کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سپوژمی زرياب

 

تـــــــذکره

داستان کوتاه

  

جهان به پنج متر مربع تقليل يافته بود. روشنايي و نور جهان در يك درز دروازه متراكم شده بود. شب و روز با روشنايي چراغ نيلي همرنگ شده بود. دو رخت خواب پيچيده شده، يك صندلي، يك اشتوب، يك بوتل تيل خاك و اشياي خرد و ريزه ديگر اينجا و آنجا هستي آن جهان را مي ساختند. تعفن غير قابل تحمل بشري كه نتواند از چهار ديوار كوچك و بسته يي خارج شود و همه نيازهايش را در همان چهار ديوار كوچك و بسته رفع نمايد، آن جهان را اشغال كرده بود. آواز خفه پاهايي كه در برف گور مي رفتند بلند شد. كليدي در قفل در چرخيد. در باز شد. بوي برف و سردي كه انگار پشت در از ساعتها كمين كرده بود، به درون دويد. آواز پر از زير و بم و تازه بالغي از پته صندلي بلند شد:

ـ آمدي نه نه ؟

 -هان پدر جان آمدم.

فضاي جهان تغيير كرد. شاد شد، انگار در كلمه “پدر جان” همه نوازشهاي جهان متراكم شده بود و ذرات اين نوازشها در يك آن در همه گوشه و كنار فضاي آن جهان تاريك و متعفن خزيدند و به رقص در آمدند. زن موزه هاي رابري آبي رنگ و پر برفش را كشيد و در كنار ديوار گذاشت. چادر نماز خال خالي خاكستري رنگش را نكاند و بر ميخي آويزان كرد. موها و چادرش هم رنگ بودند. يكباره شتابان سوي ديگ و اشتوب دويد. انگار خودش خطايي مرتكب شده باشد، پرسيد:

ـ چيزي نخوردي پدر جان؟آواز پر از زير و بم و تازه بالغي از پته صندلي بلند شد:

ـ چيزي دلم نشد. شكوه آميز گفت:

ـ يك چيزي مي خوردي پدر جان. و سوي لگن بزرگي كه پاي ديوار گذاشته شده بود، دويد، بي آنكه به لگن ببيند، آنرا برداشت، دويده از اتاق بيرون شد. يك سال و سه ماه و هشت روز مي شد كه بيني ننه به اين تعفن عادت كرده بود و اين كار هر روزش بود. وقتي به اتاق بازگشت باز شكوه آميز گفت:

ـ يك چيزي مي خوردي پدر جان.

نه نه وقتي پسرش را ناز مي داد او را پدر جان مي ناميد . ننه هميشه پسرش را ناز مي داد. ننه هميشه پسرش را پدر جان مي ناميد. باز كلمات پدر جان به ذرات لايتناهي محبت آميزي مبدل شدند و در كنج و كنار آن جهان شناور شدند و بوي خاك و سبزه ده را به بيني پدر جان آوردند و او را از آن جهاني كه به پنج متر مربع تقليل يافته بود، بيرون راندند و به تاخت و تاز روي خر خاكستري رنگش كه هر وقت پشتش مي نشست گرماي شكم نرمش را در بندهاي پاهايش احساس مي كرد، وادار ساختند. پدر جان بي اختيار بندهاي پاهايش را لمس كرد خشك و لاغر بودند. بعد خر خاكستري رنگش را ديد كه در يك آن به پارچه هاي متعدد و خون آلود مبدل شده است و ديد كه هر پارچه آن مي جنبد و آن پارچه هاي جدا از هم گوشت براي زنده ماندن تلاش مي كنند. دلش بد شد و همان حالتي بهش دست داد كه هر باري كه به ياد آن روز مي افتاد، برايش دست مي داد. همان روزي كه با انفجاري زمين ده شان مي خواست به آسمان بپيوندد. باز از پته صندلي آواز پر از زير و بم و تازه بالغي بلند شد:

ـ  در بيرون چي گپ بود نه نه؟

 ـ هيچ تلاشي تذكره و اسناد. اسناد... -  

تذكره و اسناد هميشه انعكاس رعب آوري در ذهن پدر جان داشت

 -نه نه اگر تذكره ام در ده نمي ماند... اين صحبت هميشه گي مادر و پسر بود و هم حسرت هميشه گي شان

ـ اگر تذكره در ده نمي ماند... اگر تذكره در ده نمي ماند...

باز نه نه مثل هر بار ديگر با احساس تقصيرعظيمي جواب داد :

ـ همين كه ترا زنده كشيدم بسيار است. بسيار. و انگار با خودش گپ بزند، ادامه داد:

ـ كاش كه مي ماندم ترا هم با خود كوه ببرد... وقتي پدرت رفت، گفت، من نماندم. مرا خدا زد. آفتاب را كه مي ديدي روشني را كه مي ديدي. يك سال و سه ماه و هشت روز ميشود كه روي روشني را نديدي استخوانهايت پوده...

جمله اش را مثل هميشه ناتمام گذاشت چادرش را روي چشمانش گرفت چند لحظه بعد باز ادامه داد:

ـ حالا تا چه وقت اينجا مي نشيني؟ پوده شدي !

همان آواز از پته صندلي بلند شد : برو برايم يك مثناء بگير!

ـ چي بگيرم ؟

ـ يك تذكره ديگرو آن آواز پر زير و بم تر شد، انگار خروسي براي بار اول تلاش مي كرد كه اذان دهد:

يك تذكره ديگر يك تذكره ديگر ...

ـ تا آن جا چطور بروم؟ ترا تا آن جا چطور ببرم ؟ در راه مي برندت، كي باورمي كند كه تو پانزده ساله استي، كاش كه قدت خرد مي ماند و ...

ـ جمله اش را تكميل نكرد. نه نه كمتر مي توانست جمله هايش را تكميل كند. بسيار گپهايش ناگفته مانده بودند. همه گپهاي نه نه ناگفته مانده بودند. هر وقت مي خواست چيزي در اين باره بگويد انگار همه كلمات در درونش جست و خيز مي كردند و سوي دهانش هجوم مي بردند انگار همه كلمات كتله يي را مي ساختند و راه گلوي ننه را مي بستند. انگار همه كلمات بغضي مي شدند و از چشمان ننه سرازير مي شدند و در چادرش نابود مي شدند. پدر جان چشمانش را بست و لحاف صندلي را تا زير گردنش كشي. هر وقت در هاي چشمانش را مي بست، در هاي ديگري به رويش باز مي شدند. از جهاني كه به پنج متر مربع تقليل يافته بود، بيرون مي جست و در جهاني پا مي گذاشت كه در آن بوي توت پخته و آواز مستي دريا به هم مي آميزد و آدمي را در يكي از آن لحظات كوتاه و نادري قرار مي دهد كه به خاطر به جهان آمدنش سپاسگزار مي شود.

پدر جان همان طور كه چشمانش بسته بود، طعم توت پخته را زير دندان هايش احساس مي كرد، پشت خر خاكستري رنگش مي نشست و تاخت و تاز مي كرد. روي تخته سياه و كهنه مكتبش چيزي مي نوشت. روي چوكيهاي شكسته و ريخته صنفش مي نشست و در سايه سرد درختان توت از دنبال پدرش مي دويد و در كفهاي پاهاي عريانش توتهاي رسيده و ريخته مي چسبيدند. باز به صنف شان مي رفت، معلم شان عزت الله خان را مي ديد كه روي تخته سياه و كهنه صنف مي نويسد : وطن ما افغانستان است. ما افغانستان را دوست داريم، افغانستان كوه هاي بلند دارد و عزت الله خان از ارسي بيرون را مي ديد، كوه ها را مي ديد و خودش را از وجود آنها مطمين مي ساخت، عادتش بود. انگار اين اطمينان رضايت، آرامشي به او مي بخشيد. هم صنفانش هم كوه ها را مي ديدند، از همه ارسي هاي صنف شان كوه ها معلوم مي شدند.

نه نه همچنان كه چشمانش باز بود و اشتوب را پمپ مي كرد در جهان ديگر بود. هميشه همين طور بود. نه نه با چشمان باز خواب مي ديد. چهار پسر و يك دخترش را مي ديد كه پيش از آنكه راه رو شوند، كبود شدند و مردند و آن وقت تنها پدر جان كه از مرگ رسته بود، به نظرش عزيزتر مي شد و گاهي از زير چشم سويش مي ديد كه چشمانش را بسته است و گردنش روي بالش كج شده. انگار خواب مي بود. وقتي به حلقه هاي كبود دور چشمان پدر جان مي ديد، متوجه شد كه رنگ پدر جان روز به روز سفيد تر مي شود، يك نوع سفيدي كاغذ گونه، آن وقت با چشمان باز خواب هاي وحشتناكي مي ديد. يك بار تراكم خوابهاي وحشتناك او را وادار به گرفتن تصميم ديوانه واري كرد كه تا آن روز جرأت گرفتنش را نداشت. انگار اين خوابها چيزي را در درونش منفجر ساختند و او را در همان موقعيت شادي قرار دادند كه آدمي براي رسيدن به هدفي نيروي بسيار فوق خودش به يك باره گي در خود كشف مي كند و از توانايي خود متحير مي شود.

نه نه تقريبا فرياد زد:

ـ مي روم تذكره ات را مي آورم !

پدر جان با بيحالي چشمانش را باز كرد و دوباره در جهاني كه به پنج متر مربع تقليل يافته بود و بوي پياز سرخ كرده و تيل خاك آنرا بيشتر غير قابل تحمل ساخته بود، سقوط كرد، بي اختيار گفت:

ـ راستي؟

ـ نه نه ندانست كه در " راستي" پدر جان چي بود كه يك جاي از درونش را سوخت و همه ناممكن ها را به نظرش يك باره ممكن ساخت و استوار ادامه داد :

ـ از كابل تا آن جا چقدر راه است ؟ هيچ نيست، مي روم. اگر موتر نرود پياده مي روم. جايش يادم است پهلوي ارسي زير قرآن شريف مانده امش. اگر همه جهان زير و روي شود تذكره ترا چيزي نمي شود. امروز سه شنبه است، جمعه مي روم، پنجشنبه پس مي آيم، غم نخور.

كلمات اعجازشانرا كردند و همان برقي در چشمان پدر جان درخشيد كه نه نه بي آن كه خود بداند از يك سال و سه ماه و هشت روز در جستجويش بود و براي احياي آن در چشمان نا اميد پدر جان، جان فشاني مي كرد. مادر و پسر كوچكي، تاريكي و تعفن جهانشان را از ياد بردند

***

روز جمعه صبح وقت نه نه با خريطه هاي بزرگ و كوچك آمد. كچالو، روغن، پياز، تيل خاك، نان خشك همه را پاي ديوار تكيه داد و آخرين دستور هايش را به پدر جان داد كه مبادا خود را گرسنه نگاهدارد، مبادا بعد از يك سال و سه ماه و يازده روز به سرش بزند كه بيرون رود، مبادا سربازان تلاشي تذكره اش را طلب كنند، مبادا... مبادا... مبادا... پدر جان انگار از فاصله هاي بسيار بسيار دور، از آنسوي جهان، آواز نه نه را جسته و گريخته مي شنيد، بي آنكه واقعا به دستورهاي نه نه گوش دهد با چشمان باز خواب مي ديد. مي ديد كه از كنار ارسي خانه شان مي گذرد، روي پنجه هاي پاهايش مي ايستد، دستش را سوي رف بلند مي كند و از زير قرآن تذكره اش را مي گيرد. پوش تذكره اش نارنجيست. تذكره پدرش هم همان جاست. تذكره پدرش را باز مي كند و پدرش را مي بيند كه دستار بسيار بزرگتر از سرش به سر كرده، انگار از فاصله هاي بسيار دور سوي او مي ديد، انگار نوري چشمانش را مي زد. پيشانيش پر چين است. لبان باريكش روي هم فشرده شده اند كه مبادا لبخند بزند. كنار عكس مي خواند:

ـ چشمان : ميشي

ـ پوست : گندمي

ـ قد : بلند.

يادش آمد كه از وقتي مكتب رفته بود و خواندن و نوشتن را آموخته بود، هميشه تذكره پدرش را با كنجكاوي لذت بخشي مي خواند و وقتي پدرش كه خود خواندن نمي دانست كنارش مي بود با حيرتي آميخته با شادي و رضايت پدر جان را مي ديد، انگار پسر طلسم پيچيده و دشواري را مي خواند يك بار بوي پدرش به بينيش زد. پدرش بوي خاك مي داد. هميشه بوي خاك مي داد. انگار از خاك ساخته شده بود. يا از زير زمين بر آمده بود. بعدها يك روز وقتي پدرش برايش گفت كه خدا آدم را از خاك ساخته پدر جان به پندار خودش پي برده بود كه چرا پدرش بوي خاك مي دهد.

***

نه نه روي پدر جان را بوسيد. عضلات روي پدر جان زير لبان نه نه مرتعش شدند. نه نه احساس كرد كه چيزي در قفس سينه اش آتش گرفت. خواست باز هم توصيه هايش را به پدر جان بكند و باز هم بگويد كه مبادا پريشان شود، مبادا از خانه برآيد و مبادا سربازان تذكره اش را طلب كنند مبادا او را بار موتري كنند و به جاي نامعلومي ببرند، مبادا خبرش از جبهه جنگي بيايد مبادا، مبادا و مبادا... اما باز هم انگار همه كلمات در درونش جست و خيز كردند و سوي دهانش هجوم بردند. انگار همه كلمات كتله يي را ساختند و راه گلوي نه نه را بستند. انگار همه كلمات بغضي شدند. بعد اشك شدند و از چشمان نه نه سرازير شدند و در چادرش نابود شدند.

وقتي در بسته شد و آواز قدم هاي نه نه كه در برف شرشر مي كردند به گوش پدر جان آمد، پدر جان اطرافش را ديد، انگار بار اول بود كه متوجه شد كه يك سال و سه ماه و يازده روز مي شود كه جهان براي او به پنچ متر مربع تقليل يافته است. يك سال و سه ماه و يازده روز مي شود كه بيرون را نديده است، آدمي غير از نه نه اش را، نديده است و آوازي غير از آواز نه نه اش نشنيده است. احساس سرما كرد و به جايش در پته صندلي نشست و لحاف را تا روي شانه هاي لاغرش كشيد.

***

پدر جان مانند حشره محبوسي از آنچه نه نه برايش كنار ديوار گذاشته بود، تغذيه مي كرد و آنچه را بايد در لگني كنج ديوار دفع مي كردفضاي اتاق متعفن شده بود و اين تعفن پدر جان را نمي گذاشت حتي در خواب با چشمان بسته به سير و سفر در دره هايي كه بوي توت پخته مي دادند، بپردازد

***

پنجشنبه گذشته بود، سه شنبه شده بود و نه نه باز نگشته بود. پدر جان آرام و قرار نداشت اگر مي نشست دلش مي خواست بيايستد، اگر مي ايستاد، دلش مي خواست بخوابد، اگر مي خوابيد دلش مي خواست قدم بزند و با بي صبري انتظار شب را مي كشيد و در تاريكي شب آرام و بي صدا لگن مدفوعش را در كوچه خالي مي كرد و در آغاز با عجله در جهان خودش كه به پنج متر مربع تقليل يافته بود، مي خزيد. بعدتر تنها دلخوشيش اين شده بود كه شب در تاريكي آهسته لگنش را بگيرد و با پاهاي لرزانش كوچه برود و آنرا خالي كند. كوچه افسونش مي كرد. حركاتش در كوچه با تأني مي شدند تا بهانه يي براي بيشتر ماندن داشته باشد. كوچه هم تاريك، نتگ و متعفن بود. پدر جان با كنجكاوي لذت آوري ديوارهاي نمناك كوچه را تماشا مي كرد، ارسيهاي بسته را تماشا مي كرد و به مجردي كه آواز پاي رهگذري به گوشش مي آمد با قلب و پاهاي لرزان مي دويد و به جهانش پناه مي برد.

***

ده روز از وعده نه نه گذشت و نه نه نيامد. خوراك پدر جان رو به اتمام بود و يك روز صبح پدر جان همانند جانور گرسنه يي ناتوان و وحشت زده آرام آرام با قدم هاي نامطمين از جهاني كه به پنج متر مربع تقليل يافته بود بر آمد. توصيه هاي نه نه را از ياد برد و به بيرون قدم گذاشت و تصميم گرفت كه از اولين رهگذر نشاني ايستگاه شمالي را بپرسد و به آنجا برود. بعدش را نمي دانست. آفتاب چشمانش را كه به تاريكي خو كرده بودند، مي زد و سرش را به دوران مي انداخت. به نظرش مي آمد كه هر چند لحظه بعد زمين از زير پايش مي رود. توازنش را از دست مي داد. سفيدي برف چشمانش را مي آزرد. به نظرش مي آمد كه برفهاي كنار راه از لكه هاي سياه و سرخ متحرك پر است. دلش بد مي شد.

اولين رهگذر را كه در راه ديد بي آنكه از او پرسشي كند. ترسيد و به صورت غريزي رويش را با دو دستش پوشاند. رهگذر متوجه نشد. پدر جان حالت حيوان تنهايي را داشت كه از كوهستان پايين شود و ناگهان خود را در ميان آدمها ببيند و از وحشت ترديد و بلاتكليفي بلرزد.

همچنان كه آهسته آهسته مي رفت به توصيه هاي نه نه مي انديشيد كه مبادا سربازان او را ببينند و تذكره اش را طلب كنند مبادا او را ببرند. مبادا. مبادا و مبادا...

يك بار چشمان خيره اش به سه سرباز افتاد كه تفنگهاي براق و يزرگي به شانه و موزه هاي براق و سياهي به پا داشتند انگار پدر جان افسون شد. بر جايش خشك شد. انگار جريان خونش از حركت باز ماند. انگار مايع سرد و سوزاني از سوراخهاي بيني و گوشهايش فوران كرد همه نيرويش را جمع كرد تا رويش را بگرداند و بدود. رويش را گشتاند اما دويده نتوانست. انگار پاهايش در دام نامريي گير مانده بودند بي آنكه بدود ناشيانه دست و پا زد. سربازان متوجهش شدند.

***

سر پدر جان را تراشيدند به سر تراشيده پدر جان كلاه بزرگي گذاشتند لباس كلفت سربازي به تنش نمودند و تفنگ بزرگ و براقي به شانه اش آويختند. موزه هاي براق و سياه به پاهايش كردند. پدر جان در هيئت سرباز چيزهاي را ديد كه از ديدن شان وحشت داشت. خون را ديد، آتش را ديد، آدمهاي بي سر را ديد، آدمهاي بي تنه را ديد. نوزادي را در گهواره يي ديد كه نيمه اش را سگهاي گرسنه خورده بودند. در اول پدر جان چشمانش را با دستانش مي بست و به ديواري تكيه مي داد تا آنچي را نبايد، نبيند. بعدها به نظرش مي آمد كه با چشمان بسته هم آنچي را نبايد، مي بيند. تا خواب خودش بر پدر جان غلبه نمي كرد، پدر جان از ترس نمي خوابيد. شبها مي نشست و چشمانش را باز مي گرفت بعد ترها در خواب و بيداري به نظرش مي آمد كه آدمهاي بي سر و آدمهاي بي تنه، نوزادان نيمخورده از دنبالش مي دوند. سر خود شروع به فرياد زدن و دويدن مي كرد.

در آغاز سربازان ديگر مي خنديدند و مسخره اش مي كردند، بعدها با در مانده گي و هراس سويش مي دويدند بعد به نقطه يي خيره مي شدند و به انديشه هاي كه جرأت گفتن شان را نداشتند، فرو مي رفتند. حالا روزها پدر جان در هيئت سرباز، در كوچه هاي كابل سرگردان مي گردد. هر چند قدم بعد مشتي خاك از زمين بر مي دارد و بو مي كند. گاهي هم ساعت ها در ايستگاه شمالي مي ايستد و كسي را مي پالد انگار منتظر كسيست. كودكاني كه مي شناسندش از دنبالش مي دوند و مي خوانند :

آللو للو بابوجي

از شمالي چي آوردي

يك تذكره گك نارنجي

به پدر جان ناز نازي

پدر جان نامش را فراموش كرده است. نام پدرش را هم فراموش كرده است. اگر كسي از او بپرسد: نامت چيست ؟مي گويد: پدر جان. اگر كسي بپرسد:

ـ نام پدرت چيست؟

مي گويد:

ـ قد بلند چشمان ميشي.

اگر كسي بپرسد : اينجا چي مي كني؟

مي گويد :

ـ منتظر نه نه ام استم.

اگر كسي بپرسد:

ـ نه نه ات كجاست؟

سوي شمالي اشاره مي كند. اگر كسي بپرسد:

ـ چي مي كند ؟

مي گويد:

ـ تذكره ام را مي آورد

اگر كسي بپرسد :

ـ تذكره ات كجاست ؟

انگار از فاصله هاي بسيار دور از صدها كيلومتر دورتر آنرا مي بيندو با اطمينان مي گويد:

ـ آن جا در خانه ما. سر رف زير قرآن شريف.

***

نه نه باز نگشت و هيچكس هم ندانست كه آن نيروي كه با چهل سال زن بودن در نه نه متراكم مانده بود، چگونه به يك باره گي سر بلند كرد و فوران كرد. همان نيروي كه گاهي آدمي را در يك لحظه از زندگيش از جلد بشر عادي و ناچيز براي هميشه بيرون ميراند و از او موجودي برتر مي سازد. هيچكس ندانست كه چگونه اين نيرو در يك شام زمستان كنار اشتوب و ديگ پياز سرخ كرده در جهاني كه به پنج متر مربع تقليل يافته بود از نه نه موجودي متهور تر از متهورترين مردان ساخت. و هيچكس ندانست كه نه نه چگونه به تنهايي دره هاي يخبندان را عبور كرد. كوهپايه هاي خالي از آدم را كه كنام حيوانات شده بودند و ديگر در آنها نه آب آباداني بود و نه بانگ مسلماني، در نورديد و خودش را به خانه ويرانش رساند و از آن جا كه مي دانست تذكره پدر جان را گرفت.

پدر جان هم ندانست كه همان پنجشنبه كه نه نه از شمالي به كابل مي آمد موترش را مايني منفجر ساخت و نه نه را به پارچه هاي بيشماري تبديل كرد. پدر جان ندانست كه سربازاني كه آن سرك را روفتند، بسته كوچكي يافتند كه آنرا با احتياط و سوء ظن باز كردند و در آن يك پارچه تلخان سنگ شده و يك تذكره يافتند. تذكره را باز كردند و خواندند:

ـ شرف الدين ولد شير محمد ده ساله سال 1357.

اينها را پدر جان ندانست. پدر جان همچنان منتظر نه نه اش است و نامش را از ياد برده است.

اگر شما پدر جان را ديديد برايش بگويد كه نامش شرف الدين ولد شير محمد است. شرف الدين ولد شير محمد. شرف الدين ولد شير محمد ....

پایان

 

***************

بالا

 

دروازهً کابل

سال اول            شمارهً سیزده               سپتمبر/ اکتوبر   2005