کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

همدلان کابل ناتهـ


دريچهء تماس

 

Deutsch

دروازهً کابل

 

 

زهره یوسفی

 

 

 

 

 

                                                   استاد رفیق صادق

                                                                                     رفیق صادق مردم

 

 

مرد دست هایش را در آستین ها فرو برود و یخن را جا به جا کرد. نگاه های ناراضیش مصحف آیینه را ساییدند. نگاه هایش با تصویری که آیینه تحویلش می کرد، تماس کراهت باری داشت. انگشتانش مانند شبح سطح مخملی زینت یافته با فیته ها و سنگ های قیمتی آستین کرتی شاهانه اش را لمس و نوازش کردند ـ مخمل خیلی لطیف و نرم بود.و سنگ ها لغزنده، فریبا و سرد.

آهسته زیر لب زمزمه کرد: در جانم کلان  است. در خیالش غبار تردید آهسته گذشت. نگاه کرد، دید که دستانش از بین آستین ها کوتاهی می کنند. احساسی در او نجوا کرد:
 

دوست ندارم اشرافی باشم. ابری از آسمان خاطرش جهیده چشمان غرورش را پرده پوشانید.احساسی در او نالید: نمی خواهم محتاج باشم. احاس تشنگی کرد، اراده به ترکردن کویر گلو نمود. دست بلند کرد جانب ظرف بلورینی که از انعکاس نور چهلچراغ ها آب شفاف آن مانند ستاره گان آسمان های دور بل بل می کرد. آستین سنگین و بلند، انگشتانش را عقب می راند. خواست دست دیگرش را به کمک بطلبد اما، هردو دست در بین آستین های پر عجمل کرتی گور شده بودند.

کوشید تا انگشتانش را یکی به کمک دیگری به بیرون راه داده، به آب رساند. ظرف بلورین از جدال آستین ها فرو افتاد و آب روی دامن کرتی زیبا منظر و چشم فریبش پاشید. با شماتت خود را ملامت کرد: چه کوتاه دستی ای مرد؟!

هوشدار دوستانه یی جیزیره تنهایی خیالاتش را پر نمود: مرد خدا، تا چند دقیقه پرده از رویت بلند می شود!

مرد سراسیمه شده و ملتمسانه تکانی بخود داد. تبسم کرد و خواست خود را شاد بنمایاند. قیافه اش گرفته بود در دیدن چهره اش حالت دلتنگی برایش دست داد. تصورات چند لجظه قبل را ملامت کرد: زرق و رق لباس ها هوش آدم را می برد، زیبایی ظاین شاه فریباست، اما، هرچه دقت کنی درون شان نفرت انگیز است.
 

آه! امشب بازهم کرکتری را که دوتس ندارم، باید بازی کنم: اشرافی مستبد را! دیگران را باید بخندانم.

مرد به آیینه نگاه کرد. تبسم بی رمقی روی لبان، عصبانیش ساخت. می خواست بخنند. می خواست خنندان بنماید. جریان نگاه بر سراپایش ریخت. اندیشه یی مانند برق از ذهنش گذشت. خیزی زد و با کمر دوقات، پاهای کج و معوج و مام، سینهء هموار و بیرون کشیده، دوباره روی زمین ایستاد. سر را تا حدی که می توانست بلند نمود، گردن را راست گرفت، چشمانش را حریصانه باز کرد و زبان را بیرون داد. دستانش را دوجانب سرقرار داده و انگشت شهادتش را بلند گرفت.
 

از ژست مضحک، خنده اش گرفته و با قهقهه های مستانه فریاد زد: یافتم، آری یافتم ـ قیافیهء مناسب لباسم را. قهقهه ها مستانه شدند و فریاد ها بلندتر: یافتم، یافتم، قیافه اش را یافتم.... تصویری روی مردمک چشمان سرد مرد سایه افگند. تصویر خیلی سنگین بود ـ آنقدر تا بتواند مردمک های او را ساکت و سامت بسازد. تصویر دو کاسهء سرخ خون فام، چشمان برادر بود. مرد تصور کرد که همه آب های ریخته شدهء ظرف بلورین به چشمان برادر جمع شده اند. اندیشه کرد که آیا آبها خون فام بودند؟!

نگاه ها باهم در جدال بودند. نگاه های پرسشگر مرد روی آیینهء درون کاسه های خون فام چمشان برادر مضحک شده بودند. کوه سنگینی برشانه های مرد فشار آورد. کوه سنگین دست برادر سرد بود ـ انقدر که حتا جریان ریشه های اندام مرد را سردی دوانید، نگاه های پرسشگرش فریاد داشت: بگو چه خبر است؟

نالهء حزن انگیزی از زبان زندانی برادر در نهایت خموشی فریاد مرد ریخت. پدر مُرد!

چشمان مرد خونابهء کاسه های سرخ را نوشیدند. و به خورد جان دادند. نگاه مرد با قطرهء اشکی از چشمان برادر ریخت. نالهء حزن انگیزی ستون های استقامت او را سست کرد و فریادی به عضمت جمم بیکرانهء درونش نعره کشید: پدرمُرد! پدر مُرد!

قهقه های مستانهء خنده های دیوانه و نواهای شاهانه یی را که مرد مناسب لباس اشرافی عاریتی اش از دروغ وام گرفته بود، قطره قطره از چشمانش شکستند و رعشه رعشه ریختند.

در حدوث آن تراژیدی او همه چیز را فراموش کرده بود ـ حتا خودش را. اما، آیینه هنوز تحمل مرد را با آن ژست مضحکش صبورانه بردوش می کشید. وه که قیافه و اندام مرد در پناهء تن پوش مخملی ابریشمی پر تجمل و جواهرفامش چه تماشایی بود. پا ها کج و معوج، سینه راست و کشیده و گردن متقلا به بالا بودن، دستان بالای سر و انگشتان شهادت تیرشده، زبان بیرون کشکیده و چشمان مضطرب و خونابهء چاوی، دستی به سنگینی یک کوه روی شانه و چهره ای از غم شکسته و منتظر برادر، مانند سایه یی و در قفا. لحظات پرده گونهء به درازی عمر اهرام پرده ساز به کندی لجاجت داشتند و اندام مرد مانند خشت های درز گرفته فقط منتظر یک تکان بودند تا بریزند. فریاد آمرنهء "نوبت تست مرد، سن میچرخد پرده از رویت بلند می شود" او را از ژست دوست نداشتنی اش آزاد ساخت. دستان مرد از دو طرف آویزان شدند. پاهایش مانند ریشه ای سست و متقلای نخل طوفان زده یی اندام متزلزش را روی زمین به استواری نهیب زدند.
 

طنین فریاد آمرانهء جسم برادر را هم مانند شبح از روی سن زدود. مرد لحظه یی خود را تنها، اما، آزاد از ژست دوست نداشتنی اش یافت. تقلا کرد با دستانش اشکهایش را بستاند، اما آستین ها آنقدر دراز بودند که دست سترون به پای اشک نرسند. مرد احساس کرد که سن با حرکت آهسته و ضعیف چرخید و بی آنکه مکانش را عوض کند، زمانش را عوض نمود. غریوی مرد را سراسیمه ساخت:

رفیق صادق، رفیق صادق...

مرد نگاه کرد، ولی پرده اشک بلور چشمانش را پوشانیده بود با غضب مژده هایش را تکانیده و بی حوصله چشمانش را فراختر ساخت. خود را در مقابل آیینه یافت و سیل مردم را در قفایش و فریادها، هلهله ا را و شادی ها را شنید و شنید؛ رفیق صادق...

مانند برق صورتش را از آیینه برگردانید و خواست تصویر دوست داشتنی اش را از تقابل آیینه بل از تقابل نگاه ها در آیینهء دلش انعکاس دهد. تصویر مردم اش ر، تصویر نگاه های خواهنده و فریادهای مشتاقانه یی را که از عالم دیگر و جنس دیگر بودند و نه در گوش هایش سنگینی می کردند و نه هم در اندیشه اش کشادی. او خندید و خندانید و فراموش کرد که مستحق گریه است؛ زیرا خندیدن و خندانیدن به آن شیوه برایش تسلی بخش بودند.

باری، مردی که با ژست های هزاد و متناسب تن پوشش و با تپش های از عمق دریا در امواج صدایش غریو بحر اندیشهء مردم را طوفانی ساخته و کویر تف زدهء اندیشه تحمل پوشان را خراش داده و شخم نفرت می زد، مردی که آن شب و شب های دیگر با تپش خننده هایش قدح های آستین بلندان و دست درازان را از زهرآگین ساخته و درون پوسیده جامه های مخملی را مستخره می نمود و از مردم می گفت ـ از معصومیت مردم و حق مردم ـ رفیق صادق بود.
 

مردی با شخصیت ثابت و صادق، اما، با صدها چهرهء متفاوت که گاهی می خندید و می خندانید و باری می گریست و می گریانید. مردی که عاشق بود ـ عاشق هنر تمثیل ـ و بدون عشقش چهره زنده گی را غیر قابل تحمل می دانست.

اری، اولین بار صداقت چهره اصلی و قیافهء راستین این رفیق گریه ها و خنده ها را، دره ها و کوه پایه های کابل زمین به شناسایی گرفتند. دقیقتر، اولین باری که صادق هوای پاک روستای فرزه کوهدامن را در سینه جاری ساخت و با هستی پیمان گره زد سال 1309 هجری خورشیدی بود.

هنوز یازده سال بیش نداشت و دانش آموز بود که ناگهان عطش اش را به هنر احساس کرد و آرزو برد قطرهء از بحر هنر به شرب جان دهد. همان بود که در سال 1320 به تشبثات هنری اغاز کرد و پهنهء جولان های هنری اش هر ستون را انتخاب کرد و بعد از طی سال ها هنرنمایی و دایرکت اوپریت ها در ستیژ آن مؤسسه، هنر تمثیل را به کودکستان های شهر کشانید و بدان گونه تیاتر را به شناسایی مردم رسانید. ازین سبب است که صاحب نظران برین باور اند که رفیق صادق یکی از بنیان گذاران تیاتر و به ویژه تیاترکودکان در کشور ما میباشد.

در سال 1327 علاقه مندی به هنر و ساحهء کارش او را بر آن وا داشت تا مسوولیت های دیگر چون اهتمام مجلهء برگ سبز، نشریهء مرستون، و تنظیم امور کتابخانه و قرائت متعلمین آن موسسه را نیز به عهده بگیرد. بعد از بوجود آمدن پوهنی ننداری ـ در جریان سالهای 30 و 4 ـ رفییق صادق در بخش های مختلف اداری و فنی هنر تمثیل چون رژیسوری و مدیریت مسوول کابل و زینب ننداری مصروف کار بود. وی در ایجاد اداره هنر های زیبا و هنر تیاتر سهم فعالانه داشته و در سال 1333 مسوولیت تیاتر پشتو را عهده دار شد و اولین نمایشنامه پشتو را به نام «قهمرمانان» رژی و دایرکت کرد. همچنان ایام زیادی هم به حیث کار کردان نمایشنامه های پشتو و فارسی در رادیو و تلویزیون افغانستان مؤظف بود.

 

بقیه را در شماره آینده دنبال خواهیم کرد

 

                                                                                               ***********

بالا

 

دروازهً کابل

سال اول            شمارهً هفده              نومبر  2005