواز قوطی گوگرد را می شـنید، نفس سـوخته می آمد، گوگرد را از من می گرفـت کودکانم را پیش می انداخت و از اتاق می برآمد، و من از بلاتکلیفی سـر را می گذاشـتم و می خوابیدم. به مجردی که خوابم می برد، همان خواب را میدیدم تکان می خوردم بیدار می شـدم. جرات نداشـتم، خوابم را برای زنم قصه کنم.

زنم هر روز لاغر تر می شـد. می تکید. بعـد ها دانسـتم که او شـبها نمی خوابد و مراقب من اسـت قبل از آن که بخوابد، قطی گوگرد را از جای که قفل می کرد بر میداشـت و در جای مخفی می کرد و می دیدم وقتی در بسـتر می درایم، از زیر چشـم مراقب من اسـت و با شـنیدن اندک صدایی روی بسـترش می نشسـت، بعـد می دوید سـوی بسـتر کودکانم، بعـد باز به من میدید، به دسـتانم میدید و می خوابید.

هر روز در باره کتابهایم

می اندیشـیدم. میدانسـتم که آن همکارانم که می رفـتند و باز نمی گشـتند. همه شـان کتابهایی داشـتند و من باید کتابهایم را در جایی گم و گور می کردم.

یک روز تصمیم گرفتم کتابهایم را مخفیانه گور کنم. شـب، نیم شـب، برخاسـتم، تاریکی بود. هیچ آوازی سـکوت را نمی شـکسـت. آهسـته رفتم بیل را گرفتم و آرام آرام به کندن گوشـه حویلی مان شـروع کردم. زنم با عجله برخاسـت در اتاقی را که در آن کودکانم بودند، قفل کرد. نزدیک ایسـتاد. می لرزید. آواز به هم خوردن دندان هایش را می شـنیدم، آهسـته پرسـید:

ــ چی می کنی؟

آوازش مرتعش بود. گفتم:

گورشـان می کنم. همه شـان را. چاره یی نیسـت.

یک بار زنم چیغ عجیبی کشـید. همسایه ها را به کمک خواسـت بدون وقفه فریاد می زد هیچ کس نیامد. احسـاس کردم که همه شـان پشـت ارسی های شـان قرار گرفته اند و از لای ارسی های شـان بیرون را می بینند. فریاد های زنم در سـکوت نیمه شـب انعکاس عجیبی داشـت.

اما هیچ کس نیامد. با دسـتم دهان زنم را محکم گرفتم. زنم دسـت و پایی زد و بیهوش شـد. حضور همسـایه ها را هنوز پشـت ارسی های شـان احسـاس می کردم. شـرمنده بودم. زنم را به اتاق بردم. آرام آرام به هوش آمد. یک بار جسـتی زد و سـوی اتاق که کودکانم در آن خواب بودند دوید، اتاق را باز کرد و خودش را روی آنان انداخت. همه شـان روی زمین زیر لحاف، کنار یکدیگر خفته بودند. همه شـان را در آغوش گرفـت بلند بلند گریسـت روی را به من کرد و فریاد زد:

ــ خون آشـام این ها چی کرده اند؟ بگو چی کرده اند؟

هیچ نگفتم. به زنم نه گفتم که من کتابهایم را گور می کردم. ترسـیدم زنم به همسـایه ها بگوید که من کتابهایم را گور می کردم. اگر آنان این را می فهمیدند. خدای من وحشـتناک اسـت.

زنم تا سـپیده همان طور گریسـت. وقتی صبح شـد چیز های در گوش کودکانم گفت. کودکانم با نگاه های عجیبی به من دیدند و در یک لحظه به من فهماندند که قرنها از من فاصله گرفته اند و من به هیچ صورتی، قادر نخواهم بود این فاصله را طی کنم و خودم را باز به آنان برسـانم. بعـد زنم بقچه های بزرگ و کوچک بسـته کرد کودکانم را گرفـت و خانه پدرش رفت. چند بار رفتم که باز گردانمشـان مرا راه ندادند. زنم به همه گفـته بود که من گاه گاهی دیوانه می شـوم و گفته بود حتا یک شـب تصمیم گرفته بودم که کودکانم را گور کنم. همسـایه ها هم شـهادت داده بودند که یک شـب مرا از پشـت ارسی های شـان دیده اند که در گوشـه حویلی گودالی می کنم. شـنیدم که زنم به پولیس شـکایت کرده بود و گفته بود که یک شـب من می خواسـتم کودکانم را زنده زنده گور کنم و پولیس هم از زنم پرسـیده بود:

ــ مطمین اسـتید که نمی خواسـت چیز دیگری را گور کند؟ مثلاً کتابی، سـندی، نمیدانم یا کدام چیزی دیگری.

زنم گفته بود که مطمین بود که چیزی دیگری را گور نمی کردم. پولیس باور نکرده بود، همسـایه ها را به شـهادت طلبیده بود و همسـایه ها هم گفـته بودند که یک شـب مرا از پشـت ارسی های شـان دیده اند که در گوشـه حویلی گودالی می کندم تا کودکانم را گور کنم. پولیس کودکانم را سـر تا پا ور انداز کرده بود و گفـته بود:

ــ این قابل تشـویش نیسـت مطمین اسـتـید که نمی خواسـت چیزی دیگری را گور کند. مثلاٌ کتابی، سـندی، نمیدانم یا کدام چیز دیگری.

و همسـایه ها هم گفته بودند که مطمین اسـتـند من می خواسـتم کودکان را گور کنم و پولیس نفس راحتی کشـیده بود و به همسـایه ها دسـتور داده بود تا شـب ها از پشـت ارسی های شـان مراقب من باشـند تا من چیز دیگری را گور نکنم. همسـایه ها رفته بودند.

دیگر نی زنم را دیدم نی کودکانم را تنها شـبها وجود همسـایه ها را پشـت ارسی های شـان احسـاس می کردم. در خانه من ماندم و کتابهایم. مهم این بود که من تنها نبودم: کتابهایم را داشـتم اما بیشـتر از پیش می ترسـیدم. پرده های اتاقم را پس نمیزدم. می ترسـیدم که همسـایه ها کتابهایم را ببینند. یک شـب تصمیم گرفتم که کتابهایم را در اتاقم گور کنم. نیمه شـب بی سـر و صدا برخاسـتم، دروازه ها را بسـتم فرشـها را پس زدم، زمین اتاقم را شـروع به کندن کردم.

چندین شـب پی هم و صبحها در ها را قفل می کردم و دفتر میرفتم. بعـد وقتی گودال خوب عمیق شـد، کتابهایم را از الماری ها گرفتم در آن چیدم. جفت جفت کنار هم چید. می لرزیدم. نمیدانم از ترس یا از شـرم. سـوی کتابهایم دیده نمی توانسـتم. وقتی همه آنها را کنار هم چیدم، روی آنها خاک ریختم، زمین اتاق را هموار کردم یک خریطه سـمنت خریدم زمین اتاق را سـمنت کردم. فرش را دو باره هموار کردم. در الماری ها به جای خالی کتاب ها چکش ها، بیل ها، کارد ها و تبر ها را گذاشـتم. یک بار احسـاس عجیبی به من دسـت داد. تنهایی عظیمی در دلم خانه کرد. به نظرم آمد که بار این تنهایی را نمی توانم حمل کنم. الماری ها با سـرزنش سـویم می دیدند. به نظرم آمد که یک باره تنهای تنها شـدم. یادم آمد که در خانه دیگر هیچ کسی را ندارم. در شـهر هیچ کسی را ندارم در جهان هیچ کسی را ندارم. وحشـتناک بود. بعـد از آن شـبها بسـترم را در همان قسـمتی هموار می کردم که کتابهایم را گور کرده بودم و همان جا روی آنها می خوابیدم. هر شـب تا صبح به نظرم می آمد که کتابهایم با من گپ میزنند. انگار آواز شـان را می شـنیدم که مرا دلداری میدهـند. جرأت میدهـند. هنوز هم شـبها مرا دلداری میدهـند. جرات میدهـند. اما وقتی روز ها از خانه می برایم و چشـمان به تصاویر شـهر می افتد، هر آنچه را که کتاب هایم گفته بودند فراموش می کنم. تمامی جرأتم آب میشـود و ترس سـراپایم را فرا می گیرد. به نظرم می آید که تصاویر از چوکات های شـان جدا می شـوند و سـوی من هجوم می آورند و آن وقت رنگم زرد می شـود. احسـاس می کنم موهایم سـفید می شـوند. احساس می کنم که اول نوک هر تار مویم شـروع به سـفید شـدن می کند. و این سـفیدی آرام آرام با آواز دردناکی بالا میرود.

آواز سـفید شـدن موهایم را می شـنوم. آواز چین خوردن دَور چشـمانم را می شـنوم و احسـاس می کنم که دو خط به شـکل قوسـهايی در دو طرف دهانم عمیق و عمیق تر می شـوند ... من آواز عمیق شـدن این خط ها را می شـنوم. به نظرم می آید که پوسـتم روی اسـتخوانهای می چسـپید و چشـم هایم چقور و چقور تر می شـوند. انگار می خواهند خود را به اسـتخوان پشـت سـرم برسـانند و متوجه میشـوم که گردنم آرام، آرام خم می شـود و سـرم روی سـینه ام میافتد ــ گردنم راسـت بودنش را فراموش می کند.

متوجه شـدم که در تمام مدتی که همکارم گپ میزد، با هر جمله که شـباهت غیر قابل باوری با همکاران دیگرم پیدا می نمود.

آواز شـرفه یی به گوش ما رسـید. همکارم سـوی دیوار اشـاره کرد و سـاکت شـد.

همکارم دیگر چیزی نگفـت. آهسـته آدرسش را به من گفـت:

ــ جاده درختان اره شـده، سـرک راسـت، کوچه راسـت دروازه سـبز چرکین.

و بی آنکه چیزی اضافه کند، انگار از کسی یا از چیزی می ترسـید، از من جدا شـد و تیز تیز به راه افتاد.

به سـرعت راه خانه ام را پیش گرفتم. در خانه کتابهایم را از اینجا و آنجا برداشـتم و پشـت پرده ها، پنهان شـان کردم.

فردایش به دفتر رفتم. تصاویر همچنان پا برجا بودند. با ترس به جایم نشـسـتم. کتابی با خود نبرده بودم. همکاران دیگرم هم آرام و بی صدا انگار به اشـباحی مبدل شـده بودند. آمدند و پشـت میز های کار شـان نشـسـتند. سـر های شـان آرام آرام روی سـینه های شـان خم شـد.

جای همکارم خالی ماند. همکارم نیامده. من و همکارانم به جای خالی همکار ما خیره شـده بودیم. همکارانم لاغر تر شـده بودند کالا های شـان در جان شـان کلانی می کردند. رنگ شـان زرد تر شـده بود. سـر شـان سـفید تر شـده بود. دور چشـمان شـان بیشـتر چین خورده بود. دو خط دور دهان شـان عمیق تر شـده بود و به نظر آدم می آمد که دهان شـان به پوزه بسـته مبدل شـده اسـت. سـاکت بودیم. در اطراف ما روی دیوار ها آدم کلان در تصاویر خود جا گرفـته بود و با کینه و سـوء ظن ما را زیر نظر داشـت.

زمان به صورت خوفناک و درد انگیز به آهسـته گی می گذشـت. انگار زمان هم با تصاویر همدسـت شـده بود. من به همکارم و کتاب هایش می اندیشیدم.

وقتی رخصتی شـد همه ما با فاصله های زیاد از هم و سـاکت از دفتر برآمدیم. من راسـت رفتم به همان آدرسی که همکارم داده بود. از جاده درختان اره شـده گذشـتم. همان طور که از جاده درختان اره شـده می گذشـتم که در دو طرف جاده درختان تنومند کنار هم قطار اند، متوجه شـدم که درختان تنومند از نیمه اره شـده اند . ریشـه های شـان با یکنوع بلاتکلیفی رقت انگیزی به زمین چسـپیده اند. وحشـتناک بود. تا چشـم کار میکرد، درختان اره شـده بودند. قدم هایم را تیز تر کردم، سـوی کوچه راسـت رفتم و به دروازه سـبز چرکین رسـیدم. دروازه سـبز چرکین نیم باز بود. در حویلی در آمدم. حویلی را پیمودم. به دهلیز در آمدم. اتاق به حفره وحشـتناکی مبدل شـده بود. زمین اتاق همانند گودالی کنده شـده بود. خاک اتاق بوی کاغذ مرطوب میداد. بوی کاغذ مرطوب همه اتاق را پر کرده بود.

از اتاق برآمدم. بوی کاغذ سـوخته به بینیم خورد. بوی کاغذ سـوخته را همانند رشـته نامریی دنبال کردم به تلی از کاغذ های سـوخته رسـید. به کوهی از کاغذ های سـوخته رسـیدم. کاغذ های سـوخته چشـمانم را پر کردند. پاهایم لرزیدند. همان جا نشـسـتم.

همه کتابهای همکارم آتش زده شـده بودند. احسـاس سـرما کردم. انگار جریان خونم از گردش باز ماند. به نظرم آمد که پاهایم برای همیشـه از کار مانده اند. تلاش کردم برخیزم، نتوانسـتم انگار بوی کاغذ های سـوخته مسـمومم سـاخته بود. نمیدانم چی زمانی کنار تـل کاغذ های سـوخته ماندم. در تمام مدتی که کنار تـل کاغذ های سـوخته نشـسـته بودم احسـاس میکردم که موهایم سـفید می شـوند. احسـاس می کردم که اول نوک هر تار مویم شـروع به سـفید شـدن می کند و این سـفیدی آرام آرام با آواز دردناکی بالا می رود. من آواز سـفید شـدن موهایم را می شـنیدم

هنوز که هنوز اسـت بوی کاغذ سـوخته به مشـامم میرسـد و از ترس به آواز سـفید شـدن موهایم گوش میدهم.

پایان

کابل 14 اسـد 1364

 

 

 

دروازهً کابل

سال اول                   شمارهً نهم             جولای / اگست  2005