کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این رمان پر احساس و دلنشین را در چند شماره، باهم دنبال خواهیم کرد!

٤

 [قسمت اول]

قسمت دوم

 

ماه از پس پرده در قاب پنجره می درخشد.

دریا پسرش لمر را شیر می دهد.  چند بار به دلش گذشت که برخیزد و پرده را به یکسو زند تا ماه را بی پرده ببیند.  اما هر بار تنبلی اش گرفت برخیزد و عاقبت با وحشت متوجه شد که برایش تفاوتی ندارد ماه را ببیند یا نبیند!

اوه مهتاب... مهتابی که همواره برای او زبان داشت و پیام آور دل عاشقان بود، کنون پاره سنگ بی معنایی بیش نیست!  دل شاعرش چه شد؟  تصورات کودکانه اش کجا رفت؟

لمر را در آغوش فشرد.  آهسته برخاست و پرده را به یکسو کشید.  هر چند در ماه خیره شد، نشانه ای از آن ماه سابق نیافت.  نه این ماه آن ماه نبود!

هر قدر خواست به خود بقبولاند که زمین درای یک ماه است، باورش نشد.  گویی وطنش مهتاب دیگری، آفتاب دیگری، آسمان دیگری داشت.  تنها زبان انسان ها نی، زبان طبیعت نیز متفاوت است.  متوجه شد تا مسافر شده است، گل های را دیده است، درخت ها و پرنده ها را نیز به تماشا نشسته است.  ولی عطر هیچ گلی به دلش راه نیافته، صدای هیچ پرنده ای به نشاطش نیاورده و هیچ درختی به حیرتش نکشانیده است.

  شکل ها و رنگ گاه همان است، اما زبان ندارد و یا با زبانی غیر از زبان شعر سخن می گوید.  مگر برای انسان شاخه گلی که محبوبش برایش هدیه می کند با سایر شاخه گل های باغ مساویست و آیا با زبانی غیر از آنچه که زبان باغ است، با دلش سخن نمی گوید؟

احساس می کرد که اگر برای او دو کوه را نشان دهند، می تواند بگوید کدامیک کوه آشنا و کدامیک کوه بیگانه است.  کوه های وطنش هزاران زبان دارد.  از خون و داغ و لاله ها، از صبر و سربلندی و استقامت صدها نشان دارد...

احساس کرد آنچه او را در مهاجرت بیشتر می آزارد، ناآشنایی با زبان آدم ها نیست.  بیگانگی با طبیعت است که روحش را می فشارد!

نجوا گونه صدا کرد:  ماه، ماه، ماهء کابل جان...

ناگهان ماه نزدیک آمد و در نور خود غرقش کرد.  گویی مهتاب خود را با عطر گلاب شسته است که صورت نقره ای اش با گونه های گلابی می درخشد و نورش عطری مستی آور دارد.  آسمان آبی تاریک است و اما به دورادور صورت ماه چادری نیلی رنگ که بر آن چند ستارهء کمرنگ آیینه دوزی شده است، می تابد.  قطرات آب بر سبزه ها نور مهتاب را بوسه زنان انعکاس می دهد.  با پای های برهنه میان سبزه های خنک چمن خانهء شان ایستاده است.  عطر گل های نازبو و شبو با عطر گل نسترن و بتهء گلاب اصیل درهم آمیخته، حویلی کوچک آنها را باغ می سازد.  در نور ماه به کی می اندیشد؟  هنوز پکتیس را نمی شناسد و اما دلش عاشقانه می تپد.  چشمانش ستاره ستاره شد.  در تاریکی شب به دورها آنجا که چراغ های مرکز شهر می درخشید، از جمله چراغ های شفاخانه ایکه پکتیس در آن کار می کند، خیره ماند و قلبش چون خوشهء گندم میان دو سنگ آرد گردید.  با خود اندیشید:  اگر می ماندم به او که می رفت چه پاسخ می دادم؟  چون آمدم، آنانی را که ماندند چگونه وداع گفتم؟  چه دل کلانی داشت خانهء مشترک ما که می شد در آن سلام را با لبخندی، بی تشویش خداحافظ پاسخ گفت.  چه دل کلانی داشت خانهء ما.  چه دل تنگی دارد دنیا!

لمر که به خواب رفته است، مکیدن شیر را بس کرد.  دریا با محبت به صورت شیرین پسرکش خیره شد و با خود گفت:  می دانستم که باید می آمدم.  همین که کودکم را شیر می دهم، می دانم که باید می آمدم و نمی گذاشتم تا جنگ بهار این نوگل خندان را خزان کند.  با اینهمه... خدایا!  گذشته و آینده چنان در وجودم گره خورده اند که وداع با گذشته، سلام به آینده را تاریک می سازد.  چرا نتوانستم در خانهء خود بمانم تا در آیینهء صورت خودم، مادرم، پدرم و کودکم لذت دیدار هر سه زمان را دریابم؟  اگر روزی لمر نیز مرا بگذارد و برود...

خلای جانسوز تنهایی بار دیگر وجود تبدارش را لرزاند.

  

۵

 

در برابر آیینه ایستاد.  دیدار پکتیس او را دگرگون کرده است.  پکتیس برای چی برگشته است؟  به چشمان خود خیره شد و زمزمه کرد:  بگو دوستش داری.

چشمانش همچنان با نگاهی سخت به او خیره ماند.  سوی پنجره چرخید و با هیجان دوباره سوی تصویر خود برگشت و گفت:  ببین ابرها از کناره های آسمان سوی هم می آیند، تا در آغوش هم فرو روند.  موج های دریا به دنبال همدیگر می شتابند و گلها با وزش نسیم همدیگر را می بوسند.  تو چرا خاموش ایستاده ای؟  بگو برایش بگو دوستش داری. 

چشمانش سرسخت جواب داد:  نه!  نه!

دریا با دلسوزی به خود خیره شد و خواهرانه گفت:  این غرور ترا خواهد کشت.  بگو دوستش داری.

چشمانش سرزنش آمیز سخن گفت:  نه!  این اعتراف مرا خواهد کشت.  بگذار او نخست بگوید.

-         و اگر این انتظار طولانی شد؟

-         من صبور خواهم ماند.

-         و اگر نگفت؟

-         آنگاه خوشحال خواهم ماند که منهم او را نگفته ام.

دریا پیش رفت.  به چشمان خود از نزدیک نزدیک خیره شد و با تضرع گفت:  این خوشحالی ترا خواهد کشت.  ببین پرنده ای از قلب تو بیرون پرید.  نسیم از میان گیسوانت گذشت.  گلی عطر خود را به تو هدیه داد و پژمرد.  همه چیز در گذر است.  بگو برایش بگو دوستش داری.

-         نه... نه...

چشمانش بسته گشت.  دریا در پیش آیینه خم شد.  پشت به آیینه بر زمین نشست و سرش را با خستگی برزانوانش گذاشت.

جور نیامد.  با خودش جور نیامد.  پکتیس دوباره می رود؟  برود که چی!  به روی دل خود پای می گذارد، بگذارد که چی!  او که نمی تواند به روی چشمان خود پا بگذارد.  او که نمی تواند کاری کند که خودش به چشمان خود دیده نتواند.  نه از چشمان خود نمی خواست بیفتد، از آسمان خود نمی خواست بیفتد.

 

٦

 

دریا نمی خواست آمدن بهار را باور کند اما صبحی همین که خواست از دروازهء خانه بیرون رود، نسیمی گرم با چند گلبرگ شگوفه به پیشوازش آمد و صدای جیک جیک ضعیف چوچه های گنجشک از لولهء بخاری متروک بالای بام، دلش را لرزاند.  خوشی و اندوه توام با هم چون دو ابر سفید و سیاه در آسمان وجودش بهم خورد و از الماسک شان وجودش مشتعل گشت.  رعد این یکی شادی کنان در گوشش خواند:

  بهار آمده است.

و آن دیگری اندوهگین نالید:  او در این بهار با تو نیست!

ماه ها می شود که پکتیس واپس رفته است.  زمستان با تمام سردی و ایام با تمام بی رحمی اش بر او تنها گذشته است.  اینک هر چه روزها نور و گرمای بیشتری می یابد، دل دریا بیشتر افسرده می شود و با یقین آمیخته با حیرت در می یابد که اگر از زیباترین صورت، از زیباترین صورتی که خدا آفریده، چشمانش را بدزدند... چون این بهار زیبا می گردد که در آن جای کسی را همچون چشم بهار خالی می یابد!

دریا احساس می کند بر دلش گل های بی شماری شگفته اند.  فصل بهار بر دل او نیز کوچیده است:  اوه خدایا!  خدا جان!  من هم کسی را دوست دارم.  دیوانه وار دوست دارم!  آیا این معجزه راست است؟

این سوال در ذهنش می جوشد و او در پاسخ تنها تبسم می کند.  اینک جرات روبرو شدن با آیینه را دارد.  می تواند به چشمان خود راست ببیند و به خود بگوید:  می دانم که او را می خواهی!

دریا خود را نیکبخت و خوشدل می یابد.  هر چند پس از برگشت و بازگشت کوتاه و مخفیانهء پکتیس دیگر از او نه نامه ای است و نه اثری، اما دریا به باز آمدن او باور دارد.  فکر می کند که او و پکتیس شبیهء ساحل و بحر هستند.  سکون و آرامش او، تپش و بی قراری پکتیس هر دو گویای جستجوی حقیقت اند.  هر چند این تفاوت آن ها را از هم جدا می سازد اما او چون ساحل همواره در انتظار خواهد ماند و پکتیس چون امواج بحر هر چند دور برود، باز به سوی او برخواهد گشت!  این باور او چنان پاک، عمیق و نیرودهنده است که به رویای کودکان می ماند.  دریا روز چند بار به دست باد و آب و نور مهتاب به او پیام می فرستاد و می گفت:  پکتیس اگر تو نیایی... من باور نخواهم کرد و اگر باور کنم، دیوانه خواهم شد.

باری به او گفتند که پکتیس آمده است.  به او گفتند که او در باغ سبز پوهنتون پنهان شده و به انتظار او است.  دریا به سوی باغ شتافت.  برف می بارید.  برف سنگین راه او را بند می کرد و دریا می شتافت، می شتافت و با خود می اندیشید:  چه شد که باغ سبز چنین سپید گشت؟

پکتیس را نیافت.  به هر سو می شتافت، آشنایی برایش می گفت که تا همین چند دقیقه پیش او همینجا بود و نام ترا بر زبان داشت.  دریا می شتافت و می شتافت.  ناگهان پکتیس را دید که خسته و ناامید از انتظار بسیار دوباره می خواهد برود.  دریا فریاد زد و او نشنید.  دریا دوید و فاصله ها کم نشد.  دریا گریه کرد و او ندید.  دریا دوید و او... دریا فریاد زد و او... دریا گریه کرد و او...

غرق اشک و عرق از خواب بیدار شد.  نفسک می زد.  گویی به راستی ساعت ها دویده باشد.  سراپا می لرزید.  بر بستر خواب خود نشست.  چه خواب عجیبی!  مگر می توان در خواب رنج راستین را چون نیش کاردی بر جگر خود احساس کرد؟  هنوز هم پکتیس را می دید که در میان غباری از برف دور می شد.  چقدر همه جا سرد و یخزده بود.  حتی صدا را یخ می زد.  ورنه چه دلیلی داشت که پکتیس صدای او را نمی شنید؟

چقدر آن سکوت یخزده فرق داشت با این سکوتی که در آن کوچکترین صداها را می شود شنید.  چه سکوتی!  برف همچون پرندهء بزرگی زمین را مانند تخم خود زیر سینهء سفیدش خوابانده است.  ناجوهای سبز و قدیمی زیربار برف سنگین خمیده اند.  هوا پاک است و با نفس های شاد جوانان شکل غبار سفیدی را می گیرد.  استاد اناتومی نیامده است و تعدادی از محصلین از عمارت کهنه و سرد طب کهنه به هوای آزاد و باغ پوهنتون که حتی در زمستان هم زیبایی جادوکننده دارد، پناه برده اند.  برف زیر گام های جوانان غژغژ کنان فشرده می شود و گاه قرچ قرچ شکستن شاخچه های درختان از بار آسمان به گوش می رسد.  دریا شاد است و از تهء دل قاه قاه می خندد.  دلش شیطنت می خواهد.  ناگهان خیز برداشت، شاخه ای از درخت ناجو را کشید و خود دوید.  شاخه به نوسان آمد و برفش بر سر کسانی که در پشت سر او روان بودند، ریخت.  پکتیس در آن میان است.  دریا خندید و خود را به پشت بالای برف ها انداخت.  برف چه نرم و خوشایند است.  دوستش سیما از دستش گرفت و او را در برخاستن کمک کرد.  چون قدری پیش رفتند و به کوره راه نوی پیچیدند، دریا متوجه شد کتابی را که بر دست داشت، ندارد.  راه رفته را برگشت.  پکتیس را دید که بر قالب تن او که بر برف ها باقی مانده بود، دراز کشیده است.  سرش را در جای سر او گذاشته و دست هایش را به دو سو جای دست های او دراز کرد، پای هایش را نیز در جای پای او مانده و به بالا به آسمان می نگرد.  چقدر این حالت او معصومانه و عاشقانه بود.  دریا باید از راهی که آمده است، بی صدا پس می رفت.  اما امروز روزی است که دل دریا بیشتر شوخی می خواهد.  پس دست هایش را بر کمر گرفت، پیش رفت و پرسید:  مگر جای قحط است داکتر صاحب؟

پکتیس که صورتش از سرما یا حیا گلگونی دلپذیری یافته است، غافلگیر شد، اما خود را نباخت.  با خونسردی به سراپای دریا دید و گفت:  چرا مگر این جای شما است؟

-         نی ولی قالب بدن من است.

-         اوه من می گفتم که چرا برای من تنگ است.  آخر من از شما قد بلندتر هستم، نیستم؟

دریا با عصبانیت گفت:  چاقتر هم هستید!

پکتیس خندید و گفت:  اما عجب قالب گرمی است!  دلم می خواهد برای همیشه همینجا... باقی بمانم تا برف  ها ببارند و مرا...

دریا با عجله کتابش را از روی برف ها برداشت و گفت:  خوب است همینجا بمانید و آب شوید!

چون چند قدمی برداشت، پکتیس از دنبالش صدا زد:  دریا لطفا کمکم کن.

دریا ندانست به اینکه پکتیس او را به فعل مفرد صدا زده است، چه عکس العملی نشان بدهد.  در دل خنده اش گرفت، اما پیشانی خود را ترش کرد.  با اینهمه پکتیس با چنان حالت جدی و بدون شوخی دست خود را سویش دراز کرده است که دریا نمی تواند تقاضایش را رد کند.  خودش هم خوب می داند که می خواهد جای آن دو قالب بر برف سالم باقی بماند.  دستش را در آستین پوستینچه اش فرو برد و تنها لبهء آستینش را سوی پکتیس دراز کرد.  پکتیس از آن محکم گرفت و تا خواست برخیزد، دریا تعادل خود را از دست داد بود، بالای او بغلتد.  برای چند لحظه دو چشم هراسان به دو چشم شوخ خیره ماند... گویی لحظات و حرکات را چون صحنه های فلمی آهسته کرده باشند، دریا دو چشم خندان پکتیس را می دید که در برابرش چون آفتاب می درخشد.  نزدیک، نزدیک، بزرگ، بزرگ، داغ، داغ و سیاه، سیاه شده می رود و او را چون کریستل برفی در خود آب می کند.  دریا مژه زد.  لحظات و حرکات سرعت طبیعی خود را باز یافت.  پکتیس به خیریت از زمین برخاست و برف ها را از خود تکاند.  دریا احساس کرد که قالبش از بهار تهی گشت. 

آری قالبش از بهار تهی شده است، ورنه چرا در شبی چنین گرم و بهاری خواب باغ های یخزده را می بیند؟  سرمایی که حتی صدا را یخ می زند.

بر برف نام او را نوشت و پهلوی آن نام خودش را... اوه من چه می خواهم؟  برف را خط خط کرد.  اوه من چه کردم؟  باز بر برف دست نخورده نام او را نوشت و باز نام خود را.  باز برف را خط خط کرد.  باز...

برف های چمنزار نام او را آموخت.  برف های چمنزار از نام او خط خط شد و برهم خورد.  سرگردان برف ها را میان انگشتان یخزده اش می فشرد، می فشرد و نمی دانست که دل آتش گرفته اش چه می خواهد!

بر بالشت خواب خود چنگ زد.  چرا اینقدر بر خود سخت گرفت؟  مگر دانستن خواهش دل اینقدر مشکل است؟  همین دیروز بود که بوتل سیروم از دستش افتید و شکست.  شیشه ها چه بلند صدا داد.  استاد با چشمان ملامت بار به او خیره گشت.  دست هایش را بهم فشرد تا لرزش انگشتانش او را رسوا نسازد.  چرا شکست بوتلی صدا دارد ولی شکست دل بی صدا است؟  تنها قطره های اشک در تاریکی فرود می آید و ستاره ها خموشانه می درخشد...

دریا برخاست و از پنجرهء تاریک به بیرون دید.  آسمان ابری بی ستاره بود.  نالید:  تو رفتی و دل مرا مسافر کردی.  آیا تو هم غمگینی که دل من چنین به رنج است؟

ای یار رفتی رفتی و باور داشتم که می آیی.  آمدی و خواستی دوباره بروی.  باوری ندارم به آمدنت و از اینرو باز نمی گردی.  اما اگر برگردی... شاید باور گمشده ام را باز یابم.

 

******

در شماره آینده دنبال میگردد

بالا

 

دروازهً کابل

سال اول            شمارهً سیزده               سپتمبر/ اکتوبر   2005