اکرم عثمان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

همدلان کابل ناتهـ


دریچهء تماس

 

Deutsch

دروازهً کابل

 

 

 

داستان کوتاه

باکره!!

 

مدتها بود که غیاث را اعضای بدنش نیمه طلاق داده بودند. دستهایش بی گفتی میکردند خاصه دست راستش به شدت لج کرده بود و بعضأ به بهانهً درد، از گرفتن قلم، دم کردن چای، بستن بند های بوت و دکمه های لباسش پرهیز میکرد.

شب که به بستر میرفت بیلک شانه چپش چنان به درد می آمد که گفتی گلوله ای سوراخش کرده، نرمک نرمک آن درد بسوی پائین راه می کشید و تا پنجه های پایش می لغزید. آن وقت یقیین میکرد که این درد جانکاه جز فرسودگی قلب علت دیگری ندارد. لاجرم قرص کوچکی را که رساندن خون به قلب را کمک می کند زیر زبان میگذاشت و منتظر ذوب شدنش میماند. قرص کوچک به سرعت می شارید و لختی بعد، درد شانهً چپ را کاهش میداد و غیاث درمیافت که حسن اثر آن دو گواه ابتلای قلب به مرض تنگی شریانهاست و این معلومات را داکتر در اختیارش گذاشته بود به کهنه کلبه ای میماند که از درون و بیرون شکست کرده باشد.

چند سال میشد که با «پالم سپرینگ» شهرکی در مرز «کالیفورنیا» و «فلوریدا» رسیده بود. او خود به این جا نیامده بود بلکه دست تقدیر، راه براه و کوچه به کوچه، جلوکش به همین شهرک آورده بودش. از کابـل نیز ناخواسته کنده شده بود. گفتی یک باد دیوانه زمام تار کاغذ پران کوچکی را از چنگ کودکی بازیگوش در ربوده و آنرا بر بال ابرهای شناور و بیقرار سوار کرده است ـ زورقی بی صاحب یا خسی بی مقدار که در کام موجها ته و بالا میرود و عاقبتش را نمیداند.

بالاخره همان «پالم سپرینگ» جایش میدهد. مردی مکسیکویی که تازه رستوان غذا های مکسیکویی باز کرده بود غیاث را به عنوان « پای دو» یا شاگرد رستوان استخدام می کند. صاحب رستوان پوستی گندمگون یا قهوه ای داشت ـ همان پوستی که خدا نصیب غیاث نیز کرده بود بخاطرش بارها از سفید پوستها هتک حرمت دیده بود.

مرد مکسیکویی در اولین برخورد، غیاث سیاه جوده را بخود نزدیک حس کرده بود و وجه مشترک رنگ پوست، ترحم عمیق او را نسبت به جوان بینوا و ناشناخته برانگیخته بود.

بجز غیاث در آن رستوان چند کارگر دیگر نیز مشغول کار بودند که از جمله، دختری طناز و میانه قد بر سر دخل نشتسته بود و پول غذای مشتری ها را دریافت میکرد. او هم بالنسبه پوست سیاه داشت و غیاث به محض دیدنش با خود گفت: به به چه سبزهً دلکشی! «ترزا» ـ آن سبزهً دلکش ـ از «اکوادور» آواره شده بود. هنوز بیست ساله بود که به غارت رفته بود و در یکی از کاباره های مافیای هیروئین. نخست پیشخدمت و بعد از آن رقاصه شده بود تا اینکه پولیس، آن باند مافیا را متلاشی کرده بود و او از بیراهه اول به « مکسیکو» و بعد از آن به «پالم سپرینگ» پناه برده بود.

غیاث هر چند سن و سال چندانی نداشت و تازه بیست و نٌه ساله شده بود به خود اجازه نمیداد که به اصطلاح پا از گلیمش فراتر بگذارد و به کار هایی دست بزند که حقارتبار باشد و از منزلش بکاهد. بنابر آن در آستانهً سی سالگی کماکان طاهر و طیب مانده بود و دستش به دست چپش مخالف نخورده بود. برخی از دوستان همرازش به طعن نامش را باکره! گذاشته بودند. این سخن نیشدار جگرش را پاره میکرد و عقدهً بی زنی و بی اولادی، که رنج تمام عمرش بود و همیشه سربسته و سرکوفته مانده بود دل و درونش را می سوزاند.

در رابطه با «ترزا» هم میکوشد عادتأ احساساتش را بروز ندهد و گرمتر از حد معمول سلام ـ علیک نکند.

«ترزا» مجب و حیای غیاث را به پای غرور و استغنایش میگذاشت وسلیقهً خاص او را احترام میگذاشت ولی رفته رفته متوجه می شود که دو چشم مشتاق و خوب گرسنه از گوشه و بیشه او را می پایدند آن چشمها نیز از همان جوان خجالتی و لاغریست که جرئت ندارد با مردم چشم به چشم شود و یا صدایش را بلند برآورد.

«ترزا» طی سالها رفت و آمد به خانه های فساد و حشرونشر با آدمهای فاسد و ناباب، چنان خسته و دلزده شده بود که از جنس مرد اعم از پیر و جوان، سیاه پوست و سفید پوست متنفر شده بود. او تا آن وقت با آدمهای دیو سیرتی معاشرت کرده بود، که در جریان یک ماه یا یکی دو هفته دو سه معشوقه تازه انتخاب میکردند و در خلال همان مدت جای آنها را به زن یا زنهای دیگری می سپردند. از همین جا بعد از آن همه تجربه و خسران و زیان به این نتیجه رسیده بود که آن گوشهً بالنسبه خلوت را غنیمت بداند و به درآمد ناچیزی که از راه خدمت در رستوان بدست می آورد، قناعت کند.

تمام کارکنان رستوان به شمول آمر عمومی در نظر «ترزا» آدمهای عادی و معمولی بودند و هیچ جنبهً شخصیت شان برای او جالب توجه نبود، اما غیاث یک استثنا بود. مختصات غریبی داشت که در دیگران دیده نمیشد. هرچند با تمام ضبط نفس قادر نشده بود دزدانه نگاه هایش بسوی «ترزا» را بپوشاند مع الوصف محجوب ترین و متواضع ترین جوانی بود که «ترزا» در عمرش دیده بود.

صدای خفه و گرفته اش به مشکل شنیده میشد انگار کسی از بن یک چاه عمیق آواز میدهد. هنگام حرفزدن با «ترزا»، بی اختیار سرش را پائین میگرفت و عرق شرم برپیشانی و سرانگشتهایش می نشست. «ترزا» از تماشای چنان حالتی لذت میبرد و به عمد گفت و شنود او را طول میداد. غیاث به لکنت می افتاد و به حدی دست و پاچه میشد که طرف گمان میبرد دزد را با پشتاره به دام انداخته است!

دیگر سرحرف آوردن غیاث، یکی از بهترین سرگرمی های «ترزا» بود، به بهانه های مختلف او را نزد خود میخواند و یا خود پیش غیاث میرفت. و باب صحبت را باز میکرد. در هر نوبت رنگ از رخ غیاث می پرید، صورتش چون تیل خاک، زرد مایل به خاکستری میشد. و بعد از یکی دو دقیقه صحبت، چون خاک نرم زیر رگباد باران می شارید.

«ترزا» در میافت که مصاحب ناشی و ناکرده کارش چون کودک معصوم و مظلوم است، اگر در دنیا یکنفر به دوستی و معاشرت بیارزد آن یکنفر هم همکارش غیاث می باشد. بنابر آن از جمع آن چند نفر فقط بر غیاث اعتماد میکند و او را برای نشست و برخاست و گشت و گذار بر میگزیند.

پیشامد صمیمانه و عاری از تکلف «ترزا»، به غیاث دل و جرئت می بخشد که دیگر از «ترزا» نترسد و با او همگپ و حتا همراز شود.

عصر ها که از کار فارغ می شدند باهم قام میزدند. از عمر کوچه و بازار «پالم سپرینگ» زیاد نمی گذشت. چند سال پیش یک امریکایی خرپول که چشم شناخت داشت و نگاهش در رگ رگ اشیاء می خلید تصادفأ متوجه ویژگی های کم نظیز طبیعی آنجا می شود. دو سه تا کوه سیاه و بدهیبت در حاشیهً بیابانی بزرگ خوابیده بود که صخره های شان به خاطر امتزاج با آهن، سیاه تر از زغال و قیر مینمودند. زمستانها که هوای سایر نقاط کالیفورنیا سردِ ناخوشایند میشد «پالم سپرینگ» با هوای گوارا و نخلستانهای کوچک و خود رویش در چند فرسخی «لاس انجلس» خود را نشان میداد. همان مرد پولدار و مبتکر، به قمار بزرگی دست میزند و در دامنهً یکی از آن کوه ها هوتل مجللی با جاذبهً های توریستی برپا میکند. سپس با اجازهً شهرداری، سنگ بنای شهرکی با دو جادهً متقاطع را می گذارد که از چهار راهی به بعد به چهار جهت امتداد میافت. آن چهار سوق انگیزهً جذب دکانداران عاقبت بینی می شود که مثل روباه طعمه را از دور بو می کشیدند. سپستر طبل تبلیغ را به صدا در می آورد و پای جهانگردان امریکایی و غیر امریکایی به آنجا باز می شود. به دنبال آن کار ها یک جادهً حلقه ای شهرک را حلقه می کند و آمد و شد را سهلتر می سازد.

غیاث و «ترزا» آن شهر نوبنیاد را گزوپل میکردند و از بوی خوش درخت های نارنج که تمام کوچه ها و خانه ها را پر میکرد لذت میبردند.

برای غیاث چنین گشت و گذاری یک حادثهً باور نکردنی بود. او در خوابش هم نمیدید که دختری با قد وبالای «ترزا» همدرد و همدمش شود و با شکیبایی و علاقه نگفته هایش را که سربه سر غوره مانده بودند گوش دهد. در آن ساعات و دقایق که آرزو هایش را بر آورد میدید از خوشحالی در پوست نمی گجید و چنان پا به پای «ترزا» راه میرفت که به نظر می آمد ندیم خاص شاهدخیست و بر زمین و زمان فخر میفروشد.

«ترزا» عمدتأ خاموش میبود و با حیرت تمام از غیاث چیزهایی می شنید که برغم ظاهر ساده و بسیط شان با معنا و دروندار بودند و از حضور روان حساس، پیچیدهً مجرب و با انضباطی خبر میدادند که به پارهً از ارزش های پایدار اخلاقی پا بندد.

بدین منوال دو آدم، از دو آدم با دو دنیای متفاوت باهم آشنا شدند. یکی تراکمی وتبلوری از حسرت و حرمان و آرزوهای نا برآورده و سرکوفته و دیگری مشبوع و دلزده از خورد و نوش و تفریحات سالم و ناسالم.

غیاث چون دختر های باکره سراپا عفاف و حیا بود و تا آن وقت هیچ لذتی نه حلال نه حرام کامش را شرین کرده بود، در حالیکه «ترزا» در گذشته، تا گلو غرق در معاصی و گناهان کبیره بود و هیچ کار خلافی نمانده بود که مرتکب نشده باشد.

هردو مصمم بودند که زیره و پدینهً همدیگر را بدانند ولی دهان شان پر نمیشد. تا اینکه «ترزا» دل به دریا زد و رندانه از غیاث پرسید: ترا به سر هر که دوست داری قسم میدهم که حقیقأ کی هستی و در ضمن مرا چگونه یاقته ای؟

غیاث گفت: سرم برای خودم ارزش زیادی ندارد اما به سر تو سوگند که «ترزا» در چشم من دختری فراتر از خوب و بد است، مثل خدا که مالک کون و مکان می باشد.

و ترزا ادامه میدهد: و خودت؟

غیاث جواب میدهد: یک مورچهً ناچیز که کف خاک به بالا می نگرد و آرزو دارد که تا دم مرگ زیر بال فرشته ای به طهارت «ترزا» باشد.

زهر خندی بر لبهای ترزا می نشیند، غمگنانه در خود فرو میرود و بار نخست حقارت ناشی از گذشته تاریکش او را به حدی خرد و خمیر میکند که گمان میبرد پاش پاش شده است. اوف اوف میگوید و نادم از گفت و شنود آن مکالمه، با مختصر خدا حافظی غیاث را ترک می کند.

غیاث به شبهه می افتد که مبادا دون شان «ترزا» حرفی زده باشد، شرمنده از اظهار برهنهً عشق، سوار بایسکل غرازه اش می شود ـ بایسکلی که هر روز عادتأ غیاث را گردگرد شهر می چرخاند و دمش را تازه میکرد. این بار مایل نبود که دور خودش و دور شهر بچرخد و بعد از ساعتها رکاب زدن باز به همان نقطه ای میرسید که حرکت کرده بود. دلش میخواست از زیر این گنبد خیلی دورتر برود و در جزیرهً یکی از سیارات گمنام و متروک سرش را به سنگ بکوبد و جان به جان آفرین بسپارد.

یک پولیس راه که مامور کنترول سرعت عراده ها بود و کنار جادهً حلقوی کشیک میداد، متوجه می شود که جوانی نه یک، نه دو بلکه چهار پنج بار گرد شهر می چرخد و دم نمی گیرد. بالاخره او را شامگاه کنار جاده منگ و خاموش می یابد و علت سرگسنگی اش را می پرسد. جوان که هنوز سرغیظ بود جواب میدهد که قصد خود کشی دارد. پولیس بدون تأخیر به خاطر اختلال حواس او را تسلیم شفاخانهً عقلی و عصبی می کند.

غیاث بعد از مداوا آرام آرام به حال عادی بر میگردد و میداند که چه گلی به آب داده است. اسپ لاغر و سفید یاد می آید که سالها قبل یک گادی لقه را به زور دل به پشتش می کشید و نان گادیوان را در روغن تر میکرد. یک سال، دو سال و سه سال آن کار شاق ادامه می یابد. تا اینکه اسپ در نیمه راه از نفس می افتد و جا به جا می ایستد. گادیوان میکوشد حیوان را به زور شلاق وادار به دویدن کند لیکن طرفی نمی بندد. حیوان نه تنها از جا نمی جنبد بلکه شروع می کند به لگد زدن و دهن انداختن، و اولین قربانی جنون او صاحبش بود که روزی دندانهایش رابه صورت گادیوان فرو میبرد و استخوان بینی اش را می شکند.

غیاث به یاد می آورد که چیزی کم همان اسپ شده بود که در حال احتضاد یا باید میدوید و یا شلاق میخورد. دیگر به مدد دوا و درمان کوشید «ترزا» را از یاد ببرد. از همین سبب هم کارو هم راهش را عوض کرد.

یک شامگاه آرام متوجه شد که «ترزا» با لب خندان از طرف مقابل می آید. راهش را چپ می کند و او را نا دیده می گیرد. «ترزا» صدایش میزند: غیاث، غیاث جان آیا هنوز هم برمن قهر استی؟

غیاث سرد و بی تفاوت پاسخ میدهد: بر خود قهر بودم که چرا در انتخابم اشتباه کرده بودم.

ترزا میگوید: اما من در انتخابم اشتباه نکرده بودم. در نیمه راه متوجه شدم که باید مرا بشناسی و بعد از آن تصمیم بگیری. من هر روز شاهد سرگردانی و چرخیدنت بودم و میدانستم که دنبال نخود سیاه! سرگردان استی. تو در اصل در جال یک عنکبوب خون آشام که من باشم، گیر مانده بودی. باید خودم آن زنجیر ها را پاره میکردم و آزادت می نمودم. حالا وقت داری که ترزای واقعی را برایت تعریف کنم؟

بر دراز چوکی کنار جاده می نشینند و «ترزا» از الف تا یای زندگیش را برای غیاث قصه میکند و می پرسد: با این احوال آیا باز هم مرا میخواهی؟

غیاث جواب میدهد: عشق چیزی فراتر از صواب و نا صواب است. من باز آفریدهً تو استم.

«ترزا» میگویند: منهم همینطور ...

 

 پایان

 

پون شاپینگ، سویدن

26/4/2005

 

 

دروازهً کابل

 

سال اول                   شماره چهارم            نیمهً اول ماه ثور                  نیمهً اول     ماه می        2005