کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داکتر عبدالواحد نظری

 

گره

 

 

 

گره ها در زندگی آدمی زاد هر روز گره ميخورد و همی که يک گره ره باز کنی، ديگه گره،گره ميخورد، ولی معمولاً اين گره ها چون جزای ازندگی آدمی است  باز کردنش  انقدر هم دشوارنميباشد، گاهی با دست،  وگاهی  هم با دندان.... ولی گاه گاهی يگان گره آنقدرسخت گره خورده ميباشدکه باز کردنش به دست ودندان ممکن نمی باشدو آدم مجبور ميشود که از نزديکان خود کمک طلب کند تا در باز کردنش سهم بگيرند.

گره که از آن بر تان ميخواهم قصه کنم نيز از همين گره ها بود که خودم نتوانستم آ نرا باز کنم، نه تنها که باز نتانستم بلکه زنم در حاليکه دو و دشنام نثارم ميکرد وهای های ميگريست از خانيم برآ مد....

قصه از اين قرار بود که روز جمعه بود.مه رخصت بودم در خانه قرار لم داده بودم وکالای خامک دوزي کندهاری  مه که خشوی مهربانم برم فرمايشي سا خته بود  پوشيده بودم، که وا رخطا زنم سرم صدا کرد  بخی که آ مدند، پرسيدم که آمد؟

 يک خواهر خوانده ايتالويم است کت  شويش ميايد،  گفتم: برو ايتالويها ما واری نيستند  که  هر وخت که دلشان شوه بيا يند، يکه هفته پيش تليفون مي کنند، وقت ميگيرند. زنم قهر شد،گفتم بخی حالي  دعوا نکو که  ميايند، در راه هستند...  گفتم که ميايند بيايند  ديگه چي گپ است. گفت زود کالايته بکش، پرسيدم  چرا کالای مه بکشم، باز شو... زنم به جای ازيکه خنده کنه ديگه هم قهر شد:

زودبرو دريشي ته بپوش، گفتم چرا صفا ستره گند افغانيست، چي عيب داره،سرم  چيغ زد: تو هيچ نمی فهمي  نه مي خوايم که د ای کالا بيبينيت،زود شو. چون عادتش برم معلوم بود قهر که ميشه مرگي ميگيريش. ناچار  رفتم که کالای مه بکشم. همی که ميخوا ستم ايزار بند خوده باز کنم  چون سالها شده بود که از ايزار بند استفاده نکرده بودم از وا رخطايي  به جای ازيکه   شنگ چپ شه کش کنم  شنگ راست شه کش کردم، ای لعنتی ايزار بند به جای از يکه باز شود  يک گره ديگه هم خورد و دو گره شد، بفکر ازی که باز کردنش کارآسان است کش وگير کردم، گره ديگه هم سخت شده رفت. شايد هم باز کردنش انقدر هم مشکل نبود ولی چون سبيلی ناخنهای مه از بيخ گرفته بودم  هر چه که کردم  گره باز نشد. ميخواستم که با کارد از شرش خوده خلاص کنم، ولی از شما چه پنهان ايزاربندم  ايزار بند عادی نبود، از همو ايزار بند های بود که با دست بافته شده بود و پوپک های رنگارنگش آنرا  جز ارزش های هنری ساخته بود....

از روی نا چاری  زن مه صدا کردم. گفتمش تو بيا همی ايزار بند مره خی باز کو، زنم اول  خو نی و نو کرد، سرش پتکه کردم : اين ناخنهای تو ديگه به چه درد ميخوره  همی روزی کارآمدش است نشان بتی... ای بيچاره هم چون مهمانان ايتالويش در راه بود  مصروف شد تا گره را باز کنه. ای گره لعنتی هم از همان گره های بود. که به ناخنهای تيز هم به آسانی باز نميشد. زنم که عرقهايش سر کرده بود جدی شده رفت، ميخواست که کرامت ناخنهايشه هر چی زود تر برم نشان بته ، که در همی لحظه بچيم که در اتاقش خو بود سر و کليش پيدا شد. همی که ديد که مادرش به ايزاربند مه چنگو است، پشتش را خارانده پس رفت. اگر چه بچيم خورد است، ولی چون در مکتب درسهای برش دادند، خدا ميدانه که چه فکر در مغز کوچکش خطور کرد، زود سرش صدا کردم :

   بچيم کدام کپ ديگه نيست ايزار بندم گره خورده و مادرت کمکم ميکنه.....

زنم ديد که کت ناخن نشد، با دندان شروع کرد، بخاطريکه عادتش بود،وقت که با ناخن نميشد فوراً  از دندانش کار ميگرفت، که باز سر و کله بچيم در دروازه اتا ق خواب ظاهر شد. بيچاره به فکر  ازيکه کار خلاص شده. همی که چشمش به مادرش خورد، چشمايشه با دست پوشاند و يک چيغ بلندا زدهانش برآمد وپس دويد.زنم فوراً کله شه پس کشيد و دوباره با نا خنهايش شروع کرد... ولی ای گره لعنتی از گره های نبود که به آسانی باز شود. چون ناخنهای زنم بيش از حد دراز بود، همی که سرش فشار امد، ترق يکش  پريد. ای ناخن شکستن نبود بلا بود. زنم به گريان شروع کرد، گريان هم چه گريانی، يکجا با آن به بد و رد گفتن آغاز کرد :

خاک د سرت کت تنبانت، کته مرده که تمبان که پوشيده نميتانی نپوش، توره که گفته که ايزاربند بسته کو. 

حيران مانده بودم که چی کنم ؟ د خانه خو فضل خدا غير از بچيم که خوده از شرم در زير  چپرکت پت کرده بود، کسی ديگر نبود. ومه  همی عذر کرده ميرم : که عزيزم مه خو نمي  خواستم  که تو اوگار شوي  ونا خنک زيبايت بشکنه. همي کالای سبيل مانده ره هم مادرت برم روان کرده،اگر نی مره چي به ايزار  وايزار بند  بازي...

 همو کالا گگهاي خوا بم کت لا شتيک پرديم بود، چاره نبود، هر دقيقه ممکن بود مهمانان  ايتالوی خانم بر سند. دويده رفتم  از  آشپز خانه  کارده  گرفتم  وايزار بند تا ريخي و هنری  رااز بيخ پرا ندم... تا پس  آمدنم زنم باز از خانه برآمد.ازترس ازيکه هم سا يه ها خبر نشوند،در حاليکه تمبانم را با دست  محکم گر فته بودم  از پشتش دويدم، از سر زينه ها  برش عذر کرده  رفتم :

عزيزم  قسم ميخورم که ديگه ايزارکت ايزاربند نپوشم،اصلاً ايزار نپوشم... اساساً همو کسی که ايزار بنده اختراع کرده، دغضب خدا شود، گناه مه چيست... مادرخود برم  روان.....

 در همی وقت مهمانان ايتالوی هم  رسيدند...

آدم چه بفهمه وقتي که  روزت بگرده  يک ايزار بندک هم  بلای جان آدم ميشه...پناه به خدا.

21 جولای 2001 جر منی

 

                                                            ***********

بالا

دروازهً کابل

سال اول            شمارهً بيست و يکم           جنوری/ فبروری 2006