همدلان کابل ناتهـ


دریچهء تماس

 

Deutsch

دروازهً کابل

 

 

 

 

سپوژمی زریاب

 

ترانهء استقلال

 داستان کوتاه

 

اواخر سال تعلیمی بود. شاید هم ماه های عقرب یا قوس. درست به خاطرندارم. صنف اول بودم. شیشه های در و پنجره های صنف ما شکسته بود و باد از لای شیشه های شکسته به صنف ما هجوم می آورد و موهای شانه شده و شانه نشده ما را مورد تهاجمش قرار میداد. در آن فصل سال تقریبأ همه ما ریزش میداشتیم و همانطور که تن های کوچک و لاغر خود را زیر لباس سیاه مکتب، کوچک و کوچکتر میساختیم. بینی خود را پر سروصدا بالاکش میکردیم و بعد با آنکه میدانستیم که از دستمال بینی در جیب ها و بکس ما خبری نیست، مایوسانه و به سرعت به جستجوی آن می پرداختیم و وقتی از جستجوی بی حاصل و دقیق فارغ می شدیم، همانطور که با تمامی توانایی خود سعی می کردیم که آب بینی ما تا پشت لب های ما سرازیر نشود. از زیر چشم اطراف خود را می پالیدیم و تردستی بینی خود را با پشت دامن خود پاک میکردیم و برای لحظه یی نفسی راحت می کشیدیم.

دریکی از همان روزهای آخر سال وقتی زنگ زده شد، معلم رسم و کاردستی ما به صنف در آمد. زن کوچک اندامی بود. بسیار کوچک اندام و لاغر. از پشت سر به دختران یازده دوازده سال شباهت داشت. عینکهای ذره بینی و موهای کوتاه داشت. روزهای دیگر هنگامی که در صنف می درآمد میگفت:

ـ کتابچه های تان را بگیرید و یک چیزی بکشید.

ماهم کتابچه های خود را از بکس های کهنه خود می کشیدیم و رو به روی خود روی میز میگذاشتیم قلم های پنسل خود را در دست می گرفتیم و به امید یافتن چیزی برای رسم کردن در ذهن خود به جستجو می پرداختیم.

معلم رسم و کاردستی هم به مجردی که پشت میزش قرار می گرفت و در کتاب ترقی تعلیم به سرعت امضاء میکرد. دستکولش را باز میکرد و جراب های نایلونی را از آن میکشید و با دقت غریبی شروع به دوختن آنها میکرد و تا آخر ساعت کاری به کار ما نداشت.

وقتی معلم رسم و کاردستی ما شروع به دوختن جرابهایش می کرد ما هم فارغ از اندیشه و جستجوی چیزی برای کشیدن رسم، هر دو بازوی خود را روی ورق سفید کتابچه های خود قرارمیدادیم. سرخود را به آنها تیکیته می دادیم همانطوریکه بینی خود را پر سروصدا بالا می کشیدیم. با همصنفی پهلویی خود راست و دروغ، از آسمان ریسمان میگفتیم و در هاله یی از آواز های گوناگون غلغله مبهم فرو می رفتیم و معلم رسم و کاردستی را فراموش می کردیم.

اما آن روز وقتی او مثل همیشه به صنف در امد یکبار به صورت غیر مترقبه یی خط کشش را روی میز زد و گفت:

ـ گوش کنید. ساکت!

سکوت رعب انگیزی به یکباره گی در صنف مستقر شد و با آن تپش دلهای ما بیشتر شد. چشمان ما رق رق برآمدند و حتی بالا کشیدن بینی خود را هم فراموش کردیم که باز آواز معلم رسم و کاردستی در صنف پیچید.

ـ روز امتحان رسم و کاردستی هرکدام تان یک کاردستی بسازید و بیاورید!

ما که ا زکاردستی مفهوم مشخصی نداشیتم تقریبأ دسته جمعی پرسیدیم

ـ کاردستی؟ چی قسم؟ چی؟

از پشت عینک سیاهی چشمان معلم رسم و کاردستی با خشم در چشمانش تپیدن گرفت و با خشم گفت:

ـ یک چیزی بسازید و از گل، از چوب از کاغذ...

از این توضیح هم چیز زیادی نفهمیدیم و معملم رسم و کاردسی هم به این نارسایی ها پی برد و با بیحوصله گی ادامه داد:

ـ در خانه های تان بگویید می فهمند، فهمیدید؟

و همه ما بی آنکه چیزی از گپهایش فهمیده باشیم از ترس یک صدا گفتیم:

ـ بلی.

***

 

روزی که فردایش امتحان رسم و کاردستی داشتیم یادم آمد که به مادرم بگویم که معلم ما گفته است کاردستی بسازیم.

مادرم هم چیزی از آنچه گفتم نفهمید و من ناچار آنچه را معلم رسم و کاردستی گفته بود تکرار کردم و گفتم:

ـ یک چیزی بساز از گِل، از چوب، از کاغذ...

و مادرم همانطوریکه در پتهء صندلی نشسته بود و چیزی می دوخت سویم دید. دوختنش را متوقف ساخت چادر سفیدش را دور سرش محکم پیچید و به فکر فرو رفت. بعد از لحظه یی گفت:

ـ میسازم، یک چیزی میسازم.

شتابزده پرسیدم:

ـ چی میسازی؟

باز گفت:

ـ یک چیزی میسازم، صبر کن.

و بعد توضیح داد که سالها قبل گاهی مادرش برایش از این چیز می ساخت و این چیز به نظرم اسرار آمیز تر می شد.

شب مادرم کارهایش را با عجله تمام کرد و وقتی دیگران در پته های دیگر صندلی به خواب رفتند، مادرم یک بسته روزنامه کهنه و خاک گرفته را از صندوقخانه پیدا کرد، خاکهایش را تکان داد و روی صندلی گذاشت. قیچی را آورد در کاسه یی سرش تر کرد تار آورد و کنار من نشست. من هنوز نمیدانستم که مادرم چی می سازد.

روزنامه ها در یکی روی دیگر سرش کرد و کاغذ ضخیمی از ساخت.

با بیتابی پرسیدم:

ـ چی میسازی؟

مادرم نگاه خسته اش را به رویم انداخت و انگار رازی را برایم فاش سازد. سَرش را نزدیک گوشم آورد و گفت:

ـ یک چاه و یک دلو.

چاه خانه ما زیر نظرم جان گرفت و یادم آمد که روز وقتی آن را صاف میکردند پدرم دو سه نفر را آورده بود آنان سطل بسیار کلانی را که در حلقه های دو طرف آن ریسمانی را گره زده بودند، با خود داشتند، چاه دیدند وبعد یکی سوی دیگر شان دیدند و بعد گفتند:

ـ بسیار چقر است.

و بعد همان جا کنار چاه دستار های شان را از سرگرفتند. لباس های شان کشیدند. روی سینه های شان پشم سیاه رنگی پوشانیده بود پا های شان هم از پشم سیاه رنگی پوشیده شده بود. پنجه های پا هایشان بزرگ بزرگ و ترکیده بودند. رنگ چهره شان به طور عجیبی زرد میزد یکی از آنان با سرعت ریسمانی را به کمرش گره زد و چون جانور چابکی در درون چاه خزید. دل من میلرزید.

میترسیدم بیفتد. دو نفر دیگر شان دو سر ریسمان به دست گرفتند و سطل بزرگ را در چاه پایان کردند و هرچند لحظه بعد آن سطل را پراز گِل سیاه رنگ  و تهوع آوری بیرون کردند. یک بار ترسیدم، به نظرم آمد همان لحظه هرچی آب خورده ام مانند آن گل سیاه رنگ بوده است. در روده هایم توفانی برپا شده بود و به نظرم می آمد که روده هایم از حلقم بیرون می شوند. در کنج حویلی نشستم و استفراغ کردم. آن ادم های پشم آلود با خونسردی به من دیدند و با چیزی گفتند. وحشتم بیشتر شد.

یک بار آواز فریاد خفه یی از درون چاه آمد. دو نفری که در دو طرف چاه ایستاده بودند سراسیمه شدند پدرم را صدا زدند. با عجله چیزهای گفتند. پدرم هم سراسمیه شد. مرد همسایه ما را صدا کرد. مرد همسایه ما هم سراسمیه شد . یکی از آن دو هم درون چاه خزید. پدرم و مرد همسایه از یک انتهای ریسمان گرفته بودند مردی که سینه پشم آلود داشت به تنهایی انتهای دیگری ریسمان را گرفت همه شان نفس نفس میزدند و یک صدا به صورت رعب انگیزی فریاد میزدند:

ـ الهی خیر.... الهی خیر...

مادرم چادریش را پوشیده بود و با آن همه تنش را پوشانده بود. قرآن را در دست گرفته و نزدیک چاه ایستاده بود. قرآن را باز کرده بلند گرفته بود انگار آن را به کسی در آسمان نشان دهد به سوی آسمان می دید و می گفت:

ـ تو خودت خیر کن، الهی خیر .... الهی خیر....

من میلرزیدم آواز مادرم با آواز پدرم با آواز مرد همسایه و با آواز مردی که سینه پشم آلود داشت، آمیخت آواز الهی خیر الهی خیر در حویلی کوچک ما طنین رعب آوری داشت. مادرم همچنان قرآن را باز کرده و انگار آن را به کس در آسمان نشان دهد بلند گرفته بود و دستانش و با آن تمامی چینهای چادریش میلرزیدند.

یک بار در برابر چشمان را حدقه بر آمده ما مرد دوم یک در چاه خزیده بود بیرون شد روی شانه اش شی عجیب و ترسناکی قرار داشت چند لحظه بعد پی بردم که آن شی عجیب و ترسناک که گل سیاه همه جایش را پوشانده بود همان مرد اولی بود که ریسمان را در کمرش گره زده بود و چون جانور چابکی درون چاه خزیده بود.

او را کنار چاه خواباندند به آهستگی نفس میکشید.

مادرم دو سطل را گرفته بود و همان طور با چادرش و با روی پوشیده اب می آورد و رویش می انداخت، پدرم مرد همسایه و آن دوی دیگر، او را مشت و مال میکردند و همه شان مرتعش سوی آسمان می دیدند و انگار کسی آن جا بود یک صدا میگفتند:

ـ خودت رحم کردی، الهی شکر... الهی شکر تو ... تو

پلکهای مرد جنبشی کردند و چشمانش نیمه باز شدند.

نمیدانم چی چیزی در باز کردن چشمان آن مرد بود که مرا ترساند. فریادی زدم و از چادری مادرم محکم گرفتم و دیگر چیزی ندیدم.

بعدها هر بار وقتی مادرم این حادثه را به طور حیرت انگیزی با جزئیات ان به کسی قصه میکرد در آخر میافزود که آن روز من هم بیهوش شده بودم.

وقتی در آن لحظه در پته صندلی مادرم گفت که چاه و دلو برایم میسازد وحشت کردم و بازوی لاغرش را با هر دو دستم گرفتم و گفتم:

ـ نی نی چاه نساز.

تصاویر وحشتناکی در ذهنم خانه کردند به نظرم آمد که مادرم در آن چاه در آن چاهی که ساختنش را از مادرش آموخته بود خواهد افتاد. به نظرم آمد که من هم در آن چاهی که مادرم ساختنش را از مادرش آموخته است سرنگون خواهم شد و در یک لحظه به شی سیاه رنگی تبدیل خواهم شد لرزه ام گرفته بود. مادرم با مهربانی گفت:

ـ چرا؟ خنک خورده ای؟

و لحاف صندلی را تا شانه هایم بالا کشید و باز گفت:

ـ چاه بسیار اسان است.

همان طور که دندان هایم به هم می خوردند گفتم:

ـ نی یک چیز دیگر بساز یک چیزی دیگر.

مادرم با درمانده گی گردنش را کج کرد و گفت:

ـ خدایا من که چیزی دیگر یاد ندارم.

بعد مثل این که متوجه رنگ پریدهً من شد، دستش را به سینه اش زد و گفت:

ـ ترا چی شده تب کرده ای؟

و دستش روی پیشانیم گذاشت. بالشتی زیر سرم گذاشت و گفت:

ـ تو آرام بخواب، من یک چیزی میسازم.

با آواز خفه یی که انگار از قعر چاهی می برآمد با تصرع گفتم:

ـ چاه نسازی. خو

خو گفت و به کار مشغول شد.

پلک های من سنگین و سنگینتر می شدند حرکات مادرم در نظرم به تأنی تر می آمدند. به نظرم می آمد که همه چیز در اتاق در هواف در حال پرواز است. روزنامه های خاک گرفته، کاسه سِرش، قیچی، کلوله تار همه چیز...

انگار ا زفاصله بسیار دوری شنیدم که مادرم گفت:

ـ صبح به خیر وقت بیدارت می کنم که پای پیاده مکتب بروی. در سرویس کاردستیت میشکند...

***

 

فردای آن شب هنوز تاریکی بود که مادرم مرا از خواب بیدار کرد وقتی چشمم را باز کردم، چراغ روشن بود و روی صندلی چاه کوچک و سپیدی با دلو آن میدرخشید. با یک جست از جایم برخاستم و ذوق زده به لمس کردن چاه پرداختم. زبانم بند شده بود. زیباتر از آن چیزی ندیده بودم. مادرم روی سطح مربع شکل قسمت استوانه یی چاه را جا داده بود و بعد در دو کنار آن استوانه دو پارچه کاغذ کم عرض مستطیل شکل را روی به روی هم سرش کرده و دو انتهای آزاد کاغذها را با مهارت سوراخ کرده بود، و یک چوب نازک جاروب را بریده بود از آن شکافها گذشتانده بود. بعد تاری را چند لا تابیده بود یک انتهایش را در آن چوب نازک جاروب گرده زده بود و و در انتهای دیگر آن دلو بسیار کوچک و سپیدی را که ظرافت دل انگیزی ساخته بود، بسته بود. با بقایای کاغذهای کاغذ پران برادرم تریشه های سبز رنگ و باریکی بریده بود و روی، سطح مستطیل شکل دورادور چاه سرش کرده بود. و این طور دور چاه را سبزه دل انگیزی پوشانده بود. من ذوق زده و با احتیاط با نوک انگشتانم هر جای چاه را لمس میکردم و در دلم مادرم را تحسین میکردم.

مادرم نمازش را خواند روی دو زانو روی جای نماز نشست و دو دستش را برای دعا بالا کرد نگاهش را به ستونهای سقف با دقت دوخت و انگار کسی آنجا بود که از او چیزهایی خواست.

بعد آمینی گفت هر دو کف دستش را به رویش مالید. همان طورکه جای نمازش را با دقت جمع میکرد و گفت:

تو هم ان شاء الله کامیاب می شوی.

ومن به خاطر این که مبادا افتخار ساختن این چاه دلو به کسی دیگر تکیه کند نوک پنسلم را با آب دهان ترکردم و نامم را، بسیار ناشیانه و با احتیاط روی دلو چاه نوشتم.

از فرط شادی چیزی از گلویم پائین نرفت. جای نا خورده لباس هایم را پوشیدم بکسم را پشتم انداختم تخته مشقم را زیر بغلم گرفتم و در دست دیگر بلند و دورتر از تنم کاردستیم را گرفتم و از خانه برآمدم. مادرم نا دم در از پشتم آمد و آخرین توصیه هایش را برای محافظت کاردستی به گوشم خواند.

 

هنوز آفتاب نبرآمده بود و کوچه های تنگ و تاریک کابل تنگتر و تاریکتر می نمودند. شهر هنوز کاملأ از خواب بیدار نشده بود. یگان رهگذر که تازه از حمام برآمده بود و بخار از سر و رویش بلند بود با تعجب به من و کاردستیم می دید.

مکتب ما از خانه بسیار فاصله داشت. هر روز این فاصله را با سرویس طی میکردم. اما آن روز انگار در هوا راه میرفتم کوچه های پرپیچ و خم را با خوشحالی زیر با گذاشتم. وقتی به مکتب رسیدم نگهبان تازه از خواب بیدار شده بود و روی دراز چوکی شبیه دراز چوکی های صنف ما نشسته بود، پارچه نان خشکی را روی زانوش گذاشته بود و گیلاس چایش را کنار خود روی چوکی گذاشته بود و هرچند لحظه بعد پارچه بزرگی از نان را تاب میداد و در دهانش میگذاشت و بالایش به تانی چای می نوشید. این نگهبان پیرمرد لاغر و بدخلقی بود ویا به رغم این که در زمستان و تابستان لباس های کلفت و پشمی میپوشیدف همیشه سرفه میکرد و با چوب دراز و کج ومعوجی که در دست داشت گاهی به جان ما می افتاد. همه ما از او می ترسیدیم. اول متوجه نشد. انگار همه حواسش را روی طعم نان خشک و چای شیرینی که در دهانش قرار داشت متمرکز ساخته بود. یک بار سرش را بلند کرد. چشمان کوچک و پرآبش را با پشت دست مالید، نگاه خیره و آمیخته با تعجبش را به من دوخت جویدن نان را متوقف ساخت و با دهان پر غرید:

ـ خیریت است دختر؟ شب خوابت نبرده بود.

و شروع به سرفه کردن کرد.

ترسیدم. دلم لرزید. به نظرم آمد که با چوب کج و معوجش به جانم می افتد. پس رفتم به چاه و دلو اشاره کردم و با لکنت گفتم:

ـ به خاطر این خراب میشد... پیاده....

نگاه های خشم آلودش توانایی خاتمه دادن به جمله ام را از من سلب کرد به سرعت پشتم را سویش گشتاندم و در راه آمده شروع به دویدن کردم. از پشتم صد زد:

برجایم خشک شدم. فریاد زد:

ـ بیا !

افسون شده بودم چون شیی کوکی به سویش رفتم. نزدیکش ایستادم، سرم را بلند کردم و سوی دیدم. از پایان چهره اش نمای وحشتناک داشت. سویم بد بد دید و غرید:

ـ برو درون مکتب گم میشوی !

وبا شدت شروع به سرفه کردن کرد. چشمان کوچکش از حدقه برآمدند.

با قدمهای لرزان از در مکتب داخل شدم و کنار دروازه روی چوکی شکسته یی لرزان نشستم. فضای مکتب غم انگیز بود. پنجره های شکسته و خاک آلود درختان خشک و عریان و نیمه عریان و باغبان پیری که به درختی خشک تکیته داده نشسته بود و دو زانوی لاغرش را در بغل گرفته بود و انبوه برگهای خشک را چنان تماشا میکرد که انگار وظیفه داشت تمام روز های سال را در گوشه یی بنشیند. و آمدن و رفتن فصل ها را تماشا کند دلهره و ترسی را در آدم بیدار میکرد. شروع به لرزیدن کردم. از سرما یا از ترس نمیدانم، انگشتانم از سرما بیحس شده بودند با آنهم هم کاردستیم را با انگشتان سرما زده ام محکم گرفته بودم. تا تک تک شاگردان پیدا شدند و فضای غم زده و سرما زده مکتب را با غریو شان انباشتند.

زنگ زده شد. به صنف رفتیم. معلم رسم و کاردستی به صنف در امد و پشت میزش قرار گرفت. به نظرم غمزده و عصبانی آمد. چشمانش پندیده بود. انگار گریه کرده بود. جثه کوچکش به نظرم کلان آمد. خلاف همیشه جراب نایلونش را از دستکولش بیرون نکرد و شروع به دوختن آن نکرد. کاغذ های دراز و کوتاهی را کشیدو شروع به خواندن نامهای ما کرد. نمیدانم چرا ترسیدم. نام هرکی را می خواند او باید میرفت با کاردستیش کنار میز و رو به روی معلم قرار می گرفت و کاردستیش را بهش نشان میداد. نمیدانم چرا آن روز هرچند لحظه بعد فریاد میزد و ما را دشنام میداد.

نام مرا خواند. مانند فنری از جایم کنده شدم، چاه و دلو را گرفتم و دویده رفتم رو به رویش قرار گرفتم. قدم کوتاه بود و به سختی اشیای روی میز را دیده میتوانستم. آواز تپیدن دلم را می شنیدم. دندان هایم به هم می خوردند. کاردستیم را با افتخار بالا گرفتم بودم تا کاملتر دیده شود.

یک بار معلم رسم و کاردستی ما با آواز زیری فریاد زد:

ـ این چیست؟

با آوازی که انگار از قعر چاه می برآمد گفتم:

ـ چاه و دلوش.

معلم رسم و کاردستی با تقلید از من گفت:

ـ چاه و دلوش! تا بگویی کاردستی، همه تان میدوید و چاه می سازید و دلوش.... مغزهای تان سنگ شده است.

چهار طرفم را دیدم، مادرم را می پالیدم. می خواستم خودم را در اغوشش پنهان کنم. مادرم آنجا نبود.

گریه آلود گفتم:

ـ سبزه هم دارد.

باز فریاد زد:

ـ سبزه هایش را چی کنم. در سبزه هایش خودت بچر تا سیر شوی. این چاه هم کج است. می بینی یا نی؟

به عمق دشنامش پی نبردم. به چاه خیره شدم اما هیچ کجای آن به نظرم کج نیآمد همان طور سپید دل انگیز بود.

معلم رسم و کاردستی آن را از دستم قاپید و به کنج صنف پرتاب کرد. شاید هم برای تبریه خود گریه آلود گفتم:

ـ مادرم ساخته!

ـ مادرت بد کرده!

ضربه اش کاری بود. اشک در چشمانم خانه کرد.

انگار دمه و غباری در صنف به یکباره گی پایین شد.

هیچ چیز را به صورت مشخص دیده نتوانستم. انگشتان دستانم را با نیروی عجیبی در مشتم فروکردم. بلا تکلیف و لرزان ایستاده بودم اشکهایم روی گونه هایم سرازیر شدند که باز فریاد زد:

ـ معطل چی استی برو!

سوی کنج صنف رفتم. چاه به یک پهلو افتاده بود و نیمه نام من روی دلو معلوم میشد. چاه را با احتیاط گرفتم.

وقتی خانه آمدم به مادرم چیزی نگفتم. مادرمخ چاه را با رضایت و احتیاط از دستم گرفت و روی رف چوبی خانه ما آنجا که اسناد مهم و معتبر مانند تذکره یی، عریضه یی ویا رسیدی را قرار میداد، گذاشت.

روزها گذشتند. یک روز در مکتب نتایج امتحان را دادند و من گریان  و سرافگنده خانه آمدم.

مادرم دویده نزدیک آمده و پرسید:

ـ کامیاب شدی؟

گفتم:

ـ نی.

ـ ناکام شدی؟

باز گفتم:

ـ ها

ـ ناکام چی شدی؟

سرم را پایین کردم و بی اختیار گفتم:

ـ ناکام فارسی.

مادرم با تعجب گفت:

ـ ناکام فارسی؟

ـ ها.

با سرزنش و عتاب گفت:

ـ هرروز که میخواندی...

و با تقلید از من ادامه داد:

ـ گربه سوی خاک ما ـ دشمن نا پاک ما.... بی فایده آخرش هم ناکام شدی.

مادرم راست میگفت این ترانه را از وقتی برای مان درس داده بودند، همیشه بلند بلند میخواندم.

و آز آن لذت میبردم. نامش «ترانهء استقلال» بود و از آن بسیار خوشم می آمد. نمیدانم که از آن به خاطر خود ترانه خوشم می آمد یا به خاطر تصویر پسرک خوش قد و بالایی که با خوشحالی بیرق سه رنگ افغانستان را به دست گرفته بود و انگار سوی ما میدید و این ترانه را میخواند:

 

                                                                      گربه سوی خــاک ما

                                                                       دشـــــمن نا پاک ما

                                                                       پیش آید یک قـــــدم

                                                                       میکنیم پایـــــش قلم

                                                                      گربه سوی خـاک ما

                                                                      دشـــــــمن ناپاک ما

                                                                      تـــــیز بیند یک نظر

                                                                      میکشـــیم چشمان او

                                                                      میکشــیم چشمان او

 

وقتی بیشتر از خوشم می آمد که همان طور یکه تنهای کوچک و لاغر خود را زیر لباس سیاه مکتب،کوچک و کوچکتر می ساختیم و آب بینی خود را پر سروصدا بالا میکشیدیم و در جستجوی بیحاصل دستمال بینی جیب ها و بکس خود را بررسی میکردیم و ی صدا بلند این ترانه را میخواندیم. و چهار دیوار صنف خود رابا آواز های زیر خود به لرزه می آوردیم و صنف را از پاهای قلم شده نامرئی کسانی که یک قدم در خاک ما پیش می آمدند و از چشمان کشیده شده نامرئی کسانی که سوی خاک ما تیز می دیدند، می انباشتیم.

شاید هم آن زمان بی آنکه خود مان بدانیم عشق به وطن را تجربه میکردیم و پرستیدن آن را می آموختیم به خاطر همین این ترانه را حق و نا حق جا و بی جا می خواندیم.

از همین سبب مادرم متعجب بود که من ناکام فارس شده ام، مادرم خواندن و نوشتن نمیدانست و تمام مضمون فارسی به نظرش در همان ترانه یی که من همیشه می خواندمف خلاصه می شد هیچ گاه ندانست که آن سال من در رسم و کاردستی ناکام شده بودم. نی در فارسی.

آن شهکار معماری مادرم، چاه و دلوش را میگویم سالهای سال رف چوبی خانه ما را مزین ساخته بود اما آن ترانه را هنوز هم گاه گاهی با اندوه بی ثمر و حسرت ناتوانی زیر لبم زمزمه می کنم و به نظرم می آید که آوازم از قعر چاهی می برآید از قعر همان چاه که مادرم ساختنش را از مادرش آموخته بود و شاید مادرش از مادرش.

                    پایان

                   کابل ٢٨عقرب ‌١٣٦٤

 

 

دروازهً کابل

سال اول                   شمارهً دهم              اگست   2005