کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس

Deutsch

آرشيف صفحات اول

دروازهً کابل
 

 

 

سالار عزیزپور

 

داستان کوتاه

تقدیم به دوکتور محمد اکرم عثمان و شادروان استاد خلیل الله خلیلی

 

 

 خاطرهء يک روز آفتابی

 

 

روشنايی به ديوار اتاق رسيده بود. بازتاب نور چشمم را اذيت می کرد. پلک هايم نيم باز بود، هنوز خواب بر پلک هايم سنگينی می کرد. نگران نبودم سر ساعت به مکتب برسم و از ترس نگرانِ صنف مسير راه را تا مکتب چرت بزنم و دلهره داشته باشم. در ميان خواب و بيداری احساس روشنی برايم دست می داد. احساس هم پروازی با بال کبوتران به آسمان ها، احساس پرافشانی و پای کوبی مالامال از خوشی و شادی. در اتاقکی که به اندازهء تابوتی کوچک بود.

خانهء ما، بر دشنی افتاده بود. دشتی بی آب و علف، تشنه و سوزناک. از شمال به گودالی می پيوست و از شمال شرق به دهکده يی بنام «هزاره بغل» همراه با چشمهء آبی و تپه ای با مردمان ساده و مهمان نواز.

نرسيده به دهکده آرامگاهی بود که در نشيب تپه افتاده بود و جنوب خانه به عبادتگاه آفتاب پرستان می رسيد که الان نشانی از آن نبود.

خانه از «گردنهء باغ بالا» و «کارتهء پروان» چون تخم سپيد می نمود زيبا، براق و خوش تراش و ما از ديدن آن از آن فاصله های دور لذت می برديم و احساس غرور می کرديم. حويلی مستطيل شکلی داشتيم. چاهی در ميان به عمق بيست و پنج متر همراه با دول آبی و تنابی. اندکی آنسو تر از چاه، پياده خانه ها قرار داشت و در کنار آن لانهء از کبوتران.

روز جمعه بود، پدرم خلاف ديگر روز ها لباس سپيدی بر تن داشت. احساس می کردم اين لباس سپيد مناسب حالش نيست چرا که چشمم به همان دريشی با رنگ کريمی و کلاهی با نشانهء از شمشير عادت کرده بود.
مضطرب و نگران به نظر می رسيد. غمی را در چشمانش می خواندی. احساس می کردم به حادثهء سرطان می انديشد.
يا گويی سرطان در وجودش خانه کرده، کمتر می خنديد و کمتر گپ می زد و مزاق می کرد خلاف عادتش که آدمی بذله گو و خوش معاشرت بود.
در اين ميان دنيای من، دنيای ديگری بود. دنيای خاطره ها و دنيای قصه ها و افسانه ها.

در انتظار ساعت يازده روز دقيقه شماری می کردم به انتظار «مجلهء راديويی» و داستانهايش. برای من دنيای داستانی خودمانی تر از دنيای سياست بود و حتا خودمانی تر از دنيای که برايمان ساخته بودند و يا به خوردمان بنام حقيقت محض می دادند. اين دنيا به ضمير پاک و بی آلايش و عاشقانهء دوران جوانی ام نزديک تر می نمود. در همين فکر و سودا بودم که ناگهان نوای موسيقی که با آن انس گرفته بودم تکانم داد و بدنبال آن صدايی گرم و گيرای گويندهء برنامه در دل و جانم خانه کرد. و بر بالهای تخيلم نشاند و به آسمان هايم بُرد. به جايی که آرامش ابدی را می توانی برای هميشه بيابی.

صدايی گويندهء که می گفت:

«افسانهء که من خدمت شما می خوانم نامش مرد و نامرد است... بازهم ورق برگشته بود و استاد پير دست بر عصا می خواست به ديدار امير جديدی برود» اما دربانان او را نمی گذاشتند و بهانه می آوردند و می گفتند: "امير خواب است." و خود را به کوچهء حسن چپ می زدند به استاد قاسم می گفتند تو کيستی که به ديدار امير آمدی؟ استاد قاسم میگفـت مه خوانندهء دربار هستم، مه استاد قاسم هستم!(1)

با شنيدن اين صدا ها از زمين کنده شدم و در فضای تخيل بسوی رويداد ها رها شدم به بازی سرنوشت. سرنوشت شاهی آزاده و اصلاح طلب امان الله و استاد هنرشناس و هنردان که چگونه بازی سرنوشت آنها را واداشت که از دست نمک ناشناسان و نامردان گلايه کنند. و به آنها نفرين بفرستند.

در همين فکر و خيال بودم که نبض زمان سرعت گرفت و زمان برگی ديگری از تاريخ را پشت سر گذاشت و به نظرم آمد کمی دورتر آنجائيکه استاد قاسم ايستاده آتش گرفته و قلعه ارگ در محاصره است. و دشمنان امير جديد آب را بسته اند و مواد غذايی نيز به پايان رسيده. "دو هزار سرباز دو سه روز در برابر هزاران فرد تازه دم جنگيده اند. بيش از دو سه صد تن از آنها برنمانده. ديگران همه يا کشته شدند يا زخم برداشته اند. نيم حصار ارگ با انفجارات مواد حربی در ميان شعله آتش است.

چار سرباز سياه پوش غرق در مرمی و فولاد در حاليکه سر و صورت خود را با دستاری همرنگ دستار مهاجمان پوشيده بودند و پاهای شان برهنه بود که صدای پای شان شنيده نشود در نيم شب بحکم امير جديد قلعه را در ميان گرفتند و در زير صاعقه توپ و تفنگ از رخنه های مخفی که فقط خود آنها ميدانستند براه افتادند.

چه شب ظلمانی که در هرقدم هيکل مرگ به نظر می آمد و از هر گوشه يی و از هر صدايی پيام خطر بگوش می رسيد.

بآواز ملکه دروازه حرم سرای پدرش نيمه باز گرديد. ملکه بايد قرار موافقت قبلی انگشتر خود را به علامت اطمينان از رسيدن خود به همسرش می فرستاد.

يکی از آن چهار هيکل سياه پوش قدم پيشتر گذاشت که انگشتر را تسليم شود ولی بجای گرفتن انگشتر دست ملکه را به شدت جانب خود کشيد. ملکه تا ميخواست با تفنگچه دست اش نجات دهد بوسه گرم و آشنا جبينش را نوازش داد و آهسته گفت: مترس خدا نگهدارت من بودم....

مردی که دولت نيرمند جوان را با دست تهی سرنگون کرده بود اطمنان داشت که سالها می تواند با اسلحه مدرن و رزمندگان تجربه ديده پيکار را دوام بخشد.

مانند عقاب تيرخورده و خشمگين به آشيانش باز گشت. در ارگ جبل السراج در پای کهسار بلند برف پوش حصاری شد آنجا که هر سنگی سنگری و هر پيچ و خمش مأسن استواری بود.

وی غافل بود که چه نيروهای چيره دست که در برابر يک دسيسه از پا نشسته.

غافل بود که هر پيمان شايسته اطمينان نيست.

همينکه شماری از روحانيون و سرداران با پيمان امان و توقع خط امان در قران بوی رسيد و از زبان ملکه محبوبش نيز پيام جعلی به آن ضميمه گرديد بر قران بوسه زد و عازم کابل شد.

محمد نادر خان فاتح در تالار موقت دربار به انتظار وی بود. وزرای گذشته و نو به دور وی حلقه زده بودند چه بهت آفرين و دلچسپ منظری که آنجا بود؟

همه با ديدگان از حدقه برآمده منتظر بودند که انگورفروش بيسواد چگونه از گذشته پوزش می طلبد.

وقار و متانت وی کرسی نشينان دربار را بدهشت و رعب افگنده بود کس يارای آن نداشت که سوی او تيز نگرد.

مگر آن نگاه دقيق که از ورای شيشه عينک سراپای او را ورانداز می کرد و می ديد عيار ساده دل چه آسان بدام وی افتاده. حبيب الله کلکانی پيش رفت و مهر پادشاهی بر روی ميز نادر خان نهاد.
و در پايان خطابه اش گفت:اميدوارم روزی اين امانت را با حدود کاملش سلامت بفرزندان وطن بسپارند.

سپس خطاب به محمد نادر خان گفت:
زينهار از اين وزيرانی که دور تو حلقه بسته بلی بلی می گويند احتراز کن امان الله خان را فريب دادند ـ مرا فريفتند ترا نيز فريب خواهند داد.

فاتحی با ريش سياه و سفيد و عينک های براق دستار محرابی بر سر لباس شيک فرانسوی بر تن؛ با سوابق درخشان سالاری و جلال و شکوه سرداری و شهرت ديپلوماسی بر کرسی کاميابی و ظفر تکيه زده. و اينک دشمن که چند بار او را هزيمت داده و تخت و تاج را از عشيره اش با شمشير گرفته و با سادگی روستايی و شهامت راستين سربازی در برابرش ايستاده است.

کسی که می توانست سالها درد سر محمد نادر خان را فراهم سازد اينک از مرگ حتمی نهراسيده و به پيمان وی اعتماد نموده بپای خود آمده است تا بيشتر خون مسلمانان هم وطنش ريخته نگردد.

چنان اعصابش آرام است که گويا او را به مهمانی خوانده اند هنوز بارقه نگاه در چشمش چون عقاب می درخشيد. چون در اينجا رسيد رويش را به يکی از وزراء سابق گردانيده گفت:

مگر چنين نيست؟
سخنان وی چندان تأثير افگنده بود که آن وزير بی اختيار بپا خاسته دست ها بر سينه نهاده سرش را به رسم تعظيم فرو آورده و تصديق کرد: بلی قربان چنين است. پنداشته بود هنوز پادشاهست.

شايد تبسم آخرين بود که بر لبان حبيب الله ديده شد.

سپس به سخنان خود ادامه داده گفت:
اما در باب رفقايم، قصاب نخواهی بود که بکشی، بازرگان نيستی که بفروشی شايد مانند جوانمردان به پيمان خود وفا کنی در باب خودم خواهشی ندارم."(2)

پژواک فرياد امير در حصار ارگ پيچيد: قصاب نخواهی بود که بکشی، بازرگان نيستی که بفروشی، قصاب نخواهی بود که بکشی، بازرگان نيستی که بفروشی...

طنين فرياد های امير همه جا را فرا گرفته بود:
قصاب نخواهی بود که بکشی! قصاب نخواهی بود که بکشی! قصاب نخواهی بود که بکشی! بازرگان نيستی که بفروشی! بازرگان نيستی که بفروشی! بازرگان نيستی که بفروشی!

در ميان پژواک فرياد ها صدای پدرم را می شنيدم که می گفت:

بيا! بيا پائين که مهمان آمده.


**رويکرد ها:
1 ــ مرد و نامرد، داکتر اکرم عثمان
2 ــ عياری از خراسان، استاد خليل الله خليلی

                                                                  ***********

بالا

 

دروازهً کابل

سال اول            شمارهً هژده              دسمبر  2005