کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سپوژمی زریاب

                     داستان کوتاه از

 دشت قابیل

                                                                                                                                                  به عزیزان شهیدم...

 

 

 

خانه ها روی هم خوابیده بودند، بی حالت و نیمه ویران. هنوز صبح بود، صبح عید. پیرمرد به تنهایی عرق میریخت ونفس نفس میزد. اسپکهای چوبیش را در وسط میدان شهر نصب میکرد. مثل هر عید. عیدهای گذشته عیدهای شاد.

اسپکها در وسط میدان شهر نصب شدند. اسپک زرد، اسپک سرخ، اسپک آبی، اسپک سبز، اسپک نارنجی و اسپک سیاه. اسپکها آمادهء دورخوردن بودند.

پیر مرد اسپک زرد را با شدت به حرکت در آورد و اسپکها همه به جنبش در آمدند و دنبال همدیگر به حرکت افتادند. دور خوردند و دور  خوردند مثل این که میخواستند با عجله خود شان را به همدیگر برسانند و بعد مثل این که به هم نرسیدند آرام آرام، خسته از دور خوردن، بازماندند.

پیرمرد با شوق رانهای چوبی یک یک شان را لمس کرد و کنارشان منتظر نشست. مثل هرعید، عیدهای گذشته عیدهای شاد.

آفتاب آرام آرام بلند میشد و مذبوحانه تلاش میکرد شهر خشک و سرد را گرم نماید. سعی میکرد. شهر خشک سرد بود.

پیرمرد ناباور، این خشکی و سردی را در خود احساس کرد. پیرمرد متعجب بود. شهر مثل هرعید نبود. شهر عوض شده بود. زیرو رو شده بود پیرمرد دستان پیرش را سابه بان چشمانش ساخت، اطرافش را، دورها را دید.

هنوز کودکان از خانه های خوابیده بیرون نشده بودند. پیرمرد متعجب بود و خانه ها خواب آلود و نیمه ویران بودند. دستانش را در آستین های بزرگ کرتیش مخفی کرد. بی تاب منتظر نشست. به یادش آمد که عیدهای گذشته، شهر زیرو رو نبود. خانها خواب آلود و غمناک نبودند.

پیرمرد تنها عید ها به این شهر می آمد. دیدن پیرمرد در میدان شهر با اسپک های چوبیش برای کودکان شهر علامه عید بود، یا خود عید بود.

پیرمرد به یاد آورد که کودکان به توده های متحرک رنگ تبدیل میشدند، رنگهای آبی، سرخ، نارنجی، واین توده های رنگ بی هویت، بی تاب دور پیرمرد را میگرفتند. غچ غچ میکردند. هیاهو میکردند، و بریا بالاشدن پشت اسپکهای چوبی، از سر و دوش هم بالا و پایین می رفتند.

پیرمرد چهره های شان را نمی دید. خود را بین دستان کوچک و بعضأ حنابسته که سکه یی را در خود میفشردند و با عجله و بیقراری سوی پیرمرد دراز میکردند، گم میکرد. سرهای کوچک را میدید که روی شانه های کوچک خم میشدند و فریاد های زیر و نا بالغی میشنید که میگفتند:

ـ بگی بگی یک دور دگام... جان جان یک دور دگام...

پیرمرد سکه ها را از همه دستان کوچک سفید، دستان کوچک سیاه، دستان کوچک خاک آلود و دستان کوچک ترکیده و کف کف میربود و میان آن همه سکه و میان آن همه دستان کوچک گم میشد. عرق هایش شرشر پشت دستانش میرختند و از دیدن آن همه موجودات کوچک به دور و پیش دلش از لذت و ذوق پرپر میشد. از بس جیبهایش از سکه سنگین میشد قدمش آرام آرام خم و خمیده تر میشد و هر چه حبیب داشت از سکه پر میشد. و اسپک ها دور میخوردند و دور میخوردند تا بی شمار دور میخوردند و پیرمرد از شوق میلرزید، میخواست یک یک اسپکها ار در آغوش  گیرد و تن های چوبی شان را با سپاس گذاری غرق بوسه کند. اما پیرمرد مجال این کار را نداشت. توده های متحرک رنگ دست و آستینش را می کشیدند و با فریاد های پرنده وار از شوق انگیز شان گوش های پیرمرد را کر میکردند. پیرمرد از اوازهای زیر و نا بالغ لبریز میشدو دلش از شادی می تپید.

روز های عید، عیدهای دیگر، عیدهای گذشته، عیدهای شاد، وقتی این توده های متحرک رنگ با برآمدن آفتاب میبرآمدند و سیلاب وار به میدان شهر سرازیر میشدند. تا شام ها، شام های تاریک در اطراف پیرمرد و اسپک هایش میچرخیدند. وقتی هوا تاریک میشد و پیرمرد و به سختی روی پاهای پیرش می ایستاد بازهم کودکی می آمد، سرش را روی شانه اش کج میکرد و با خواهش داغی میگفت:

ـ یک دفعه دگام... یک دفعه دگام... جان جان دفه آخر...

و سکه اش را با سخاوت بی انتها سوی پیرمرد دراز میکرد. دست کوچک با سکهء درخشان دل پیرمرد را میفشرد و باز اسپکهای خسته را دور میداد و دور میداد و اسپک ها با تلاش دور میخوردند و به هم نمیرسیدند.

وقتی تاریکی و سیاهی توده های متحرک رنگ را سوی خانه های شان می راند. پیرمرد سکه ها را در  خریطه های تکه یی سفید که زنش برای شبهای عید میدوخت، می انداخت. خریطه ها سنگین میشدند. زمین سوی خود میکشید شان و پیرمرد سوی خود. پیرمرد پیروز در این جدال، سوزش شوق انگیزی را سنگینی خریطه ها، در خود احساس میکرد. بعد بی عجله و آرام از جایش برمیخاست و پشت اسپک زرد، اسپک سرخ، اسپک آبی، اسپک سبز، اسپک نارنجی، اسپک سیاه دست  میکشید.

و اسپکها با چشمان چوبی شان، رو به روی شان را میدیدند و آرام آرام دور میخوردند و به هم نمی رسیدند. پیرمرد این طرف و آن طرفش را میدید و وقتی تاریکی و سپاهی آخرین کودک را سوی خانه اش میراند و وقتی آخرین کودک همچنان که پشتش را میدید و جهت اسپکهای چوبی را با حسرت می پایید و با بی میلی راه خانه اش را پیش میگرفت، پیرمرد لبریز رضایت با عجله با بازکردن اسپک هایش می پرداخت و بعد با غرور و شخصیت مؤقتی که خریطه های سنگین سکه برایش میداد دسانش را به پشتش میگرفت و با نوعی رضایت آمیخته با تکبر می ایستاد این طرف و آنطرفش را میدید. حمال می پالید و با همان غرور موقتی لحظه کوتاهی حمالی را که با تقاضای ساکت و مخفیانه سویش مینگریست نادیده میگرفت و بعدأ صدایش می زد و سوی اسپکها اشاره میکرد و خودش به رغم روزهای دیگر، روزهای عادی شهر که خودش اسپکها را به دوش میکشید و نفس زنان تا خانه اش میبرد، دور می ایستاد. حمال با کارکشته گی اسپک ها را، اسپک زرد را، اسپک سرخ را، اسپک آبی را، اسپک سبز را، اسپک نارنجی را و اسپک سیاه را روی هم می انباشت و ریسمانش را با مهارت در پاها و گردن شان می پچید و در پشتش میکشید شان... و اسپک ها مثل این که از حق ناشناسی پیرمرد متعجب بودند با چشمان چوبی شان به شان های خالی و سبک پیرمرد میدیدند....

پیرمرد پیشروی این تبنگ و آن تبنگ، این دکان و آن دکان می ایستاد و ازاین میوه و از آن میوه ازاین شیرینی و از آن شیرینی می خرید زیر بغلش میگرفت و سوی خانه اش روان میشد. شرشر دل انگیز خریطه ها کاغذی پر در سراسر وجودش انعکاس میکرد. دلش میخواست این شرشر دل انگیز خریطه های کاغذی و پر همیشه و همیشه تا آخرزندگی تا بینهایت ادامه یابد...

اما در این حالت ها، همیشه حسرتی در دلش میخلید که کودکانی میداشت و این کودکان در شبهای عید سوی این خریطه های کاغذی پر از میوه و شیرینی هجوم می آوردند و میوه ها و شیرینی ها لای دندان های کوچک شان غژغژ کنان آب میشدند و پیرمرد ملچ ملچ لبهای گلابی رنگ شان را میشنید. این حسرت در شب های عید عذابش میداد بارها و بارها دراین شبها قطرات اشک چک چک روی خریطه های کاغذی چکیده بود و به نظر پیرمرد آمده بود که این صدای چک چک را همه آدمهای همه شهر، آدم های همه دنیا میشنوند و بار ها به نظر پیردمرد آمده بود که همه آدمهای دور و پیشش آدم های دورتر آدم های تمام شهر، آدم های تمام دنیا با ترحم بی حاصلی سویش مینگرند. پیرمرد احساس میکرد که چیزی در دورنش بزرگ و بزرگتر میشود مثل برف کوچ، هرچه زمان میگذشت این چیز در درون پیرمرد بزرگ و بزرگتر میشد. گاهی احساس میکرد که این چیز زیر پوستش، آماس میکند و پی برده بود که این چیز را نمیشود در وجود زنش ذوب نمود این چیزیک رنگ دیگر است که تنها سرکوچک کودکی، دستان کوچک کودکی، پاها و تن کوچکی کودکی چشمان همیشه متعجب، خنده ها و گریه های بی دلیل کودکی میتواند آن را آب نماید. گاهی هم این چیز آزارش میداد. به نظرش می آمد که به نقطه انفجار میرسد اما روزها را با کودکان و اسپکهایش شام کردن آرامش میساخت.

***

پیرمرد از جایش برخاست باز دستانش را سایه بان چشمانش ساخت این طرف و آن طرفش را دید که آیا ادمکی از خانه برآمده یا نی؟ هیچکس از خانه ها بیرون نشده بود و کودکان مثل عیدهای دیگر، عیدهای گذشته عیدهای شاد، به میدان شهر سرازیر نشده بودند. خانها همچنان از حال رفته بودند. شهر از حال رفته بود. دندان های پیرمرد به هم خوردند. از خشم یا از غم خودش نمیدانست به سرعت دست انداخت اسپک سیاه را حرکت داد و تمامی اسپکها از اسپک ناریخی، سبز، آبی، سرخ، زرد از دنبال هم روان شدند و روان شدند و هم نرسیدند.

پیرمرد با تمامی توانایی بازویش باز اسپک سیاه را حرکت داد و فریاد زد:

ـ هیه هیه اسپک نی تختن روان، اسپک نی قالینچی سلیممان، بدوین، یک دور، دو دور، سه دور مفت و رایگان بدوین بدوین...

پیرمرد میخواست تمامی کودکان شهر را مفت و رایگان پشت اسپکها بنشاند و بچرخاند شان. بچرخاندن شان تا لبهای باریک شان با فریاد های شاد از هم باز شوند و همهمه و غچ غچ پرنده وارشان شهر را پرکند. کسی ندوید.

چیزی در درون پیرمرد شکست. دلش میخواست بگیرید. های های بگرید. شهر را چه شده بود؟ یک بار دگر دست انداخت اسپک سیاه را دیوانه وار حرکت داد و اسپک های دیگرف اسپک نارنجی، اسپک سبز، اسپک ابی، اسپک سرخ و اسپک زرد دیوانه وار از دنبال هم حرکت کردند. پیرمرد باز با تمامی گلویش فریاد زد:

ـ ـ هیه هیه اسپک نی تختن روان، اسپک نی قالینچی سلیممان، بدوین، یک دور، دو دور، سه دور مفت و رایگان بدوین بدوین...

انعکاس فریادش از دورها دوباره سویش دوید. اما کسی ندوید. پیرمرد سوی خانه ها دید از حال رفته بودند. متوجه شد که هرچه آفتاب بیشتر بلند میشود بوی بدی در شهر می پیچد،  بوی بد یک نوع تعفن. پیرمرد برای چند لحظه حواسش را خوب متمرکز ساخت هوا را بویید. بوی را شناخت. بوی خون بود. شهر بوی خون میداد و آفتاب این بو را بیشتر به رخ آدم میکشید.

پیرمرد سرگردان شده بود. می خواست کسی را بیابد از او بپرسد که شهر را چه شده است با درمانده گی اطرافش را دید، خانه های از حال رفته را. یک بار اسپک ها را رها کرد. شروع به دویدن کرد. همچنان میدوید. از کوچه های دراز و کوتاه عریض وباریک گذشت. خودش نمیدانست که کجا میرود. میدوید و میدوید. دیگر کوچه نبود ویرانی بود. خشت ها و سنگها پایش را میخراشیدند.

همه جا بوی خون بود خون گندیده. پیرمرد با وحشت دریافت که آواز هایی در شهر پیچیده، آواز خفه یی. ترسید. تیزتر دوید. پاهای پیرش از فرمانش خارج شده بودند. همچنان میدوید. همه چیز را فراموش کرده بود. عیدهای دیگر را. عید های گذشته را. عید های شاد را . دستان کوچک را. سکه های درخشان را . همه چیز را. بوی خون بود. پیرمرد لحظه یی ایستاد شف دستارش را روی دهن و بینیش پیچید. اما بوی خون از لای نسج نسج شف دستارش می گذشت و به مشام پیرمرد می رسید و حالت استفراغ بهش دست میداد. درمانده بود. باز به دویدن آغاز کرد. یک بار یک نوع آوازی شنید. جا به جا توقف کرد. آواز شیون بود یک نوع شیون خفه. اطرافش را به دقت دید. جهت صدا را تعیین کرد. آواز شیون بود یک نوع شیون خفه. اطرافش را به دقت دید. جهت صدا را تعیین کرد، بسیار دور نبود. همان سو دوید. دلش تاپ تاپ میکرد. نفس نفس میزد. احساس میکرد که رگهای گردنش میلرزند. پیرمرد خرابه یی دید از پشت آن دو دست خشک و سیاه را دید. دو دست خشک و سیاه سوی آسمان بیرون زده بودند. دستها پیرو خشمگین بودند. صاحب دستها شیون میکرد. یک نوع شیون خفه.

پیرمرد پیشرفت. صاحب دستها مرد کوچک و سیاه سوخته بود. اطرافش درهم ریخته بود. ویران شده بود. پیرمرد مهراب را شناخت. مهراب شکسته بود. مرد خشک و سیاه دستان پیر و خشمگین را بالا گرفته بود وشیون میکرد و میگفت:

ـ... و قابیل هایی از شمال یا از جنوب، از شرق یا از غرب، آمدند. مردان شهر را گمراه ساختند...قابیل ها و قابیل ها. شهر را قابیل گرفت. گمراهان شهر برادران شان را دریدند، مادران شان را دریدند....

خون را آفتاب دید... آسمان دید... آسمان دید و زمین نوشید و نلرزید... زمین نلرزید. خدایا زمین لرزه یی. بوی خون هنوز است...

دستان خشک و سیاه خالی و خشمگین، همچنان سوی آسمان بلند بودند و صاحب دستهای خالی و خشمگین همچنان با شیون خفه میگفت:

ـ ... شهر یتیم خانه بزرگی شد... کودکان جوان ناشده پیرشدند...کودکان پیر را آفتاب دید، آسمان دید و زمین هم... و زمین نلرزید. خدایا زمین لرزه یی....

مردخشک و سیاه از جایش برخاست، مهراب شکسته را بوسید، مهراب سرد و خشک بود و دوباره شروع کرد:

ـ خدایا... گمراهان شهر زندانی ساختند از سنگ... بزرگ و شامخ گمراهان شهر...

جمله اش ناتمام ماند. وجود کسی را در نزدیکیش احساس کرد. چشمانش را باز کرد. چشمانش از حدقه برآمده بودند. هراسناک پیرمرد را دیدند و تمامی سؤظن عالم در آن دو چشم از حدقه برآمده متراکم شده بود. مردخشک و سیاه با عجله دستان خشمگین و خالیش را به پشتش مخفی کرد.

هراسناک به پیرمرد دید. پیرمرد همچنان که بوی خون عضلات گلویش را می آماسید، میگریست. اشکهای پیرمرد، مرد خشک و سیاه را جرأت داد سؤظن در چشمانش آب شد. اشک شد و بیرون ریخت. هر دو زار زار گریستند.

مرد خشک و سیاه به پیرمرد اشاره کرد. پیرمرد نزدیکش رفت. در چشمانش پرسش خفته بود. مردخشک و سیاه ناباور و متعجب پرسید:

ـ پیرمرد سرش را تکان داد که هان و گفت که از شهر دیگر می آید. گفت که با اسپک هایش می آید. گفت که اسپکهای زرد، سرخ، سبز، آبی، نارنجی و سیاه دارد... گفت که عیدهای دیگر، عیدهای گذشته، عیدهای شاد به این شهر می آمده و کودکان شهر را پشت اسپکها می نشانده و میچرخانده و میچرخانده... قصه دستان کوچک و خندان و بعضأ حنا بسته را کرد. قصه خریطه هایی راکه که زنش برای روزهای عید میدوخت. قصه خریطه های سنگین از سکه را کرد. دست به جیبش برد و چندین خریطه سپید کشید. خریطه ها خالی و شرمزده بودند. پیرمرد قصه خریطه های کاغذی پر از میوه و شیرینی را کرد و قصه شرشر شوق انگیز خریطه های پر را کرد و از حسرت انبارشده اش گفت که اگر کودکانی می داشت که در شبهای عید سوی خریطه های پر از میوه و شیرینی همجوم می آوردند و میوه ها و شیرینی ها زیردندان های کوچک شان غژغژ کنان آب میشدند و او ملچ ملچ لبهای گلابی رنگ شان را می شنید... گفت که اگر کودکانی میداشت...وقصه این عید را کرد که آمده است اسپکهایش را در میدان شهر نصب کرده است و با برآمدن آفتاب کودکان از خانه هایشان بیرون نشده اند و قصه خانه های از حال رفته را کرد. قصه شهر از حال رفته و خالی را کرد. قصه ویرانی ها را کرد، قصه بوی خون را... که با بلندشان آفتاب بیشتر و بیشتر شده است. قصه آوازی را کرد که در شهر شنیده بود.... قصه آواز خفه را... یک بار بیخود، سراسیمه دست خشک و سیاه پیرمرد را گرفت تکان داد و پرسید:

ـ شهر را چه شده؟ این بوی خون از چیست؟ این آواز از کیست؟ مرد خشک و سیاه به آسمان دید، به زمین دید، خصمانه به زمین دید همانطور که به خدا قصه میکرد، گفت:

ـ قابیل هایی از شمال از جنوب، از مشرق از غرب آمدند و مردان شهر گمراه ساختند... (...) قابیل ها و قابیل ها... شهر را قابیل گرفت. گمراهان شهر برادران شان را دریدند... مادران شان را دریدند. و خون بود و خون بود و بوی خون هنوز است... و این خون را آفتاب دید... آسمان دید و زمین و زمین نوشید و نلرزید. شهر یتیم خانه بزرگی شد... کودکان شهر جوان ناشده پیرشدند... کودکان پیر را آفتاب دید... آسمان دید... وزمین هم و زمین نلرزید.

زمین همیشه مهربان، ناگهان همدست قابیل ها شد و هرچه کشتند، زمین، زمین همدست شان در خود مخفی کرد و نلرزید.

گمراهان شهر زندانی ساختند از سنگ، بزرگ و شامخ.. گمراهان شهر زندان شهر را لبریز از مردان شهر کردند... از زندان شهر مسلخ بزرگی ساختند... زنان و کودکان شهر با بقچه های کوچک و بیرنگ، با بقچه های بزرگ و رنگین، پشت در بسته زندان آمدند... در جوی های زندان خون دیدند و پشت دیوار های سنگی زندان بیجان شیون سردادند... گمراهان شهر با چوب و سنگ و به کمرگاه زنان زدند... شیون را خاموش کردند... اما در پاهای زنان خون سرازیر شد... و این خون را آفتاب دید، آسمان دید، و زمین نوشید و نلرزید... زنان از شرم این خون جان دادند... میدان پر از لاشه و بقچه شد... بقچه های کوچ و بیرنگ و بقچه ها و لاشه ها دست و پا زدند... راه شهر را گم کردند... و در دشت سرگردان میان بقچه ها و لاشه ها پراگنده مردند... گمراهان شهر با لاشه های تنهای زنان و کودکان شهر هماغوش شدند... آفتاب دید... آسمان دید و زمین... زمین نلرزید....

درها و پنجره های شهر مثل اینکه برای بسته بودن ساخته شده بودند، جز دیوار ها شدند... خانه ها قبرستان، پشت هر پنجره بسته لاشه آدمی بود با موهای سپید، چشمان باز و دهان محکم بسته... در جوی های شهر دیگر آب نبود، خون بود، به دریا بزرگ شهر آب نبود خون بود... و خون بود و آب نبود. قابیل ها و گمراهان شهر از همدیگر شان ترسیدند... از ترس و از شرم در تاریکی تنها تنها فرار کردند... و هرچه در شهر بود با حرص همیشه تشنه شان به غنیمت بردند... شهرخالی ماند با بوی خون... این بوی خون... و از ان روز تا حال من نمیدانم چه مدتی گذشته است. شهر شیون میکند، میشنوی؟ گوشهایت را باز کن!

پیرمرد اطاعت کرد. شف دستارش را که روی گوشها ،دهان و بینیش پیچیده بود، باز کرد. یک بار آواز شیون شنید. یک نوع شیون خفه، همان آواز پیرمرد ترسیده شروع به دویدن کرد. همچنان میدوید. میگریخت. خودش نمی دانست  از چه میگریزد. می خواست زودتر از این شهر خارج شود. ساعتها میدوید و باز به مردخشک و سیاه میرسید. راه خروج گم شده بود. راه خروج نبود... همچنان که میدوید قصه مرد خشک و سیاه را بلند بلند تکرار میکرد... قابیل ها... قابیل ها... آفتاب دید... آسمان دید... و زمین و زمین نلرزید... آواز پیرمرد با آواز شیون خفه می آمیخت.

***

سالهای سال بعد شهر به دشتی مبدل شد... آفتاب و آسمان باران را به زمین آن دشت دریغ کردند... زمین آن دشت در آرزوی قطره آبی، از هرگوشه دهان باز کرد. چاک، چاک نام اصلی آن شهر را کسی نمیداند اما از سالهای سال از قرن های قرن آن دشت را دشت قابیل مینامند.

کسی ندانست چه کسی بار اول آن دشت را دشت قابیل خواند... از پیرمرد هم خبری نشد. می گویند که راه خروج را نیافت. راه خروج نبود و سالهای سال بعد جهان گردان متهور در دل دشت قابیل اسپکهای چوبیی را کشف کردند همه یک رنگ بیرنگ چاک چاک... در دو انتهای دشت، دو اسکلیت کشف کردند. یکی کوچک و خشک و دیگری بزرگ، هردو با دندان های از هم دور، دهان باز...

شاید هم پیرمرد با چشمان باز و دهان باز زنده زنده پوسیده. همانطور که قصه شهر را می گفته... شاید هم کسی در شرق و در غرب، یا در جنوب و شمال از پشت دیوار های شهر این قصه را شنیده ... کسی چیزی نمیداند.

اما این قصه، قصه پیرمردف قصه اسپکهای چوبی، قصه دست های کوچک خندان، قصه خریطه های سپید، قصه سکه های درخشان، قصه خریطه های پر از میوه و شرینی، قصه بوی خون، قصه شیون دشت، دشت قابیل، سالهای سال بعد، قرنهای قرن بعد، هنوز که هنوز است، سینه به سینه حفظ میشود... هنوز که هنوز است... مادر کلانها قصه دشت قابیل را با اشک و آه به نوادگاه شان باز میگویند...

و هنوز که هنوز است وقتی کودکی از خواب برمیخیزد و به مادر کلانش میگوید که خواب اسپکهای چوبی را در دشتی دیده است. مادر کلان هراسناک سوی صندوق خانه میدود: آرد، روغن، شکر؛ حلوا...

ـ نوه خواب، شوم دیده

میگویند هنوز که هنوز است، سالهای سال بعد، قرنهای قرن بعد، وقتی از کنار دشت بگذری، بوی خون می آید و وقتی گوشت را بگیری صدای شیون می آید یک نوع شیون خفه...

گاه گاهی جهانگردان متهور و دیرباور به این دشت میروند ولی دیر نمی پایند. متعجب و لرزان بیرون میگریزند. بوی خون و شیون خفه، غزای دشت بیرون میرانند شان...

مادر کلانها میگویند که گمراهان شهر هنوز که هنوز است بعد سال ها، بعد قرنها ،همچنان زنده اند و در تاریکی و تنهایی سرافگنده در انزوای خجلت جاودانه شان، همچنان مخفیانه در حال فرار اند... و مرگ هم از نفرت و ننگ به آنها نزدیک نمیشود...

کودکان که این قصه را میشوند بارها و بارها چوب یا سنگی در دست میگیرند و با تمامی خشم عادلانه و ناتوان شان، در تاریکی کنار دریا پنجره یی قابو میدهند تا اگر قابیلی، یا اگر گمراهی از آن شهر را در حال فرار گیر آورند، چوب یا سنگ شان را با تمامی همان اولین کینه و شوق هولناک انتقام که معصومیت شان شناخته است. بر سرهمیشه خم آنان فرود آورند. مادر کلان ها با هراس پیرانه شان در می یابند که این کینه و خشم از نسلی به نسلی دیگر بارورتر و بارورتر میشود و ضرورت انتقام با گذشت زمان بران تر میشود وصیقل می یابد و آن وقت بازهم با تردید آمیخته با نگرانی این قصه را بار بار همچو وظیفه عزیزی که مادران، مادران شان به دوش شان گذاشته است همچنان با اشک و آه به گوش نواده گان شان تکرار می کنند....

و ... اما آن پیر زن آن پیرمرد... میگویند که آن پیرزن، زن آن پیرمرد قصه آن شهر را شیند و خدا و جهان را نه به خاطر این که این پیرمرد هنوز بازنگشته بود، بلکه به خاطر آن همه خون که در آن شهر ریخته بود، هرگز عفو نکرد...

مادر کلانها می گویند که هروقت مرگ به سراغ آن پیرزن میرود به چشمان همیشه منتظرش برمی خورد از شرم او را لمس ناکرده دست خالی از نیمه راه باز میگردد... و می گویند هنوز که هنوز است بعد سالها و بعد قرنها، آن پیرزن همچنان در خانه اش نشسته است و خریطه های سپید میدوزد خریطه های سپید و چشمانش را به در بسته دوخته است. منتظر منتظر خریطه های پر از میوه و شیرینی...

کودکانی که این قصه را میشوند بارها و بار ها، گاه و بیگاه، درهای بسته را باز میکنند. دنبال آن پیرزن، پیرزن منتظر خریطه های پر از میوه و شیرینی میگردند... مادر کلانها میگویند که این پیرزن هست، ولی نمیدانند کجا... شاید هم آن پیرزن من باشم... شاید هم پشت هر در بسته یک پیرزن باشد. همچنان منتظر، منتظر خریطه های پر از میوه و شیرینی. کسی چه میداند؟...

 پایان

کابل ١٦ حوت ١٣۵۸

7 مارچ 1979

 

                                                                                              ***********

بالا

 

دروازهً کابل

سال اول            شمارهً پانزده                اکتوبر /نومبر  2005