کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                                                     

اکرم عثمان

              داستان کوتاه

 

 

 

 

چهار راه روزگار

 

 

 

 

ما یک جمعیت کوچک تصادفی هستیم که بی قول و قرار بی ارادهء قبلی، هر روز از بام تا شام، جمع میشویم و از خردترین تا بزرگترین مسألهء عالم را با زبان بی زبانی گز و پل می کنیم.

ما نه یک حزب سیاسی، نه یک انجمن ادبی، نه یک گروه مذهبی و نه یک سازمان «فراماسونی» هستیم که در قرن نوزدهم باب و بازار داشت بلکه گروهکی بی برنامه هستیم که نه هدف دراز مدت، نه میان مدت و نه کوتاه مدت دارد. ما چند تا انسان معمولی، یک معجون مرکب هستیم که تنها وجه مشترک ما، آدم بودن ماست و مشابهت عالم و اندام های ما. در غیر آن هیچ چیز ما به طور مشخص به همدیگر نمی خواند. نه ساختمان سروصورت ما، نه پوست بدن ما و نه قد و قامت ما چشم های عضو چینی ها که بی انضباط ترین ماست به حدی مورب و ننگ است که بیشتر به درز گندم می ماند تا چشم یک بنی آدم. او گونه های برآمده، بینی پقر یا پهن، قدی کوتاه و سری گرد و بزرگ دارد که زینت بخش آن شپوپی لگنچه مانند است او چشم چران ترین مرد جمعیت ماست وقتی که زن یا دختر خوش آب و رنگی از مقابل ما می گذرد تقریبا نیم خیز می شود و با همان چشم های کینی گک چنان او را می لیسد که گفتی چشمایش زبانچه های چسپناک، لشم و لعابدار دارند.

دونفر از جمعیت ما که زن و شوهر هستند هر روز دیرتر از دیگران حاضر جلسه می شوند اما به تلافی مافات، آخرین دو نفری می باشند که دل ازمجلس می کنند و راهی خانهء شان می شوند. مرد این جفت جالب، قوی هیکل، چهارشانه و بلندقد است او هم شپو سر می کند ولی شپویش کوچکتر از شپوی دوست چینایی ماست و این تفاوت می رساند که سرهای آن نفر معکوسآ متناسب به اندام های شان هستند.

مدت ها گرفت تا فهمیدیم که آن زن و شوهر از «بوسنی» آمده اند وقتی که به دروازه تالار می رسند برعکس اداب معمول، مرد چند قدم بیشتر اززنش وارد می شود و همسر او زار و تزار با گردنی کج و شانه های پایین و بالا و فروافتاده مردش را دنبال می کند. هردو مثل چرسی ها گیچ و گول به نظر می آیند و هریک در عالم خود هستند.

یک جوانک خوش سیمای «کُرد» هر داریم که فقط یک پا دارد و پای دگرش را چوب زیر بغل جبران می کند او منتظر است که سازمان خیریهء شهرما برایش یک پای مصنوعی بسازد تا با استفاده از ان باردیگر به جبهه برگردد و با ترک ها بجنگد. او از «پیش مرگهای» سپاه «عبدالله اوجلان» است که چهار پنج سال در خط اول نبرد، با دشمن پیکار کرده است. قصه می کند وقتی که شانزده ساله بود به پارتیزان های «اوجلان» پیوست و اکنون که بیست و دو ساله است کماکان ازین پیوسته گی و تعلق خاطر ادامه دارد.

روزی پریسدمش که پایت را چگونه از دست دادی؟

جواب داد: در «دیاربکر» کردستان ترکیه باری خبر آمد که مهاجمان ترک بر قریه ای حمله کرده و بر مردم محل که اکثرآ پارتیزان بودند تلفات سنگینی وارد کرده اند. ما «پیشمرگها» خود را به آن ها رساندیم و ترک ها را عقت زدیم ولی از بخت بد، گلولهء یک توپ در چندمتری من منفجر شد و پایم را از زانو به بالا قطع کرد. دیگر نفهمیدم برسرم چه آمد. وقتی که به هوش آمدم دیدم که در خانهء ناشناسی مربوط به حزب «پ ک ک» هستم مرد خانواده تقریبأ لادرک بود و گفته می شکد از دو سال به آنطرف در مرز بین عراق و ترکیه با قشون ترک کلاویز است. زن خانواده د رگرماگرم چنگ به جاده می دود و مرا کشان کشان به خانه اش می کشاند. همو داکتر می آورد و مرا از مرگ نجات میدهد. چندماه بعد به کمک دوستاننم به ایران آمدم و یک مؤسسه مدگار سویدی مرا به اینجا منتقل کرد تا صاحب پای مصنوعی شوم.

«سلیمان» عضو دیگر گروه ما، شم اقتصادی عجیبی دارد، با اینکه هرماه از اداره سوسیال مدد معاش می گیرد سرگرم فعالیت های دیگری نیز است از جمله سیب و ترکاری و ساجق و شیرینی های رنگارنگ می فروشد ومبلغی کمایی می کند. او هر شامگاه با سبد بزرگ سیب و ترکاری هایش دورازه های منطقهء مسکونی ما را زنگ می زند وبا سماجت عجیبی متاعش را عرضه میدارد هرگاه صاحب خانه از خرید خود داری کند سر دعوا و مرافعه را می گیرد و با زبان ترکی چیزهای ناشایستی می گوید شبی من هم با چنان دعوای ناخوانده مقابل شدم. با اینکه چند تا سیب و مقداری ترکاری از او خریدم اما راضی نشد و با کمی نارضایتی چیزهایی گفت که نفهمیدم. به زبان سویدی ازش پرسیدم که اهل کجاست و از چه مملکتی آمده است با آه و اندوه جواب داد:

مپرس! هرگز مپرس!

تعجب کردم و فمیدم که از حرفه اش خجالت می کشد و کسب و کارش را دون شان کشورش می داند. و آشنایی ما باهمین پیشامد نامیمون سرشد. یکروز دیدم که او نیز به جمعیت ما پیوسته و در گوشه ای نشسته است در آن روز هم خریطهء سفید رنگ شیرینی هایش با او بود و تکری سبزی هایش را پیش پایش گذاشته بود.

این بار او سلام کرد و صلاح ندیدم که گفت و شنود چند شب قبل را به رخش بکشم بعد از سلام متقابل، پهلویش نشستم و درو انداخته پرسیدمش چه شد که این طرف ها آمده است. جواب داد از کسی شنیده ام که جوانکی از کردستان ترکیه به ترک ها اهانت کرده است آمده ام که او را ادب کنم و سزایش را کف دستش بگذارم. هنوز جوانک «کُرد» نیامده بود و او همان جوان معیبوب را انتظار می برد. پرسیدمش درین صورت معلوم می شود که تو ترک هستی؟

جواب داد: به ترک بودنم افتخار می کنم.

پرسیدمش آنشب چرا ناراحت شدی؟

جواب داد: خودم ترک هستم اما رفتار و کردارم به ترک ها نمی ماند.

پرسیدم» چرا؟

باز کمی جدی تر گفت: یکبار گفتم که مپرس، همین امتناع و اخطارش کنجکاوی مرا برانگیخت و برآن شدم که تا حتما دریابم که سلیمان واقعأ کیست و چه می کند.

پرسیدمش آیا در باره آن جوان «کٌرد» چیزی می داند؟

جواب داد: چیزی نمی دانم فقط می دانم که دشمن سرسخت ما ترک هاست.

برایش توضیح دادم که او جوان بی ترسیست و از پیش مرگهای اوجلان بوده است.

پرسید: این جا چه می کند؟

جواب دادم منتظر است که تا پایی مصنوعی برایش بسازند  و بازبر گردد به جبهه. با تعجب پرسید؟ به جبهه؟

جواب دادم آری به جبهه.

با حیرت گفت ولی من مرد جنگهای جبهه نیستم و فقط جنگ های سربازار را یاد دارم و در ضمن از ترس مرگ از خدمت سربازی فرار کرده ام.

گفتم درین صورت انصاف نیست که با او دست و گریبان شوی.

گفت درست می گویی حق به جانب توست.

با همین مصاحبهء کوتاه، سلیمان نیز عضو غیر ثابت جمعیت ما شد زیرا که کار داشت و نمی توانست که روز کنار ما بنشیند و حاضری بدهد.

ما دو نفر ایرانی یا ایرانی نماهم داریم که باهم برادر هستند. وهنگام جنگ عراق و ایران جنگ ایران با عراق فرار کرده اند. وهی میدان و طی میدان خود را به اینجا رسانیده اند. نام برادر بزرگتر «آرامیا» است و نام برادر کوچکتر «یوشه» آرامیا چون قاف نی لاغر وباریک اندام است و یوشیه مانند یک چاتی! چاق و سنگین وزن آنها از آشوری های ایران هستند و گاهی که غم و غصه شان به غلیان می آید بادریغ و درد می گویند: هزار افسوس که ما وطن خود مانرا نداریم!

می پرسم ایران چی؟ مگر ایران وطن تان نیست؟

آرامیا که هوشیارتر است جواب میدهد: ایران اول وطن فارسهاست بعد از آن وطن آذربایجانی ها یا ترکهای ایران پس از آن وطن سیستانی ها و بلوچها و آخر سر وطن یهودی های ایران است که هم پول دارند و هم صاحب نفوذ هستند. با این تقسیمات چیزی برای آشوری ها نمی ماند که به آن بنازند و دل پر کنند.

اما عضو ایرانی ـ ارمنی ما که اهل «رضائیه» است و نامش «یوناتان» می باشد به دهن آنها می زند و می گوید: این دو تا عقل ندارند. ایران جای بدی نبود ما دو سه هزارسال در آنجا زاد و ولد داشتیم و گوشت و پوست و رگ و ریشهء از آب و هوا و نان و نعمت ایران ساخته شده است چه بد کردیم که به اینجا آمدیم و هیچ و پوچ شدیم این جا فرش و ظرف، آسانسور، تهویه و مرکز گرمی و اپارتمان رهایشی بسیار خوب داریم اما هرچه می کوشیم با آنها انس نمی گیریم مثل این است که از داشتن شان خجالت می کشیم میدانی چرا؟

جواب میدهم خوب نمی دانم.

توضیح میدهد: شکی نیست که در ایران تبعیض بود اما طعنه نبود. بالاخره در ردیف آخر، ما را ایرانی و خودی میدانستند اما در این جا با هر خوشخدمتی و خوشرقصی، ما را به چشم نژاد پست و نجس می بینند که نظم زندگی شانر مختل کرده ایم و گدای نان و آب شان هستیم.

می پرسم مگر کسی بتو چیزی گفته و هتک حرمت کرده است؟

جواب میدهد: نه با زبان و خط و کتابت بلکه از ایما و اشاره طرز نگاه کردن شان به کله سیاه ها این نکته را دریافته ام. در صورتیکه در ایران با دوتا آجر وجل و پلاس بسیار کهنه ام، احساس امنیت و فراغ خاطر می کردم و می دانستم آنچه دارم و به خودم تعلق دارد و عاریتی و خیراتی نیست و همین احساس را وطن داشتن و حب وطن می گویند که به آدم شخصیت و هویت می دهد.

آرامیا می پرسدش: آقای وطنپرست! اگر ایران حقیقتأ وطنت بود چه بلا می خواستی که به این جا آمدی؟

یوناتان جواب می دهد: غلط کردم. لعنت برما که می گفتیم لعنت برشاه.

آرامیا طنزآلود می پرسد: منظورت کدام شاه است؟ آریا مهر یا آریا ننگ؟

سپس کنایه آمیز می افزاید

آن پارسا که ده خرد و مالی رهزن است

آن پادشاه که مال رعیت خورد گداست

 

یوناتان جواب میدهد همان شاه که اگر مرغ می خورد استخوانش را بسوی ملت می انداخت. وی اربابان جدید ما آخوندها، مرغ را با استخوانش یکجا می خورند.

آرامیا می گوید: دیگر این حرف ها به درد اینجا نمی خورد. دیگر ایران برای ما یک خاطرهء دور ویک افسانه است چشم گدا باید به لب نانی باشد که بسویش پرت می کنند اکنون خوب و بد صاحب کرم را بیش و کم پول خیراتش تعیین می کند.

برای اینکه مباحثه به جای های باریکتر نکشد خطاب به طرفین می گویم: نومید نباید باشید ان شاء الله که در آینده تمام کارها در ایران روبراه خواهد شد.

آرامیا با پوزخند می گوید: اری در دویست سال دوم سلطنت آخوندها.

یوشیه که تا آن وقت ساکت بود دستی برشکمش می کشد و خطاب به من می گوید: محمدآغا شکر به کلامت به موقع به داد ما رسیدی! بخاطر تغییر حال خاطره ای از یک رانندهء تاکسی افغانی دارم که به صد قصه می ارزد، می خواهی برایت بازگو کنم؟

می گویم با کمال میل بفرما که مشتاق شنیدنش هستم.

حکایه میکند: دو سه سال از هجرت افغانی ها به ایران میگذشت و یگان هموطن شما صاحب دکان و کسب و کار و تاکسی شده بودند.

باری سوار یک تاکسی شدم که لحن و لهجه راننده اش به تهرانی ها نمی خورد. پرسیدمش که اهل کدام شهرستان است

سرد و خشک جواب میدهد: افغانی هستم

بعد از آن از من پرسید که نامم چیست جواب دادم «یوشیه» پرسید چی چی از سر بگو شمرده شمرده گفتم یو ـ شی ـ یه. من مسیحی و آشوری هستم در این وقت در قرب و جوار بیابانهای «تهران پارس» رسیده بودیم راننده بی محابا ترمز کرد و خشمگنانه امر نمود که زود پیاده شوم گفتم چرا؟ من که چیزی بدی نگفتم؟

گفت تاکسی را نجس کردی! کافر لعین!

پس سرم را خاریدم و پیاده شدم چند قدم دورتر روبر گرداندم تا بدانم که چرا حرکت نمی کند. دیدم که به شدت صندلی های ماشین (موتر) را جارو میزند تا کثافات تن یک کافر را بروید.

خیلی کم می آیم و داستان تلخش را با خنده ای ساختگی یا زورکی بدرقه می کنم. یوشیه به چشم هایم خیره می شود تا درجه تاثیر قصه اش را برسیمایم بخواند. سپس می پرسد: محمد آغا شما چی؟ از ما بد تان نمی آید؟

جواب میدهم اکنون ما سرنشینان یک کشتی هستیم، همکاسه و همپیاله شده ایم. باید همدیگر را دوست بداریم.

به قناعت می رسد و می گوید: صد البته.

ما یک عضو ناخراش و ناتراش دیگر هم دارمی که نمی دانم از کدام دانگ دنیا آمده است او عضو دایمی جمعیت ماست نامش را نم دانم پوست صورتش همرنگ دیگ های مسی  است با این وصف در اوقات فراغت ره به آفتاب می ایستد و تا سرخرنگتر شود و شاید شنیده است که زن های اروپایی مرد های گندمگون را دوست دارند. مانند اشتر سپل پای است و تابستان و زمستان بوتهای بدقواره و بدساخت ساقداری می پوشد که از فرط کلانی به قبر اشتک می نماند. او یک چانته، چرمی ویک کرتی چرمی هم دارد که بی توجه به گرما و سرما از هردو استفاده می کند. چانته اش همیشه پر است و نمی دانم که چه چیز ارزشمندی دارد که مایل نیست هیچ وقت آنرا از خود جدا بکند با این حال دلش بایسکلش! یا سرش و گردنش!

موهایش چرک و خرمایی به نظر میرسند و گرداگرد آنها را مانند زنها دراز مانده است کاکل هایش را رو به بالا شانه میکند و مابقی را افشان و پریشان رها می کند تاسیاه سرجماعت را در آن دامها به دام اندازد ولی فکر نمی کنم که کسی به او توجه کند. با آنهم هیچ حادثه ای در این دیار فرنگ بعید از احتمال نیست از قدیم گفته اند که هیچ مهره بی جوره نمی ماند.

از جانب دیگر زنها ذوق و سلیقهء خاص خودشان را دارند. شاید کم نباشد زیبا رویانی که از چنان چپرغت و دبنگی خوش را بیاید و برایش سربشکنند.

هقته گذشته چندسانتی متر زلفهایش را کوتاهتر کرده بود. اما سلمانی بی انصاف یا ناشی، گرداگرد، بالهایش را قیچی زده بود و آدم گمان می برد که برای اتن سه چکه آمادگی گرفته است به هررنگ، ماهمگی منسوبان جمعیت تصادفی، چون آن عضو برجستهء ما، عیب و نقصی داریم که خود نمی بینیم باید  کسی ما را به ترازو بکشد و آئینه ما را مقابل ما بگیرد.

اگر خدا گردنم را نگیرد تصور می کنم که کاکل این جوان مرخوره پیداکرده و از ترس طاوس شدن موهایش را کوتاهتر کرده است والاخر سیاه عمر نمیزد و خط گلیم نمی رفت به گفته تاجک ها «سرتراش خانه» تشریف نمی برد.

هزار نام خدا ما چنین جمعیتی هستیم. باتمام هیچکاره بودن، قبر همدیگر را نمی کنیم. بخاطر رسیدن به مقام رهبری، توطئه و دواندازی نمی کنیم ایدیولوژی برنامه و اساسنامه ای نداریم که به آنها بنازیم. خود را انقلابی و دیگران را مرتجع و منحط بدانیم راه ورسم ما در یک جمله خلاصه می شود:

هرچه پیش آمد خوش آمد یا به قول رودکی:

شاد زی با سیاه چشمان شاد

که جهان نیست جز فسانه و باد

زآمده تنگدل نباید بود

و زگذشته نکرد باید باد

 

یا به گفته حافظ:

برلب جوی نشین و گذر عمر ببین

کین اشارت ز جهان گذران ما را بس

 

فکر نکنید که که جنجال به همین جا پایان می گیرد. زاهد نمایی ما از سرناچاریست گربه وقتی عابد می شود ه موشی به چنگش نمی افتد ما همچنان چنگ و دندان تیز خود را داریم و پیرتر های ما که دیگر دست های شان می لرزند و دندانهای شان با می لقند ویا به درک و اصل شده اند در دورن شان چنگ و دندانی تیزتر از جوان ها دارند. مگر آدمی چیزی غیر ازین بوده می تواند؟ منطق وجودی دین و آیین، قوانین و قاضی تنبیه و زندان اینست که دندان های این موجود شریر را کٌند کند. در غیر آن اگر انسان بالفطره خوب می بود دنیا گل و گلزار می بود و نیازی به جمعیت ما و دیگر جمعیت های هیچکاره و هرکاره نمی بود.

یک عضو گریزپا هم داریم که در گذشته نامش «رحمت» بود وحالا شده است «یوهانس» او قبله بدل کرده و سندر کلیسای پروتستانت سوید را به پیشانی اش مالیده است. چون بیشتر اوقاتش صرف تبلیغ دین مسیح می شود به ما کمتر می رسد. در گذشته تند و تیز و انقلابی بود و از «ماتوتسی تونگ» تبعیت می کرد ولی یکروز مژده داد که عیسای مسیح به دادش رسیده و خشونت و شدت عمل در او کشته شده است.

آن مسلمان دیروز، مائویس دیروز و مسیحی امروز پا را لچ کرده است که ما را هم کلیسایی بسازد و سلیمان سیب فروش در رابطه به او می گوید: چند دلاور است دزدی که به کف چراغ دارد.

می پرسمش منظور؟

جواب میدهد که این او قبله بدل کرده، بخودش مربوط است اما چرا می خواهد دین و آیین ما را بدزدد.

سلیمان چند روز در جلسات ما حاضر نشد و آوازه افتاد که سگ صاحبخانه ای هنگام سرقت سیب پایش را چک انداخته و کارش به زد و خورد با صاحبخانه و بالاخره پولیس منطقه افتاده است.

چندی بعد وقتی که دوباره حاضر جلسه شد علت غیبتش را پرسیدم بدون پرده پوشی توضیح کرد اوایل سیب از باغچه یک خرپول سویدی چند تا سیب می گرفتم که به دام افتادم.

گفتم صلح نبود که بخاطر چنددانه سیب خودت را به اصطلاح شاخک نشاندی و برایت دردسر خریدی

جواب داد: کارم عین عدالت بود. سیلمان محتاج چنددانه سیب است و آن دیگری ده درخت سیب دارد که بلااستفاده گذاشته تا مهاجرین تماشایش کنند و حسرت بخورند. به همه حال هرچه باشد از «یوهانس» بهترم چه او ایمان مردم را می دزد و من سیب شانرا.

در یکی از جلسات ما، پیرمرد بوسینایی میدانداری می کرد و میگفت: دنیا به دور پول گرد می چرخد. اگر خون ما از نفت میبود غربی ها زودتر از این به داد ما میرسیدند و ده هاهزار کشته نمی دادیم و خطاب به من می گوید: آقای افغان! ایا متوجه هستی که خون شما هم از نفت نیست ورنه جنگ و دعوای شان این همه طول نمی کشید.

حس می کنم که واقعأ همدرد هستیم و سخنش سخت در دلم می نشیند و کارگر می فتد.

شگفت انگیز تر اینکه هنگام دایر بودن اجلاس، ما گرد یک میز نمی نشینیم بلکه بر درازچوکی های باغی که مربعی را تشکیل میدهند قرار می گیریم. به این صورت پشت هم دیگر داریم و روی ما در چهار جهت مخالف است.

چند ماه پیش جلسات ما ایستاده برگزار می شد تا این که به مسوول مجتمع مسکونی ما شکوه بردیم و او هم دستور داد در «هال» چند فروشگاه بزرگ که محل تجمع ما آواره ا یا قضازدگان فلک بود چند تا چوکی را به همان شکل بگذارند تا از بام تا شام و بی نوبت و بی آجندای و بی رئیس بنشینیم و دعای سر دولت خطاپذیر و پناهنده پذیر را بکنیم.

 ***********

بالا

دروازهً کابل

سال اول            شمارهً بيست و دوم          فبروری 2006