کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اکرم عثمان

                    داستان کوتاه:

 

                                    گربهء چهـــــــارم

                                                                    

 

نيمه های پائيز بود. هنوز آفتاب از دم و دود نيافتاده بود. اگر همت ميکرد می توانست پشت و پهلوی آدمهای نم کشيده را گرم کند و بنوازد. اما برعکس کابل، که چهار فصل منظمی داشت اوضاع و احوال اين شهر بيگانه از اقليم گرفته تا آدمهايش فرق می کرد. گاهی در همان اواسط خزان چنان خورشيد از رمق و حال می افتاد و باد و باران بيداد می کرد که آدم به اصطلاح پُک خود را گم می کرد، در ميماند که بالاپوش بپوشد، چتری بگيرد يا اينکه پيراهن آستين کوتاه به بر کند.

اتفاقاً در يکی از روز ها به گفت شاعر «ابر و باد و مه  خورشيد و فلک» دست به دست هم داده بودند تا «توفيق» مهاجر کابلی را اذيت نکنند. او بر يکی از دراز چوکی های کنار جاده نشسته بود و می کوشيد غم غلط کند! آفتاب از حاشیهء آهنپوش یک اپارتمان بلند، خندان و نوازشگر می تابید و قبرغه های آزردهً توقیق را مینواخت. او در زندان پلچرخی مرض فلج و درد مفاصل گرفته بود و همان ناخوشی در تمام روزهای رهایی چه در کابل، چه در پشاور و چه در این جا چون «دوالیا» موجود حیله گر افسانوی ـ بر پُشتش سوار بود و آزارش میداد.

کم و بیش چار سال میشد که با استفاده از حق اقامت دایمی، در این شهر زنده گی میکرد و زبان سویدی را روان حرف میزد.

در جریان اين مدت از تمام جاده های این شهر فقط همین جاده که نامش «جاده بزرگ شرقی» بود، خوشش آمده بود. وضع این جاده از دیگر جاده های شهر متفاوت بود. موتر ها اجازه نداشتند که در آن رفت و آمد و غرو فیش بکنند. بهترین و معتبرترین مغازه های فروش لباس، جواهر فروشی ها و رستورانها در دو کنارش قرار داشتند و مردم هم بدون قرار قبلی، رویهمرفته با لباسهای آبرومند شان یا در ان ته و بالا می رفتند، یا سود و سودا میکردند. ویا دم قهوه خانه ها زیر سایه بانهای رنگارنگ می نشستند و باهم گپ می زدند. توفیق شنیده بود که یگان ساختمان این جاده دوصد ساله و حتی دوصدو پنجاه ساله است، ولی مثل کف دست بل میزدند، گفتی همین پارسال آنها را ساخته اند. او به استثنای چیزهای انگشت شماری، از هر چیز قدیمی خوشش می آمد. از ظروف قدیمی، از آدمهای خوش خلق و خوش صحبت قدیمی، از درختهای تناور قدیمی، از کلیساهای قدیمی، از شراب و برنج قدیمی، و بالاخره از خانه ها و جاده های قدیمی. او می پنداشت که تمام اینها با زبان بی زبانی با آدم گپ می زنند، زانو به زانو می نشینند، رازدل می کنند و از مسایل و رازهایی سخن میرانند که تأویل و تعبیر شان با الفاظ قاصرما ناممکن است.

رهگذر ها عموما آراسته و  خوش پوش از مقابلش می گذشتند. دخترها و پسرهای جوان بازو به به بازو و دست به دست راه می رفتند و گاهی همدگر را بغل میکردند و می بوسیدند ـ همان کاری که در کابل گناهی آخرت سوز تلقی میشد و دین و دنیای آدم را برباد میداد.

توفیق کلاه کاسکتش را تا جای پیشین پایین کشیده بود و شاهد تماشای این دنیای رنگارنگ بود. در آن طرف جاده، زیر سایه بانهای رستوران معروف «مکتونالد» مشتری های قسماقسم نشسته بودند و همبرگر، قهوه و چیزهای دیگر می خوردند. جوانها با خنده و قیل و قال و سالمندها با وقار و تمکین غذای شان را صرف میکردند. پشت یک میز دو نفره، یک جفت زن و شوهر موسفید نزدیک جوانها نشسته بودند و خوشحال بودند که خداواند هنوز راه گلوی شان را نبسته است. آن زن و شوهر زیر سایهء جوانها، رخوت پیری را از یاد برده بودند. پیرزن با مزاح های شور و شیرین جوانها، معصومانه و نمکین لبخند میزد. انگار زیر درخت شگوفه نشسته است و بادی ملایم برسرش گلبرگ میریزد. پیرمرد به یاد جوانی های خودش افتاده بود که سالها پیش زیر درختهای همین جاده دفن شده بود. پشت یک میز چهار کنج چهار نفر با حرارت باهم بحث میکردند و «پولیتیک»، «پولیتیک» میگفتند. توفیق با خود میگوید: چه آدمهای ساده و بی عقلی! کاش میدانستند که مشغول کار بی عاقبتی هستند.

هنوز به اندازه ها و مقیاس های کابل میزیست و خوب و خراب دنیا را در آیینهء کوچک قوطی نسوار میدید. زنی بسیار زیبا و بلند قامت که پیراهن چسپ پسته یی رنگ به بر کرده بود و تسمهء تازی اصیلی را به دست داشت، از دم چشمش میگذرد. زن چنان متکبر و مغرور به نظر می آمد که گویا زن فرعون باشد. راست و چپش را نمیدید و سگش نیز به تقلید از صاحبش با نخره و طنطه راه میرفت. حسرت داشتن چنان صاحبی سخت توفیق را می آزارد و در دوردست ذهنش میگذرد که کاش افسار خودش به دست چنان لعبتی می بود.

سگ تازی زن زیبا شهرهً اروپا و امریکا بود و به نام «Afghan dog» (سگ افغانی) خرید و فروش میشد. آن زن زیبا یک سیب و دونیم عینأ شبیهء «کرستینا» ، معلم سویدی توفیق بود که همین پارسال شوهرش را از دست داده بود و اولاد هم نداشت. گفته میشد که کرستینا تنهایی ناشی از فقدان شوهرش را با چهار تا پشکش پُر کرده است ـ پشکهایی که بیحد نازدانه بودند و جگرگوشه های صاحب شان به حساب می آمدند.

توفیق در تمام این سالها هثچ همرازی جز کرستینا نیافته بود. کرستینا در ردیف دیگر شاگردهایش در بارهً توفیق نیز میدانست که چند سال زندانی سیاسی بوده، پدرش که نانوایی میکرده، چشمهایش را در دود و آتش از دست داد ودکانش را به دو پسر جوانش که از توفیق کوچکتر بودند، سپرده ا ست. همین طور از توفیق شنیده بود که ماموران دولت وقت، دردل یک نیمه شب در حالی که اعضای خانواده اش از تر س میلرزیدند، او را از بستر خوابش مستقیما به زندان ترسناکی برده اند که پُر از شکنجه گرها و شکنجه شده ها بود.

به این صورت کرستینا به توفیق که جوان باهوش و حساسی بود و سرگذشت جالبی داشت، بیش از دیگران علاقه گرفته بود.

در اوقات تفریح کرسیتنا از توفیق در بارهً اوضاع و احوال مردم و وضع زندانهای افغانستان سوالهایی میکرد و از پاسخ های شاگردش چنان حیرتزده میشد که گفتی شاخ کشیده است!

کرستینا تا آن وقت از ظلم و جنگ و شکنجه تصور دیگری داشت ولی بعد از قصه های حیرت آور توفیق تغییر عقیده داده بود و مردم دنیا را بسیار وحشتی تر از آنچه گمان برده بود، میدانست.

اغلب بعد از فراغت از درس، کرستینا به توفیق میگفت: بیا قدم بزنیم تا چشمت را به کنج و کنار این شهر بازتر کنم و خوب تر راه و رسم زنده گی در این جا را یاد بگیری.

هر دو به بازارها و کوچه های دور افتادهً شهر می برآمدند و کرستینا تماشایی ترین چیزها وجاهای شهر از قبیل صومعه های قدیمی، خانه های رنگ و رو رفته شعرا، نویسندگان و هنرمندان نامدار چند صباح پیش را با بسط و تفصیل نشان توفیق میداد و دنیای تنگ و دلتنگ شاگردش را فراختر میکرد. در ضمن در فرصتهای مناسبی، توفیق را به عنوان یک آدم مهم به دوستان و آشنایانش معرفی میکرد و میگفت که او جوان با ارزشی است و به خاطر وطن و عقایدش سالها در زندان بوده است

کرستینا حدودأ زنی چهل ساله بود. قامتی رسا و کشیده داشت. با این که برصفحه سفید و باز پیشانی اش خطهای افقی دویده بود و زیر چشمهای میشی و مهربانش کمی آماس کرده به نظر میرسید ولی هنوز طراوت جوانی و رخش و رنگ مرغوب پوستش را از دست نداده بود و توفیق بارها از نیش نگاه زهرآگین مردهای چشمچران به سوی او، دریافته بود که معلمش کماکان طرف توجه نظربازان است.

روز اولی که کرستینا توفیق را برای خوردن قهوه به خانه اش دعوت کرد، تمام اشیای خانه به نظر توفیق جالب آمدند به غیر گربه های او. هنوز دمی از آمدن شان نگذشته بود که سر و کله یکایک پشکها در حالی که میومیو و غان و غن ناز میفروختند و کرشمه میکردند، پیدا شدند. کرستینا به محض دیدن آنها شادمانه چیق زد و کوچکترین گربه ها که مثل برف سفید میزد و دور گردنش فیتهء سرخی داش، زودتر از همه خود را به صاحبش رساند. کرستینا مثل این که کودکش را دیده باشد، مشتاقانه او بغل کرد و سرو رویش را بوسید. همینطور یکایک آنها ناز فروختند و نوازشها دیدند. بعد از آن وقتی که کرستینا بر آرام چوکی اش نشست، گربه ها به پاها و پاچه های پتلون صاحب شان چسپیدند و کوچکترین شان با جستی خود را در بغل او انداخت، و بزرگترین آنها که آغوش کرستینا را پُر دید، با بی میلی مفرطی، بغل توفیق را پُر کرد و کین توزانه گربهء کوچک را زیر نظر گرفت.

در خلال بگو مگو کرستینا با گربه هایش، توفیق احساس کرد که قصدأ یا سهوأ نادیده گرفته شده و از نظر میزبان افتاده است. بعد از صرف قهوه از جا برخاست و با ابراز تشکر خدا حافظ گفت.

ناوقت شب بود، در بیرون، باران، های های میگریست و همهمهء یک باد ناخوش از درون درختها به گوش میرسد. تا آمدن موتر سرویس بیست دقیقه دیگر باقی بود. توفیق دقایقی زیر چتر سمنتی ایستگاه صبر کرد ولی به زودی بی حوصله شد. دلش در چنگ و فشار پنجهء آهنینی به سختی فشرده شد و غمی بسیار تلخ در محفظه سینه اش پیچید. تصور کرد که به جز باران، وجه مشابهتش را با تمام دنیا از دست داده است. دکمه های یخنش را باز کرد و به راه افتاد.

متوقع بود که کرستینا جدی تر از انچه نشان داده، تحویلش میگرفت. گربه ها کی باشند که جای او را بگیرند؟ اگر از کابل کنده نمیشد این همه حقارت نمیکشید. در آنجا قدر و منزلتی داشت. یک زندانی سیاسی بود که هم مقامات بالا، هم مستنطق، هم پولیس و هم زندانبانان از او حساب میبردند. از بس منزلت و اعتبار داشت بر دستها، پاها و زبانش قفل انداخته بودند. حتی به خاطر ثقل شخصیت او را در زندان انفرادی به اصطلاح «کوته قلفی!» کرده بودند و بعد از ظهرها او را جدا از دیگر زندانی ها، آنهم برای یک ساعت، به هوای آزاد و آفتاب می کشیدند و چهارچشمه مراقبش بودند تا با هیچکس حتی با ایما و اشاره یی نیز تماس برقرار نکند.

چه لحظه های پرغرور و افتخار آفرینی! آن وقت به شیر شرزه و باهیبتی میماند که در قفسی ته و بالا میرفت. چه بد کرد که فرار کرد و پناهنده چنین سرزمینی شد.

چه چهار سال حقارتباری درین قاف و تلهء یخبندان دنیا پیوسته خود را قربانی دیوهایی غیر مرئی یافته که با زهرخند زخم میزنند و با پنبه سر میبرند. طی این مدت در قالب ماشین کوچکسازی جامعه جدید، به تدریج مراحل دور و دراز شهروند شدن درجه چندم را طی کرده و روز تا روز یاد گرفته که به ارباب های جدید چگونه سلام کند و چطور بر طبق جدول آنها نوکروار برود و بیاید. علیرغم این که ده کیلوگرام چاقتر شده بود ولی این ماشین کوچک سازی به قدری از بر و درازی شخصیتش زده بود که سرانجام خود را در خانهء کرستینا موشکی حقیر یافته و نسبت به گربه های او رشک برده است.

همین طور لقب نحس «کله سیاه!» ننگ دیگری اس که به او اجازه نمیدهد سرش را بالا بگیرد و بگوید که او هم آدم است و حق و حقوقی دارد.

باران شفتی بیشتر میگیرد و از سراپای توفیق آب سر میکند. در چنین وضعی اگر در کابل میبود حتما در مسیرش خانهء دوست یا آشنایی قرار میداشت که دل میکرد دروازهً شان را بزند و محترمانه پناه بگیرد. اما این کوچه ها و خانه چنان در نظرش سرد، بیروح و بیگانه می آیند که گویی از پارچه ها و کنده های یخ در اعماق قطب شمالی ساخته شده اند.

ساعتی دیگر باران آرام میگیرد و ابرهای شناور، مهتاب عبوس پائیزی را به بازی میگیرند. از اعماق جنگلی که در حاشیه دست راست جاده لمیده بود، نالهء گوزن تیر خورده و بی نام و نشانی به گوش میرسسد. توفیق می پندارد که گلوله، گردهً خودش را شگافته و شاخهای پیچاپیچش در انبوده شاخچه ها گیر کرده است، به تقلا می افتد ولی کاری از پیش نمی برد. در عوض رشتهء خیالهایش پاره می شوند و توفیق باز به جادهً بزرگ شرقی بر همان درازچوکی کنار خیابان بر میگردد.

با خود می اندیشد، آیا یکی از گربه های لعنتی کرستینا خواهد مُرد که او جانشینش شود؟ شاید نشاید، اما وای اگر خودش زودتر از رقبا بمیرد و نتواند گربهء چهارم شود...

پایان

******

 

دروازهً کابل

 

سال اول            شمارهً دوازده               سپتمبر   2005