همدلان کابل ناتهـ


دریچهء تماس

 

Deutsch

دروازهً کابل

 

 

 

 

نشان افتخار

یک داستان کوتاه

نوشته: شادروان علی احمد نعیمی

 

 

افسر جوان با لباس جنگ آراسته بود. تفنگش را به شانه انداخته، بوسه از پیشانی زن جوان گرفت و از خانه بدر رفت. قطرات اشک از چشمان نازنین عروس زیبا سرازیر شده، عارض گلگون و افروخته او تر ساخت و به دامان پاک فرو ریخت.

خانم جوان، خود را به درب حویلی رسانیده از درز باریک آن قامت بلند و رعنای همسر عزیز را برای دفعه اخیر تماشا کرد. او گریست. اول اشک، سپس تبسم و بعد از آن اندوه زیاد چهره زیبایش را فرا گرفت.

گریست زیرا یگانه مایهء حیات و تسلی دهنده عشق سوزان او، برای حفاظت ناموس و برای به دست آوردن افتخار به نبردی میرفت، که امید بازگشت از آن نبود.

خنیدید، برای آنکه چنان همسر توانایی را برگزیده بود، که با خون پاک خود از حقوق خویش دفاع میکرد.

اندوهگین شد، به خاطر که چرا به زن حق فداکاری و جانبازی نداده اند. از رنگ پریده و چشمان اشکبار او عشق شوهر و امید به آینده نمودار بود.

خوب شنیدم، که زیر لب گفت:

ـ همسر عزیز! برو، آسوده باش، من پریشانی و نگرانی خاصی ندارم. اگر کشته شدی، نشان افتخار ترا بروی این قلبی که از عشق تو مملو و سرشار است، خواهم آویخت و تا ابد تو و محبت ترا فراموش نخواهم کرد و اگر با فتح و پیروزی بازگشتی زهی سعادت من، افتخار تو.

جوان با قدمهای سنگین دور می شد.

***

افق روشن شد، صبح آشکار گردید و خورشید با اشعه زرین خویش قلل شامخ اطراف را نوازش داد. سکوت فرح بخش صبحگاهی، نغمه خوش آیند پرنده گان و نسیم روح پرور بامدادی، خاطر افسر جوان را تقویه نمود.

سربازان دلیر افغان بنای همهمه و آماده گی را گذاشتند، آواز خنده و بهم خوردن سلاح سراسر فضای دره کوچک را فرا گرفت. همه آماده حرکت شدند و افسرجوان امر مارش داد.

سربازان جوان که از چشمان زیبا و نافذ شان، حس ایثار به طرز مخصوصی درخشیدن داشت، مانند آهوان کوه گرد، برفراز کوه مقابل بالا رفتند. در قله کوه واصل شدند. افسر جوان دوربین خود را به دست گرفته، جلگه مقابل را تماشا کرد. آنجا، در مقابل ایشان اردوگاه دشمن با ابهت و عظمت تامی جلوه داشت، اولین صدای توپ اردو کوچک، جنگ را اعلام داشت. نبرد سخت در گرفت و هیاهوی بزرگی برپا شد.

زلمیف همان افسر جوان و زیباف در میان سپاهیان دیده میشد، که با چهره گشاده و ارادهء متینش به سمت دشمن پیش میرفت. صدای توپ و تفنگ و ماشیندار فضای آن وادی کهسار را وحشت انگیز ساخته بود. گرد وغبار و دود غلیظی اطراف را فرا گرفته و ذرات خاک، که در مقابل اشعه خورشید، در هوا میرقصیدند، هر آن بر پیکر خون آلود سربازان شهید یا زخمی می نشستند و زلمی با اراده متینش و مغلوب ناشدنی به جانب دشمن پیش میرفت. در نیروی مقابل ضعف و ناتوانی هویدا بود. برق برچه و شمشیر در برابر آفتاب منظره مهیب و باشکوهی را تشکیل داده بود.

غرش توپ و تفنگ و نعره های مرداه جوانان رشید، کوه و سنگ را به جنبش در آورده بود، چون به جوش آمده هر ثانیه بازوان نیرومند آنها را تواناتر و قویتر می ساخت.

عساکر پیروزمند، با وجود قلت افراد، پیشرفت میکردند و زلمی رشید، که چندین زخم خفیف برداشته بود، صفوف دشمن را شگافته، صدمات مرگباری بر پیکر آنها وارد می نمود.

در لشکر مقابل پراگنده گی و بینظمی رو داده عقب نشینی اختیار کردند. سروصورت خون آلود زلمی که اخیرآ زخم مدهشی برداشته بود، با خاک یکسان بود. این رشادت و مردانه گی او سربازان را رشیدتر و مستانه تر ساخته بود.

پس از ده ساعت جنگ خونین که دقایق آخر آن به نبرد تن به تن رسیده بود، تقریبأ ساعت نه شب، در حالیکه زلمی از کثرت ضیاع خون ضعیف و ناتوان شده بود، دشمن مغلوب گردیده فرار اختیار کرد و در این جنگ شاهد فتح پیروزی هم آغوش عساکر جوان و کوچک زلمی گردید.

***

شب تاریک، و ظلمانی است، آسمان از ستاره گان بیشمار پوشیده شده و جز صدای پای قراولان فاتح و شرشر باد شبانگاهی، که در دامان کهسار می پیچید، هیچ آوازی مسموع نیست. در قلب اردوگاه کوچک و مظفر یک خیمه صاحب منصبی مشاهده میشود. زلمی در روی بستر خود افتاد. سرو دست راست و یک پای او با پنبه و پارچه سپید پیچیده شده است. یاور او «توریالی» که جوان نجیب، مقبول وبلند بالا است و از سیمایش علایم اندوه و غم بی پایان نمودار بود، لباس افسری در بردارد، بالای سر او ایستاده است.

از نیمه شب بسیار گذشه، زلمی که رنگ عارضش مانند زعفران زرد شده و لبانش خشکیده است، چشمان خود را گشوده آب میخواهد. توریالی فوق العاه مسرور شده چند قطره آب در دهنش میچکاند.

زلمی که به یک نگاه، پریشانی و اندوه توریالی را متلتف میشود، با سر اشاره میکند، که حاکی از بهبودی صحت او است.

این حرکت به توریالی جرئت و موقع میدهد، که از جیب خود پاکت و قطی سربسته را برون آورده به او تقدیم نماید. حالت زلمی خراب است، نفسش گیر میکند. اندامش مرتعش شده و چشمش خوب دیده نمی تواند. بیچاره در حال احتضار است. با آنهم دستان خود را با بسیار زحمت بلند کرده پاکت را که قبلا به توسط یاورش باز شده بود، گرفته محتوای آن را به دقت تمام مطالعه میکند. سپس قطی را که به او عرضه شده بود، گرفته سرش را به سختی میکشاید و از بین آن یک «نشان افتخار» را که از طرف قوماندان اعلی به نسبت رشادت و پیروزمندی برای او فرستاده شده بود، برون می آورد.

***

سراسر اعضای زلمی را لرزش شدیدی فرا گرفته است. پس از دقیقه آرام میگیرد، در حالیکه که چشمان به دیده گان توریالی دوخته شده اند و از آنها قطره اشک جاری اند، بر ان نشان بوسه زده کلمه طیبه شهادت را ایراد می نماید. روح پر کش پرزنان به جانب آسمانها پرواز و در آغوش فرشته گان جای میگیرد.

***

اینک سی دو سال از تاریخ گذشته، بیوه زلمی در روز های یادبود استقلال و آزادی وطن عزیز خویش افغانستان، آن نشان افتخار را به سینه فرزند رشید خود که هواباز فرزانه وطن است آویخته، بوسه حرارتناکی بر پیشانیش میزند.

پایان

 

 

 

دروازهً کابل

سال اول                   شمارهً دهم              اگست   2005