کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس

Deutsch

آرشيف صفحات اول

دروازهً کابل
 

 

 

نعمت حسینی

 

داستان کوتاه

 

کاتب مکتب ما

 

 

هرباری که او، پایش را به حویلی ما میگذاشت، مادرم چین بر پیشانی مینداخت و غم غم کنان میگفت:

ـ باز امد! سیاه زبان بد بخت! چقدر بی شرم آدم است! هر قدر رویهء بدکنی ، هیچ به خود نمی گیرد و باز سروکله اش پیدا می شود!

پدرم با خشم و غضب رو به مادرم میگفت:

ـ آخر او به ما چه بدی کرده است؟ مانندش آدم خوویی آزارکس دیگری ر دیده ای؟ بیچاره از تنهایی دق می آورد و یگان بار می آید پیش من. تو خود می بینی که حتا، یک پیاله چای ما را هم نمی نوشد. پس مشکل تو چه است زن؟!

***

به راستی، همانگونه که پدرم عقیده داشت، او آدم خوبی بود، بی غرض بود و آزارش به کس نمیرسید. او سالهای پیش کاتب ما بود، کاتب مکتب ما، ما بچه ها او را «کاتب صاحب» میگفتیم. معلمین پیشرویش «کاتب صاحب» میگفتند، اما در غیابش میگفتند: "کاتب"

چنانچه، وقتی یکی از معلمین، ما را دنبال چیزی به اداره مکتب میفرستاد، میگفت:

ـ برو از پیش کاتب بیاور.

میزکهنه و فرسودهء کابت را درست نزدیک دروازه اداره مکتب گذاشته بودند. بالای میزش همیشه پر می بود از دوسیه ها، کاغذها و کاغذ پاره ها، من هر باری که به اداره میرفتم، کاتب را در حال نوشتن میدیدم. او با قلم تورپن سیاه رنگش همیشه چیزی می نوشت. از قلم او خوشم می آمد. زیاد خوشم می آمد. لحظه ها به قلمش نگاه میکردم. یگان بار، با ترس نزدیک میزش میرفتم و در باره قلمش از او سوال میکردم. سوال های عجیب بچه گانه. یادم است که روزی ازش سوال کردم:

ـ کاتب صاحب، قلم تان رنگ خلاص نمیکند؟

و او سوی قلمش دقیق نگریست و گفت:

ـ چرا! رنگ خلاص می کند. اما بار دگر رنگ پرش میکنم. هربارکه کاتب راجع به قلمش گپ میزد، زیاد خوش می شدم و سراپا گوش. چه از قلم او خوشم می آمد زیاد خوشم می آمد. کاتب یک دریشی فولادی تیره رنگ داشت. کاتب ان دریشی را همیشه می پوشید. در بهار، در تابستان، همه وقت. کرتی دریشی در جانش اندکی کلان بود. شاید پطلون آن را برابر قدش کوتاه کرده بود. کرتی کاتب جیب های کلان کلان داشت. او آن قلم تورپن سیاه رنگش را که از خوشم می امد، زیاد خوشم می آمد، در جیب بالایی کرتی خود میگذاشت.

کاتب همیشه در اداره می بود. به ندرت از اداره می برآمد. وقتی هم که می برآمد یکراست می رفت زیر درخت توت مکتب. به درخت تکیه میداد و چرت میزد. اینکه به چه چرت میزد، درست نمیدانستم و به من مهم نبود. به من مهم این بود که ببینم قلمش در جیبش است ویا نه. انگاه لحظه ها به قلمش نگاه میکردم. به قلمش که از آن خوشم می آمد. زیاد خوشم می آمد.

***

سالها مثل مژه به هم زدن میگذشتند. گذشت سالها را از تقویم های دیواری که در پایان هرسال پدرم عوض میکرد، متوجه میشدم. پدرم هر سال، خودش تقویم مینوشت. وقتی او تقویم مینوشت پهلویش مینشستم و برگهای تقویم را نگاه میکردم و میخواندم:

ـ حمل، ثور، جوزا، سرطان.... و بعد با خود زمزمه میکردم:

ـ یکسال چقدر زیاد است!! اما در پایان متوجه میشدم که آن سال مانند مژه به هم زدن گذشت و باز پدرم تقویم دیگری را زیر دست میگرفت. چندین تقویم از دیوار خانه ما عوض شدند. من از آن مکتب به مکتب دیگر رفتم. و کاتب تقاعد کرد. این را پدرم برایم گفت که او تقاعد کرد. کاتب را بعدأ گاه گاهی می دیدم. خانه کاتب پهلوی خانهء ما بود. خانه گگ سنجی که بالای یگانه دکان بقالی گذر آباد شده بود.

خانه کاتب، خانه نمونه و عجیبی در گذرماه بود. خانه شان به یکطرف شانه لم داده بود. و چنان معلوم میشد که گویی برای بردلش باری، شانه خم کرده بود. وقتی کسی در خانه شان از اینسو به آنسو راه میرفت، از خانه صدای جرق جرق بلند میشد و می لرزد. چنان میلرزید که کس فکر میکرد که زلزله است. کاتب یگان عصر، نزدیکی های شام از خانه پایین میشد و نزدیک آن دکانک بقالی چند لحظه یی می نشست. او را میدیدم که مانند همیشه غرق در چرت است و فکر میکند. بازهم برای من جالب نبود که او به چرت می زند و به چه فکر میکند، برای من جالب این بودکه بدانم هنوز همان قلم تورپن سیاه رنگش را با خود دارد یا نه؟

آنگاه بازهم لحظه ها به قلمش نگاه میکردم و به قلمش که از خوشم می امد، زیاد  خوشم می آمد.

***

کاتب را مدتی ندیدم. او دگر نزدیک آن دکانک بقالی نمی آمد. او پایش را از آنجا گرفت. او شبی خواب دیده می بود که خانه اش در آتش می سوزد. فردای آن، او خوابش را به یگان کوچه گی گفته بود، کی برایش دلداری داده بود که:

کاتب صاحب، خدا نکند. دیگری برایش گفته بود:

ـ کاتب صاحب، دهنت را به خیر باز کن. تا اینکه چند روز بعد، شام یک رمضان، پیش از افطار، دو پسر کاتب که تازه قد کشیده بودند و در جاده میوند تبنگ فروشی میکردند، هنگام آمدن به سوی خانه، راکتی در چند قدمی شان میخورد و هر دوی شان را میکشد!

پس از آن حادثه کوچه گی ها، نام کاتب را سیاه زبان ماندند. وقتی او را در راه و بازار می دیدند، سرگوشی کنان می گفتند:

ـ خدا تو بدبخت سیاه زبان را بزند!

و دیگری با تنفر سراپای او را نگاه کرده می گفت:

ـ چهره ناسش را ببین! چهره اش از دنیا برگشته است. سیاه زبان بدبخت!

***

در گذشت چند سال، شکل و شمایل کوچه و گذرما کاملأ تغییر کرد. خانه ها کهنه و فرسوده شدند. آدمهایش نیز تغییر کردند. از کوچه گی های قدیم ما، جز چند خانواده، دیگر ها کوچیدند و رفتند.

***

نمیدانم پسانترها پای کاتب چگونه به خانهءما کشیده شد. او گاه گاهی خانهء ما می آمد. و با پدرم صحبت میکرد. کاتب نیز تغییر کرده بود. او تکیده شده بود. گونه هایش فرو رفته و دندان هایش ریخته بود. اما کاتب که در گذشته ها آدم خیلی کم گپ و همیشه خاموش بود، میدیدم که زیاد گپ می زند از هر طرف گپ میزند. یگان بار گپ های جالب میزند. شاید گپ هایش جالب نبودند، اما به نظر من گپ هایش جالب می آمدند. روزی به پدرم گفت:

ـ میدانید، که زنده گی چیست؟

پدرم برایش گفت:

ـ نه، بگویید!

آنگاه کاتب قیافه خیلی جدی به خود گرفته و جواب داد:

ـ زنده گی، یک چیز بیهوده است.

پدرم کوشید تا او را قناعت دهد که زنده گی انطوری که او فکر میکند نیست، اما او به پدرم مجال نداده اضافه کرد:

ـ زنده گی سرتاپا غم است. سرتا پا حادثه است! پدرم به جوابش گفت:

ـ یک دانشمند گفته است که زنده گی پر از حادثه است، به حوادث سلامی بده و بگذر. اگر فریاد میکشی، فریاد مستانه کش!

از سخن پدرم کاتب قهقهه خندید. بلند و بلندتر خندید. هنوز می خندید که سرش را به پدرم نزدیک ساخت، آنگاه آهسته و آرام و تمسخر گونه گفت:

ـ اگر فریاد میکشی! فریاد مستانه کش! اگر فریاد مستانه میکشم! پس باید بکشم!!... همه آدمها را باید بکشم! همه آدمها بد را بکشم همه آدمهای بد کوچه ما را بکشم!!

کاتب که رنگ چهره اش دگرگون شده بود چین بر پیشانی انداخت و ادامه داد:

ـ اما من...! می فهمیدم، اما من کشته نمی توانم. متأسفانه که کشته نمی توانم. حتا یک پرنده را هم کشته نمی توانم! من تا حال یک پرنده را هم نکشته ام. از کشتن بدم می آید. از کشتن و خون ریختن بدم می آید.

آنگاه گویی آخرین حرفش را می زند، آه عمیقی از سیه اش بیرون داده و گفت:

ـ ای کاش! ای کاش کشته می توانستم!

بو بلادرنگ حرفش را عوض کرد:

ـ نه! نه! از کشتن بدم می آید. از کشتن نفرت دارم.

***

یکروز که بازهم کاتب خانه ما آمده بود، وبا پدرم صحبت میکرد، چشمم افتاد که به جیب بالایی کرتی ا و، دیدم که قلمش نیست. قلمش که از آن خوشم می آمد، زیاد خوشم می آمد. از نبود قلمش، دلم تپید و سینه ام زد. با تعجب ازش پرسیدم:

ـ کاتب صاحب، قلم تان را چه کردید؟

کاتب بلادرنگ به سوی جیب بالایی کرتیش نگریست، تبسم روی لبانش نقش بست و به جوابم گفت:

ـ قلم من، رنگ خلاص کرد!

سپس به زودی تبسم از لبان کاتب کوچید و با قیافه جدی، خیلی جدی ادامه داد:

قلم من! قلم من رنگ خلاص کرد! نه! نه! قلم من رنگ خلاص نکرد. آن قلم دیگر بدردم نمی خورد. تکه تکه و پارچه پارچه اش کردم. پارچه هایش را دور انداختم. در دریا انداختم.

او وحشتزده سوی من نگریست وبا تاکید تکرار کرد:

ـ می فهمی، پارچه اش را در دریا انداختم. در دریا که آب ببردش.

آن روز حالت بدی داشتم. اندوهگین بودم. غم و اندوه چون آتش گوشت و استخوانم را می سوختاند. می خواستم که گوشه یی بروم و زار زار بگیرم. اما نمیتوانستم بگیرم. از شرم مردم که آنجا بودند نمی توانستم بگیریم. از روی ناگزیری، آرام و سرد و خاموش مجبور بودم، در جمع آنها ایستاده شوم. آنها به خاطری آمده بودند تا جنازه پدرم را ببرند به گورستان. وقتی به سوی گورستان حرکت کردیم یکبار متوجه شدم که همه دوستان و آشنایان پدرم آمده اند به جز کاتب! از نا آمدن او به  اندوهم افزون گردید و با خود گفتم:

ـ این کاتب عجب ناجوان آدمی بود!!

***

وقتی به گورستان رسیدم، از دیدن او تکانی خوردم و در جایم خشک ایستادم. او بود خودش بود. کاتب بود. او قبل از دیگران آنجا رفته بود. از گپ هاییکه چند لحظه پیشتر در موردش با خود گفته بودم، شرمیدم. وقتی پدرم را در گور گذاشتند و بالایش خاک می ریختند، او پهلویم آمد و برایم تسلیت داد. برایش گفتم:

ـ پدرم مرا تنها گذاشت. شما را هم تنها گذاشت. او بدون اینکه تغییری در قیافه اش نمودار شود گفت:

ـ آدمی همیشه تنهاست. تنها به جهان آمده است. ویا سر به سوی گور پدرم اشاره نمود: و تنها از این جهان میرود! آنگاه لبخند خیلی گذرا به لبانش نقش بست.

ـ دیگر همه اش افسانه است. ما خودمان را فریب میدهیم! و بعد گویی می خواست به پدرم دلسوزی نشان بدهد افزود:

ـ انسان که رفت، رفت! دیگر به یاد فراموشی سپرده میشود، نشینده یی که گفته اند: " از دیده دور از دل دور!" بچه های من هم از وقتی که رفته اند به باد فراموشی سپرده شده اند. از آنها گاه گاهی یاد میکنم ! فقط گاه گاهی! و پدر تو نیز چنان میشود تو پدرت را گاه گاهی یاد خواهی کرد. گاه گاهی. شاید هم سال یکبار!

***

پس از مرگ پدرم، کاتب دیگر خانه ما نیامد. پایش را از خانه ما نیز گرفت. دیگر اصلأ او بسیار کم از خانه می برآمد. روزها در خانه می بود. گاه گاهی هم میرفت در حویلی کوچک خانه شانف از اینسوی حویلی بدانسوی حویلی تندتند راه میرفت. من او از بام خانه ما می دیدم. می دیدم که او دستهایش را در جیب کرتی اش گذاشته، سرش را پایین گرفته از اینسوی حویلی بدانسوی حویلی تند تند راه میرود. میدیدم که هنگام راه رفتن از اینسوی حویلی بدانسوی حویلی، با خود گپ میزند و یگان بارهم می خندد. در جایش می ایستد و می خندد. بلند می خندد قهقه می خندد. می خندد و می خندد و آنگاه دوباره به راه رفتن شروع می کند.

چند بار تصمیم گرفتم، بروم و ازش بپرسم که چرا می خندی؟ اما زود از تصمیم برگشتم. به خاطری از تصمیم برگشتم که شاید بگوید به تو چه مربوط که چرا می خندم.

***

آنروز بازهم کابت در حویلی شان بود. او به نظم نسبت به روزهای دیگر تکیده تر آمد. دور چشمانش کاملأ حلقه زده بود. به نظرم آمد که که دور چشمانش کمبود شده اند. به نظرم رسید که چشمانش میخواهند از حدقه برایند و پیش پایش بیفتنند! کاتب مثل روزهای دیگر، از انسوی حویلی بدانسوی حویلی تند تند راه میرفت. اما آن روز هیچ نی خندید. برخلاف او می گریست. هنگام راه رفتن او می گریست. سرش را شور میداد و میگریست. زیاد میگریست مثل باران می گریست. از گریه فق می زد. او پس گریستن زیاد، ناگهان در جایش ایستاد. آنگاه بالای دو پا بر زمین نشست و شروع کرد با دو دست برسرش زدن. او چنان با دو دست به سرش می زد که گویی میخواست سرش را پارچه پارچه کند. خواستم دویده بروم و دستنانش را محکم بگیرم و نگذارم که او خود را بزند. اما من منگ شده بودم. از دیدن آن صحنه خودم منگ شده بودم و پاهایم مثل سنگ، توان حرکت اصلأ از من گرفته شده بود هرچه تلاش کردم که بروم و مانع او شوم دیدم نمی توانم درجایم میخکوب شده بودم.

خواستم از همانجا از همان سربام بالایش صدا بزنم و بگویم:

ـ کاتب! کاتب صاحب، خود را نزنید! به لحاظ خدا خود را نزنید! اما نتوانستم، نتوانستم که صدایم را بکشم! فکر کردم «سرمه» خورده ام ویا «خراسک» شده ام.

بالاخره کاتب از زدن به سرش دستش را گرفت. شاید سرش افگار شد ویا شاید هم دستانش مانده شدند. هرچه بود از زدن به سرش دست کشید و دوباره به جایش ایستاد.

او کاملأ شبیه مرده ها شده بود. از نگاه کردن به او، نوعی ترس برایم دست. تمام بدنم به لرزه افتاده بود. خواستم چشمانم را بسته کنم تا دیگر او را نبینم. اما نمیدانم چرا ان کار را نکردم. چرا چشانم را نبستم و پیهم او را تماشا کردم. من یک تماشاگر شده بودمت. فقط یک تماشاگر. تماشاگر یک فلم سینما ویا یک فلم تلویزیون. کاتب که در جایش ایستاد، اینسو و آنسوی حویلی را نگریست. دقیق نگریست. گویی کسی را جستجو می کند. بعد آرام آرام نزدیک یگانه درخت پیر و سالخورده اکاسی بود. من از آن درخت بسیار بدم می آمد. هر باری که من کاغذپرانم را بدانسو بلند میکردم، یا تار کاغذ پرانم در آن بند می ماند ویا خود کاغذ پرانم. آن درخت مانع بزرگی برای پروارز کاغذ پران هایم بدان سمت بود. کاتب جلو آن درخت زانو زد و بلند صدا کرد:

ـ درخت جان! درخت... او درخت! به تو میگویم درخت... بشنو که به تو میگویم.

بعد کاتب به تنه درخت چنگ زد و صدایش را که از ان بوی گریه می آمد اندکی آهسته آهسته ترساخته گفت:

ـ درخت جان! درخت نازنین، گوش کن که چه میگویم، دیشب خوابی دیده ام. خوابم را به تو میگویم درخت جان... خواب دیده ام که در کوچه و گذرما آدمهایی می آیند که همه شاخ دارند! دم هم دارند. آنها مثل سیل به کوچه و گذر ما می آیند. آنها خانه ها را خراب می کنند، کوچه گی های ما را می کشند. مرده ای ما را از گور می کشند و آتش می زنند. لوح مزار مرده های ما را تکه تکه و پارچه پارچه میکنند.! همه چیز ما را خراب میکنند. همه چیز ما را !!!

کاتب صدایش را بلند ساخت. بلند و بلند تر ساخت:

ـ او درخت به تو میگویم! گوش کن به تو می گویم! آنها همه چیز ما را خراب میکنند حتا لوح مزار مرده های ما را. سپس کاتب خاموش شد. اشک از دو گوشه چشمانش و خون از دو کنج لب هایش آرام آرام پایین ریخت... لحظه یی کاتب همانگونه ساکت و آرام ماند بعد با شتاب مانند کسیکه به رکوع رود سرش خم شد و خورد به تنه درخت و دیگر کاتب سر بلند نکرد.

 

پایان بهار ١٣۸٠

                                                                                             **************

 بالا

دروازهً کابل

سال اول          شمارهً  هژده         دسمبر  2005