کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

رهنورد زریاب

 

خیـــــــــال آن شبـــــــاویز رفـــــــــــته

 

 

آن شب، هنگامی که دکتور موسوی از شهر آکسفورد به من زنگ زد، فراوان شادمان شدم؛ زيرا پس از دراز مدتی آواز اين دانشی مرد گرامی را می شنيدم. و اما، نمی دانستم که در پی اين شادمانی زودگذر، چه اندوه جانگدازی به سراغم خواهد آمد. دکتور موسوی، در ميان سخنانش، گفت: "برای تان خبر ناگواری دارم!"

تلوسه يی تکانم داد، دلم لرزيد و پرسيدم: "چه خبری؟"

جواب شنيدم: "استاد رضوی درگذشت!"

خاموش ماندم. لختی نمی دانستم چه بگويم. و ناگهان ـ برای يک لحظهء کوتاه ـ رضوی را ديدم در آن سال های دور و از دست رفته و در پشت پرده يی از ياد ها و خاطره های گونه گون که ساده و سنگين، اما باوقار، ايستاده بود و آن لبخندش را بر لب داشت. لبخندی که بسيار خوشايند بود؛ ولی هرگز ندانستم چه معنايی دارد. و بعد، در دلم گفتم: "آه، رضوی تو هم رفتی. تو هم رفتی. رضوی... رضوی هم رفت و ما را رها کرد! ولی به دکتور موسوی چه بايد بگويم؟ براستی، چه می توانم بگويم، رضوی؟"

                                                           [شادروان دوکتور رضوی]

 

 

 درست به يادم نيست که به موسوی چه گفتم. هيچ هم به يادم نيست. شايد افسوسی بر زبان آورده باشم. شايد غم و غصهء خودم را بيان کرده باشم. درست به يادم نيست.

و اما، آن شب خوابم نمی برد. سراسر شب رضوی پيش چشمانم بود. در واقع، آرام آرام، با او سخن می گفتم. در خيالم و خاموشانه با او سخن می گفتم. اگر هم لختی ديده گانم بسته می شدند، باز هم در خواب او را می ديدم و در خواب با او گپ می زدم و هی از او می پرسيدم: "رضوی، تو چه کردی؟ آخر، رضوی، تو چه کردی؟" اين ذهن آدمی چه شگفت پديده يی است! و در يکی از همين لحظات بود ـ نمی دانم خوب بودم يا بيدار و شايد هم در حالتی ميان خواب و بيداری ـ که ناگهان و بی اختيار، اين بيت زيبای شهريار که وصف الحال خودم بود، به يادم آمد و آنرا آهسته زمزمه کردم:

 

خــيال رفته گان، شب تا سحر بر جانم آويــزد

خدايا، اين شباويزان چه می خواهند از جانم؟

 

آن شب ـ سراسر شب ـ خيال رضوی ذهنم را انباشته بود و چهرهء معصومانهء او از پيش چشمانم دور نمی شد. انگار، او آن شب آمده بود که با من باشد. و بود. همهء شب با من بود. در واقع، هنوزهم با من است و هرگاه و بيگاهی چهره می نمايد و لبخند می زند. ساده و مودب و باوقار ـ مثل پيکره يی از صفا و محبت ـ و به نظرم می آيد که می گويد: "بالآخره من و تو اهل يک ولايت هستيم!" و اين همان جمله يی است که بار ها از زبانش شنيده بودم.

نيمهء اول دههء چهل هجری خورشيدی بود که با رضوی آشنا شدم. در صنف اول دانشکدهء ادبيات و علوم بشری با هم همدرس بوديم. سن و سالش با ديگر شاگردان صنف جور نمی آمد. او به سوی مرز چهل ساله گی روان بود و ما، در آن هنگام، شانزده هژده سال از او جوانتر بوديم. فکر می کنم که او کارمند رتبه سوم يا رتبه دوم دولت بود. با شاگردان ديگر، چندان همدم و همسخن نمی شد. ولی با من خيلی زود انس گرفت و کنار آمد.

رضوی سالی چند در دفتر های دولتی کتابت کرده بود. بعد، مکتب تجارت را خوانده بود. و بعد ـ باز هم در دستگاه دولت ـ به کار های فرهنگی پرداخته بود. و سپس، آمده بود در دانشگاه کابل تا با فروتنی تمام، پهلوی من و ديگر بچه ها و دختران جوان بنشيند و همدرس مان باشد. مثل ما به درس های استادان گوش بدهد و از گفته های آنان ياد داشت بر دارد.

آن سال ها، سال های «مرده باد!» و «زنده باد!» بود و من جوان بودم و خام و خونگرم. و او جا افتاده مردی بود با اندوختهء عظيمی از تجربه ها و آزمون های تلخ و شيرين زنده گی. و نيز با کوله باری از دانش و خرد. و نيک ميدانست که چگونه از شکيبايی و تحمل کار بگيرد و تندی ها و اشتلم های جوانهء مرا بی اثر سازد و مهار کند. و من نيز، در دلم نسبت به او احترام بسيار احساس می کردم. از همين رو ـ چنان که گفتم ـ با هم کنار آمده بوديم و خوب هم کنار آمده بوديم. و هر گاهی هم که در بحث و گفتگويی داغ می شديم، پس از لحظه يی، او ـ با گذشت و پاکدلی ـ بلند بلند می خنديد و می گفت: "خوب، بالآخره من و تو اهل يک ولايت هستيم!" و لابد من هم دنبال قضيه را رها می کردم.

در همان هنگام، با شادروان محمد اسماعيل مبلغ نيز آشنا شده بودم. مبلغ دانشی مرد بزرگی بود. در حوزه های علمی دود چراغ خورده بود. فلسفه های کهن را نيک می دانست و بر زبان ادبيات عرب تسلط داشت. و آن روز ها شروع کرده بود که دبستان ها و ديدگاه های فلسفی نوين باختر زمين را بشناسد. از هگل، هايدگر، نيچه، اسپينوزا و سارتر سخن می گفت و مارکس و مارکوزه و ماوتسه دونگ را نيز می خواند. و من خوب می ديدم که اين همه را با چه شتاب و عطشی می خواند.

[دانشمند و استاد گرامی شهید مولانا محمد اسماعیل مبلغ]

به ياد دارم که مبلغ، در ميان سخنانش، بار ها از «آغا صاحب» ياد می کرد. گاهی هم از اين «آغا صاحب» نقل قولی می آورد از بهر تأييد سخنی و يا از بهر طيبت.

و من نمی دانستم که اين «آغا صاحب» کيست و چه کاره است. اما، می پنداشتم که بايد مردی باشد با عبايی بر تن و دستاری بر سر و يا ريشی دراز و با سبحه يی در دست. و روشن است که دلم نمی شد با چنين آدمی نشست و گفتگويی داشته باشم. از همين رو، هيچ نمی خواستم بپرسم که اين «آغا صاحب» کيست.

و اما يکروز مبلغ گفت: "فردا شب بيا به خانهء ما. آغا صاحب هم می آيند. يک دم صحبت می کنيم."

راستش را بگويم، هيچ دلم نمی خواست که اين «آغا صاحب» را ببينم و سخنانش را ـ که لابد رنگ و بوی آخوندی داشتند ـ بشنوم. ولی دعوت دانشی مردی چون مبلغ را هم که نمی شد رد کرد. پذيرفتم و گفتم: "حتماً می آيم."

هنگامی که آنشب به خانهء مبلغ رفتم، دیدم که رضوی هم بیشتر از من آمده است. نشستم و از هر دری گپ زدیم و قصه کردیم. در آن سالها، مبلغ نماینده مردم «بهسود» در پارلمان بود. با سیاست انس والفطی داشت و در رسته های سیاست، همراه با سیاستگران، گام بر می داست. آن روز، مثل این که تازه کتاب «دربارهً تضاد» اثر ماوتسه دونگ را خوانده بود.

مبلغ در باره تضاد های آشتی پذیر و تضاد های آشتی ناپذیر برای رضوی سخن می گفت که وقت نان شد. من گفتم:

ـ نمی خواهید منتظر بمانید که آغا صاحب هم بیایند؟

از پشت عینک هایش لختی مرا نگریست، خندید. و بعد، خنده اش به قهقهه مبدل شد. رضوی هم قهقهه یی را سر داد. از ته دل می خندید. ندانستم که خنده شان از بر چیست. مبلغ، در حالی که می خندید، با دستش رضوی را نشان داد و گفت:

ـ آغا صاحب که در برابرت نشسته است!

و آن وقت، من فهمیدم که هر وقت مبلغ از «آغا صاحب» گپ می زد، منظورش رضوی می بود که سید بود و مبلغ می خواست در غیابش نسبش را تبجیل کرده باشد. خجل شدم و کم آمدم. و سپس، بی اختیار، خنده دامنه داری از دهنم بیرون ریخت؛ زیرا رضوی را با آن تصویر ذهنی خودم مقایسه کردم. مردی با عبایی بر تن، با دستاری برسر، با ریشی دراز و سبحه یی در دست!

فکر میکنم که مبلغ ده سالی از رضوی جوانتر بود. با این همه، رضوی او را ساخت احترام می گذاشت و ـ غالبأ ـ در حضورش او را «مولانا» و در غیابش «مولانا مبلغ» خطاب می کرد. و معلوم بود آن پایهء بلند فضل و دانش را که مبلغ بر آن ایستاده بود، نیک دریافته بود و بر آن ارج می گذاشت. چه نازنین مردانی بودند: مبلغ و رضوی.

 

رضوی در سراسر زنده گانیش فراوان خامه پردازی کرد و بسیار مقاله نوشت. چنان که می شود گفت او مقاله نویس (Essayist) برجسته یی بود. امروز، این مقاله های پژوهشی او در لابه لای مجله های گونه گون پراگنده هستند.

کتاب «نثردری افغانستان» که در دهه پنجاه هجری خورشیدی، از سوی «بنیاد فرهنگ ایران» به چاپ رسید، از کارهای والای رضوی است. در این دفتر، سی داستان از نویسنده گان معاصر افغانستان را گرد آورده است. جلد دوم این کتاب را، در پنج صد و نود و هشت صفحه، همین امسال در شهر پشاور به چاپ رسانید. در این دفتر دوم نمونه هایی از نثر های پژوهشی، نقدها و سفرنامه ها را گرد آورده است. در هردوجلد زنده گی نامه های فشرده و مختصر نویسنده گان را نیز گنجانیده است. که این کار، برسودمندی کتاب های یاد شده می افزاید.

مقدمه رضوی در جلد نخست «نثر دری افغانستان» نوشته است و (در جلد دوم نیز آمده) فراوان آگاهی دهنده و بسیار روشنگر است.

بسیاری از مقاله های رضوی، بر موضوعات و مسایل تاریخی روشنی می اندازند. او در نوشتن دایرهََ المعارف آریانا، نیز دست داشت و نگارش چنین موضوع در این دانشنامه، کار اوست.

رضوی با فرهنگ و ادبیات تازی آشنایی داشت و زبان عرب را می دانست. ترجمهء «ملا متیان و جوانمردان» اثر ابوالعلا عفیفی، فرآوردهء هیمن آشنایی و زبان دانی او به شمار می تواند رفت.

نبشه های پانزده سال اخیر رضوی ـ که در نشریه های برون مرزی به چاپ رسیده اند، بیشتر مسایل، قضایا و نکته های سیاسی و اجتماعی را بازتاب می دهند و بیانگر اندیشه های او در این زمینه ها می توانند بود. از رضوی سروده ها و پارچه های منظومی نیز بر جا مانده است. از جمله، منظومهء درازی که بانام مستعار «امارتمل» سروده است.

 آدمی ـ غالبأ ـ گذشت زمان را در نمی یابد و ارج و بهای صحبت دوستان و یاران را نیز نمی شناسد. یک وقتی به خود می آید و می بیند که زمان سپری شده و نقد صحبت یاران هم از دست رفته است.

رضوی مدتی در دانشگده ادبیات دانشگاه کابل تدریس کرد. سپس به ایران رفت که ـ به گفتهء خودش ـ باز هم سبق بخواند. آخر او از آدم های همیشه طالب العلم بود. نخست، در مشهد زنده گی می کرد و بعد، راهی تهران گشت. و در همان هنگام بود که من دریافتم همنشینی با او چه ارج و بهایی داشت و شب صحبت او چه غنیمتی بود.

درآن سالها، به همدیگر نامه می نوشتیم و او گاهی، همراه با نامه، کتابی هم می فرستاد. خوب می فهممید که چه کتاب هایی را می پسندم. «صدسال تنهایی» گارسیامارکز را نیز مدیون او بودم که خواندنش یکسره افسونم کرد.

 

پس از کودتای ماه ثور، دیگر نامه های مان به همدیگر نرسیدند. به زودی در کابل گیر و گرفت ها آغاز شد. ترس و وحشت سراسر کشور را فرا گرفت. بعد، من هم زندانی شدم. مبلغ را نیز گرفتند. درست به یادم نیست که اول من به زندان رفتم یا مبلغ را گرفتند. تصور می کنم اول مبلغ را بردند. و اما، بردن مبلغ، یک بردن همیشه گی بود؛ زیرا دست های سرخ ستمگاران فرهنگ ستیزان، مبلغ را ـ هم مانند شمار دیگری از اندیشه گران و خرد پیشه گان ـ برای همیشه خاموش ساختند و از ما جدا کردند.

بدین صورت، رضوی را گم کردم. چندین سال از او خبری نداشتم. پسانتر ها دریافتم که به ینگی دینا رسیده است.

 هنگامی که من در جزیرهء غربت افتادم، نشانی رضوی را پیدا کردم و بهش نامه نوشتم. زود جواب داد و بدین سان، نامه نویسی مان دوباره آغاز شد. مثل گذشته ها، صمیمی و مهربان بود هرنامه اش ـ غالبأ ـ ستایشنامه یی می بود در باب خزعبلاتی که من می نوشتم و این جا و آن جا چاپ می شد، و هی خودش را نکوهش می کرد که تنبل شده است و بیکاره. فکر میکرد که آن چنان که باید، کار نمی کند. از خودش ناخوشنود بود. در همین سال هی، هر جا چیزی چاپ می کرد، بریده اش را به من می فرستاد و مصرانه می خواست که عقیدهء خودم را در باب آن نبشته هایش به او بنویسم.

این نامه ها ـ گویا ـ نیم دیدار بودند و دل ما را اندک شاد می ساختند. امیدوار بودیم که روزی و روزگاری بازهم یک دیگر را ببینیم و یاد آن گذشته های از دست رفته را تازه کنیم. و اما، چه امید خامی، هیهات!

و حالا می بینم که رضوی هم رفته است. او ـ یا به گفتهء مبلغ «آغا صاحب» که همچون پیکره یی از محبت وصفا بود، بی سروصدا و خیلی آسان، رخت برچید و برفت.

و اما، او را، خیال او را، همین اکنون با خودم دارم و فکر می کنم که همواره با من خواهد بود. خیال این رفته را، خیال این دوست را، خیال این شباویز را، با خودم خواهم داشت. خیال این شباویز رفته را، این شباویز رفته را....

 

دریکی از کتاب های دینی خوانده ام که هرگاه آدمی از کنار گورستانی بگذرد، باید این دعا را زیر لب بخواند:

" السلام علیکم یا اهل قبور! شما بیشتر رفتید. ما بعد تر خواهیم آمد. خداوند شما را بیامرزد. ما را هم بیامرزد. آمین!"

و همین دو سه روز پیش بود که در جواب نامهء محمود ـ فرزند رضوی ـ به او نوشتم:

ـ هر وقت بر سر خاک رضوی رفتید، از سوی من به او بگویید:

ـ السلام علیکم ای رضوی! تو پیشتر رفتی. من بعد تر خواهم آمد. خداوند ترا بیامرزد. مرا هم بیامرزد. آمین!

 

و براستی هم، دراین فکر هستم که ـ دیر یا زود ـ باید در اندیشهء رفتن بود؛ چون که از این رفتن گزیری نیست. هیچ گزیری نیست....

پایان

مون پلیه فرانسه

بیستم جدی ١٣٨٠ خورشیدی

 

این نبشته به شکل PDF  بدون تصاویر، درسایت وزین فـــــردا، نیز نشر شده است.

 

دروازهً کابل

 

سال اول            شمارهً دوازده               سپتمبر   2005