کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

غلام عباس موذن

Ga_moazzen@yahoo.com

مرد
داستان کوتاه

 

انگار شسته اند و رنگش كرده اند؛  با يك رنگ ملايم و سبك. انگار همه چيز براي بار اول است رخ داده و من نگاه مي كنم!  عاشق شدن ساده بود خيلي ساده؛ به آساني ديدن يك پرس غذاي روزمره ي صلات ظهري كه خسته از كار آن را نوش جان مي كني. اما  نه، اين مثال خوبي نيست. عيبم مي كنند.  

بر من مي خندند آناني كه چند پيراهن بيشتر پاره كرده اند و بهتر مي فهمند! عشق  با  رسيدن بلوغ  شروع مي شود. اولين باري كه  چشمهايم ديد، خوب ديد.

اولين باري كه بيشتر از حد روزهاي پيش خودم را در آينه نگاه مي كردم و وسواس داشتم موهايم رو به بالا درست فرم گيرند، مثل معماري كه پس از چيدن هر رج از ديوار مسجدي، براي راست بالا رفتن، روي آن تراز و شاقول مي گيرد.

لكه ي كوچك روي پيراهنم را آن قدر بزرگ و زشت مي ديدم كه خجالت مي كشيدم تا از بين نبردن آن پا را از در خانه بيرون بگذارم.  براي انحراف خط اتوي شلوارم خواهر كوچك ترم را به باد كتك مي گرفتم  و بلاخره، بهاره دوست مژگان اولين لبخندش را به من زد!  شرم و خجالت را زماني شناختم كه رد سبيلم را پشت لب فوقانيم مي ديدم ولي مادرم براي خرجي خانه به پدرم بد و بي راه  مي گفت و  او  فقط  مي خنديد! خنديدنش وقتي برايم اولين بار اتفاق افتاد كه ديگر "مرد"  شده بودم. مرد بودن  بهتر از بلوغ جواني ست .  وقتي  مرد هستم ديگر دلهره و ترس برايم معني گذشته را ندارد؛  راحت تر هستم.  

براي خانواده ام سرم را آسان تر جلو رئيسم و يا اين و آن خم مي كنم.  

بسيار سخت است اما توجيه خوبي دارم. به بهاره مي گويم: « من سپر شما هستم .»

غرورم از خيابان به خانه محدود شده است . دخترم مي گويد:  « بابايي، تو مرد خونه ايي؟»

 مي گويم: « آره عزيزم، من فقط مرد خونه ام . »

 روي زانويم مي نشيند.  سرش را به سينه ام تكيه مي دهد، نفس عميقي مي كشد و مي گويد:

 « بابايي تو زورت از همه بيشتره؟»

بهاره به او مي گويد: «آره دخترم  بابا  زورش از همه بيشتره !»

 توي دلم مي خندم . تازه مي فهمم  پدرم وقتي مي خنديد چه حالي داشت !

 

تمام

 

                                                      ***********

بالا

دروازهً کابل

سال اول            شمارهً بيست و يکم           جنوری/ فبروری 2006