همدلان کابل ناتهـ


دریچهء تماس

 

Deutsch

دروازهً کابل

 

 

 

 

اکرم عثمان

 

دگرگونی

برای زرافه های وطنی!

طـــنز

 

من حسن هستم، حسن جان، محمد حسن، حسن آغا، حسن خان، محمد حسن آواره! وبالاخره محمد حسن غریبزاده! نامم به اقتضای روز واحوال، کسب و کار، درآمد و جا های بودوباشم مثل گالش دم میدهد، دراز و کوتاه می شود و منقبض و منبسط میگردد.

در بچگی وقتیکه شش هفت ساله بودم مادرم مرا «حسن جان» صدا میزد. در کوچه نامم «حسنک» بود. پدرم که کم وپیش مرد با وقاری بود غلیظ و مشدد و آمرانه نامم را «محمد حسن!» تلفظ میکرد، و در مکتب فقط حسن خالی! بودم.

هنگامیکه مامور دولت شدم به تقلید از همکارانم که هرکدام کنیه، اسم فامیل و نامهای شاعرانه و ادیبانه داشتند چیزکی به نامم افزدوم و شدم «حسن آواره». خدا بهتر میداند که چرا این «آواره» را به نامم چسپاندم. به هر روی، هیچ دلیلی بهتر از این نیست که اعتراف کنم، خوشم آمده بود.

روز اول وقتیکه دور انداخته این پینهء سرآستین را بر رخ همکارانم کشیدم دیدم که مدیرما، بزحمت جلو خنده اش را که از تهء دلش جوشیده بود، گرفت و تحسین کنان گفت: به به چه تخلص نازنینی! بوی شعر و شاعری میدهد حتمأ صاحب قریحه هستید و پت پنهان منظومه هایی با همین تخلص سروده اید.

عرق کردم و دست و پاچه شدم. درماندم که چه بگویم. خدا شاهد و واحد است که تا آن وقت هرگز غزلی مزلی نساخته بودم و اگر دروغ نگویم از چنین کارهایی بیهوده خوشمم نمی آید. در دوران مکتب در ساعت ادبیات فارسی، دنیا برسرم شب میشد چه روانترین شعر های کتاب دری را چنان بد و بد آهنگ و بریده بریده میخواندم که معلم ما، لبهایش را می جوید و رگهای گردن و پیشانی اش مانند مارکفچه می ایستاد و با کشیده ای آبدار دهانم را می بست.

تا یادم نرود باید بیفزایم که همان روز اعلام اسم شاعرانه، برعکس مدیر مؤدب ما، «رسول کَل» که شوره های سرش را به کلاه کهنهء پوست موش اش پوشانده بود با بی حیایی تمام، آهنگ معروف هندی "آواره هوم !" را خواند وفصای دفتر را که آبستن انفجار یک قهقههً بلند بود، به فرق سوار کرد. بسیار کم آمدم و تصمیم گرفتم حتمأ شعر بگویم و خودم را ثابت کنم. اما در خانه هرچه زور زدم شعرم نیامد و دست خالی بدفتر رفتم. مع الوصف همکارانم که از خدا موضوعی برای مسخرگی و شیطنت طلب میکردند دیگر اسم کوچکم را از زبان انداختند و با لحن دوپهلو و معنی داری «آغای آواره» یا «آواره جان» صدایم میزدند. چندی حوصله کردم و سرانجام به این نتیجه رسیدم که اسم شاعرانه «آواره» را با نام عاجزانهً «غریبزاده» تبدیل کنم و از رفقا بخواهم که دیگر «آواره» صدا نزنند. این بار مدیر ما فقط سرش را پائین انداخت و «رسول کَل» بر روی میز مختصر طبله ای زد که در واقع همان «آواره هوم !» را تداعی میکرد. در این نوبت رفقا نه تنها ضعیف شدند بلکه برای «غریبزاه» کف زدند.

چه درد سر بدهم. آن وقت باتمام این احوال دوران بدی نبود. شلهً خود را میخوردیم و پردهً خود را میکردیم. غریبخانه ای در «کوچهً کاه فروشی» داشتم که پناگاه بدی نبود و «سرکار» یا حکومت نه تنها آمد و رفت ما را با موتر سرکاری ذمه میزد، بلکه نان چاشت هم میداد. لیکن چند تا خردضابط بی انصاف که خداوند به شکم سیر شان نکند و روزی پیش و آنها به دنبالش! ناشکری کردند و چنان بلایی را به سرما آوردند که نه تنها شعر و شاعری بلکه خوشی و خنده را از یاد بردیم. از پس مردم چنان بی کس و کوی و بی نام و نشان شدند که حتی اسم و رسم و رگ و ریشهً شان را فراموش کردند. از ترس جان گریز گریز شد. هرنیمه شب زمین چاک میشد و عده ای را قورت میکرد! و مابقی نیز یک سرو دو گوش، ملک و مال شانرا به جا میگذاشتند و از راه های خامه و پخته و جوی جر، گم و غیب می شدند.

من بازهم به تقلید از دیگران سرمهً سلیمانی کشیدم! و وقتی که چشم بازکردم و دیدم که در آلمان هستم.

خدا به شما روز نیکی بدهد و بدی نی! من حسن جان، حسن آغا، محمد حسن آواره غریبزاده، آخرکار به حدی تلخیص و تنقیص شدم که از سه بخش نامم فقط بخش اولس باقی ماند و من شدم «محمد» خالی و معلم زبان آلمانی در صنف کلان سالها این «محمد» را بقدری بد تلفظ میکرد که دلم میخواست سرش را بکنم.

چه بگویم، از کی بنالم. دراین جا ـ در شهر فرنگ ـ عرف و عادت مردم گونهً دیگر است ـ اول بسم الله آدم را مانند یک بوجی جو یا باقلا به آسیا میفرستند و چنان آسیا سنگی بر سرش می چرخانند که مثل خاکستر مرده! جمع هیچ میشود. یکی می آید که زبانت را تبدیل کن! دیگری سچ وپوست کنده زنهار میدهد: ما ترا نمی فهمیم. باید هرچه زودتر آلمانی یاد بگیری!

و معنای ای سخن آنست که بی فوت وقت نه فقط زبان بلکه خاطره ها و محفوظاتت را نیز فراموش کن و مفهوم شفف و بی غش این هوشدار آن است که من «محمد حسن آواره و غریبزاده» سابق و «محمد» موجود ا ز نژاد ناخالص و ناسچه هستم و برای نجات از جُته بودن، حتی المقدور بکوشم بر زبان مادری گپ نزنم، مبادی آداب جرمنها را مشق و تمرین کنم و از دل و جان بگویم: دوچلند دوچلند اوبراکه! یعنی آلمان آلمان مافوق همه! میخواستم این شعار معروف پیشوای بزرگ «ادولف هیتلر» را که در کتاب یا مانیفست معروفش «ماین کنف» (نیرو من) آمده است با رسم الخط آلمانی بنویسم ولی از ترس منتقدین یا درستر بگویم محتسبین! بهانه گیر و نازک مزاج وطنی که به خاطر یک غلطی املایی یا انشایی کاسه و کوزه را بر سرآدم می شکنند و از هفت پش آدم میگذرند قُر گفتم و به همین بسنده کردم. ببخشید کم ما و کرم شما.

خلاصه چه دردسر بدهم اکنون که چندین بار از ماشین گوشت اینها گذشته ام دیگر بیاد ندارم که چند سال پیش چه بودم، مرغ یا ماهی، گربه یا گوسفند یا حسن جان خود ما. اکنون خود را مجموعه ای نامتجانس از موجودات مختلف حس میکنم. گاهی دلم میخواهد مثل اسپ شیهه بکشم، یگان وقت هوس میو میوو و چُنگ چُنگ زدن به سرم میزند. بعضأ گمان میبرم که خروس هستم و باید قت قت قتاص! اذان بدهم و باری خودم را ماکیانی می بینم که بعد از تخم گذاردن، واویلا و قیل وقال براه می اندازد. و دنیا به محشر میکند.

می بینید که تغییر ماهیت داده ام و در راه «دیگر» شدن گامهای بلندی برداشته ام. چند صباح بعد شکی نیست که فارسی هم از یادم برود و در صحبت با وطندارها بگویم: من حسن آواره نی من حسن هیلم من آلمانی گپ زد... من کم کم فارسی لازم!...

و انشاالله بی واقعهء الهی تایکی چند سال دیگر عربده کنان مانند پیشوای بزرگ! قومانده میدهم: درانگ ناخ اوستن! (به پیش بسوی شرق!) و به کمک زرافه های وطنی! کابل را از طالبها بگیرید و به آلمانها بسپارید تا غسل تعمید دهند و نامکی آلمانی برسرش بگذارند...

 

دروازهً کابل

سال اول                   شمارهً نهم             جولای / اگست  2005