کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس

Deutsch

آرشيف صفحات اول

دروازهً کابل
 

 

 

اکرم عثمان

                  

داستان کوتاه

 

نميدانم عشق مرض بي درمان است يا بي عشقي، و غلام رسول هر دو را از سر گذراند. وقتي كه عاشق نبود در تب بي عشقي مي سوخت و وقتي عاشق شد در تب عاشقي. بسيار ميكوشيد به كسي دل ببازد و يا از كسي دل ببرد،‌ بجايي نرسيد لاجرم بيكار ماند و متاع ارزانش بي خريدار.
يكي از روز ها همينكه به خانه رسيد مهمانخانه را پر از مهمان يافت به او مژده دادند كه اهل بيت خاله بعد از سالها براي چندي از هندوستان به مهماني آمده اند.
غلام حسب معمول بزرگان را دست و كودكان را سر و رخسار بوسيد اما همينكه نوبت نازي دختر خاله رسيد درماند كجايش را ببوسد.  خاله زاده در ساري زعفراني روشن، چون خمچه رساي طلا مقابلش به پا خاست. گفتي آتشي، نا به هنگام از دل زمين شراره كشيده است. غلام سريع و دست و پاچه سلام كرد و گوشه گرفت. خاله زاده از دور زير نگاه گرفتيش، قد و قامت غلام در نظرش عجيب مي آمد. از روزگار كودكي تا آنگاه كه همديگر را نديده بودند. غلام يك و نيم قد مرد هاي دگر شده بو و پشت لبهايش سياه ميزد. لحظاتي بخير گذشت.
غلام هم كه وسوسه شده بود ميخواست دختر خاله را سير ببيند اما حجاب جيا، دمش را مي گرفت و نمي گذاشت كه نگاههايش از گل قالي كنده شود، از بس به شاخ و گل و برگ نقشهاي گونه گون فرش خيره ماند، گمان برد تمام آن خطوط پيچاپيچ و ظريف و رنگارنگ، ‌رفته رفته از زمينه قالي جدا ميشوند و در هوا با اشكال مريي و باريك، سيماي لعبتي را شكل هاي مي بخشند كه خرمن گيسوان افشانش از شانه ها تا كمرگاه لغزيده اند، شگفتي يي آميخته با رخوت، دستش ميدهد، گقتي حشيش دود كرده است. در هاله يي از شك و ترديد نگاههايش با نگاه هاي شبه گره ميخورد و قلبش ميلرزد. با اين لرزش به خود مي آيد مي بيند كه غرق در چشمهاي نازي شده است مي شرمد و سرش را به زير مي اندازد.
شب كه ميشود، بسترش را داغ تر از هميشه مييابد گويي شبي از شبهاي تموز است. او هيچ وقت در ميزان سال هوا را آن همه گرم و جانفرسا نيافته بود. پلك روي پلك ميگذارد، ‌اما عوض خواب، خيال نازي چون كرمكهاي شبتاب، تا الله صبح زير مژگانش در رفت و آمد ميباشد. به خود اندر ميشود در مييابد كه نوع بيماري عوض شده و جاي آن خلا و بي حسي و بي حالي را گرمي مطبوعي پر كرده است.
نازي سبزه دلكش بود، مثل فلفل. آن سالهايي كه پدرش در گجرات و بنگاله و پتياله دنبال حيل كلان و حيل خورد و دال چيني و انار دانه ميگشت آفتاب حسود آن ديار كه سپيد اندامي به لطافت نازي را ديده نداشت عقرب وار چند نيشش ميزند كه پاك گندمي رنگ ميشود- گفتي از تيره و تبار درو گران بوده است.

غلام پيشتر ها فكر ميكرد كه صرف كابلي دختر هاي سفيد پوست و يك لا و نازك اندام زيبايند و اما بعد از ديدار نازي در مي يابد كه سبزه دلكش بهتر است چه اگر سفيد خود را نيارايد و از سرخي و سفيده مدد نگيرد پك بيرنگ مي شود مثل شيربرنج كه طعم دارد و رخش ندارد ولي بروي گندمي هر چه بنگري سير نميشوي و شايد طعم مدام نان گندم از همين خاطر باشد.

دختر خاله از بنگالي با خودش عشق و آتش بار كرده بود و متاعي كه سوزانتر و خوشبو تر از مرچ و مصالح هندي است و غلام به تدريج در اين آتش ميسوزد و پخته و مصفا ميشود. بعد از سي و پنج روز آوازه بر گشت خانواده خاله به هندوستان بالا ميشود و غلام از فرط تشويش عقل و هوش از دست مي دهد. سراغ چاره مي برآيد ولي مادرش عتاب آلود ميگويد كه هنوز دهنت بوي شير ميدهد و اين آرزو را در سينه اش ميكشد و گپ را در دلش سنگك ميكند. غلام كه از آن طرف راه بسته مي بيند دل به دريا ميزند و نرم نرمك دل نرم دختر خاله را نرمتر ميسازد. هر دو قرار عروسي ميگذارند و نازي به غلام ميگويد:
ـ هندوستان بيا همانجا به مراد ميرسيم و تو خانه داماد شو! غلام قبول ميكند و مرد مردانه قول شرف ميدهد. در ضمن از ليلي خواهر خوانده و دختر عمه غلام ميخواهند كه كار رساندن خط ها و پيغمهاي شانرا به گردن بگيرد.
بالاخره كاروان عشق و آتش و مرچ و مصالح رحل سفر ميبندد و در اولين هودج - نازي فلفلي در همان ساري زعفراني روشن گاه وداع ميگويد:
ـ غلام جان صد حيف كه روز هاي كابل بسيار كوتاه بود تا ديدن دگه يا الله و يا نصيب.
و اين آخرين گپ معني دار٬ غلام را منقلب ميكند از آن روز به بعد از خانه دل ميبرد و سرش به كافه ها و سينما ها مكشد. از بام تا شام گوش به ريكارد هاي فلمي ميدهد و گمان ميبرد كه بين اين نواها و صداي آهنگنين نازي مناسبتي است. از گذرها « هندو گذر » و از بازار ها رسته عطاري ها خوشش مي آيد. مرچ خور و مصالح خور ميشود و مادرش نيز به خاطر اينكه دردانه فرزندش دل نيندازد نه تنها پشت دلش ميگردد و در صدد رام كردن شوهر نا موافقش ميبرايد بلكه با هوشياري٬ تمام غذا هارا با انار دانه و ميخك و لونگ و زرد چوبه تند و تيز ميسازد

در آنروز ها آهنگ «دنیا دیوالی » آهنگ روز بود غلام با پول مادر یک دستگاه گرامافون صندقی سگ چاپ میخرد و اولین بار صدای آهنگ» دنیادیوالی» را از آن بلند میکند. گاهی بفکرش میرسد برود هندوستان بچه فلم شود مگر دریغش میاید چه دنیای سینماگرها را کمی با لوث و بی حیایی آغشته میبیند و نمیخواهد که نازی جانش را در آئینه آنهـــا ببیند. باری آرزو میکند که برود ملنگ شود و مجنونانه سر به کوه و بیابان بزند اما میداند که بی مرچ ومصالح و فلم هندی و دنیا دیوالی روزش به شام نمیرسد.
یکی از پنجشنبه ها گاهی که میخواهد برود به تماشای
فلم «سونی  میوال»، دوستی همدلی بند دستش را میگیرد و یکه راست میبردش شوربازار، دست چپ نرسیده به کوچه خرابات، دکان «لاله جی بگوان سنگهــ» قرار داشت، او نیمچه جادوگر و نیمچه طبیب بود. ولی شهرتش از جای دیگر آب میخورد. شایع بود که مشکل گشا عشاق است ودرکار ابطال سحر و پختن قصیده و تهیه مهرمهره همتا ندارد. غلام که از پیش مفتون جادوگر ها بود از پدرشکوه ها میبرد از آن طبیب دل ، گشایش کار میخواهد. لاله میگوید که شرط اول عشق وعاشقی حوصله است، باید دندان برجگر بگیرد تا دامن مقصود به کف آید. به این حساب، به عنوان آغاز کار، فهرست درازی از مواد خوراکی و مصرفی، دم دستش میگذارد تا هرچه زودتر با استفاده ازآنها، اول مجسمه خمیری بی بی نازی را ازآرد سوجی و روغن زرد، درست کند و بعد از آن دورادورش، شمع های رنگه را دود نماید تا قصیده پخته شود و پدرش به خواستگاری رضا دهد. غلام هم با عذروزاری کیسهء مادر را خالی میکند واز آرد ترمیده و روغن خالص، مرغ سیاه ماکیان، ماکیان گرفته تا بربو و چربوی خوک وکافور و غیره وغیره را نذر قدم های لاله جی میکند. همچنین به توصیه او، هرشب لنگ میزند و تاکمرگاه در آب سرد، چند و چارزانو مینشیند و چهل کاف را بار بار، به خاطر دفع بلا از نازی جانش بسوی کوی و برزن هندوستان چف میکند.

بدین منوال پس از ماهی یک سرو گردن کوتاهتر از بگوان سنگهـ ، نیمچه جوگی میشود و پشم انبوه سروصورتش، از اومجنون تمام عیار میسازد. مادرش به التماس میافتد که از این دیوانگی ها بگذرد ولی مرغ یک لنگ او کماکان تکان نمیخورد و براه نمی آید. بالاخره چهل روز پوره میشود و غلام آن بار سنگین را که لاله جی پیشنهاد کرده بود بدوش میکشد اما از خواستگاری گپی بالا نمیشود. به خشم میاید به جرم چاقوکشی وضرب شتم لاله ـ  سه سال و نیم زندانی زندان کوتوالی در «نقاره خانه» میشود وآب وآبرویش برباد میرود. از آن پس همینکه با تضمین مالی پدر و صد ها وسیله و واسطه از توقیف میبراید چارهء جز اعتراف به پدر نمیبیند و طشتش از بام می افتد. پدرش که میبیند آن همه غوغا بخاطر چه حماقتی برپا شده ، حسب معمول پسر را زیر باران سیلی و ناسزا میگیرد و آنقدر پش و پهلویش را نرم میکند که پوستش از کاه پر میشود.

غلام هم پیشین همانروز ازهمان رسته عطاری های شوربازار که باری برای خرید زعفران و اسپند و توتکه و مهرمهره و تعویذ نظر رفته زهر هلایل میخرد و میخورد، اما مادرش که همیشه مراقب اعمال غیر عادیش بود به موقع سر میرسد و سرکنده و مو کنده به کمک شوهر، پسر را به شفاخانه منتقل میکنند. داکتر بعد از شستشوی معده غلام، نظر میدهد که خوشبختانه دکاندار در فروش زهر تقلب کرده و عوض هلاهل، حلیله را به خورد خریدار داده است، شکر خدا بجا میاورند وبرآن میشوند که هر طوری هست گره از کار غلام بگشــایند.

پدر مبلغي پول كوري و كبوتي ميكند تا در كار خواستگاري و مسافرت غلام به هندوستان٬ به كار آيد. هفته ديگر٬ غلام سوار بر موتر و ريل و چكله و مكله با اشتياق از شهري به شهري ميگذرد و به بنگاله ميرسد و در مهمانسرايي اتراق ميكند كه محل بود و باش سوداگران كابلي بود. بعد از صحبت با اين و آن٬ و پرس و پال از نام و نشان شوهر خاله يكي از تاجر ها٬ بشارتش ميدهد كه دوشنبه شب٬ عروسي نازي برپاست و او ميتواند رنج سفر را در آن محفل شادي از ياد ببرد.
رنگ غلام مثل كهربا ميپرد و دنيا بر سرش شب ميشود. فردا٬ بي آنكه به ديدار خانواده خاله برسد٬ پس سر را ميخارد و راه آمده را پيش ميگيرد.
وقتي به كابل ميرسد٬ از عشق توبه نصوح ميكشد٬ ميخواهد هر چه زودتر كسي را به زني بگيرد و نام نازي بي وفا را از لوح دل بشويد. مادر و خواهرانش براي خواستگاري كمر ميبندند و از بام تا شام دروازه اين و آن را ميكوبند و نشانه هاي دختر هاي دم بخت را مي آورند. اما غلام بر همه في ميگيرد. نه چاغ٬ نه لاغر٬ نه سرخ و نه سفيد٬ نه مكتبي نه بي مكتب٬ هيچكدام چنگي بدلش نمي زنند. او خواهنده سبز دلكش است٬ خواهنده گندمي رنگ كه هر چه تماشايش كني سير نگردي و عاشق ترش شوي.
عاقبت يكي را مي يابند كه يك سر مو از
آنچه غلام ميخواسته و ميگفته فرقي نميداشته باشد. غلام به ناچار گردن مي نهد و مراسم عقد كنان و نكاح بندان و تخت جمعي انجام ميشود و خانواده را خاطر جمعي دست ميدهد. ليكن غلام از اف و آه باز نمي ماند. بي آنكه تازه عروس بفهمد با همان گرامافون صندوقي و ريكاردهاي هندي غم غلط ميكند گفتي بچه فلم است و بايد صادقانه در نقش (ميوال) ظاهر شود و آهنگ (دنيا ديوالي) را از جگر بر آورد.

سالها بر او و عروس سیاه بخت میگذرد ولی غلام غلامتر میشود وهمان عشقی دست و پایش را محکم می پیچد که روزی بیخ گلویش را میفشرد و نفس هایش را بشمار می انداخت. زنی دیگر میگیرد، زنی که شبیه نازی باشد همان زیبا صنمی که دل و دین از نیمچه جوگی کابلی ربوده بود ولی او هم جای نازی را پر نمیکند. دوتای دیگروارد خانه میشوند و غلام صاحب دو درجن چوچه ونیم درجن عیال میشود، اما نازی همچنان در محراب خاطرش چون ماه نو میدرخشد، گویی تمام آن کار ها را از سر بیکاری یا سرسیری انجام داده است.
اوایل دم پیری، گاهی که ریشش تار می اندازد و یگان دندان در کله اش می لقد ناخوشتراز همیشه، دور از زنهایش، شب زنده دار میشود و آنقدر نازی نازی میگوید که سردچار مرض دق و نفس کوتاهی میشود. اورا به اجبار پیش داکتر میبرند و می فهمند که عشق پیری سربه رسوائی زده و غلام نزدیک است چورو پاک دیوانه شود. میکوشند بسترش کنند اما غلام ترجیح میدهد برود خانه خدا، آنجا که مردم میروند. و مصفا میشوند آنجا که دردمندان به دوا میرسند و عشاق مجازی عشاق حقیقی میشوند.

چند صباح بعد، غلام، حاجی غلام میشود. مردی سرا پا عشق و سرا پا شور و شیدایی از توان می افتد، از غوغا و داد و بیداد باز میماند، اما از نازی جدا نمیشود. نازی مثل رنگ سرخ در خونش مثل خط تقدیر در پیشانی اش و مثل گامهای نامرئی عمر در شبها و روز هایش باقی میماند و همه پی میبرند. که خواست خدا همین بوده و تقدیر را تدبیرچاره نمیســـــازد.
از آن پس رنگش زعفرانی تر میشود، مثل همان ساری زعفرانی که باری نازی به بر کرده بود. به مرگش چیزی نمیاند که میرزا غفور همدم روزگاربدمستی و سرمستی اس چاره گر میشود و دستش را گرفته راه براه و کوچه به کوچه میبردش خرابات، میبردش کوچهء که که طلاع آفتاب را در نصف شب و بل بل ستاره ها را در روز روشن تماشا کند. غلام چند ماه بعد زیر دست استاد غلام حسین، هارمونیه نواز میشود و چنان سر پرده ها را یاد میگیرد که گفتی از هفت پدر اهل صفا و ساز بوده است. با این کار یک چند سرگرم میشود اما مضکل اصلی راهی نمیابد. یاد نازی مثل سرپنجه مرگ در جلد بیماری، وقت و نا وقت ظاهر میشود و آنقدر بیخ گلویش را می فشارد که گفتی مرغی سرکنده هنگام جان کندن خودش را به درودیوار میزند. غلام درین لحظه ها تقلا میکند قفس سینه تنگ را بشکند و دود و بخارش را هر چه تمام تر بیرون بکشد ولی توفیق نمی یابد. درواپسین دم گاهی که میخواهد از ارسی به پائین بپرد از شد آن نیم نفس بیغم شود گپ استاد غلام حسین به یادش می آید:
»ساز بخارکش است بخارکش دل، غمه غلط میکنه، نا پخته ره پخته و ناسفته ره سفته میسازه«
بی محابا برسر هارمونیه چپه می افتد و پنجه هایش را تند تند برروی پرده ها میکشد. صدا ها موافق دلش بالا میشوند و فضای پسخانه از آهنگ حزینی پر میشود، نازی به یادش میاید نازی بیوفا که بال و پرش را آتش زد و تنهایش گذاشت، نازی دروغگو و سست پیمان که همان شب ورودش به بنگاله پای عقد دیگری نشست و بروی عشق ریشخند زد. با اشکهایش سرو صورت هارمونیه را میشوید ، گریه میکند و هق هقش، کودکانه بلند میشود، می خواهد همصدا با مرغ حق تا الله صبح خون بگیرید، نا خواسته و خدایی بیت قدیمی « نازی جان همدم من» از عمق سینه اش می جوشد و از جدار گلوی گرفته اش بالا میخیزد.
سوزناک و حزین می سراید
:

نازی جان همدم من دلبرمن                            الهی سیاه بپوشی از غم من
چرا ارسی ره بالا میکنی یار                          چرا سیل و تماشا میکنی یار
نمی ترسی ز فردای قــیامت                            چرا قتل جوانا میکنی یـــــار


دلش کی سرد میشود. گما ن میبرد به نحوی ازنازی انتقام می کشد. صدایش رسا و رساتر میشود و کم کمک نظم و ترتیب به نفس هایش باز میگردد. خود را سبک می یابد، بسیار سبک، مثل یک پر مرغ، مثل یک برگ هوایی و مثل یک قاصدک یا خبرک که برپشت نرم و سفیدش خبر های خوش را بار میکند و به گوش امیدواران میرساند. میخواند میخواند، میخواند تا اینکه خواب بر سرش خرگاه میزند و اورا زیر سایه مطبوعش بی حال میسازد.
به این ترتیب غلام دوام می آورد و گاه و بیگاه چنان نوا سر میدهد که هیچ قمری و بلبل بگردش نمیرسد. روزی از روز ها، گاه دیگر، که اوج قیل و قال و سرو صدای تبنگ فروشها و غریبکارهاست، غلام میخواهد بنا به عادت سری به رسته عطاری ها بزند و از راه سه دکان چنداول خوش خوشان به هندوگذر برسد. سرچهارراهی که هر چیز با هرچیز ملاقات میکند چشمش به سیاه سر چاغ و گندمی و افسرده می افتد که محموله های سودایش را با زور دل به پیش می کشد. دلش میخواهد آن زن را کمک کند ولی میترسد و دل نمیکند. از میان صدها بوی خوش و نا خوش بوی آشنا به دماغش میخورد، تعجب میکند، آشنا کجا و او کجا، سه دکان چنداول کجا و بنگاله کجا! درنگ میکند و رهرو نا آشنا را زیر نظر میگیرد. زن که میبیند مردی وقیح و چشم چران مراقب سرو وضع اوست، خشماگین می ایستد و میخواهد از سر راه گمش کند. چشم به چشم میشوند و نازی می بیند که مزاحم و سنگ راه همان بچه خاله است، همان غلام رسول بیوفا که به وعده وفا نکرد و هندوستان نیامد، میخواهد با پیش بوتی دورش کند، لیکن حیا میکند غلام صدا میزند :
ـ دختر خاله نازی جان !
نازی میگوید :
ـ چه میگی ؟
غلام میگوید:
ـ مانده نباشی تو کجا و اینجه کجا ؟
نازی میگوید:
ـ از وختها ده کابل استم ، چند ماه میشه ، دیر میشه .
غلام میپرسد:
ـ بیگانگی بری چی ؟چرا خانه ما پائین نشدی؟
نازی میگوید:
ـ خانه شما؟ بری چی؟ مگم نان گم کده بودیم ؟
غلام میگوید:
ـ نی مسئله نان نیس ، مسئله از خودیس ، مساله همخونی!؟ و چپ میماند.
نازی مییگوید:
ـ عجب گپایی ، تو و از خودی ، تو و همخونی !؟
غلام میپرسد:
ـ بری چی؟
نازی میگوید:
ـ مگم تو همو نیستی که ده یخ نوشتی و ده افتو ماندی. چه سالها که ماتلت نماندم چه خط ها که برت نوشته نکدم، مگم تو کل او گپاره پشت گوش کدی و اصلاً دختر خاله یی نداشتی ؟ غلام در میگیرد ، و میپرسد:
ـ کدام سالها، کدام خط ها؟ مه تا بنگاله پشتت آمدم شو عروسیت رسیدم، صبح شرمسار و خاکسار از همو راهی که آمده بودم پس گشتم، حالی تو بگو که کی بیوفاست؟  نازی میپرسد:
ـ خط های مه چی ؟
غلام میگوید:
ـ کورشوم اگه دیده باشم.
نازی میگوید:
ـ َی خدا، ای چی میگه، پس مخل ده میان بوده، هان حالی فامیدم. همو وختام مره لیلی میزد. هوش از سر نازی کوچ میکند و رق رق قد تکیده وبالای پوسیده غلام را مینگرد. غلام آه میکشد و میگوید:
ـ دختر خاله مگم از مه بشنو که چی نکدم جوگی شدم، زهر خوردم، زن کدم، یکی نی چهارتا، مگم تره نیافتم،  یکیش سبزه بود دگیش کمر باریک، سومی بالابلند، چهارم گیسو کمند، مگم هیچکدامش نازی نبود. از هر چارش سیر شدم ســیر ســیر. حج رفتم، به خدا رسیدم، مگر خدا نخاست که از تو جدا شوم، تو مره به خدا رساندی میفامی نازی
اشکهای نازی سر میکند و سرش را به آسمان میگیرد ، مثل اینکه از قضاء شکوه دارد . غلام خریطه ها سودا را از دستش میگیرد و می گوید:
ـ بتی دختر خاله که مانده میشی. دلم میخواست کتیت بازار برم شانه به شانیت باشم، غلام حلقه به گوشت. مگم حیف که سایه سردگا شدی، چراغ دل دگا، چراغ لانه و کاشانی دگا.


نازی زار زار میگیرید، گفتی عزادار است وغلام شانه با شانه او نثل سایه یی درقدمهایش، مثل خاشاکی بر رهگذرش همراهیش میکند و اولین بار میداند که با یار بودن چه شیرین و بی یار بودن چه تلخ است.

                                                                                       ***********

بالا

 

دروازهً کابل

سال اول            شمارهً هژده              دسمبر  2005