همدلان کابل ناتهـ

Deutsch

دروازهً کابل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ترس از تنهایی

دوکتور اسدالله حبیب

 

 

عید رمضان با یکی از رخصتی های آلمان برابر شده بود. روزانه می توانستی بعض دوستان را در خانه بیابی. تیلفون کنی، بروی یا بیایند و یک تغییر عید گونه در گردش لیل و نهار پیدا شود. دست و پای حنا کدره، چشمان سرمه آلود، جامه های نو و در کوچه ها تخم جنگی، صدای غرغرانک و دیگر نشانه های عیدی وطن، نباشد نباشد.

از خواب برخاسته، مگر هنوز بیخی بیدار نشده بودم که تیلفون زنگ زد. یکی از دوستان عید مبارکی داد ، باز زنگ تیلفون صدا کرد، خانمی بود.

گفت: «حاجی جان، سلام!»

گفتم: «حاجی جان نیستم. اشتباهی زنگ زده اید» از آوازم شناخت. یکی از خویشاوندان بود. گفت: «آه، شرمنده شدم. بسر فرزندانم که بشما هم تیلفون می کردم. شمارهً شما و حاجی جان نزدیک هم نوشته شده اند. آلمانیها که گوشی را بر می دارند، نام خود را می گیرند می دانی با که طرف استی، مگر ما می گوییم بلی. فهمیده نمی شود که بلی کیست.» بار بار پوزش میخواست. بمن هم عید مبارکی داد و خانم را طلبید و کم از کم یک ساعت گپ زد. همین که گوشی برجایش نشست، باز صدای زنگ برخاست، یکی از دوستان ایرانیم بود. گفت:«جناب، عید مبارک! شنیدم عید شما امروز است.»

ـ «از شما مگر فرداست؟»

ـ «آری، فردا، خوب، خوش بگذرد.» و حرفهای دیگر.

خانم که چیزی اتو می کرد، گفت: «تو هم به چند جای عید مبارکی باید بروی.»

ـ «مثلأ؟» او که می دانست، زود بجایی رفتن حاضر نمی شوم، از همان آغاز مسأله را جدی نشان داد.

ـ «مثلأ ندارد، یاسین جان که در نزدیکی ما خانه خریده است، دوبار به دیدنت آمد، تو هنوز بر لخک دروازهً شان قدم نمانده ای. آخر، بد است، مردم می رنجند، پای شان را می گیرند، آدم تنها می ماند.»

تا ریشم را تراشیدم، پیرهنم اتو شده بود.

یک سرک پایینتر، دست راست، دروازهً اول. نشانی را بیاد سپردم.

خانه دو منزله با شکوه، دیوار احاطهً سنگ مرمر سفید با رگه های خاکستری و درختان بلند ناجو و سیب، حیرانم ساختند. هر چند بالای زنگ نوشته بود، «یاسین ـ محمد» باورم نمی آمد که همان خانه باشد. گفتم، او را هم اروپا مجبور کرده محمد یاسین را به دو نام، نام اول و نام دوم جدا کند. یاسین شده نام خودش و محمد نام خانواده. مهمتر از آن، نوش جانش، پول که تا دلت بخواهد دارد! و باز کنجکاونه نگاهم بر پنجرهها و شیشه های براق که گلهای سرخ و سفید آن سویی را چوکات کرده بودند، لغزید.

زنگ را که می فشردم، هیجان ناخوشایندی احساس کردم، کمی دودلی دستم را سست می ساختن که آن هم از خانه نشینی زیاد پیدا می شود.

یاسین جان و پسرکش در را باز کردند، یک یاسین جان بزرگ ویک یاسین جان کوچک. پدر و پسر به این همانندی، ندیده بودم. پیرهن تنبانهای خامک دوزی یکرنگ پوشیده بودند. من و یاسین جان، چنان که رسم است، بدنهای عرق آلود یکدیگر را در آغوش فشردیم و گفته رفتیم: «ایام شریف مبارک، روزه و نماز قبول، داخل صواب حاجیها و غازیها.»

ـ «هله دست کاکایت را ببوس!»

بینی کوچک پسرک پشت دستم را تر کرد، من هم لبانم را به موهای پیشانیش نزدیک کردم. حویلی چمن کاری شده فراخ، با دو رده زنبقهای آبی وسفید در دو کنار جویچه، چند چنار و یک بتهً نسترن گل افشان، نظر فریب بود.

گفتم: «نام خدا حویلی تان براستی قشنگ است. و این هم فیتهً سرخ بر شاخه نسترن، برای دفع چشم زخم، شاید تدبیر خانم باشد.»

ـ «نه، والله، از خودم» بسیار بلند گپ می زند. من که کر نیستم. «والله، نظربد سنگ را می شکناند. همین منیرک ما نظر کردند. یک ماه در شفاخانه بستری شد. مردم بخیل استند رواداری ندارند. این خانه چیست. این هم برای ما خوردی می کند. دو موتر است و یک گاراج. چند روز پس کبیر جان ما هم لیسنس می گیرد. می شود سه موتر و یک گارج. فکر کنید!»

از زینه ها که بالا می شوید، اگر پنجره باز باشد، سرخی قالینهای سالون چشمها را البریز می سازد وسپس کوچ و چوکی رویه چرمی سیاه می بینید و الماری زینتی سیاه و چند شاخهً گل کاغذی در گلدان سیاه و تیپ ریکاردر و بلند گوهای بزرگ سیاه و تلویزیون غول پیکر سیاه. همین چیزها را در سالون پذیرایی بیشتر افغانها میتوان دید. مگر کهنه تر ها و کوچکترهای شان را، شاید نزدیکی سلیقه هاست و یا شاید جادوی همچشمی ها.

ـ «خوش آمدید، بالاتر بفرمایید!»

میز پیش رویم، زیر بار شرینها نزدیک است کمری شود.

یاسین جان رو به رویم نشسته و پسرکش خود را به گردهً پدر چسپانده، کرکر کنان نقل می جود و با دقت به سویم می بیند. سکوت را می شکنم:

ـ «این جوان رشید، گفتید منیر جان نام دارد.»

ـ «صاحب والله، استعداد عجیبست!» پسرک بین سخن پدر می دود.

ـ « رشید نی، منیر!»

ـ «لاحول ولا...» صدای زنگ تیلفون بلند می شود.

ـ «بلی بلی!» تقریبأ فریاد می زند که ضرور نیست، و می گوید: «لین گشت.»

گوشی را می گذارد. باز زنگ تیلفون.

ـ «بلی! فاضله جان تو استی؟ وعلیکم سلام، عید خودت مبارک، روزه و نماز خودت هم قبول...» من هم صدای بیمار گونهً زنی را از تیلفون می شنوم.

خانم گفته بود که بردار یاسین جان در راکت باران کابل شهید شد. زن و فرزندانش در پشاور روزهای بدی را سپری می کنند. فاضله جان که در کابل معلم بوده، لیف و جاکت می بافد و می فروشد. باز همان صدای بیمار گونه:

ـ «یاسین جان، مادر منیر جان چطور است؟ منیرک قند، حمیرا جان، کبیرجان.»

ـ «حمیرا جان ما فارشوله کرده.» فارشوله در زبان آلمانی، کورس راننده گی را می گویند. و از عبارات دری ـ آلمانی افغانهای این جا کی همین «فارشوله کردن» است. از آن سو می شنوم:

ـ «شوله کرده؟ خیر است، هنوز خورد است. یاد میگیرد.»

یاسین جان گوشی در دستش با خود می غرد:

ـ «این سادهً خدا را ببین، شما کی گپ را می فهمید؟ً!». قهرم می آید. این گپ کجاست؟ این کاریکاتور گپ است. ابله!

ـ «دیگر چه دم دارید؟»

ـ «حالا که بی سرپرست شدیم، شکر که تو را داریم. تو سرپرست ما، کلان ما، پدرما.»

ـ «معلوم دار! والله از خواهرانم کمتر نمی دانم.»

ـ «خدا سایهً ترا از سرما کم نکند. همین نبیلک ما را، چند روز می شود، زردی گرفته است.

ـ «خو، چه می توانم بکنم؟ من که داکتر نیستم!» پسرش مثلی که از خواب بیدار می شود:

ـ «چه شده گفت؟ نبیل را چه گرفته؟» سراسیمه به من و پدرش می بیند و پدر چون گرگی بروی هجوم می آورد:

ـ «چوچه خوک! به تو چه؟ گنگه شو گفتم!» و طوری وا می نماید که گلویش را خارش گرفته است، و از آن سو صدا ناتوانتر شنیده می شود:

ـ «گفتم کمی پول برای دارو و درمان نبیلک، اگر شود.....» پدر سرفه می کند و سرفه می کند و باز سرفه می کند و ... .

ـ «بلی بلی، صدا شنیده نمی شود، بلی شنیده نمی شود...»

ـ «پدر، بده به من! من می شنوم، من خوب می شنوم.»

یاسین جان گوشی را برجایش می زند.

ـ «من پول کاشته ام؟» نگاه آتشبارش متوجه من می شود. به یادم می آید که داکتر حقیقت، همصنفی دروان مکتبم در پشاور معاینه خانه باز کرده است. می گویم:

ـ «شماره تیلفون منزل برادر تان را به من می دهید؟»

ـ «کدام تیلفون؟ همسایه نشین استند. تیلفون صاحب خانه است. دل شان شد خبر می دهند، نشد، نه. چه خود را زحمت میدهید؟»

ـ «چه زحمت؟ اگر بتوانم کمکی بکنم، داکتری را آن جا می شناسم. مرا بیگانه نشمارید. ما همه اعضای یک خانواده استیم. خانواده بزرگ مهاجرت.» از رویهء کتابچه شماره تیلفون را بر دستمال کاغذی نوشته پیش رویم می گذارد.

صدای بوتهای زنانه بر زینهء مرمرین همراه با بوی اسپند به سوی طبقه اول می شتابند. خانم میزبان می درآید. با گیلاسی از چای سیاه و تبسم ساختگی بر لبانش. دستمال کاغذی را با شماره تیلفون در جیبم می گذارم ومی ایستم و باز هان تکرار عادی «عید مبارک و روزه و نماز... تا آخر.» مادر منیر جان هم مانند شوهر خود، بلند آواز است. گویی با کسی از پشت دیوار سخن می گوید.

ـ «ببخشید، بوی اسپند شد. زنکه خانهً ما را تعریف میکند، مگر یک بار هم نام خدا نمی گوید. چطور تنها آمدید؟» می خواهم بگویم که خانم سلام گفت، امروز مهان داشت، روز دیگر می آید و حرفهای دیگر برای رهایی از بی جوابی، که یاسین جان با پرسشها گلویش را می گیرد:

ـ «مهمانت رفت؟ چه می گفت؟ از پشاور چه احوال آورده؟ مثلی که فاضله پول خواسته؟»

ـ «آه... یاسین، چه می گویی! غیرت فاضله جان را کمتر کسی دارد.»

ـ «خوب، حالا بمان، یخن مرا رها کن! بگو چه می گفت؟»

ـ «تعریف، تعریف برادرزاده ات بود. تعریف یاسمین جان، حسن صورت، حسن سیرت، پنج پنجه اش پنج چراغ، چه نانی می پزد! کورس کامپیوتر را تمام کرده، مگر هنوز جایی شامل کار نشده.»

ـ «راستی؟ جوانمرگک در همان کودکی هم مقبول بود و هم هوشیار.» یاسین جان را خنده گلداریی می شگوفاند و با عبوس می شود. سرش خم می کند، به فکر می رود.

ـ «خوب خوب، والله عجیب است، باور می کردی؟»

ـ «می خواهند که اگر اجازهً ما، یعنی اجازه تو، باشد، او را برای پسر خود خواستگاری کنند.» یاسین جان خمپاره وار می ترکد.

ـ «بد می کنند. با هفت پشت خود، والله، ما مگر پسر نداریم؟ ما برای کبیر جان، دروازه های بیگانه ها را می کوبیم و لقمهء ما را دیگران قورت کنند. والله، من مگر مرده باشم. او زن، نشود که همان جا گپ را سر نوک کرده آمده است. ما را از سر می گیرد.»

صدایش بلندتر و صورتش سرختر شده است. رگهای گردنش پندیده اند. و چند بار می گوید: «کبیرما، کبیرما.» زنش اندکی مات و مبهوب به سویش می بیند و بعد به آهستگی تقریبأ می نالد:

ـ «ما که چنین فکری نداشتیم، باز، هنوز هم دیر شده نخواهد بود!»

ـ «من باید هر چه رودتر گوش فاضله را باز کنم. هرچه زودتر. و بعد کبیر را آماده سفر بسازیم، برود پشاور. خوش کرد خوب، نکرد هیچ.»

در دوام گفت و گوی هیجانی و خاص زن و شوهر، من چرا باید نشسته باشم، ایستاده ام و گاه بر پای چپ و گاهی راست لنگر می اندازم. فرصت نمی دهند که بامان خدایی کنم.

یک دستمال کاغذی میگرم که به بهانهً پاک کاری لب و لنج، خود را مصروف نشان دهم. یاسین جان آن را ربوده می گوید:

ـ «ببخشید، تیلفون باید بکنم.» پشت و رویش را می بیند و می اندازد. تا دستمال شماره دار را بدهم. کتابچه کنار تیلفون را برداشته زود زود ورق می گرداند و تکمه های تیلفون را فشرده می گیرد و صدا می کند. البته بلند وبلندتر:

ـ «پشاور! پشاور، ... بلی... پشاور! خانه شهنواز خان است؟ خانه شهنواز خان؟...» به دری می گوید، به پشتو می گوید. آنقدر جیغ می زند که صدایش باریک می شود و سرفه اش میگیرد. گوشی در دستش و زهرخندی برلبش، دهن به شکوه می کشاید:

ـ «کسی بلی بلی می گوید، جواب می دهد، مگر صدا مرا نمی شنود، صدای او را من می شنوم، خوب می شنوم، او صدای مرا نمی شنود. عجیب است!...والله مادر منیر، نمی دانم!... هیچ نمیدانم. باز یک کوشش کنم... باز یک زنگ بزنم.» به من می گوید:

ـ «عجیب نیست؟»

خدا حافظی کنان، دلم می شود، بگویم که هیچ عجیب نیست. هرگاه از روی ضرورت، از سرنیاز و بنابر احتیاج، صدا کنی، صدایت را نمی شنوند. مگر دم نمی زنم که مردم می رنجند، پای شان را می گیرند و آدم تنها می ماند.!

 

دروازهً کابل