کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

طنز از

               واحد نظری 

 

 

اي بيچاره نمي فهميد، گفته بودنش  که برو پادشاه گردشي است. پادشاه نوه انتخاب کو. در اول خنديش گرفته بود، که مه سر پياز يا کن پياز که پادشاه ره انتخاب کنم، ولي ازبسکه از هر کس و زبان  شنيده بود که براستي هم کلش به انتخاب او وابسته است.

پسانها باورش امده رفت  که برو  برا ستي هم هموتو نباشه.  خودش در نظرش يک قسم ديگه ميامد. چند دفعه نمازش مکروه شده بودغيري دفکرش ميگشت که ايتو است چرا خود مه انتخاب نمي کنند، بازلا حوله  ميکرد.

درروز انتخابات دل ونادل  حرکت کرد اگرچي  دلش همي ميگفت که چی پادشاه خودش انتخاب شوه  چي او واری آدمها انتخابش کنه، همو خرک خاد بود وهمو درک.

وقتيکه ماما اونجه رسيد  بيروبار بود. مردم درفت وامد بودند. هرطرف عکسها و شعار هاي رنگارنگ اويزان  بود  ولي مامای بيچاره معنايشه نمي فهميد. اولين عکس که د نظرش خورد، تکان خورد. يک ادم با چهر ای بسيار خشن که طرفش بد بد ميديد. زياد تر به کشتي گيرا ميماند تا به پادشاه. ماما کوشش کرد که  نامشه ايجيگي کنه. نامش هم يک رقم بود«س. گرسنه  مشهور به تخت». در دلش گفت چليپاست، به خاطری ای گپه زد که  برش گفته بودند، تو هيچ کاري ديگه نمي کني  تنها يک چليپا ميکني وبس.

يک قدم پيش رفت  به عکس ديگه خيره شد. ای يک رقم مرموز واري در نظرش خورد عينکهای سياه دودی به چشمش بود. چشمانش معلوم نمي شد زیاد تر به کيسه بر ها ميماند  تا به يک پادشاه... نامشه به زحمت خواند «ر  فتنه  مشهور به شر انداز»  دردلش گفت تو هم چليپا ستی  شر انداز نبايد پادشاه شود. به عکس ديگه که در دست راستش بر ديوار چسپيده بود نزديک شد. ای ادم اگر چي خنده بر لب داشت ولی خنديش سا ختگي بود  به خاطری که ديد چشمانش  با خنديش هيچ نميخواند، ولي وقتی که نامشه خواند  دلش ديگه هم بد شد « ل. خفک مسمی به چتاق»  سر شه شور داد، گفت: تو هم چليپاستي.

ما ما چرتش خراب بود، ای ادمها  در نظرش  يک رقم ميامد. پشت سر خوده خاريده رفت و دلش نشد که پيش بره، فکر کرد که کلش همو تو  خاد بود...حيفش امد که چرا امد.

ــ ماما  ماما چي ميکني  برو ني که نا وخت  ميشه  در وازه هاره بسته ميکنه...

ما ما رويشه دور داد ديد که حاجي  همسايش است. حاجي نزديکش آمد:

ــ چطور ني کی تا حال رای ته ندادی؟

ماما يک رقم طرفش ديد، سر شه به علا مت منفی شور داد.

حاجي باز پرسيد: خی بر چي آمدی؟

 ما ما که  همو تو چرتی بود، غم غم کرد:

ولی ای آدمها  ره که اينجه عکسهايشه  اويزان کردن ، هيچ کدا مش خوشم نامد.

صدا يشه يک کمي پخش کرد: يک رقم ده نظرم خوردند  يکش خو همي  جُک ننگوی قصاب واري است. زياد تر به زبردستها ميمانن... اي ديگيش...

حا جي روف  پيشا نيش چملک شد  حرفشه قطع کرد: که ره ميگی ؟

ما ما گفت: اينه خودت سيل کو حاجي. اينه ای عکس که سر پايه اويزان است. اونه او ديگه که سر ديوار اويزان است.

حا جي خنديش گرفت: مرد خدا، تو خو نام خدا آدم  خوا نا هستي، اينه  بيا زير شه بخوان  ای عکسهای ادمکشا ودزدان است که دولت پشت پشت شان ميگرده، که پيدای شان کنند.

اينه بيبي که برهر کسي که دگير بتنشان  اينه  ايقدر پيسه  جايزه ميتن. يک کمي پيش برو  ماما، اونجه عکسهای  رنگه وکلان کلان  کسانی ره که ميخواهند پادشاه شوند، زوراور  برو از انها يکی ره چليپا کو...

 

بيچاره ماما  ادم ساده دل، يک کمي خون در رگهايش دويد. اميد وار شد که شکر که دزد و ادم کشه رای نداده، پادشاه بايد ادم خوب وپدر کده باشه.

حاجي از پشتش صدا کرد کسايکه خوده بر پادشاهي انتخاب کردن ادمها ی خوب وپاک  هستند؛ همه شان به ملای مسجد ما ميمانند؛ خوب گپ ميزنند. بيغم باش....   

  

                                                                           ***********

بالا

 

دروازهً کابل

سال اول            شمارهً نوزده             دسمبر و جنوری 2005/2006